eitaa logo
اعترافات دخترونه 🤫❗
572 دنبال‌کننده
594 عکس
187 ویدیو
0 فایل
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 رازهای دخترونه، درد دل‌های دخترانه، همه و همه اینجا! فضایی امن برای به اشتراک گذاشتن احساسات😍🤪 ❌اعترافتو به صورت ناشناس بگو❌😁👇 https://B2n.ir/p37029 ⛔🚷 ورود پسرها ممنوع ⛔🚷 Me: @Arghavan_joon 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
مشاهده در ایتا
دانلود
‏بعضی وقتها هم باید نشنوی...باید ندونی...باید نپرسی... باور کن اینجوری دنیاقشنگ‌تره ، ‏چون راحتتری ، با آرامشتری🌱 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
سلام دخترم آقا با رلم بیرون بودم میخاستیم سیگار بگیریم من ی مغازه ای ب چشمم خورد نگو اشتباه گرفتم لبنیاتی اصلنم متوجه نشدم😂 رفتم گفتم آقا سیگار داری گفت ن یارواز خنده داشت جر میخورد رفتم بیرون دیدیم رلم بیرون وایساده نگو این فهمیده مغازه نیست نیومد تو رفتم بیرون کلی خندید هرموقع موقع میگم دارم میرم فلان چی بخرم میگه اشتباهی نری لبنیاتی😂💔 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─                      ••••••••••❥❤️‍🩹❤️‍🔥 ❥••••••• #پارت76 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─                      ••••••••••❥❤️‍🩹❤️‍🔥 ❥••••••• ❢❥☞💞 اعتماد مهدا کسی تکان نخورد چشمانش را گرد کرد: _ وا مگه با شما نبودم؟ برید پی جشن‌‌تون ما هم میایم. ‌کلامش محکم بود احمد خان نفس راحتی کشید که سر به هوایی دخترش آنها را ناراحت نکرده همه بیرون رفتند مهبد نگاهی به خواهرش انداخت: _ من پشت درم تا بیای. آرتا نیز قدم به بیرون گذاشت از پشت لباسش توسط حاج خانم کشیده شد: _ تو کجا؟ تو باید از دل دخترم در بیاری. آرتا عقب گرد کرد به سمت مادر بزرگ مهربان اما؛ پرجذبه‌ برگشت: _ من که کاری نکردم . اتفاقا تمام کارهارو تو کردی دیدم دم گوشش حرف زدی اینم مثل فشفشه از جا پرید. مهدا اشکش را پس زد از اینکه آرتا مورد حمله مادر بزرگ قرار گرفته در دل خوشحال بود. به تخت مهدا اشاره کرد: _ بشین اینجا ببینم. آرتا همچون کودکی حرف گوش کن لبه‌ی تخت نشست. به مهدا اشاره کرد: توام بشین کنارش. مهدا ناراحت بود اما آنقدر زن روبرویش مهربان به نظر می‌رسید که اطلاعت کرد با فاصله کنار آرتا نشست. حاج خانم جلو رفت این چه طرز نشستنه از الان نبینم با فاصله نشستین. دست آرتا را گرفت و روی شانه‌ی مهدا گذاشت. دخترک در خودش لرزید! لرزی که آرتا حسش کرد. _ خب آرتا خان زنت به خاطر لجبازی‌ تو سیلی خورده جای سیلی رو ببوس.‌ هر دو شوکه شدند. مهدا کمی خودش را عقب کشید: نه نیاز نیست.‌ ادامه دارد... ن:شایسته نظری ╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
سلام اقا حالتون چطوره دخترم هنرستانی هستم و امروز کار تخصصی داشتیم واسه همین ساعت بیشتری تو مدرسه بودیم و باید ناهار میبردیم اره خلاصه با بچه ها ناهار برده بودیم و همگی نشسته بودیم دور میز معلم و ناهارمونو میخوردیم یکی از بچه ها سالاد ماکارانی اورده بود و یزرشو ریخت رو‌میز معلم😂و پاکشم نکرد 😂مام ناهارامون تموم شد و از دور میز معلم رفتیم ک مدیر اومد تو‌کلاس ک باهامون حرف بزنه رفت رو میز معلم نشست و صاف دستشو گذاشت رو سالاد ماکارانی های ریخته شده🤣🤣🤣داشت حرف میزد ک فهمید چیشده خیلیییی خوب بود هی میگفت اینا چیع کی ریخته😂😂مام پاره شده بودیم از خنده😂 ممنونم از کانالتون❤️ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
11.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─                      ••••••••••❥❤️‍🩹❤️‍🔥 ❥••••••• #پارت77 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─                      ••••••••••❥❤️‍🩹❤️‍🔥 ❥••••••• ❢❥☞💞 اعتماد مهدا حاج خانم لبخندی شیرینی زد: _ چرا لازمه پسرِ سر به هوای من باید یاد بگیره بین جمع هوای زنش رو داشته باشه. آرتا شانه ای بالا داد و خندید: _ مامانی جلوی تو ببوسمش خب بذارید در خفا. چشمکی زد دل حاج خانم برای تنها نوه‌ی پسری‌ش ضعف رفت اما خود دار بود. _ الان فقط یه ماچ خواستم نخواستم وارد جزئیات بشی. مهدا سرخ و سفید شد سعی داشت شانه‌ی ظریفش را از زیر بازوی درشت آرتا بیرون بکشد لب فشرد با صدای ضعیفی گفت: نمی‌خوام چیزی به دل نگرفتم که بخواد از دلم در بیاره. راستش... راستش هنوز حرفش تمام نشده بود گه گونه‌اش داغ شد. بین بازوان آرتا اسیر شده بود. داغی لب آرتا آتش به جان دخترک زد.‌ حاج خانم لبخند کش داری زد و از اتاق خارج شد در را بی‌صدا بست. آرتا با بدجنسی تمام او را در برگرفت اما با لرزش شدید بدن مهدا متعجب نگاهش کرد. نگاه مهدا رو به سینه اش بود دخترک بینوا از ترس در حال جان دادن بود. به آرامی دستانش را باز کرد: _ نترس چته؟ فقط یه بوسه‌ی ساده بود. ادامه دارد... ن:شایسته نظری ╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼در این  صبحِ  تماشاییِ  پاییز؛ 🍁دلت شاد و لبت از خندہ لبریز! 🌼چراغِ  خانہ ات  همواره  روشن ؛ 🍁شب و روزت دل انگیز و دلآویز! 🌼سـلام 🙋‍♂ 🍁صبح و روز زیباے پاییزتون 🌼پر از آرامش و خوشبختـی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
رویاهای بزرگ داشته باش! هیچ محدودیتی درباره ی اینکه تو چقدر میتوانی خوب باشی و چقدر رشد کنی وجود نداره... 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0