eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
4.9هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 بهار؟ -هوم؟ -منو ميبخشي؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نيست،ديوونه ميشم وقتي بفهمم يكي به چيزي كه گفتم عمل نكنه بعد مثل بچه هاي مظلوم گفت -هوم،ميبخشيم؟ با خودم فكر كردم اره ميبخشمت تقصير منم بود واسه همي با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه اي گفتم -به شرطي ميبخشمت كه ديگه من و نزني خنده اي كردو گفت -دستم بشكنه اگه دوباره روت بلند بشه كامران سريع برگشت طرفم و گفت -زود باش كمربندت و ببند تا خواستم ببندم كار از كار گذشت و پليس بهمون ايست داد كامران غرغري كردو ماشین و كنار خيابون پارك كرد مامور اومد به شيشه زد شيشه رو داد پايين -سلام جناب -سلام گواهينامه مدارك ماشين لطفا كامران سرشو تكو دادو رو به من گفت -مدارك و از تو داشبورت بده سرمو تكون دادم مدارك و در اوردم و دادم دستش -بيا -بفرمايين قربان بعد اينكه 30 تومن جريممون كرد گذاشت بريم خونه كه رسيديم با زحمت رفتم بالا راه رفتن واسم سخت شد بود اروم اروم از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم داشتم لباسام عوض میکردم كامران هم رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض كنه منم گيرمو در اوردم و موهام و شونه كردم امروز به اندازه كافي هيجان زده شده بودم بعدم سريع از اتاق بيرون رفتم كامران روي كاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف ميزد رفتم جلوشو با اشاره پرسيدم ناهار چي ميخوری؟ -يه دقيقه گوشي شهاب جان -چي ميگي؟ -ميگم ناهار چي ميخوري؟ -فرقي نميكنه هرچي درست كني ميخورم بعدم لبخندي زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد با حالت متفكر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چي درست كنم؟ تصميم گرفتم مرغ سرخ كنم با سيب زميني واسه همين شروع كردم كارم كه تموم شد كامران و صدا زدم -كامران بيا ناهار امادست -باشه بعد چند دقيقه اومد و نشست پشت ميز ولي فكرش حسابي پرت بود و داشت با غذاش بازي ميكرد اروم پرسيدم -كامران طوري شده؟ -نه نه -خوب پس چرا نميخوري -دارم ميخورم ديگه با لحن مشكوكي گفتم -اها تلفنش زنگ خورد با سرعت دوييد طرف تلفنشو جوابش و داد با تعجب داشتم به كاراش نگاه ميكردم با صداي دادش از اشپزخونه اومدم بيرون و با ترس نگاش كردم وقتي ديد ترسيدم گفت -بهار برو تو حياط سرمو به نشونه نه تكون دادم سرم داد كشيد و گفت -ميگم برو تو حياط با بغض نگاش كردم و سرمو انداختم پايين و رفتم بالا حتي نذاشت ناهارمو كوفت كنم لحظه ي اخر ديدمش كه با كلافگي دستشو كرد لاي موهاش اروم اروم اومدم بالا اشكامم اروم اروم روي صورتم ميريخت خودمو رو تختم انداختم و گريه كردم اينروزا اصلا تحمل داد و فرياداي كامران و نداشتم اگه يه ذره باهام بد حرف ميزد ميخورد تو ذوقم و اشكم در ميومد گريم بند اومده بود ولي چشام سرخ سرخ شده بود 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 كامران اومد تو اتاق وكنارم روي تخت نشست برگشتم طرف ديوار با لحن ارومي گفت -بهار خانوم برگرد ببينمت-ولم كن -اه اه صداشو نگاه كن،برگرد ببينم باز دوباره تو گريه كردي؟ حرفي نزدم و سعي داشتم بدون اين كه برگردم گفت -خانوم خانوما ببخشيد سرت داد زدم به خدا اعصابم خيلي خراب بود با بغض گفتم -اعصابت خرابه بايد سرمن خالي كني؟ برم گردوند الان صورتامون روبه روي هم بود تو چشاش نگاه كردم و سريع سرمو انداختم پايين -معذرت خواهي كرد ديگه بهار خيلي داغونم و گفتم -چيزي شده؟ -اوهوم -ميخواي بهم بگي چي شده؟ سرشو بلند كرد و بهم نگاه كرد -مگه من زنت نيستم؟خوب بهم بگو شايد بتونم كمك كنم -نه اگه بفهمي بيشتر اذيت ميشي با استرس بهش نگاه كردمو گفتم -كامران كسي طوريش شده؟اره؟ فقط نگام كردم داد زدم -بگو ديگه لعنتي داري سكتم ميدي -نه نه كسي طوريش نشده -پس چي شده -ببين بهار قول ميدي تا اخرش سوال نكني؟ سرمو تكون دادم -راستش چند وقتيه تلفناي مشكوكي بهم ميشه،همش تهديدم ميكنن با ترس گفتم اخه چرا؟ نگام كردو گفت -قرار شد وسطش سوال نپرسي -نميدونم اخه من يه قرار داد بستم ميلياري با يه كشور عربي،حالا دارم تهديدم ميكنن كه بايد اين قرار دادو كنسلش كنم -كيا؟ -نميدوم به خدا نميدونم،من واسه خودم نميترسم اونا تهديد كردن بهش خيره شدم گفتم -كامران من ميترسم اگه بلايي سرم بيارن -نترس عزيزم تا وقتي من زندم هيچكس حق نداره بلايي سرت بياره -كامران؟ -جون كامران،نترس خانومي ميخوام واست محافظ بذارم -نه من محافظ نميخوام -لج نكن بهار نميشه اينطوري كه -خوب منم هروقت رفتي شركت باهات ميام،اينجوري همش كنارتم ديگه بهم نگاه كردو گفت -اينم حرفيه ولي اخه تورو با اين وضعیت كجا ببرم مگه نشنيدي دكتر گفت بايد استراحت مطلق باشي -خوب من اگه تو خونه بمونم كه همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوري كنار هميم بعدم با التماس گفتم -باشه؟ يكم ناهم كردو گفت -قبول ولي به شرط اينكه واست محافظ بگيرم از ناچاري قبول كردم -باشه -حالا بگير بخواب - سعي كردم بخوابم ولي خوابم نبرد شروع كردم بازی کردن با انگشتام 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 چشامو بستم و در كمال تعجب خوابم برد وقتي چشام باز كردم شب شده بود با تعجب گوشيو كامران و برداشتم و به ساعتش نگاه كردم اوه اوه ساعت 7 و نشون ميداد كامران و تكونش دادم -كامران بلند شو ساعت 7 چشاش و باز كرد ولي دوباره سريع بست -اقا كامران ميگم بلند شو ديگه خيلي خوابيدي با ناله گفت -جون كامران اذيت نكن بهار بذار يكم ديگه بخوابم گفتم - كامران ميگم بلند شو دير شده ساعت 7 -بهار اينقده غر نزن جان بچت اي بابا چيزي نگفتم 10 دقيقه گذشت سريع بلند شدم و اومدم طبقه پايين تو اشپزخونه داشتم ظرفاي ناهارو كه رو ميز جمع نشده بود جمع ميكردم كه یه چیزی از تو حياط توجهمو به خودش جلب كرد اولش توجهي بهش نكردم ولي وقتي سايه اي پشت پنجره اشپزخونه ديدم بلند جيغ زدم و كامران و صدا زدم -كامراااااااااااااااان اشكام از ترس رو صورتم ميريخت كامران سريع اومد تو اشپزخونه و وقتي من و تو اون حال ديد با نگراني گفت چي شده بهار؟ فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم كامران خواست بره سمت پنجره كه سريع دستشو گرفتم و گفتم -نرو خطرناكه -خوب بگو چي شده تو كه من و كشتي با ترس گفتم -يكي پشت پنجره بود -با گيجي نگام كردو گفت مطميني؟ -اره به خدا راست ميگم دستمو گرفت و از اشپزخونه بيرونم اورد روي مبل نشوندم و گفت -بشين اينجا تا من برم يه نگاه به بيرون بندازم سريع بلند شدم و دستشو گرفتم -تورو خدا نرو كامران من ميترسم توروخدا نرو يه بلايي سرت ميارن -خيل خوب گريه نكن 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 با سالي ميرم -منم باهات ميام -باشه بيا دستمو گرفت منم همونطور كه دستم تو دستش بود و با دست ديگم بلوزشو گرفتم تو حياط كه رفتيم تاريك بود كامران سوتي زدو سالي و صدا كرد بعدم چراغاي حياط و روشن كرد سالي با شنيدن سوت كامران پارسي كردو به طرفمون اومد ديگه ازش نميترسيدم نقش يه محافظ و برامون داشت سالي پا به پامون ميومد كامران همه جارو بررسي كرد وقتي مطمعا شد كسي نيست -روبه من گفت -كسي اينجا نيست حتما اشتباه ديدي سرمو تكون دادم و با هق هق گفتم -نه به خدا من ديدمش يكي پشت پنجره بود -خيل خوب بيا بریم تو اينجا كه كسي نيست حتما در رفته با هم رفتيم داخل و ساليم در خونه نشست از كنار كامران تكون نخورم هرجا ميرفت دنبالش بودم با بلند شدن كامران سريع از جام بلند شدم كامران بلند زد زير خنده -بهار ميخوام برم دستشويي توم مياي؟ با التماس نگاش كردمو و گفتم -زود بياي باشه دوباره زد زير خنده و گفت -چشم اگه كارم تموم شد سريع ميام بعدم رفت دستشويي روي مبل نشستم و پاهام و بغل كردم و سرمو گذاشتم رو شونم كامران بعد چند دقيقه اومد كنارم روي مبل نشست و tv و روشن كرد -بهار فردا باهام مياي شركت؟ -اره -مطميني حوصلت سر نميره؟ اوهوم -پس بايد قول بدي هر وقت خسته شدي بگي برت گردونم خونه باشه؟ سرمو كون دادم از جاش بلند شدو گوشيش و اورد و زنگ زد به علی 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 سلام خوبي؟ - ممنون -شما هم خوبید -قربونت مام خوبیم -علي زنگ زدم بگم موضوع تهديد و اینا كه يادته؟ - آره مگه مشکلی پیش اومده -اره همون امشب بهار يكي و پشت پنجره اشپزخونه ديده - بهار الان کجاست چیزیش نشده که الان حالش خوبه؟-اره خوبه فقط يكم ترسيده - میخوای الان یه نگهبان بفرستم -نه بابا حواسم هست،نه نميخواد دستت درد نكنه،زنگ زدم بگم قضيه اون محافظا رو تا كجا پيگيري كردي؟ - الان من چندتا محافظ پیدا کردم بنظرم واسه بهار هم یکی لازمه باید دو تا محافظ بگیرید -اره دوتا ميخوام يكي واسه بهار يكيم واسه خودم با اعتراض گفتم -كامرااااان دستش رو بينيش گذاشت و با جديت گفت -بهار ما راجب اين موضوع قبلا حرفامون و زديم -ولي من.... نذاشت حرفمو و بگم -هموني كه گفتم بعدم رو كرد به علي و گفت -اره قربون دستت ،باشه پس كي منتظر خبرت باشم؟ - کاراش زود انجام بدم خبرت میکنم -دستت طلا پس منتظرم بعد اينكه تلفنش و قطع كرد اومد كنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم -قهر نكن خانومي من نگران خودتم به صلاحته كه محافظ داشته باشي چيزي نگفتم كه گفت -بابا بهار لوس نشو ديگه پاشو يه چيزي بده ما بخوريم نوچي كردمو گفتم -من ميترسم برم تو اشپزخونه بعدم شونه بالا انداختم خنده اي كردو گفت -يعني بايد امشب گرسنه بخوابيم ؟ظهرم كه ناهار درست و حسابي ندادي كوفت كنيم -ميخواستي كوفت كني كي جلوتو گرفته بود؟ با شوخي گفت -با من لج نكن ها ضعيفه بد ميبيني ها زبونمو تا ته بيرون اوردم كه سريع با دست زد فکم که خودم زبونمو گاز گرفتم ای تو رو حت كامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زير لب شروع كردم به فحش دادن كامران -الهي رو تخته بشورنت كامران،اي الهي رخت عزاتو بپوشم كامران همونطور كه ميخنديد گفت -حقته الانم مثل پيرزنا اينقده غرغر نكن،پاشو يه چيز بده بخوريم با دست محكم زدم پشت سرش كه بچه يهو هنگ كرد و با بهت نگام كرد بلند زدم زير خنده و گفتم -خوردي اقا نوش جونت وقتي خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور كه يه قدم ميومد جلو من ميرفتم عقب با لبخند بهم نزديك شد و گفت -چيكار كردي شما الان؟ با خنده گفتم -من من كاري نكردم اصلا به من مياد كاري كرده باشم؟ مچ دستامو گرفت و گفت -بگو غلط كردم با خنده گفتم -نميگم -بگو ابرو بالا انداختم و گفتم -عمرا -بهارررررررر -غلط كردي -چييييييييييييييي؟ با بدجنسي نگاش كردم تا خواست بیاد طرفم ليوان آبی كه كنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بياد طرفم اب و ريختم روشو در رفتم كامران گيج و مبهوت واسته بودو تكون نميخورد يهو يه داد بلندي زد كه سكته كردم -بهاررررررررررر -جون دلم؟ -به خدا ميكشمت -جرئتشو نداري بچه -من جرئتشو ندارم؟حالا نشونت ميدم قيافش شبيه موش اب كشيده شده بود 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 جلوي tv نشسته بودمو داشتم اكادمي نگاه ميكردم كامرانم وقتي فهميد ديگه نميترسم رفت تو اتاق كارش تا نقشه هاشو كامل كنه امروز قرار بود دوتا از هنرجوها حذف بشن با اهنگ امير كلي خنديدم به خصوص جايي كه اسم بابك سعيديرم تو اهنگش برد با حذف شدن روشنا و احسان شوكه شدم اصلا انتظار نداشتم اين دونفر كه از بهترينا بودن حذف بشن بعد اون دختره بمونه (بچه ها به خاطر احترام به بقيه بچه ها اسم اون شركت كننده رو نميبرم ولي فكر كنم خودتون فهميده باشيد كيو ميگم) با عصبانيت نشسته بودمو رو مبل و با خودم غرغر ميكردم -اي بابا اخه چرا اون دو نفرو حذف كردين ؟اين دوتا كه به اين خوبي ميخوندن اه ديگه شورشو در اوردن اون دفعم كه شهرزاد و حذف كردن -چرا اينقدر غرغر ميكني؟ با صداي كامران برگشتم طرفش و باهمون معترضي گفتم -اخه ببين كسايي كه بايد حذف بشن كه حذف نميشن بعد اون وقت اين احسان و روشناي بيچاره كه اينقده خوب خوندن و حذف كردن -بيخيال بابا حالا تو چرا حرص ميخوري ؟ با حرص برگشتم طرفش و بد نگاش كردم اكادمي رسيده بود اونجايي كه خواستن احسان بخونه وقتي اميرحسين رفت بغل احسان و گريه كرد دلم ميخواست بزنم زير گريه ولي واسه اينكه بهونه دست كامران ندم خودمو كنترل كردم با ناراحتي ازجام بلند شدم و tv و رو خاموش كردم و رو به كامران گفتم -من ميرم بخوابم توم مياي؟ -نه تو برو بخواب من هنوز كار دارم سرمو تكون دادم و رفتم خوابيدم 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 صبح با صداي كامران از خواب بلند شدم -بهار عزيزم بلند شو بايد بريم شركت -ميخوام بخوابم خوابمممم مياد اومد بالا سرم گفت -خانومم تنها خونه ميموني؟من شايد دير بيام ها با ناله گفتم -كامران نروووووووووو خوبببببببببب -اااا،حرفا ميزني ها،اصلا ميخواي به نوشين زنگ بزنم بگم بياد پيشت؟ به زور روي تخت نشستم موهام همش رو صورتم پخش و پلا بود با چشاي بسته گفتم -نه ،بگو بياد اونجا تا حوصلم سر نره -باشه پاشو دست و صورتتو بشور و اماده شو بلند شو ببينم يكم غرغر كردم و از جام بلند شدم وقتي از دستشويي اومدم بيرون كامران اماده جلوي آينه واستاده بود و داشت كرواتشو ميبست رفتم جلوش واستادم و شونه رو برداشتم و موهام و شونه كردم كامران با اعتراض گفت -ااا بهار دارم كرواتمو ميبندم برو اونطرف ببينم با بي حوصلگي گفتم -واستا خوب دارم موهامو شونه ميكنم از تو آينه نگاش كردم كه ديدم با اخم داره نگام ميكنه يه لبخند شيك تحويلش دادم برگشتم طرفش و گفتم -اصلا تو چرا همش كت شلوار ميپوشي ميري شركت -خوب چي بپوشم ابهتم به همين كت و شلواره ديگه دقت كرده بودم تا حالا كت مشكي نميپوشيد به نظرم خيلي بهش ميومد رفتم كمدشو باز كردم و از توش يه دست كت و شلوار شيك مشكي با يه پيراهن سفيد در اوردم كروات مشكيشم از تو قفسه كرواتاش در اوردم و دستش دادم با اعتراض گفت -اااا مگه ميخوام داماد شم اينارو بپوشم؟ با حالت تهاجمي گفتم -مگه فقط دامادا اين رنگي ميپوشن؟اصلا اگه اينارو نپوشي حق نداري كت و شلوار بپوشي ابروشو انداخت بالا و با لحن ناراحتي گفت -باشه ديگه مام تحت دستور شماييم خانوم 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 بعدم به كامران كه لباساشو پوشيده بود نگاه كردم الحق كه فوق العاده شده بود با لحن پشيموني گفتم -كامران ميگم همون لباساي قبليت و بپوش با تعجب نگام كردو گفت -خوبي؟ -اره اصلا بيخيال همينا خوبه بعدم رفتم جلوشو كروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو كه اونم خم شد كرواتش و بستم واسش و يقه شو واسش درست كردم روي تخت نشست تا جوراباشو پاش كنه رفتم كمدمو باز كردمو مانتوي شيك مشكيمو كه تازه خريده بودم برداشتتم وشلوار لي طوسيمم پام كردم با شال طوسي اين رنگ خيلي بهم ميومد داشتم كامران گفت -خانوم خانوما اماده اي؟ كيفمو از روي ميز برداشتم و گفتم اره بريم در اتاق و باز كردو اول اجازه داد من برم همونطور كه گوشيمو تو كيفم مينداختم رفتم بيرون صبحونه نخوردم اصلا ميل نداشتم كفشاي عروسكي مشكيمو پام كردم كامران ماشين و برد بيرون خبري از سالي نبود سوار شدم رو به كامران گفتم -كامران به نوشين زنگ زدي؟ -نه -خوب زنگ بزن -بيخيال بابا حوصلشو ندارم -ااا كامران دختر به اون خوبي -مگه من ميگم بده؟فقط زيادي حرف ميزنه سر ادم و ميخوره تا رسيدن به شركت چيزي نگفتم ساعت 8 بود كه رسيديم -كامران دير نكردي؟ با غرور الكي گفت -نه خانوم بنده رئيسم هروقت دلم بخواد ميام نگاش كردمو گفتم -اوهو يكم خودتو تحويل بگير به پيرمردي كه جلوي در نگهباني ميداد سلام كرديم اونم با مهربوني جوابمون و داد منتظر اسانسور بوديم كه همزمان با باز شدن اسانسور علي سريع ازش اومد بيرون با ديدن ما واستادو بهمون سلام كردو گفت كاري براش پيش اومده بايد بره هرچي گفتيم چه كاري نگفت بعدم سريع رفت رفتيم بالا همون يارو كه اونروز كلي سرو صدا راه اندخته بودم در و واسمون باز كرد اول با تعجب نگامون كرد ولي بعد با خوشرويي دعوتمون كرد بريم داخل 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 منشي كامران كه يه دختره بود از جاش بلند شدو با حرص و تعجب اول به دستاي من و كامران كه توهم بود نگاه كرد بعدم با خشم بهمون سلام كرد كامران سري تكون داد ولي من با لبخند جوابشو دادم كه ازين كارم تعجب كرد با كامران رفتم تو اتاقش و روي مبلش نشستم و با ناله گفتم -كامران خوب من الان اينجا حوصلم سر ميره با مهربوني در حاليكه داشت كتشو پشت صندليش ميذاشت گفت -قرار نبود نرسيده غرغر كني ها خانوم خانوما چيزي نگفتم كامران رو به من گفت -واستا الان ميگم خانوم نجفي بياد ببرتت با بقيه اشنات كنه سرمو تكون دادم اونم گوشيو برداشت و زنگ زد به منشيه و گفت -خانوم حاتمي لطف كنيد به خانم نجفي بگين بيان اتاقم كارشون دارم بعد چند دقيقه ضربه اي به در خوردو يه دختر جوون كه از چهرش شيطنت ميباريد با لبخند به لب اومد داخل و رو به كامران با نهايت احترام و شيطنت گفت -سلام رعيس صبحتون بخير بعدم برگشت طرفم و گفت -شمام بايد خانوم رعيس باشين درسته؟هنوز نيومدين همه فهميدن شما امروز مهمون مايين كامران با خنده گفت - بذار برسي بد شروع كن بعدم رو به من گفت -ايشون نازگل خانوم هستن بعد رو كرد به نازگل گفت -ايشونم همسر بنده بهار خانوم از جام بلند شدم و دستش و به گرمي فشردم -خوشبختم -من همينطور عزيزم ،خوب رعيس با بنده كاري داشتين؟ -بله اگه شما اجازه بدين با شيطنت گفت -بله قربان ببخشيد بفرماييد -خواستم بگم بهار و ببر ايجا حوصلش سر ميره نازگل با خنده و شيطنت رو به من گفت -خانوم خانوما فكر نكنم با وجود رعيس حوصلت سربره ها سرخ شدم سرمو انداختم پايين كامرانم خودكاري كه دستش بود و پرت كرد طرف نازگل و اونم جا خالي داد و با خنده گفت -به تو ازين فضوليا نيومده برو بيرون تا اخراجت نكردم چشم قربان و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 نازگل-بچه ها بچه ها با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن -خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم یکی ازون خانوما گفت -اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد -منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم اخرین نفرم خودشو معرفی کرد -منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرژی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟ هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت -دیگه صدای خندتون بیرون نیاد بعدم رفت بیرون و در و بهم زد با رفتن کامران همه ریختن سرمو و با نفرت یکی زدن تو سرم نرگس-دختره بگو ببینم چرا خندیدی؟ -اخه شما واقعا نفهمیدین این اسکولتون کرده؟ قربون این شوهرم برم که همتون از ترس سکته رو زدین 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم -ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم -وای وای بمیرم برات مادر طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود -ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی -علیک سلام خانوم -گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت -من واقعا معذرت میخوام خانوم -حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران با تعجب و صدای بلند گفتم -تو الان شرکتی؟ -چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت -خوب تو پاشو بیا اینجا -پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها با لبخند گفتم -اومدم از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم -بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی -میام دوباره خانومی از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو نوشین تو اتاق نشسته بودو داشت نقاشی میکشید سرشو که بلند کردو من و دید خشک شد رفتم جلو دستمو جلوی صورتش تکون دادم -هوی بانو کجایی؟ به خودش اومد و گفت -وای بهار چقده تو خوشگل شدی دختر؟میگم بیا کامران و طلاق بده زن من شو -همینم مونده شوهر به اون خوبی و ول کنم بچسبم به تو -اوهو مرده شور تو و اون شوهرت و باهم ببرن کامران پشت میزش نشسته بود و به حرفای ما لبخند میزد 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 رفتم کنارش نشستم و دستاش و دور خودم حلقه کردم بعدشم زبونمو واسه نوشین در اوردم -چشت دراومد خانوم؟ نوشین سری تکون داد و گفت -من علی و میخواممممممممممممم برگشتم طرف کامران و با هم زدیم زیر خنده ضربه ای به در خورد سریع بلند شدم و کنارش واستادم -بفرمایید خانوم حاتمی اومد داخل و برگه ها رو جلوی کامران گذاشت و گفت اینا باید امضا بشن کامران بعد اینکه خوند همشون امضا کردو داد دست حاتمی بعدم بهش گفت زنگ بزنه رستوران 4 پرس غذا بیاره اونم چشم پر حرصی گفت و رفت بیرون من مونده بودم این دختره چرا اینجوری میکنه خدا همه مریضارو شفا میده نوشین-خوب بهار خانوم بیا این طرف ببینم حالا پامیشی میای خوش گذرونی به منم چیزی نمیگی؟ خودمو مظلوم گرفتم و با صدای بچه گونه ای گفتم -خاله جون به خدا کامران نذاشت بهت بگم نوشین با حرص برگشت طرف کامران و گفت -کامران غلط کرد کامران از جاش بلند شد و گفت -جان؟ اومد طرف نوشین اونم سریع اومد پشت من سنگر گرفت و گفت -بهار شیرم و حلالت نمیکنه اگه بذاری دستش بهم بخوره خندیدم و گفتم -هیچ غلطی نمیکنه کامران گفت-دارم برات بهار یه لبخند زدم -که باحرص رفت سر جاش نشست - که یهو در باز شد علی با تعجب به ما سه نفر نگاه میکرد که یهو نوشین گفت -علی مثل بت وانستا بهار-بابا نوشین به جهنم بزار دم در مثل بت بمونه نوشین از پشت یکی زد تو سرم که با حالت گریه سرمو بلند کردمو و با لحن بامزه ای گفتم -کامران این من و زد کامران بلند شد گفت -غلط کرد الان حالش و میگیرم عزیزم و سریع رفت طرف نوشین که اونم داد زد و رفت سمت علی و گفت -علی این میخواد من و بزنه :( علی خندیدو به کامران گفت -کامی به خدا اگه دستت روش بلند شه من میدونم و تو -مثلا چه غلطی میکنی؟ -منم زن تورو میزنم از حرصی که تو صداش بود سه تاییمون زدیم زیر خنده خود علیم از خنده ما خندش گرفت 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 در زدن و غذا ها رو اوردن اماااااااااااااا غذاها فقط سه تا بود -خانوم حاتمی اینا چرا 3تاس؟ -پس باید چندتا باشه؟ -به نظر شما ما الان چند نفریم؟ با حرص گفت -والا من کف دستمو و بو نکرده بودم ببینم اقای شهریاری هم هست کامران با عصبانیت گفت -این چه وضع حرف زدن خانوم؟سریع برین امور مالی تسویه کنید رفتم کنار کامران و بازوشو گرفتم و گفتم -اروم باش کامران بعدم رو کردم طرف دختره و با لحن ارومی گفتم -شما میتونین برین سرکارتون دختره با التماس بهم نگاه کرد که با ارامش بهش لبخندی زدم اونم تشکرو عذرخواهی کردو رفت بیرون کامران خواست حرفی بزنه که دستشو کشیدم و نشوندمش رو مبل خودمم کنارش نشستم رو به علی و نوشین که واستاده بودن گفتم -بشینین دیگه چرا واستادین کامران-علی واستا الان زنگ میزنم واست غذا بیارن -نمیخواد کامران من زیاد میل ندارم من با تو میخورم علی و نوشینم اون دوتای دیگه رو بخورن علی-نه بهار نذاشتم ادامه بده و گفتم -به خدا علی میل ندارم همین چند لقمه رم به زور میخورم بشین بخور دیگه شروع کردیم به خوردن من و کامران باهم میخوردیم و اون دوتام غذای خودشونو چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم دست از خوردن کشیدم و تکیه دادم کامران-چرا رفتی عقب؟ -نمیتونم دیگه بخورم -بیخود باید زیاد بخوری بعدم قاشقشو پر از غذا کردو گرفت جلوم -بخوررررررررررر با ناله گفتم -نمیتونم کامران به خدا جا ندارم -حالا بیا این و بخور اشتهات باز میشه به زور اون قاشق و خوردم خواست دوباره غذا بده که دستشو گرفتم و گفتم -بابا کامران تعارف که ندارم اگه گرسنم بود که میخوردم دیگه اونم حرفی نزد و به خوردنش ادامه داد 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 حدود یک ساعت دیگه اونجا موندیم و زدیم از شرکت بیرون با مشورت با کامران قرار شد بچه هارو بگیم شب بیان خونمون کباب درست کنیم تو حیاط اونام از خدا خواسته قبول کردن ازهمونجا کامران جلوی یه قصابی نگه داشت و گوشت گرفت بعد خرید خرت و پرتای زیادی رفتیم خونه رفتم بالا و لباسم و با یه تی شرت قهوه ای و گرمکن قهوه ای عوض کردم موهامم با کش بالای سرم جمع کردم شنل سفید بافتمم دورم انداختم کامرانم بعد اینکه لباساش و عوض کرد رفت تا وسایل شام و پذیرایی و اماده کنه 5 ماه ازون روز میگدره و من الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو کامرانم این روزای اخر نمیذاره دست به سیا و سفید بذاره که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته گفتم پسر چند ماه پیش رفتیم سونو و بالاخره معلوم شد که نی نی پسره هیچوقت یادم نمیره که چقده کامران و اذیتش کردم و دسش انداختم ومجبورش کردم بریم یه عالمه لباس پسرونه واسه نی نی بگیریم یه هفته بعد ازون کامران یه نقاش اورد و اتاق نی نی و همش و ابی اسمونی رنگ کرد بعد اون من و نوشین افتادیم دنبال خرید وسایل اتاق خداروشکر الان دیگه اتاق کامل شده بود بعد شب که شد علی و نوشین دیگه میخواستن برن خونشون چون امروز کلی خرید کردیم و کلی هم خسته شده بودیم به نوشین گفتم -کجا هنوز زوده نوشین- نه عزیزم ما دیگه باید بریم کلی کار تو خونه داریم که انجام ندادیم بعد خداحافظی رفتم بالا رو تختم دراز کشیدم خیلی خسته بودم بعد کامران اومد کنارم نشست کامران؟ -جونم؟ -من از زایمان میترسم قول میدی موقع زایمان پیشم باشی -اگه رام دادن چشم خانومی شب خواب بودیم که با احساس درد شدیدی از خواب پریدم و کامران و بیدار کردم به زور فقط تونستم بگم -کامران درد دارم کامران با گیجی یه نگاه به من کردو یه نگاه به ساعت وگفت -یعنی الان وقتشه؟ای تو روحت پدرسگ اخه الان چه وقت به دنیا اومدن بود؟ جیغی از درد زدم که باعث شد به خودش بیاد و سریع لباس تنش کنه و یه شنل و شالم بندازه رو سرم دیگه داشتم احساس میکردم که الان دارم میمیرم کامران همونطور که من و تو ماشین میذاشت زنگ زد به نوشین بهش گفت سریع بیان بیمارستان کامران با سرعت میروند و با هر بالا و پایین رفتن ماشین جیغ میزدم که برمیگشت و با وحشت بهم نگاه میکرد 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 ماشین و سریع نگه داشت و با چندتا پرستار برگشت من و رو برانکارد خوابوندن و به دکتر خبر دادن که بیاد اتاق عمل دست کامران و محکم تو دستم گرفته بودم و به خودم میپیچیدم و گریه میکردم در اتاق زایمان کامران و نگهش داشتن و بهش لباس مخصوص دادن با اومدنش دستمو گرفت و محکم فشار داد -اروم باش بهارم اروم باش دکتر اومدو تازه بد بختی من شروع شد جیغ میزدم و گریه میکردم صورتم از فشار سرخ شده بود و عرق از همه جام میریخت پایین دیگه جونی واسم نمونده بود چشامو داشتم میبستم که با صدای دکترو کامران به خودم اومد دکتر-زود یک سوزن بی هوشی به دستم زد از هوش رفتم وقتی چشم باز کردم تویه اتاق بودم و کامران ونوشین و علی و ماماناشون توی اتاق بودن با باز شدن چشام همه هجوم اوردن طرفم با بیحالی بهشون نگاه کردم بهم تبریک گفتن و من با لبخند بی جونی که گوشه لبم بود تشکر کردم نوشین-وای بهار نمیدونی چه عروسکیه خیلی خوشگله بزنم به تخته بعدم زد به سر علی که صدای اعتراض علی همه رو به خنده اندخت همون موقع در باز شد و پرستار با بچه اومد داخل سعی کردم بلند شم که نوشین و کامران کمکم کردن پرستار بچه رو گذاشت توبغلم و از بقیه خواست بیرون باشن به بچه نگاه کردم خیلی خوشگل بود شاید به جرعت میتونستم بگم اولین بچه ایه که میدیدم اینقده نازه چشای خاکستری و لبای قلوه ای قرمز و دماغ کوچیک واسه خودش فرشته ای بود 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 از بقیه فقط علی رفته بود بیرون، دست کوچیکش و تو دستم گرفته بودم با صدای دوربین سرم و بالا گرفتم نوشین ازمون عکس گرفته بود نوشین-وای چه عکس خوشگلی شد -ببینم عکس و اورد و بهم نشون داد عکس جالبی شده بود من با عشق به نی نی نگاه میکردم و کامران به من لبخندی از دیدن عکس رو لبم اومد دوباره به ارش کوچولوم نگاه کردم چشای ناز کوچولوش و بسته بود و داشت شیر میخورد برگشتم و به کامران نگاه کردم و لبخندی زدم دستمو محکم تو دستش فشار داد سرمو گذاشتم رو شونش که صدای نوشین درومد -هوییییییییییی اینجا خانواده نشستن کامی پاشو برو بیرون کامران-برو بابا واسه چی برم مامان نوشین-برو مادر کارای ترخیصش و بکن تا بریم کامران سری تکون داد و رفت با رفتن کامران نوشین سریع پرید کنارم و گفت -بهار -هوم -میگم زایمان درد داشت؟ بهش نگاه کردم و گفتم -اوهوم یه لحظه فکر کردم دارم میمیرم نوشین واییی گفت و رو به مادر شوهرش گفت -ببینید مادر جون هی به من میگید وقتی ازدواج کردید زود بچه دار شید -وا مادر مگه بچه دار شدن چه عیبی داره -اون که عیبی نداره زایمانش عیب داره برگشتم طرف نوشین و گفتم -ولی همه دردی که داری با صدای گریه بچه از بین میره -خوب ولی خیلی سخته با حرص گفتم -مثلا من نصفه توم ها دختره ی گنده هی سخته سخته میکنه واسه من نوشین شونه بالا انداخت و چیزی نگفت منم چیزی نگفتم کامران اومد و مثل اینکه مرخصم کرده بودن با کمک نوشین و مامانش لباسامو عوض کردم مامان علیم بچه رو بغل کرده بود به سختی روی دوپام راه میرفتم 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار 🍂 علی رفت ماشین و روشن کنه نوشین و مامانش زیر بغلم و گرفته بودن باد سردی میومد نگران بچه بودم که سرما نخوره سمیه خانوم بچه رو زیر چادرش گرفته بود تا توی ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم خاله نجمه و نوشین توی ماشین ما نشستن و بچه رو از بغل سمیه جون گرفتن سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وچشام بستم طولی نکشید که خوابم برد احساس کردم تو هوا معلقم ولی حس اینکه چشام و باز کنم نداشتم با صدای کامران از خواب بلند شدم و چشام و باز کردم -بهار خانومی -هوم -بلند شو عزیزم این جوجوی بابا گرسنشه با ناله گفتم -خوابم میاد کامران تورو خدا -خانومی الان ۴ ساعته خوابیدی پاشو یه چیزی بخور اینجوری حالت بد میشه ها بالش و روی سرم فشار دادم و روی شکم خوابیدم -خوابمممممممممممم میاد -پاشو دیگه لوس نشو روی تخت با حرص نشستم موهام ریخته بود تو صورتم کامران با خنده موهام و زد کنارو گفت -افرین حالا پاشو بیا بریم یه چیزی بخور که ضعف میکنی با احتیاط از تخت اومدم پایین و رفتم سمت کمد و لباسم و عوض کردم و رفتم پایین کامران غذا سفارش داده بود با دیدن غذا ها گرسنم شد غذام که خوردم کامران نذاشت میز و جمع کنم رفتم رو کاناپه نشستم با صدای گریه بچه با بی حوصلگی خواستم برم بالا که کامران نذاشت و خودش رفت بچه رو اورد جوجوی من داشت گریه می کردو چشای خاکستری نازش سرخ شده بود کامران رفت بالا و با تشک دو نفره و پتو دوتا بالش برگشت -اینا چیه -امشب و اینجا میخوابیم با تعجب بهش گفتم -واسه چی؟ -خانومی شما که هی نمیتونی بری بالا و بیای پایین -ولی میرفتم ها -نوچ نمیشه از خدا خواسته رفتم رو تشک دراز کشیدم و بچه رو وسط گذاشتم کامرانم اومد اونطرف بچه دراز کشید با یه لبخندی به بچه که داشت شیر میخورد نگاه میکرد که یه لحظه حسودیم شد داشتم با حرص بهش نگاه میکردم که سنگینی نگامو حس کرد سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و با خنده گفت -چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟ با حرص گفتم -ببین اقا کامران نبینم این بچه رو بیشتر از من دوست داشته باشی ها وگرنه من میدونم و تو فهمیدی؟ خندید و گفت -حسودیت میشه خانوم کوچولو؟ با لجبازی گفتم -بلهههههههههههههه -باشه عشق من چشم دیگه اصلا این پسره ی زشت و نگاه نمیکنم خوبه؟ با دلسوزی گفتم -خوب اون وقت پسره مامان ناراحت میشه گفت -خوب پس من چیکار کنم خانومی، با لحن بچه گونه ای گفتم -خوب اونم دوست داشته باش ولی نبینم از من بیشتر دوسش داشته باشی ها 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
عمر گران می گذرد خواهی ، نخواهی ... سعی بر آن کن نرود رو به تباهی 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
حصار ها فقط اون بیرون نیستن، همینجا توی سرتون هم هستن! 📽 Chicken Run 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
‏بعضی وقتا خوبه بجای گوگل بعضی سوالا رو از پدر و مادر بپرسیم؛ یادشون بیاریم که یادمون نرفته یه روز قوی ترین موتور جستجوی زندگیمون بودن ... 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56