eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
4.9هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 -بهار جان پسرخالم نوید -خوشبختم -همچنین نوشین -این داماد بنده کجاست؟ با لبخند گفتم -الان میاد فراستی شما ازکجا فهمیدیذ که ما داریم میریم مشهد نوشین -خواهرمن قبل اینکه تو خبر داربشی با ما هملاهنگ شده بود اقاتون میخواست سوپرایزتون کنه نیشم باز شد -زهرمار چه ذوقیم میکنه با این شوهرش -توچرا زورت میاد شوهرمه اصلا اسمش میاد ذوق میکنم نازلی ایش بلنندی گفت و روشو برگردوند چند دقیقه بعد با نش باز گفت -ااا کامرانم اومد جووووووووون؟چه صمیمی شدی باباجان نوشین -بده این عسل خاله رو ببینم دلم واسش یه ذره شده آرش دادم بغلش کامران بهمون نزدیک شده بود با بچه ها دست داد و سلام علیک کرد نوشین -کجا بودی داماد؟ -رفته بودم w.c مادر جان -نوشین -خوش گذشت ؟ -جای شما خالی -دوستان به جای ما کامران سری تکون داد وگفت -سوارشید بریم دستمو طرف نوشین دراز کردم تا بچه رو ازش بگیرم آرش با خنده و ذوق اومد بغلم -الهی قربونت برم جیگرم تو بغلم وول میخورد و میخندید همه با لبخند نگامون میکردن -اقا سوارشید بریم که دیر شد دوباره سوار ماشینا شدیم علیشون راه افتادن و مام پشت سرشون کامران همینطور که کمربندش و میبست گفت -اینا رو چرا برداشتن اوردن -کیا رو؟ -همین نازلی و این پسره رو شونه ای بالا انداختم و گفتم -من چی میدونم -بهار نبینم بری طرف این پسره ها وگرنه من میدونم و تو با تعجب گفتم -وا؟ -همین که گفتم بعدم جدی شد و گفت -بهار شوخی اصلا باهات ندارم ها -توچرا اینطوری شدی؟ -اصلا ازش خوشم نمیاد پسر درستی نیس -باشه -افرین بعدم دست برد و صدای اهنگ و زیاد کرد داشتم کلافه میشدم ماشینمون پشت ماشین علی بود اونم که ماشاالله مثل لاک پشت میروند خوابم گرفته بود ازون طرفم آرش بی تابی میکرد بلندش کردم تا یکم بیرون و ببینه شاید ساکت بشه همش گریه میکرد و ساکت نمیشد -آروم عزیزم چت شد تو یهو،هیس مامانی ازون طرفم کامران بایه دستش فرمون و گرفته بود با یه دستش داشت با آرش بازی میکرد ولی مگه ساکت میشد کامران -شاید گرسنشه،چیه بابا؟آروم چرا گریه میکنی؟ -نه بابا همین الان بهش شیر دادم،کثیفم نکرده داشتم کلافه میششدم دست بردم و اهنگ کم کردم -آرررش مامانی چته قربونت برم؟چرا اینقده بی تابی میکنی؟ -دوباره بهش شیر بده شاید ساکت شه -میگم همین الان بهش شیر دادم -خوب دوباره بده پوفی کردمو دکمه ها مانتوم و باز کردم ولی نه گرسنشم نبود با نگرانی گفتم -کامران این اورژانسای سر راهی دیدی وایستا ببینم چشه -باشه،شاید گرمشه کلر ماشین و روی آرش تنظیم کرد بالا پایینش میکردم لباسش و دادم بالا و روی شکمش و ماساژ میدادم شاید آرومش کنه -هیسسس،اروم نفسم آروم کم کم گریش بند اومد ولی من هنوز نگران بودم کامران که خودشم معلوم بود کلافه شده سبقت گرفت و از ماشین علیشون فاصله گرفت و گاز داد رفت آرش روی پام خوابش برده بود آروم ماساژش میدادم وقتی احساس کردم سرد شد خم شدمو از پشت پتوش و برداشتم و روش انداختم -آخ خسته شدم بهار -خوب میخوای یجا واستا استراحت کن -نه دیگه رسیدیم فایده نداره -باشه تا ۱ ساعت بعدش مشهد بودیم ساعت ۳ بعدازظهر بود کامران جلوی یک هتل نگه داشت 🍂ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃 ازدواج 🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_135 همراهی بادکنک های کوچک دور میز در بالای سقف چ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 به گفته خود ارش که خیلی مهمونیش مهم حسابی تیپ زده بودم ارش که سر راه یکهو نگه داشت از پنجره ماشین نگاه کردم دم در خونشون بود گفت چند دقیقه بشین من سریع میام. بعد یک ربع اومد لبخندی به سر تا پاش کردم رفته بود لباساشو عوض کرده بود و پیراهن من ست کرده بود. یک زوج جذاب طوسی از هر حرف خودم خنده ای کردم که ارش گفت:_براچی میخندی؟! خنده دار شدم! _نه... دارم فکر میکنم با خودم میگم زوج جذاب طوسی و بعد خنده ای با عشوه کردم که فک کنم برای بار هزارم دل ارش روبردم..‌... تقریبا بعد نیم ساعت یا بیشار دم در خونه ای که توش حالت باغ بود نگه داشت دستمرو گرفت و با احتیاط باهم وارد شدیم همجا خاموش بود وقتی وارد خونه شدیم اونجا از همه تارک تر بود که ارش دستشو گذاشت روی کلید و برق رو روشن کرد که صدای جیغ و دستی بلند شد فشفشه هایی که وسط اتاق روی سرامیک بود زدن بالا حسابی سوپرایز شده بودم اما این جشن واسه چی؟‌! جلو تر که رفتم .... 🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 انگار کامل تخصص داشت که کم‌کم دردم آروم شد و نهایتاً به خواب رفتم... «تیام» با افتادم دستش از دستم، متوجه شدم خوابش برده. آروم سرش و روی بالش گذاشتم و بالای سرش نشستم. خیلی حس خستگی داشتم؛ با این حال فقط به این دختر رسیدگی می‌کردم. هرچند اصلا دیده نمی‌شد! مهم نبود؛ من فقط می‌خواستم حالش خوب باشه، نه چیز دیگه‌ای... وقتی مطمئن شدم کامل خوابش برده، منم دراز کشیدم و کم‌کم خوابم برد... *** با صدای ناله‌ی آرون، آروم چشم باز کردم که دیدم صورتش خیسه. - آرون؟ بلند شو ببینم! آرون! باورم نمی‌شد حتی توی خواب گریه کنه... - پاشو عزیزم، پاشو. صدا زدنام فایده نداشت؛ پس دستش و گرفتم و کشیدم. ┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅