از #شهدا به شما :
الو.........📞
صدامونو میشنوید!؟؟؟...📢
قرارمون این نبود....😔
قرارمون #بی_حجابی نبود...🥀
#بی_غیرتی نبود....🥀
قرار شد بعد از ماها
« #راهمون » رو ادامه بدید...💔
اما دارید « راحت » ادامه میدید...
چفیه هامون #خونی شد 😭
تا #چادرتون خاکی نشه...
عکس ماها رو میبینید...
ولی❌عکس ما عمل میکنید...😞
ما شهید نشدیم که مرغ و میوه ارزون بشه...
ما شهید شدیم که #بی_حیایی ارزون نشه...
حرف آخر :
این #رسمش نبود....😓😣😰
😭😭 #شهدا_شرمنده_ایم 😭😭
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
❣"یاد شهدا کم تر از شهادت نیست"❣ 🕊مقام معظم رهبری🕊 سلام همراهان عزیز😊 دوستایی که
#رفیق_شهیدم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#قسمت_اول
اوايل كار بود؛ حدود سال 1386. به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد هادي بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه هاي مسجد موسي ابن جعفر(علیه السلام) چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار ملاقات گذاشتيم. سيد علي مصطفوي و دوست صميمي او، هادي ذوالفقاري، با يك كيف پر از كاغذ آمدند. سيد علي را از قبل مي شناختم؛ مسئول فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادي را براي اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره ي شخصيت شهيد ابراهيم هادي صحبت كرديم.
در اين مدت هادي ذوالفقاري ساكت بود. در پايان صحبت هاي سيد علي، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. هادي با همان چهره ي با حيا و دوست داشتني گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه مي خواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همين طور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد:
خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامي بوده، شما هم سعي كنيد كه...
فهميدم چه چيزي ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد.
اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد. بعد از آن بارها از هادي ذوالفقاري براي برگزاري يادواره ي شهدا و به خصوص يادواره ي شهيد ابراهيم هادي كمك گرفتيم.
او بهتر از آن چيزي بود كه فكر مي كرديم؛ جواني فعال، كاري، پرتالش اما بدون ادعا.
هادي بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوي بود. ايده هاي خوبي در كارهاي فرهنگي داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود.
مدتي با چاپخانه هاي اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد. پوسترها و برچسب هاي شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه ي او نوشته بودند: جبهه ي فرهنگي، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام.
رفاقت ما با هادي ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد مي زد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علي مصطفوي را به من داد.
سال بعد همه ي دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علي مصطفوي چاپ شود. او همه ي كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضي نيستم اسمي از من به ميان آيد.
كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علي، هادي بسيار غمگين بود.
نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود.
هادي بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن، راهي حوزهي علميه شد.
تابستان سال 1391 در نجف، گوشه ي حرم حضرت علي (علیه السلام) او را ديدم.
يك دشداشه ي عربي پوشيده بود و همراه چند طلبهي ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادي خودتي؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكني؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگي گفت: اومدم اينجا برا شهادت!
خنديدم و به شوخي گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.
دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكي ديگر از دوستان پيامكي براي من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: «هادي ذوالفقاري، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست».
براي شهادت هادي گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزاي حضرت زهرا(علیها السلام) ريخت. اما خيلي درباره ي او فكر كردم.
هادي چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را براي خودش هموار كرد؟ اينها سؤالاتي است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي پاسخ به اين سؤاالت به دنبال خاطرات هادي رفتيم.
اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبي گفت که تأييد اين سخنان بود. او براي معرفي هادي ذوالفقاري گفت: وقتي انساني کارهايش را براي خدا و پنهاني انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند.
هادي ذوالفقاري مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي ذوالفقاري زياد شنيده اي و بعد از اين بيشتر خواهي شنيد.
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات
#ادامه_دارد🕊
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#رفیق_شهیدم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#قسمت_دوم
در روستاهاي اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي مي گذشت.
هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختي زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي تهران شديم.
يك بچه يتيم در آن روزگار چه مي كرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگي من به سختي مي گذشت. چه روزها و شب ها كه نه غذايي داشتم نه جايي براي استراحت.
تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم.
تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت مي كردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد.
فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود.
بعد از مدتي به سراغ بافندگي رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگي گذراندم.
با پيروزي انقلاب به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه خانواده معرفي كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم.
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ي خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ي دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم.
حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوي فرزندانم تأثير مثبتي ايجاد شود.
فرزند اولم مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367 محمدهادي به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهي ما اضافه شد.
روزها گذشت و محمدهادي بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ي شهيد سعيدي در ميدان آيت الله سعيدي رفت.
هادي دوره ي دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشي شدم و خادمي مسجد را تحويل دادم.
هادي از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ي محرم در محله ي ما برگزار می شد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه هاي هيئت شركت ميكرديم.
پسرم با اينكه سن و سالي نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت مي كشید. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه هاي هيئت وقت ميگذاشت.
يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجواني به ورزش علاقه نشان مي داد. رفته بود چند تا وسيله ي ورزشي تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد.
به ميله اي كه براي پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس مي زد. با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابي ورزيده شد.
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد🚫
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات 🌹
#ادامه_دارد 🕊
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم #شهید_هادی_ذوالفقاری #قسمت_دوم در روستاهاي اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده م
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🌹
#قسمت_سوم 🍃
روایتگر:مادر شهید🌺
در خانواده اي بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز ِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زماني هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر مي شد.
سال 1367 بود كه محمدهادي يا همان هادي به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتني. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن.
وقتي مي خواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادي (علیه السلام)
براي همين نام او را محمدهادي گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و دلداده ي امام هادي (علیه السلام) شد و در اين راه و در شهر امام هادي (علیه السلام) يعني سامرا به شهادت رسيد.
هادي اذيتي براي ما نداشت. آنچه را مي خواست خودش به دست مي آورد. از همان كودكي روي پاي خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ي زندگي او خيلي تأثير داشت.
زمينه ي مذهبي خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. البته من از زماني كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوي مراقبت ميكردم و هر چيزي را نميخوردم.
خيلي در حلال و حرام دقت ميكردم. سعي ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.
آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا (علیها السلام)
من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا مي شدم، هادي و ديگر بچه ها كنارم مي نشستند و با من تكرار ميكردند.
وضعيت مالي خانواده ي ما متوسط بود. هادي اين را مي فهميد و شرايط را درك مي كرد. براي همين از همان كودكي كم توقع بود.
در دوره ي دبستان در مدرسه ي شهيد سعيدي بود. كاري به ما نداشت. خودش درس ميخواند و...
از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس (علیه السلام) مي بردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاس هاي قرآن و اردوها شرکت مي کردند.
دوران راهنمايي را در مدرسه ي شهيد توپچي درس خواند. درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزش هاي رزمي مي رفت. مثل بقيه ي هم سن و سال هايش به فوتبال خيلي علاقه داشت.
سيكلش را كه گرفت، براي ادامه ي تحصيل راهي دبيرستان شهدا گرديد. اما از همان سال هاي اوليه ي دبيرستان، زمزمه ي ترك تحصيل را كوك كرد!
مي گفت مي خواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اين ها بهانه هاي دوران جواني بود. در نهايت درس را رها كرد. مدتي بي كار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت.
ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدي و بعد مغازه ي يكي از دوستانش مشغول فلافل فروشي شد.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات 🌸
#ادامه_دارد ☘
#التماس_دعای_فرج 🕊
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_هادی_ذوالفقاری 🌹 #قسمت_سوم 🍃 روایتگر:مادر شهید🌺 در خانواده اي بزرگ شدم كه توج
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🌹
#قسمت_چهارم 😊
كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) بسيار گسترده شده بود. سيد
علي مصطفوي برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد.
هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل مي خريد. مي گفت
هم سالم است هم ارزان.
يك فلافل فروشي به نام جوادين(علیهما السلام) در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا
خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافل فروشي يك پسر با ادب بود. با يك نگاه مي شد فهميد
اين پسر زمينه ي معنوي خوبي دارد.
بارها با خود سيد علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشي و با اين
جوان حرف مي زديم. سيد علي مي گفت: اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را
جذب مسجد كنيم.
براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين
برنامه ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها
شركت كن.
حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه ي فوتبال بچه هاي
مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندي ميزد و مي گفت: چشم. اگر
فرصت شد، مي يام.
رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم
يادواره ي شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ي شهدا بعد از پايان
دوران دفاع مقدس بود.
در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهاي مسجد نشسته! به
سيد علي اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.
سيد علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. بعد او را در
جمع بچه هاي بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمي بنده است كه
حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد!
خلاصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد سيد علي گفت: چي شد اينطرفا
اومدي؟!
او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي مسجد رد ميشدم كه
ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
سيد علي خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم. يك كلاه آهني
مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
مي كرد. سيد علي گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت.
او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي ياد؟
سيد علي هم لبخندي زد و به شوخي گفت: ديگه تموم شد، شهدا براي
هميشه سرت كلاه گذاشتند!
همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا
در همان مراسم انتخاب كردند.
پسرك فلافل فروش همان هادي ذوالفقاري بود كه سيد علي مصطفوي او
را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي شد.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات 🍃
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد ❣
#التماس_دعا
#ادامه_دارد 🕊
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_هادی_ذوالفقاری 🌹 #قسمت_چهارم 😊 كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) بسيا
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🌹
#قسمت_پنجم 🍃
توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ي فلافل فروشي داشتم. ما
اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر كاظمين مي باشند. براي همين
نام مقدس جوادين (علیهما السلام) را كه به دو امام شهر كاظمين گفته مي شود، براي
مغازه انتخاب كردم.
هميشه در زندگي سعي مي كنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها
صحبت كرده و حال و احوال مي كنم.
سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد و
فلافل مي خورد.
اين پسر نامش هادي و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خنده رو و شاد و
پرانرژي نشان مي داد.
من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك مي كردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من مي تونم بيام پيش شما كار كنم و
فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار
شد.
چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او
را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود.
خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي مغازه را در اختيار او مي گذاشتم.
در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛
انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خنده رو بود.
كسي از همراهي با او خسته نميشد.
با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن
پاك او براي همه نمايان بود.
من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بي کاري از قرآن و
نهج البلاغه با او حرف مي زدم. از مراجع تقليد و علما حرف مي زديم. او هم
زمينه ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر هم كلام مي شديم.
يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت
حاج حسين سازور كار ميكرد.
مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان
مي خواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده.
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده
بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافل فروشي ادامه داد. هر وقت مي خواستم به او حقوق بدهم
نمي گرفت، مي گفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را
در جيب او مي گذاشتم.
مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علي مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب
پسري رفيق شدي.
هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در
بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن
فلافل مي شد.
بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي دكتر
حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد.
رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود
اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد مي گفت: نمي دانم براي اين
جوش هاي صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسان ها مهم است كه
الحمدلله باطن تو بسيار عالي است.
هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او
بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به نجف
رفت.
اما هر بار كه مي آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.
آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي مي كرد، اما
آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات 🕊
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#ادامه_دارد ✨
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_هادی_ذوالفقاری 🌹 #قسمت_پنجم 🍃 توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ي فلافل فرو
#رفیق_شهیدم 😍
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🕊
#قسمت_ششم 🍃
سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) تغيير كرد. من
به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز
فرهنگي سوق دهيم.
در اين راه سيد علي مصطفوي با راه اندازي كانون شهيد آويني كمك
بزرگي به ما نمود.
مدتي از راه اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت
مسجد حركت كرديم.
به جلوي فلافل فروشي جوادين (علیهما السلام) رسيديم. سيد علي با جواني كه
داخل مغازه بود سلام و عليك كرد.
اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل
گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق
شده.
وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟
گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل،
زياد به مغازه اش مي رفتيم.
گفتم: به نظر پسر خوبي مي ياد.
چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد.
در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کلا
مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده مي گردد!
اين حس را سال ها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او
مسيرهاي مختلفي را در زندگي اش تجربه كرد. هادي راه هاي بسياري رفت تا
به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند.
من بعدها با هادي بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادي در حق من
انجام داد كه گفتني نيست.
اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همه ي مشكلاتي كه در خانواده
داشت و بسيار سختي مي كشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش مي گشت.
براي اين حرف هم دليل دارم:
در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او مي ِ گفتند: «هادي دل پيه رو»
هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
كمي بعد درس را رها كرد و مي خواست با كار كردن، گمشده ي خودش
را پيدا كند.
بعد در جمع بچه هاي بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر
عرصه اي كه وارد مي شد بهتر از بقيه ي كارها را انجام مي داد. در مسجد هم
گوي سبقت را از بقيه ربود.
بعد با بچه هاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران،
خيلي از لحاظ معنوي رشد كرد، اما حس مي كردم كه هنوز گمشده ي
خودش را نيافته.
بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را مي ديدم. بيش
از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ...
از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه
مي خواست نرسيد.
بعد با بچه هاي قديمي جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه
مي رفت. دنبال خاطرات شهدا بود.
بعد موتور تريل خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگ ترها
اين طرف و آن طرف مي رفت. اما باز هم ...
تا اين كه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويي
هنوز ...
بعد هم راهي نجف شد. روح نا آرام هادي، گمشده اش را در كنار مولايش
اميرالمؤمنين (علیه السلام) پيدا كرد.
او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد...
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات🍃
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد ✨
#التماس_دعای_فرج ❤️
#ادامه_دارد 🕊
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم 😍 #شهید_هادی_ذوالفقاری 🕊 #قسمت_ششم 🍃 سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر (علیه
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🕊
#قسمت_هفتم🍃هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها مي شنيد انتخاب مي كرد و در اين راه ثابت قدم بود.
مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم.
مي گفت: روايت از حضرت علي (علیه السلام) داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل مي شد.
يك سي دي فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچه هاي نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد مي كردند.
اين فروشنده سي دي هاي بازي و فيلم كپي شده را به قيمت ارزان به بچه ها مي فروخت.
مشتري هاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلم هاي خارجي سانسورنشده هم پخش مي كند!
چند نفر از بچه ها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده ي اين مغازه رفت.
خيلي مؤدب سلام كرد و از او پرسيد: بعضي از بچه ها مي گويند شما سي دي هاي غير مجاز پخش مي كنيد، درسته!؟
فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد.
بار ديگر بچه هاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سي دي هاي فيلم، بلكه سي دي هاي مستهجن نيز از مغازه ي او پخش مي شود.
هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد.
بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد.
اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادي نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند.
يك روز جواني وارد مغازه شد. هادي خبر داشت كه يك كيسه پر از سي دي هاي مستهجن براي اين شخص آورده اند.
لذا با هماهنگي بچه هاي بسيج وارد مغازه شد. درست زماني كه بار سي دي ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد فروشنده را با همان كيسه به مسجد آورد!
در جلوي چشمان خودش همه سي دي ها را شكست.
وقتي آخرين سي ُ دي خرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانوني مي كنيم.
همين برخورد هادي كافي بود تا آن شخص مغازه اش را جمع كند و از اين محل برود.
٭٭٭
شخصي در محل ما ساکن بود که هيکل درشتي داشت. چفيه مي انداخت و شلوار پلنگي بسيجي مي پوشيد. اخلاق درستي هم نداشت، اهل همه جور خلافي بود.
او به شدت با مردم بد برخورد مي کرد. به مردم گير مي داد و اين لباس او باعث مي شد که خيلي ها فکر کنند که او بسيجي است!
هادي يک بار او را ديد و تذکر داد که لباست را عوض کن. اما او توجهي نكرد.
دوباره او را ديد و به آن شخص گفت: شما با پوشيدن اين لباس و اين برخورد بدي که داريد، ديد مردم را نسبت به بسيج و نظام و رهبر انقلاب بد مي کنيد.
هادي ادامه داد: مردم رفتار شما را که مي بينند نسبت به نظام بد بين مي شوند.
بعد چفيه را از دوش او برداشت و به وي تذکر داد که ديگر با اين لباس و اين شلوار پلنگي نگردد.
بار ديگر با شدت عمل با اين شخص برخورد كرد. ديگر نديديم که اين شخص با اين لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذيت كند.
البته بايد يادآور شويم که هادي در پايگاه بسيج، تحت تأثير برخي افراد، كمي تند برخورد مي كرد.
او در امر به معروف و نهي از منکر شدت عمل به خرج مي داد. مثل همان رفقايي كه داشت.
اما بعدها ديگر از او شدت عمل نديديم. امر به معروف او در حد تذکر زباني خلاصه مي شد.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات🍃
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#التماس_دعای_فرج ❤️
#ادامه_دارد🌹
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_هادی_ذوالفقاری 🕊 #قسمت_هفتم🍃هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. ا
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🕊
#قسمت_هشتم🍃
بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار آن ها تغيير مي كرد. شايد براي خود من باوركردني نبود! با خودم مي گفتم: شايد فكر و خيال بوده، شايد مي خواهند از شهدا موجودات ماورائي در ذهن ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخري كه هادي در نجف بود چه اتفاقاتي افتاد!
بار آخري كه مي خواست براي مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض شد! او وصيت نامه اش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصي خودش رفته بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد!
چند تا چفيه ي زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبه ها بخشيد. از همه ي كساني كه با آنها رفت و آمد داشت حلاليت طلبيد. دوستي داشت كه در كنار مسجد هندي مغازه داشت.
هادي به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلاني و فلاني براي من حلاليت بگير!
حتي گفت: برو و از آن روحاني كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگير شده بودم حلاليت بطلب، نمي خواهم كسي از دست من ناراحت باشد.
شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايي رفت كه مدت ها با او دوست بود. پيرمرد را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد.
براي قبر هم كه قبلا با يك شيخ نجفي صحبت كرده بود و يك قبر در ابتداي وادي السلام از او گرفته بود.
برخي دوستان هادي را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول عبادت و دعا بود!!
هادي تكليف همه ي امور دنيايي خودش را مشخص كرد و آماده ي سفر شد. معمولاً وقتي به جاي مهمي مي رفت، بهترين لباس هايش را مي پوشيد. براي سفر آخر هم بهترين لباس ها را پوشيد و حركت كرد...
برادر حمزه عسگري از دوستان هادي و از طلاب ايراني نجف مي گفت: صورت هادي خيلي جوش مي زد. از دوران جواني دنبال دوا درمان بود.
پيش يكي دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييري در جوش هاي صورتش ايجاد نشد.
شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظي مي كرد. پيرمرد با صفايي كه هر شب منتظر بود تا هادي به دنبال او بيايد و به مسجد بروند.
آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادي حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستي ديگه براي جوش هاي صورتت كاري نكردي؟
هادي لبخند تلخي زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوش هاي صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخي گفتم: هادي تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار مي كنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداح ها مي خونن، مي خوام توي تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادي منتظر شعر بود كه گفتم: جنازه ام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين (علیه السلام)...
هادي خيلي خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن اين شعر زيبا كرد.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات 🍃
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#التماس_دعای_فرج 💞
#ادامه_دارد ✨
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_هادی_ذوالفقاری 🍃 #قسمت_نهم🕊قرار بود براي تصويربرداري به هادي و دوستان ملحق شويم
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🍃
#قسمت_دهم🕊(هادي با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتي حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از شهادت دست بر قلم برد و وصيتنامه خود را اينگونه نگاشت) :
اينجانب محمدهادي ذوالفقاري وصيت مي کنم که من را در ايران دفن نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا (علیه السلام) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمين طواف بدهند و در وادي السلام دفن کنند.
دوست دارم نزديک امام باشم و همه ي مستحبات انجام شود. در داخل و دور قبر من سياهي بزنند و دستمال گريه ي مشکي و ... مثل تربت بگذارند.
داخل قبر من مثل حسينيه شود و اگر شد جايي که سرم مي خورد به سنگ لحد، يک اسم حضرت زهرا (علیها السلام) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا زهرا (علیها السلام)
بالاي سر من روضه و سينه زني بگيرند و موقع دفن من، پرچم بالاي قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد.
زياد يا حسين (علیه السلام) بگوييد و براي من مجلس عزا نگيريد، چون من به چيزي که مي خواستم رسيدم. براي امام حسين (علیه السلام) و حضرت زهرا (علیها السلام) مجلس بگيريد و گريه کنيد.
(من را) رو به قبله صحيح دفن.. روي سنگ قبرم اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم گناهکار است.
يعني؛ العبد الحقير المذنب و يا مثل اين. پيراهن مشکي هم بگذاريد داخل قبر.
وصيتم به مردم ايران و در بعضي از قسمت ها براي مردم عراق اين است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگي مي کنم، مشکلات خارج کشور بيشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پست سر ولي فقيه باشند.
با بصيرت باشند؛ چون همين ولي فقيه است که باعث شده ايران از مشکلات بيرون بيايد.
از خواهران مي خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا (علیها السلام) رعايت کنند، نه مثل حجاب هاي امروز، چون اين حجاب ها بوي حضرت زهرا (علیها السلام) نمي دهد.
از برادرانم مي خواهم که غير حرف آقا حرف کس ديگري را گوش ندهند.
جهان در حال تحول است، دنيا ديگر طبيعي نيست، الان دو جهاد در پيش داريم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛ زيرا همه چيز لحظه ي آخر معلوم مي شود که اهل جهنم هستيم يا بهشت.
حتي در جهاد با دشمن ها احتمال مي رود که طرف کشته شود ولي شهيد به حساب نيايد، چون براي هواي نفس رفته جبهه و اگر براي هواي نفس رفته باشد يعني براي شيطان رفته و در اين حال چه فرقي است بين ما و دشمن! آنها اهل شيطان هستند و ما هم شيطاني.
دين خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بيايد احتمال دارد روبه روي امام باشيم و با امام مخالفت کنيم. امام زمان را تنها نگذاريد.
من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که خيلي گناه کردم و پل هاي پشت سرم را شکسته ام و راه برگشت ندارم.
بچه هاي ايران و عراق، من دير فهميدم و خيلي گناه و کارهاي بيهوده انجام دادم و يکي از دلايلي که آمدم نجف به خاطر همين بود که پيشرفت کنم.
نجف شهري است که مثل تصفيه کُن است که گناه ها را به سرعت از آدم مي گيرد و جاي گناهان ثواب مي دهد. اين مولاي ما خيلي مهربان است.
همچنين مي خواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان و مخصوصاً حرم ها دفاع کنند و اجازه به اين ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصاً طلاّب نجف در اين جهاد شرکت کنند، چون ديدم که مدافع هست لکن کم است، بايد زياد شود.
و مطمئنم که اين ها (دشمنان) کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم حضرت زهرا (علیها السلام) مي شود کار اين مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شويم.
بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غده ي سرطاني را از بين ببريد. براي من خيلي دعا کنيد؛ چون خيلي گناه کارم و از همه حلاليت بگيريد.
وصيت من به طلاب اين است که اگر براي رضاي خدا درس مي خوانند و هدف دارند، بخوانند. اگر اين طور نيست نخوانند.
چون مي شود کار شيطاني. بعد شهريه ي امام را هم مي گيرند؛ ديگر حرام در حرام مي شود و مسئوليت دارد.
اگر مي توانند درس بخوانند (و ادامه بدهند) البته همه اش درس نيست، عبوديت هم هست بايد مقداري از وقت خود را صرف عبادت کنند؛ چون طلبه اي با تقوا کم داريم اول تزکيه ي نفس بعد درس.
اي داد از علَم شيطاني. دنيا رنگ گناه دارد، ديگر نمي توانم زنده بمانم. ان شاءلله امام حسين (علیه السلام) و حضرت زهرا (علیها السلام) و امام رضا (علیه السلام) در قبر مي آيند...
والسلام
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات 🌹
#التماس_دعای_فرج ❤️
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#ادامه_دارد
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_هادی_ذوالفقاری 🍃 #قسمت_دهم🕊(هادي با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتي حضور دا
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🕊
#قسمت_اخر
خبر پيدا شدن پيكر هادي درست زماني پخش شد كه قرار بود شب جمعه، يعني شب اول ايام فاطميه در مسجد موسي ابن جعفر (علیه اسلام) تهران براي او مراسم برگزار شود.
همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، براي شهيد هادي ذوالفقاري چهار مراسم تشييع برگزار شده!
هادي وصيت کرده بود پيکرش را در سامرا، کاظمين، کربلا و نجف طواف دهند. اين وصيت بعيد بود اجرا شود؛ زيرا عراقي ها شهداي خود را فقط به يکي از حرمين مي برند و بعد دفن مي كنند.
اما درباره ي هادي باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامرا و بعد به کاظمين بردند. سپس در کربلا و بين الحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلي برگزار شد.
در همه ي حرم ها نيز برايش نماز خواندند! پرچم زيباي ايران نيز بر روي پيكر اين شهيد، حرف هاي زيادي با خود داشت. اينكه مردم ما، برادران شيعه خود را رها نمي كنند.
تشييع هادي در نجف بسيار با شكوه بود. چنين جمعيتي حتي در تشييع علما و فرماندهان ديده نشده بود.
مرحوم آيت الله آصفي (نماينده ي مقام معظم رهبري) هم در نجف بر پيکر هادي نماز خواند. در آخر هم همه ي جمعيتي که براي تشييع پيکر هادي آمده بودند براي تدفين به سمت وادي السلام رفتند.
مي گويند عراقي ها در نجف براي شهداي خودشان تشييع خوبي در حرم ها راه مي اندازند، ولي بعد از آنکه مي خواهند شهيد را دفن کنند، همه مي روند و فقط چند نفر مي مانند.
ولي در تشييع پيکر هادي همه چيز فرق کرد. صدها نفر وارد وادي السلام شدند. خود عراقي ها هم از شرکت چنين جمعيتي در مراسم تدفين شهيد تعجب کرده بودند و مي گفتند اين شهيد استثنايي است.
اما نكته ي ديگر اينكه قطعه ي شهداي عراق در نجف از حرم حضرت امير (علیه اسلام) فااصله ي بسياري دارد اما مزار هادي به حرم حضرت علي (علیه اسلام) بسيار نزديک است.
اين قبر متعلق به يکي از دوستان هادي بود كه او هم قبر را براي مادرش در نظر داشت، اما هادي قبل از اعزام با او صحبت كرد. او هم مادرش را راضي نمود تا مزار را براي هادي قرار دهد.
يكي از دوستانش مي گفت: هادي در اين روزهاي آخر، بيشتر شب ها و سحرها بر سر مزاري که براي خودش در نظر گرفته بود حاضر مي شد و دعا و نماز مي خواند.
دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطميه، در همان مزار (كمي جلوتر از قبر عالمه سيد علي قاضي) به خاک سپرده شد.
شهيد ذوالفقاري وصيت هاي عجيبي براي تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه اش تحقق يافت.
او وصيت کرده بود قبر مرا سياهي بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد! اما امکانش نبود، قبرهاي نجف به شکلي است که ماسه هاي سستي دارد. ممکن است خيلي ساده فرو بريزد.
هادي در معرکه شهيد شد و غسل نداشت. خودش قبلاً پرچم سياهي تهيه کرده بود که خيلي ناگهاني پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سياه و وصيت شهيد عملي شد.
به گفته ي دوستانش يک شال «يا فاطمـه الزهرا (علیها السلام)» هم بود که آن را روي صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالاي سنگ لحد شهيد نوشتند: يا زهرا (علیها السلام)
اما همه ي دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علت اين مفقوديت ارادت ويژه ي شهيد به حضرت زهرا (علیها السلام) بوده. چون وقتي پيکر او با اين تأخير چندروزه پيدا شد، آغاز ايام فاطميه بود. شبي که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود.
دوستانش مي گويند بعد از شهادت هادي وقتي به خانه اش رفتيم ديديم حتي سجاده اش پهن بوده است.
انگار که او بعد از نماز براي رفتن و جنگيدن به قدر سجاده جمع کردني هم درنگ نکرده است.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد
#التماس_دعای_فرج
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ این هفته همراه می شدیم با زندگی #شهید_سیاهکالی_مرادی مدافع حرم حضرت زینب ❣ با ما همرا
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_سیاهکالی_مرادی🕊
#قسمت_اول 🍃
#اشنایی_باشهید🌹پاسدار رشید اسلام حمید سیاهکالی مرادی دومین شهید سرفراز مدافع حرم عقیله بنی هاشم از استان قزوین می باشد. شهید حمید سیاهکالی مرادی به تاریخ ۴ اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین ولادت یافته اند. و در 5 آذر ماه سال 94 در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) در نبرد با تروریستهای تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسیدبه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شهید «حمید سیاهکالی مرادی» از مردانی است که از مال و جان خود گذشت تا ثابت کند عشقش به وسعت یک دریا است، دریایی که پایانی ندارد و همه را شامل میشود، این مرد جهادگر که با قدمهای استوار و قاطع در راه رضای خداوند پای گذاشت میتواند نمونه خوبی برای انتخاب قهرمان برای زندگی و ایجاد سبک زندگی پسندیده و جذاب همسو با آموزههای آیینی و ملی کشور ما باشد.شهيد مرادی كارشناسی ارشد نرمافزار و مدرک دان دو كاراته داشت؛ وی در آذرماه سال ۱۳۹۴ به آرزوی دیرینش رسيد و جانش را در راه رضای خداوند و حفظ حریم اهل بیت(ع) فدا كرد. فرزانه سياهكالی مرادی، همسر شهيد متولد سال ۱۳۷۲ و دانشجوی مهندسی بهداشت حرفهای است. او که پس از شهادت حميد با خاطرات و يادگاریهايش زندگی میكند، جوانی است که ثابت کرده نسل جدید نیز با بصیرت و انقلابگری قدم در راهی گذاشتهاند که رضای خداوند و حفظ عزت و امنیت دین و کشو در آن نهفته است، همسر شهيد سياهكالی مرادی گاهی با بغض و گاهی با لبخند از دلتنگیها، آروزها، خاطرات و روزهای خوشی که در کنار همسرش گذرانده است میگوید؛
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات ❤️
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#التماس_دعای_فرج 🕊
#ادامه_دارد ❣
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_سیاهکالی_مرادی🕊 #قسمت_اول 🍃 #اشنایی_باشهید🌹پاسدار رشید اسلام حمید سیاهکالی مراد
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_سیاهکالی_مرادی 🕊
#قسمت_دوم 🍃
#راوی_همسر_شهید😔
شهید سیاهکالی طی برنامهای که به بهانه شهادت او ساخته شد، همسرش را شخصیتی لطیف و دوست داشتنی معرفی کرد. فرزانه سیاهکالی از ابراز احساسات بیپروای شهید سیاهکالی نسبت به او گفت.
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
همسر شهید سیاهکالی از خاطرهای رمزگذاری کردن اصطلاحات عاشقانهشان در میان جمع گفت. او علت این کار را حجب و حیا همسرش عنوان کرد و افزود حمید در جمع دوستانش نمی توانست عبارت «دوستت دارم» را بگوید. در نتیجه برای آنکه راحتتر باشد از عبارت "یادت باشد" به جای این کلمه استفاده میکرد.
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
روزی آخری که قرار بود برود، دستانم را گرفت و اشک ریخت و گفت دلم را لرزاندی، بعد از چند دقیقه گفت اما نمیتوانی ایمانم را بلرزانی. همین که پایش را از خانه بیرون گذاشت گریه امانم نداد، به هرکس که میشناختم زنگ زدم تا بلکه آرام شوم اما نشد، انگار که میدانستم دیگر برنمیگردد
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
حمید روحیهای لطیف و دوستداشتنی داشت. همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم میکرد از او تشکر میکردم اما میگفت این حرفهای یک همسر به همسرش نیست، شما باید بهترین دعا را در حق من کنید، باید دعا کنید شهید شوم. اوایل من از گفتن این دعا ممانعت میکرد و دلم نمیآمد اما آنقدر اصرار میکردند تا من مجبور میشدم دعا کنم شهید شود اما از ته دل راضی نبودم.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات 🍃
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#التماس_دعای_فرج ❤️
#ادامه_دارد 🕊
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_سیاهکالی_مرادی 🕊 #قسمت_دوم 🍃 #راوی_همسر_شهید😔 شهید سیاهکالی طی برنامهای که به
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_سیاهکالی_مرادی🕊
#قسمت_سوم🍃
#راوی_همسر_شهید ❣
همیشه خیلی راحت جملههای احساسی را بیان میکرد، اما صبح روزی که قرار بود برود به من گفت: من در کنار دوستانم شاید بتوانم بگویم دلم تنگ شده اما نمیتوانم بگویم دوستت دارم، باید چه کنم؟ من نیز برنامهای را دیده بودم که همسر یک شهید تعریف میکرد وقتی به همسرش نامه مینوشت احتمال میداد که کسی نامه را بخواند، بین خودشان رمز گذاشته بود. من نیز دوستت دارم را یادت باشد گذاشتیم، وقتی از پلههای خانه پایین میرفت بلند بلند داد میزد، یادت باشد، یادت باشد، من هم میگفتم یادم هست.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
در خرید کردن بسیار سختپسند بود و وقتی باهم خرید میرفتیم من خسته میشدم، دفعه اول که به خرید رفتیم آنقدر وقت برای خرید کردن گذراند که خسته شدم. نماز شب او هرگز قضا نشد و عادت داشت در اتاق تاریک نماز میخواند، همیشه صدای دعاهای او را میشنیدم، همواره با گریه طلب شهادت میکرد و این آرزوی او بود.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
در دوران نامزدی بودیم که فهمیدم هرگز برای ابد حمید را نخواهم داشت و یک روز با شهید شدنش او را از دست میدهم، او عکسهایش را به من نشان میداد و میگفت ببین چقدر برای بنر اعلام شهادت مناسب و زیبا است. جالب است که خیلی از همان عکسها برای بنرهای او استفاده شده است.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
به خاطر دارم عصر روز ۱۶ آبان بود که از دانشگاه به منزل بازگشتم، حمید خانه بود و به من گفت بیا کنارم بنشیم، این جمله را که شنیدم بند دلم پاره شد، نشستم و گفتم باز هم سوریه؟ حمید خندید و گفت: آفرین! خیلی باهوش هستی. باهم صحبت کردیم، لازم بود تا با لباس نظامی عکس داشته باشد و حاضر شد که برود و با لباسهای نظامی عکس بگیرد. همین که پایش را از خانه بیرون گذاشت گریه امانم نداد، به هرکس که میشناختم زنگ زدم تا بلکه آرام شوم اما نشد، انگار که میدانستم دیگر برنمیگردد.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بعداً هرگز نتوانستم گریه کنم و میترسیدم اگر گریه کنم نزد اهل بیت(ع) شرمنده شوم؛ یک طرف ایمانم بود و یک طرف احساسم، احساسم میگفت اجازه نده برود اما ایمانم عکس احساسم بود. گفتم برو و با مادرت خداحافظی کن و برگرد اما زود برنگرد، ساعت ۶ عصر رفت و ساعت ۱۱ شب بازگشت، از او پرسیدم مادرت چه گفت؟ پاسخ داد: هیچ کلامی نگفت و فقط گریه کرد من هم که این را شنیدم خیلی گریه کردم. دستانم را گرفت و اشک ریخت و گفت دلم را لرزاندی، بعد از چند دقیقه گفت اما نمیتوانی ایمانم را بلرزانی.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات ☘
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#التماس_دعای_فرج ❤️
#ادامه_دارد ❣
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_سیاهکالی_مرادی🕊 #قسمت_سوم🍃 #راوی_همسر_شهید ❣ همیشه خیلی راحت جملههای احساسی ر
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_سیاهکالی_مرادی 🕊
#قسمت_چهارم 🍃
#راوی_همسر_شهید 🌹
وقتی که برای آخرین لحظات در خانه بود آرزو میکردم جایی از تنش درد بگیرد و دلیلی باشد که نتواند به سوریه برود اما بعد با خودم گفتم هرگز راضی به درد کشیدنش نیستم، اشکالی ندارد برود و باز میگردد. نفسم را میگرفت وقتی در راه پله داد میزد: یادت باشد، یادت باشد.
شب قبل از شهادتش قرآن باز کردم و آیه ۱۷ سوره انفال آمد که «(به کشتن دشمنان بر خود مبالید) شما آنان را نکشتید بلکه خدا آنان را کشت. [ای پیامبر!] هنگامی که به سوی دشمنان تیر پرتاب کردی، تو پرتاب نکردی، بلکه خدا پرتاب کرد [تا آنان را هلاک کند] و مؤمنان را از سوی خود به آزمایشی نیکو بیازماید زیرا خدا شنوا و داناست». شهادت پیامد خوشی است اما برای بازماندگان بسیار زجرآور است.
گاهی انسان دوست دارد یک دروغ را باور کند، به خودم میگفتم حمید سالم است و باز میگردد، وقتی پیکرش را آورده بودم با خودم زمزمه میکردم که این حمید نیست و تابوت خالی است، صورتش را که لمس کردم سردی جسمش جانم را گرفت، تنش خیلی سرد بود، هرگز آن سردی صورتش را فراموش نمیکنم، به گوشش گفتم که مرا ببخش اگر آن شب به خاطر من لحظهای تردید کردی، آن ۱۵ دقیقهای که باهم بودیم را نمیدانستم چه کنم فقط در آغوش گرفته بودمش و میگفتم دوستت دارم.
همیشه وقتی از سرکار به منزل میآمد برایم گل میخرید، وقتی با پیکرش صحبت میکردم با گریه گفتم از این به بعد من باید برای تو گل بخرم، پس چرا وقتی برگشتی برایم گل نیاوردی؟
شهید علمدار میگفت اینکه وقتی به معشوقت فکر میکنی و نمیدانی او هم به تو فکر میکند خیلی آزاردهنده است. تمام لحظات حضورش را حس میکنم و بوی او را احساس میکنم اما با این چشم خاکی نمیتوانم او را ببینم و این بسیار آزاردهنده است. به خاکش گفتم تو چقدر از من خوشبختتر هستی که میتوانی تا قیامت حمید را در آغوش بگیری.
هر بار که به دیدنش میروم برای او گل «نرگس» میبرم، حمید گل نرگس را خیلی دوست داشت. گاهی از زندگی در دنیا خسته میشوم، کفشهای حمید را میپوشم و حس میکنم پاهایم به پاهایش میخورد. با همه دلتنگیهایم خوشحالم که همسرم به شهادت رسیده است. حمید همیشه به هرچیزی که دوست داشت رسیده بود، کربلا را دست داشت و به آن رسید، مرا دوست داشت و به من رسید و شهادت را دوست داشت و به شهادت رسید و من بهخاطر همسرم از تمام خواستههایم میگذرم و خداوند را شاکرم.
در ادامه نگاهی به وصیتنامه این شهید بزرگوار میاندازیم:
با سلام و صلوات بر محد و آل محمد(ص) اینجانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد و دل در چند سطر مکتوب نمایم.
ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب(س) را بر خود واجب میدانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند میخواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد.
آنچه این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمیها و بی بصیرتیهای برخی از انسانها فهمیده ام این است که یا این خانواده اهل بیت را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا درکنارشان بوده اند ولی در صحنههای حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بوده اند در این مسیر.
وای از آن روزی که آنان ولایت دارند ولی قدر آن را ندانسته و به بی راهه رفته اند زیرا مادامی که پشت سر ولی فقیه باشیم و مطیع ولایت باشیم و در راه و مسیر همیشه سرافراز حضرت ولی عصر(عج) قرار بگیریم پیروز خواهیم بود چرا که نقطه قوت ما ولایت است.
اما من مینویسم تا هر آن کس که میخواند یا میشنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنهای (مدظله العالی) فدا کنم.
اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند.
به نظر این جانب در عموم جامعه خصوصا بین نظامیان و پاسداران حریم ولایت هیچ چیز بالاتر از حسن خلق در رفتار نیست و در خاتمه از همه التماس دعا دارم.
منبع: ایکنا
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات ❣
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#التماس_دعا_براےخادماےکانال 💛
#ادامه_دارد 🍃
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_سیاهکالی_مرادی 🕊 #قسمت_چهارم 🍃 #راوی_همسر_شهید 🌹 وقتی که برای آخرین لحظات در خا
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_سیاهکالی_مرادی🕊
#قسمت_اخر 🍃
همسر شهید حمید سیاهکالیمرادی در پی شهادت مظلومانه شهید «محسن حججی» دل نوشتهای را نوشت که در ادامه میخوانید:
«بعد از شهادت، هربار وارد فرودگاه دمشق میشوم، قلبم پاره میشود. خیلیها آمدهاند دنبال همسرانشان برای دیدار اما من تنها با یک چمدان اشک میریزم؛ تمام مسیر تاریک فرودگاه تا اسکان را اشک میریزم. بویت را فقط در سوریه احساس میکنم. قلبم هیچ وقت دروغ نمیگوید. تو اینجایی مطمئنم. انگار روحت خیال بازگشت ندارد. کفتر جلد حرم بیبی شدهای. من فقط در اینجا میتوانم نفس بکشم.
هوای اینجا با همه جا فرق دارد. عطر شهدا همه جا هست. حق داشتی که دلت نمیخواست بیایی. من هم پاگیر اینجا شدهام. به سمت دربهای حرم نگاه میکنم، منتظرم بیایی دنبالم. بیایی و بگویی ماموریت تمام شد، برویم. ولی من که میدانم تا قدس آزاد نشود، حتی روحت به خانه نمیآید.
عجب ماموریتی است. بازگشت برای من سخت است و نفسم به اینجا بند شده است. جز بیبی کسی ما را درک نمیکند. در سوریه همه دار و ندار و زندگی من جا مانده است. تو رفتی پیش ثارالله و من فقط پشت سرت آب ریختم و دعا کردم. این روزها که حرم هستم، شهیدی به شما ملحق شده است. شهیدی که شهادتش قلبمان را پاره کرد. اسارتش، کبودی پهلویش و حلقوم بریدهاش، ما را این شهادت کشت. آسمان سوریه غم دارد، خاک آلود و قرمز است. انگار که دل آسمان هم در حال انفجار است. سوریه خاکش هم سرخ است. حکمتش چیست!
زمین هم مثل خون خاکش سرخ است. از طرف همه ما خاکیان زمین، به آن عرشنشین آسمانی سلام برسان. خوشا بر حال شما … شهادت بر همه شما گوارا …
سوریه خاک عجیبی دارد…. جاذبه اش انسان را میکشد.»
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات🌹
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#التماس_دعا_براےخادماےکانال ❣
#تمام🍂
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#شهید_مهدے_زین_الدین #بایادش_صلوات💚 ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#رفیق_شهیدم❤️
#شهید_مهدے_زین_الدین🕊
#اشنایی_باشهید 🍃
#منبع_همشهری_انلاین🌹
#قسمت_اول
مهدی زینالدین در سال ۱۳۳۸ در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود.
مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او در اوان كودكی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك میكرد و به عنوان یك فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.
مجله آشنایی با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (۱۳۵۹-۱۳۶۷) / مجله آشنایی با زندگینامه شهدای دفاع مقدس
مهدی در دوران تحصیلات متوسطه به لحاظ زمینههایی كه داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید محراب آیتالله مدنی (ره) سیراب مینمود.
به همین دلیل از حضرت آیتالله مدنی بسیار یاد میكرد و رشد مذهبی خود را مدیون ایشان میدانست. در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی، پدر شهیدان مهدی و مجید زینالدین برای بار دوم از خرمآباد به سقز تبعید شد. این امر باعث شد تا مهدی كه خود در مبارزات نقش فعالی داشت دوری پدر را تحمل كند و سهم پدر را نیز در مبارزات خرمآباد بر دوش كشد.
در ادامه مبارزات سیاسی دوران دبیرستان، كینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا كرد و زمانی كه حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری مینمود. مهدي زینالدین به عضویت این حزب درنیامد و با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان اخراجش كردند.
به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفتهشدگان دانشگاه شیراز بدست آورد.
این امر مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرمآباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصیل و ورود جدیتر ایشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتی پدرش از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام كه مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیشآمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایر اعضای خانواده، از خرمآباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهدهدار شد.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات 🍂
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد 🚫
#التماس_دعای_فرج ❤️
#ادامه_دارد 🍃
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم❤️ #شهید_مهدے_زین_الدین🕊 #اشنایی_باشهید 🍃 #منبع_همشهری_انلاین🌹 #قسمت_اول مهدی زینالدین
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_مهدے_زین_الدین 🕊
#منبع_همشهری_انلاین 🌹
#قسمت_دوم 🍃
پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین كسانی بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، برای انجام وظیفه شرعی و اجتماعی خود و حفظ و حراست از دستآوردهای خونین انقلاب، به این نهاد مقدس پیوست.
مهدی زینالدین
ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه كرد. در زمان مسئولیت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئههای پیچیده ضدانقلاب در شهر خونین و قیام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، در خنثی كردن حركتهای انحرافی و ضدانقلابی گروهكهای آمریكایی نقش به سزایی داشت.
با آغاز جنگ تحميلي، مهدي زینالدین بیدرنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامی، به همراه یك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بیامان علیه كفار بعثی پرداخت. پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید.
در این مسئولیتها با شجاعت، ایمان و قوت قلب، تا عمق مواضع دشمن نفوذ مرد و با شناسایی دقیق و هدایت رزمندگان اسلام، ضربات كوبندهای بر پیكر لشكریان صدام وارد میآورد. بخشی از موفقیتهای بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عملیات فتحالمبین، مرهون تلاش و زحمات ایشان و همكارانش در زمان تصدی مسئولیت اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و محورهای عملیاتی بود.
دلاور رزمنده مهدي زینالدین در عملیات بیتالمقدس مسئولیت اطلاعات - عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت و به خاطر لیاقت، ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت فراوان، در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علیبن ابیطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبدیل شد - انتخاب گردید.
در عملیات رمضان، تیپ علیبن ابیطالب(ع) جزو یگانهای مانوری و خطشكن بود و با قدرت فرماندهی و هدایت وي به لشكر تبدیل شد. لشكر مقدس علیبن ابیطالب(ع) در تمام صحنههای نبرد سپاهیان اسلام (عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان یكی از یگانهای همیشه موفق، نقش حساس و تعیین كنندهای را برعهده داشت.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات ❤️
#
#التماس_دعای_فرج ❤️
#ادامه_دارد 🍃
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_مهدے_زین_الدین 🕊 #منبع_همشهری_انلاین 🌹 #قسمت_دوم 🍃 پس از پیروزی انقلاب اسلام
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_مهدے_زین_الدین 🕊
#قسمت_سوم 🍃
#منبع_همشهری_انلاین 🌹
از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سختترین پاتكها به خاطر این روحیه بود. روحیهای كه اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود. مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمیشد.
مهدی زینالدین
مهدي زینالدین در كنار تلاش بیوقفه، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهههای نبرد، مكانی مقدس است و انسان دراین مكان، به خدا تقرب پیدا میكند. همیشه به رزمندگان سفارش میكرد كه به تزكیه نفس و جهاد اكبر بپردازند. او همواره سعی میكرد كه با وضو باشد. به دیگران نیز تاكید مینمود كه همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن میپرداخت. به دلیل اهمیتی كه برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا میداشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران كودكی در زندگی مهدی متجلی بود.
با علاقه خاصی به بسیجیها توجه میكرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژهای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشكر سركشی مینمود و مشكلات آنان را رسیدگی و پیگیری میكرد. همواره به برادران سفارش میكرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و یقین داشته باشند كه آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند.
شیفتگی و محبت ویژهای به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی كه از ولایت فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق میورزید. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت مینمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش میداد و سعی میكرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نكند.
میگفت: ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببینیم از آن كانون و مركز فرماندهی چه دستوری میرسد، یك جان كه سهل است، ای كاش صدها جان میداشتیم و در راه امام فدا میكردیم. او در سخت ترین مراحل جنگ با عمل به گفتههای حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبههها كرد. حفظ اموال بیتالمال برای شهید زینالدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی كه قرار داشت نهایت دقت خود را به كار میبرد تا اسراف و تبذیر نشود. بارها میگفت: در مقابل بیتالمال مسئول هستیم.
در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانهروی میكرد. او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره برای كم كردن تعلقات مادی تلاش میكرد. ایثار و فداكاری او در تمام زمینهها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود.
برای اخلاص و تعهد آن شهید كمتر مشابهی میتوان یافت. او جز به اسلام و انجام تكلیف الهی خود نمیاندیشید. در مناجات و راز و نیازهایش این جمله را بارها تكرار میكرد:
ای خدا! این جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پیروز كن.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات ❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🍃
#ادامه_دارد 🍂
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#رفیق_شهیدم ❤️ #شهید_مهدے_زین_الدین 🕊 #قسمت_سوم 🍃 #منبع_همشهری_انلاین 🌹 از خصوصیات بارز او شجاعت و
#رفیق_شهیدم ❤️
#شهید_مهدے_زین_الدین 🕊
#قسمت_چهارم🌹
#منبع_همشهری_انلاین 🍃
او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مكتب انسان ساز اسلام. خیلیها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یك برادر بزرگتر و معلم اخلاق میدانستند. زیرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضای مسئولیتهای نظامیاش كه دارای صلابت و قدرت خاصی بود، زمانی كه با بسیجیان مواجه میشد برادری صمیمی و دلسوز برای آنها بود.
▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️
مهدی زینالدین در زمینه تربیت كادرهای پرتوان برای مسئولیتهای مختلف لشكر به گونهای برنامهریزی كرده بود كه در واحدهای مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جریان كارها باشند. میگفت:
▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️
من خیالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هیچ مسئلهای به وجود نخواهد آمد.
▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️
او یكی از فرماندهان محبوب جبههها به شمار میآمد. فرماندهی كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت كرده بود.
▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️
سردار رحیم صفوی جانشین محترم فرماندهی كل سپاه درباره او میگوید: شهید مهدی زینالدین فرماندهی بود كه هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصههای جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.
▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️
در آبان سال 1363 مهدي زینالدین به همراه برادرش مجید (كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشكر علیبن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت میكنند. در آنجا به برادران میگوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم.
▪️▪️◾️▪️▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️
موقعی كه عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده كرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل درخواست یكی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، مهدی به او میگوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم.
▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️
فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شركت در عملیات و صحنههای افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.
▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️◾️▪️▪️
همان طور كه برادران را توصيه ميكرد: ما بايد حسينوار بجنگيم؛ حسينوار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسينوار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛ اي كاش جانها ميداشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا ميكرديم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و ميگفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت.
پيكر پاك سردار مهدي زينالدين به همراه برادرش مجيد، پس از تشييعي با شكوه در گلزار شهدای علی بن جعفر قم در كنار هم به خاك سپرده شدند.
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات 🍃
#التماس_دعا_براےخادماےکانال 😊
#ادامه_دارد 🍂
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
از #شهدا به شما
الو.........📞
صدامونو میشنوید!؟؟؟...📢
قرارمون این نبود....😔
قرارمون #بی_حجابی نبود...
#بی_غیرتی نبود....
قرار شد بعد از ماها
« #راهمون » رو ادامه بدید...💔
اما دارید « راحت » ادامه میدید...
چفیه هامون #خونی شد 😭
تا #چادرتون خاکی نشه...
عکس ماها رو میبینید...
ولی❌عکس ما عمل میکنید...😞
ما شهید نشدیم که مرغ و میوه ارزون بشه...
ما شهید شدیم که #بی_حیایی ارزون نشه...
حرف آخر :
این #رسمش نبود....😓😣😰
😭😭 #شهدا_شرمنده_ایم 😭😭
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•