💖💐💕🔆💕💐💖
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ششم
مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم 😊😊
مسئول ثبت نام یه آقا بود
-چراااا جناب اخوی 😡😡😡😡
مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته
پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟😕😕
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی
یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم 😡😡
مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم 😡😡
مودب باشید 😡😡😡
-ببین جناب برادر خود دانی
باید مارو ثبت نام کنی
جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم
شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت :
آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو
بامسئولیت من ثبت نام کن
بعد رو به من گفت : خانم معروفی
۷فروردین ساعت ۵صبح پیش
امامزاده صالح باشید
با لحنی گفتم: ۵صبح مگه چ خبره میخایم
بریم کله پاچه ای 😂😂
اصلا امامزاده صالح دیگه کجاست؟😂😂
اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم
فامیلش کتابیه
با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم
بفهم چی میگین 😡😡😡
الله اکبر 😡😡😡
سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن
خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن
۷فروردین منتظرتون هستیم
یاعلی...
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#هرهفته_معرفےیک_شهید
#قسمت_ششم
#شهید_ابراهیم_هادی
از ویژگیهای ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمیشد. بجزکسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده میكردند. اما خود ابراهیم جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمیزد و همیشه این نکته را اشاره میکرد که:
« اگر کار برای رضای خداست، گفتن نداره » و یا « مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار میکنیم، به جز خدا »
حضرت علی (ع) نیز می فرماید: « هر کس قلبش را ( و اعمالش را از غیر خدا ) پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت. » غرر الحکم ص 538
عرفاي بزرگ نیز در سرتاسر جملاتشان به این نکته اشاره میکنند که اگر کاری برای خدا بود ارزشمند میشود. و انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد.
يا اينكه میفرمودند: « هر نَفَسي که انسان در دنیا برای غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام میشود. »
در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانههای تهران رفتیم و در گوشهای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در میآمد و کار ورزش چند لحظهای قطع میشد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان میداد و با لبخندی بر لب درگوشهای مینشست، ما هم به کارهای ورزشکارها و مردم نگاه میکردیم. ابراهیم در حالي كه با دقت به حركات مردم نگاه ميكرد برگشت و آرام گفت: " این مردم که اینطوری از صدای زنگ خوشحال میشن رو ببین".
بعد ادامه داد:" بعضی از اين آدمها عاشق زنگ زورخونهاند. اینها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا میشدند دیگر روی زمین نبودند. تو آسمونها راه میرفتند"
بعد گفت: "دنیا هم همینه، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده حال و روزش همینه، اما اگه سرش رو به سمت آسمون بیاره و کارهاش رو برای رضای خدا انجام بده. مطمئن باش زندگیش عوض میشه و تازه معنی زندگی كردن رو میفهمه. "
بعد ادامه داد: "توی زورخونه خیلیها میخوان ببینن کی از بقیه زورش بیشتره و چه کسی هم زودتر میبُره و خسته میشه، اما اگه یه روز میوندار ورزش شدی تا دیدی یکی خسته شده، برای رضای خدا سریع ورزش رو عوض کن. من یه زمانی این کار رو نکردم، البته منظوری نداشتم اما بیخودی بین بچهها مطرح شدم ولی تو این کار را نکن"
***
نزدیک صبح جمعه بود . ابراهیم با لباسهای خونآلود به خانه آمد .خيلي آهسته لباسهایش را عوض کرد و بعد از خواندن نمازصبح به من گفت:
"عباس ،کسی مزاحم من نشه، بعد رفت طبقه بالا و خوابید".
نزدیک ظهر بود که شخصي شروع به در زدن كرد و بدون وقفه در ميزد. مادر ما رفت دم در، زن همسایه بود ، بعد از سلام با عصبانيت گفت:"این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه که اونو با موتور برده بیرون ، بعد هم تصادف کردن و پاش رو شکسته". بعد ادامه داد: "ببین خانم ، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان و نمیخوام دیگه با آدمائی مثل پسرشما رفت و آمد بکنه!"
مادر ما که خیلی ناراحت شده و از همه جا بیخبر بود معذرتخواهی کرد و گفت: "من نمیدونم شما چی میگی ولی چشم، به ابراهیم میگم، شما ببخشید و..."
من که داشتم حرفهای اونها رو گوش میکردم دویدم طبقه بالا، ابراهیم رو از خواب بيدار کردم و گفتم: "داداش چیکارکردی؟"
ابراهیم پرسید:"چطور مگه، چی شده ؟"
پرسيدم: "تصادف کردین؟"
يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسید:" تصادف!؟ چی میگی ؟"
گفتم: "مگه نشنیدی ، مامان ممد اومده بود دم در و داد و بیداد میکرد".
ابراهیم کمی فکرکرد و گفت: "خُب ،خدا رو شکر ،چیز مهمی نیست. "
***
عصر بود که مادر و پدر محمد با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی آمدن دیدن ابراهیم، زن همسایه مرتب معذرت خواهی ميکرد و مادر ما هم با تعجب ميگفت:
"حاج خانم، نه به حرفای صبح شما ، نه به کار حالای شما!" اون خانم هم مرتب میگفت: "بخدا از خجالت نمیدونم چی بگم، محمد همه چی رو برای ما تعریف کرد". اون گفت: "اگه آقا ابراهیم نمیرسید، معلوم نبود چی به سرش میاومده. بچههای محل هم برای اینکه ما ناراحت نشیم گفته بودن که:
ابراهیم با محمد بودن و تصادف کردن. حاج خانم، من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، تو رو خدا من رو ببخشید، به پدر محمد هم گفتم خیلی زشته که آقا ابراهیم چند ماهه مجروح شده و هنوز پای ایشون خوب نشده و ما به ملاقاتشون نرفتیم برای همین مزاحمتون شدیم". مادر پرسيد من نميفهمم، مگه برا محمد شما چه اتفاقي افتاده بوده ؟ وآن خانم ادامه داد:
نیمههای شبِ جمعه بچههای بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودن، محمد وسط خیابون همراه بچههاي دیگه بودکه يكدفعه دستش روی ماشه رفته و به اشتباه گلوله از اسلحهاش خارج ميشه و به پای خودش اصابت ميکنه.
او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بوده و خون ز
#هرهفته_معرفےیک_شهید
#شهید_جهاد_مغنیه
#قسمت_ششم
#خاطرات
یازدهم ژانویه، یکشنبهی هفتهی قبل، خانوادهی شهید عماد مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقهی الغبیری بود در نزدیکی «روضه الشهیدین»، در منزل پدر همسر شهید مغنیه. همهی بچهها و نوهها به مناسبت ولادت حضرت رسول دور هم جمع بودند.
از همهی نوهها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامهای دارند. همهی نوهها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به جهاد مغنیه.. جهاد فقط گفت: «طرحم برای سال بعد را هفتهی آینده میگویم.» همهی نوهها و اعضای خانواده شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضیها میگفتند کارش را آماده نکرده است. وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفتهی بعد به همه میگوید.
درست یک هفتهی بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار در بین خیل گسترده کسانی که برای تسلیت آمده بودند. طرح جهاد، شهادت بود.
یک روز حاج عماد به من گفت “حاجی یادت هست یک روز به من گفتید امام زمان(عج) هرجا که باشند نماز اول وقت میخوانند؛ بنده از نظر قلبی به نماز اول وقت، التزام گرفتم. جهاد پسر من به دنیا آمده است. یکی از برادران را پیدا کنید که نماز صبح اول وقت او تا به حال ترک نشده است، در گوش او اذان بگوید”؛ یکی از برادران پاسدار ایرانی را برای این کار معرفی کردم، که بعدها آن برادر هم شهید شد.
راوی :سردار عروج
#ادامه_داره
#بایادش_صلوات
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#رفیق_شهیدم 😍
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🕊
#قسمت_ششم 🍃
سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) تغيير كرد. من
به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز
فرهنگي سوق دهيم.
در اين راه سيد علي مصطفوي با راه اندازي كانون شهيد آويني كمك
بزرگي به ما نمود.
مدتي از راه اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت
مسجد حركت كرديم.
به جلوي فلافل فروشي جوادين (علیهما السلام) رسيديم. سيد علي با جواني كه
داخل مغازه بود سلام و عليك كرد.
اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل
گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق
شده.
وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟
گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل،
زياد به مغازه اش مي رفتيم.
گفتم: به نظر پسر خوبي مي ياد.
چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد.
در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کلا
مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده مي گردد!
اين حس را سال ها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او
مسيرهاي مختلفي را در زندگي اش تجربه كرد. هادي راه هاي بسياري رفت تا
به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند.
من بعدها با هادي بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادي در حق من
انجام داد كه گفتني نيست.
اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همه ي مشكلاتي كه در خانواده
داشت و بسيار سختي مي كشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش مي گشت.
براي اين حرف هم دليل دارم:
در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او مي ِ گفتند: «هادي دل پيه رو»
هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
كمي بعد درس را رها كرد و مي خواست با كار كردن، گمشده ي خودش
را پيدا كند.
بعد در جمع بچه هاي بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر
عرصه اي كه وارد مي شد بهتر از بقيه ي كارها را انجام مي داد. در مسجد هم
گوي سبقت را از بقيه ربود.
بعد با بچه هاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران،
خيلي از لحاظ معنوي رشد كرد، اما حس مي كردم كه هنوز گمشده ي
خودش را نيافته.
بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را مي ديدم. بيش
از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ...
از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه
مي خواست نرسيد.
بعد با بچه هاي قديمي جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه
مي رفت. دنبال خاطرات شهدا بود.
بعد موتور تريل خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگ ترها
اين طرف و آن طرف مي رفت. اما باز هم ...
تا اين كه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويي
هنوز ...
بعد هم راهي نجف شد. روح نا آرام هادي، گمشده اش را در كنار مولايش
اميرالمؤمنين (علیه السلام) پيدا كرد.
او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد...
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات🍃
#کپی_بدون_نام_کانال_پیگرد_الهی_دارد ✨
#التماس_دعای_فرج ❤️
#ادامه_دارد 🕊
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
•●❥ ❥●•
#رمـــــان_دایرکتےها ✅
#قسمت_ششم
افشین به من علاقه مند شده بود،چند باری بهم گفت.حتی اگه نمیگفتم با اون همه قربون صدقه رفتن و دلبری مشخص بود دوسم داره!هر چی بهش میگفتم قرارمون این نبود!
میگفت گور بابای قرار و مدار..
دل که این حرفا رو نمیفهمه!!!
من آدم محکمی بودم،همه سعیمو کرده بودم که دلم نلرزه؛اما بشدت وابسته شده بودم به کسی که بی چون و چرا گوش شنوا بود..!
[به افشین گفتم:دست از عشق و علاقه بردار،چون من کیوان رو دوست دارم!
اگرم باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر داروهای گیاهی بود و بعدشم شاید فرار از تنهایی..
الانم پشیمونم چون نمیخوام بهت وابسته تر بشم و زندگیمو از دست بدم!
حرفامو که دید؛به غلط کردن افتاد..
گفت باشه فرشته خانوم!من غلط کردم! دیگه حرفی نمیزنم؛فقط تنهام نذار! باشه؟!
قول میدم دیگه هیچ حرفی از حسم نزنم..]
سخت بود برام دل کندن از مجازی و چت بیهوده...
انگار معتاد شده بودم؛معتاد یه آدم مجازی که حتی چهرشو ندیده بودم..
برام شده بود دایه دلسوز تر از مادر!
[گفتم باشه و خداحافظی کردم!
گفت دمت گرم😍بعدشم استیکر خنده و خوشحالی فرستاد و خداحافظی کرد!]
توی این مدت دست و دلم به زندگی نمیرفت..
مدام بهانه های الکی میگرفتم،سر مسائل جزئی و بی اهمیت با کیوان بحثم میشد..
کیوان میگفت چته؟!چرا عوض شدی؟
کو اون فرشته ای که ورد زبونش قربونت برم وفدات شم بود؟!
همش دعوا راه میندازی؛اعصاب خودتو منو بهم میریزی!خب چته لعنتی..
بگو بذار بفهمم..؟!
میگفت بگو بذار بفهمم!!!
اما من خودم نمیدونیستم دقیقا چه مرگم شده!چی رو به کیوان میگفتم!
من حرفی برا گفتن نداشتم..
کیوانم گاهی عصبی میشد و سمتم نمی اومد..
بعد از مشاجره ای که داشتیم،کیوانم کمی تغییر کرد..
دیگه به اندازه قبل قربون صدقه ام نمیرفت؛برام وقت نمیذاشت..
البته بیشتر من مقصر بودم؛چون بیخود و بی جهت دعوا راه مینداختم!
از اون طرف افشین سنگ صبورم بود و آرومم میکرد!
و من از لحاظ روحی و روانی تا حدودی از جانب افشین تامین میشدم!
اگر کیوان باهام بدخلقی میکرد دیگه مهم نبود،چون یکی دیگه جاشو پر کرده بود..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧
•🏴| @fadaei_hazrat_zahra|🏴•
💖💐💕🔆💕💐💖
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ششم
مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم 😊😊
مسئول ثبت نام یه آقا بود
-چراااا جناب اخوی 😡😡😡😡
مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته
پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟😕😕
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی
یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم 😡😡
مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم 😡😡
مودب باشید 😡😡😡
-ببین جناب برادر خود دانی
باید مارو ثبت نام کنی
جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم
شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت :
آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو
بامسئولیت من ثبت نام کن
بعد رو به من گفت : خانم معروفی
۷فروردین ساعت ۵صبح پیش
امامزاده صالح باشید
با لحنی گفتم: ۵صبح مگه چ خبره میخایم
بریم کله پاچه ای 😂😂
اصلا امامزاده صالح دیگه کجاست؟😂😂
اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم
فامیلش کتابیه
با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم
بفهم چی میگین 😡😡😡
الله اکبر 😡😡😡
سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن
خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن
۷فروردین منتظرتون هستیم
یاعلی...
.
.
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆💕💐💖
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ششم
مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم 😊😊
مسئول ثبت نام یه آقا بود
-چراااا جناب اخوی 😡😡😡😡
مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته
پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟😕😕
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی
یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم 😡😡
مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم 😡😡
مودب باشید 😡😡😡
-ببین جناب برادر خود دانی
باید مارو ثبت نام کنی
جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم
شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت :
آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو
بامسئولیت من ثبت نام کن
بعد رو به من گفت : خانم معروفی
۷فروردین ساعت ۵صبح پیش
امامزاده صالح باشید
با لحنی گفتم: ۵صبح مگه چ خبره میخایم
بریم کله پاچه ای 😂😂
اصلا امامزاده صالح دیگه کجاست؟😂😂
اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم
فامیلش کتابیه
با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم
بفهم چی میگین 😡😡😡
الله اکبر 😡😡😡
سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن
خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن
۷فروردین منتظرتون هستیم
یاعلی...
.
.
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_ششم
بهترین و آسونترین راه ترک گناه❗️
💠🌹❓➖💥
استاد پناهیان:
من نمیدونم چرا بعضیا زود با خدا پسر خاله میشن‼️
😘😐
وقت نماز که میشه میگن: خدایا فعلا حالشو ندارم‼️
😩😣😩
ببینم مگه فوتباله که هر وقت حال داشتی بری سراغش‼️
✅ به نظرتون چرا خدا خواب نازنین و دلنشین تو رو صبحها بهم زده⁉️
الله اکبر الله اکبر...
📢⏰
بلند شو نماز بخون❗️
✅خب معلومه! چون خدا می خواد حالتو بگیره‼️
🌹
اما طرف میگه هر موقع حال پیدا کردم نماز میخونم‼️ 😳
🔴💢👆
حواست هست⁉️
نماز که برای حال کردن هوای نفس نیست❗️
اتفاقا باید هوای نفستو با نماز بزنی داغون کنی...
✅✅✅
آخ فدای این خدا بشم با دینش ...
✅
خدا پیشنهاد نمیکنه مثل مرتاض های هندی بری روی میخ ها بخوابی یه هفته یه ماه تا رشد پیدا کنی...
میفرماید نمیخواد روی میخ بخوابی که میخا توبدنت فرو بره و آخ نگی تا همه ی قدرتها رو بهش برسی❗️
💥💥💥💥
اگه میخوای با نفست مبارزه کنی "سر نماز مبارزه کن..."
👆❗️👆💥💥خیلی مهم❗️
جوونه میاد میگه من هر چی سعی میکنم نمیتونم چشمم رو کنترل کنم‼️
اون یکی میگه من نمیتونم زبونم رو کنترل کنم❗️
خوب توجه کنید: هرکی هرچی رو میگه نمیتونم ،
بخاطر این هست که :
"یه کاری رو می تونسته انجام بده و نداده"
💥و اون کار، این بوده که به وقتش بلند شه بگه الله اکبر......💥
ادامه دارد...
@fadaei_hazrat_zahra