eitaa logo
🌺 با یادت آرامم 🌺
87 دنبال‌کننده
145 عکس
49 ویدیو
6 فایل
نشر و کپی رمان در حال نگارش ❌ کانال رسمی نویسنده خانم #فهیمه_ایرجی در فضاهای مجازی تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com/ #پیچ_اصلی 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji64
مشاهده در ایتا
دانلود
پرده را کنار زدم نسیم بهاری روی صورتم نشست. دیدن شهر از پشت قاب شیشه های برج زیبا بود. آلودگی و سایه ای دود آلود دوردست را تاریک کرده بود. صدای تق تق در اتاق باعث شد از افکارم بیرون بیایم. یکی از همکاران اداره مثل هر ماه از بچه های دفتر برای نیازمندان کمک جمع می کرد، من هم گاهی مبلغی به او می دادم. این بار یک چک یک میلیون تومانی کشیدم و در دستش گذاشتم. نزدیکی های غروب که از دفتر بیرون می رفتم یادم آمد که امروز نماز نخوانده ام ولی دلم به این خوش شد که حداقل به جایش کار خیر انجام داده ام . از طرفی به میترا قول داده بودم سر ساعت ۷ در خانه باشم. پس خیلی سریع در را پشت سرم بستم و به طرف خانه حرکت کردم. صبح روز بعد ساعت ۸ پرواز داشتم. چمدان را برداشتم. کراوات سرمه ای را پیدا کردم و آن را دور یقه ام بستم. با عجله از میترا خداحافظی کردم. نماز صبحم قضا شده بود. دیشب تا دیر وقت سعی کردم میترا را راضی به این سفر کنم که حساسیتی نشان ندهد‌ چون موقعیتی بود که نباید از دست می رفت. به ساعت مچیم نگاه کردم. داخل آینه بغل نگاهم به پلیس افتاد که داشت به ماشینم نزدیک می‌شد شیشه را پاک پایین کشیدم... _ مشکلی پیش اومده جناب سروان؟! _ بله. گواهی رانندگی لطفاً. _ میشه اول مشکل رو بگین بعد گواهی بخواین؟ پلیس همانطور که سرش پایین بود و جریمه اش را می نوشت، گفت: سرعت زیاد. نبستن کمربند و لایی کشی. _من؟! نگاهی به خودم انداختم. انگار راست می گفت. آن قدر عجله داشتم که کمر بند نبسته بودم و اصلا حواسم به کیلومتر شمار نبود. آهی کشیدم. دست کردم به جیب بغل کتم، اما... داخل داشبورد... ولی گواهی رانندگی ام نبود که نبود. کرواتم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. _ ببخشید جناب، انگار فراموش کردم گواهی رانندگی مو بیارم. اما کارت ملی ام هست. _ نه فقط کارت گواهی رانندگی. اگه ندارید باید ماشین رو بخوابونیم. _ عه... جناب! چی رو بخوابونید؟! یه تخفیفی بدین. بعد شناسنامه و گذرنامه ام را از توی کیف سامسونتم در آوردم و گفتم: بفرمایید این ها هم همراهمه حتی کارت بازرگانی هم دارم. _ بزرگوار! نمیشه فقط کارت گواهی رانندگی. دارید بفرمایید عبور کنید، ندارید... دویدم وسط حرفش و گفتم: ای بابا... این قدر سخت نگیرین حالا... من این همه کارت شناسایی نشونتون دادم... یکیش رو قبول کنین دیگه.. _ قانون، قانونه بزرگوار. شرط رد شدن شما فقط گواهی رانندگی است. بفرمایید برگه ی جریمه تون. برگه را که گرفتم زیر لب غری زدم و گفتم: ای بابا... دیر که شد، جریمه هم شدیم، ماشین هم بدیم بره. وسایل را از داخل ماشین برداشت و ماشین را تحویل دادم. *** پیامبر اکرم (ص ) فرمودند: «اول ماسئلت یوم القیامه الصلاه ان قبلت قبل ما سواها و ان ردت رد ماسواها . در قیامت اول چیزى که مورد پرسش قرار مى گیرد نماز مى باشد. اگر قبول شد دیگر اعمال نیز مقبول است و اگر رد شد بقیه نیز مردود مى باشد » من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص 208. 🍃🌸🍃 پیچ اصلی مولف در اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji ✅فورواردکنید
اولین سال است که نیستی، گره به کار اربعین‌مان افتاد... السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین 😔 التماس دعا و دعا برا مریض های بخصوص کرونا @fahimehiraji
کانال رسمی خانم در فضاهای مجازی تلگرام و ایتا @fahimehiraji نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com/ در اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/fahimeh.iraji
سلام می توانید از امشب رمان ها و داستان های جذاب و واقعی از نویسنده ، را در وبلاگ زیر دنبال کنید 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com/ منتطر حضور و نظرات شما شما هستیم...
برشی از رمان جذاب فصل ۲ گام های بی صدا کارن صدای آژیر زنگ، ساعت رفتن به دانشگاه را اعلام می‌کرد. بدنم به خاطر تمرینات سخت دیروز باشگاه، در هم کشیده شده بود. به زور دستم را به ساعت رساندم و ساکتش کردم. جدا شدن از آن تخت گرم و نرم برایم سخت بود. اما انگار چاره‌ای نداشتم. خودم را به زورتا جلوی آینه کشاندم. دستی به چهره ی خواب آلودم کشیدم. بلوز نیم‌آستین بنفشم را به همراه شلوارلی مشکی پوشیدم و راه افتادم. هوای آبان ماه، طبق معمول آلوده و دلگیر. کلاس هم شده بود قوز بالا قوز وحالم را گرفته‌تر می‌کرد. با یک استاد سخت‌گیر درس داشتم؛ از آن‌هایی که برای نمره‌ی قبولی باید مغزت را برایشان خالی کنی مخصوصاً رشته‌ی ما که واحد عملی زیاد داشت و بیشتر اوقات نقشه‌هایمان برای از زیر کار در رفتن، نقش بر آب می‌شد. ماشین را که پارک کردم وارد دانشگاه شدم. خلوتی محوطه، شروع کلاس ها را هشدار می‌داد. پله ها را دو تا یکی کردم و وارد کلاس ۳۰۳ شدم. سکوت سنگین کلاس، من را به سمت نزدیکترین صندلی هل داد. استاد با نگاه تندش از پشت عینک مرا متوجه تأخیرم کرد. _ خب دانشجویان محترم، بدون مقدمه بگم که برای همه تون پروژه‌ای گروهی در نظر گرفتم؛ چون کار قراره بین دانشگاه‌ها به صورت رقابتی برگزار بشه. از باب تجربه‌ای که داشتم خودم گروه‌بندی رو انجام دادم. پس بدون اعتراض، دوستانه با هم شروع به کار کنید؛ درضمن فقط یک ماه فرصت دارین تا پروژه رو به صورت ماکت تحویل بدین. اما گروه ها. . . واقعاً چقدر مزخرف! گاهی از دست این سختگیری‌ها آدم دلش می‌خواست صندلی‌های وارفته‌ی کلاس را گاز بگیرد. _ ااا... کارن کجایی. . . ؟ حواست رو بده پیش گروه‌بندی‌ها که کارمون دراومد. _ چرا . . . ؟ مگه چی شده بهزاد...؟ _ خب گوش نمیدی دیگه، من و تو و آرش افتادیم تو یک گروه، با اون دختره. رد نگاهش را که دنبال کردم به خانم امیری رسید. چهره‌ی او هم از این تقسیم در هم کشیده شده بود. ناخودآگاه آب دهانم توی گلویم پرید، که سرفه‌ای زدم. _ خب امیدوارم کسی اعتراضی نداشته باشه؛ چون اصلاً وارد نیست. _ ببخشید استاد اما من اعتراض دارم. همه به سمت صدا چرخیدیم. از یک طرف حواسم به دهان استاد بود که با جدیت حرف‌هایش را تکرار می‌کرد و از طرف دیگر به سمت او که محکم روی اعتراضش ایستاده بود. صورتم داغ شده بود. انگار با اعتراضش داشت به شخصیتم توهین می‌کرد. به سمتش چرخیدم و گفتم: «خانم امیری این که ما قراره بزرگواری کنیم و شما رو تو گروهمون تحمل کنیم باید از خداتونم باشه. . .» وقتی برگشتم، نگاه های همه حتی استاد به من بود. سرفه‌ای زدم و گفتم: «استاد حل شد. شما بفرمایید.» بهزاد و آرش دلشان را از خنده گرفته بودند و زیر گوشم تحسینم می‌کردند. اما انگار فقط آب در هاون کوبیده بودم و اصرارش به انجام تک نفره‌ی پروژه ختم شد. استاد گفت: «باشه. اما می‌دونید که ریسک بزرگی می‌کنید. اگه کامل و جامع نباشه این درس رو افتاده فرض کنید.» _ چشم استاد، قول میدم به نحو أحسن انجام بدم؛ خیلی ممنون. _ استاد می‌شه من به جای خانم امیری تو گروهشون باشم؟ _ نه دیگه خانم امیدوار، چینش بقیه‌ی گروه‌ها رو لطفاً به هم نزنید. نگاهی انداختم، این صدای ساینا بود. آرش نفسی راست کرد و در گوشم گفت: «آخیش... دیدی؟ نزدیک بود این دختره ی زگیل باز خودش رو بند کنه به ما.» .......... نویسنده فهیمه ایرجی برای دیدن ادامه ی برش هایی از این رمان وارد وبلاگ مولف شوید👇 http://fahimehiraji.blogfa.com/ 🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یارو پدر مومو رو هم درآورد🤣🤣 🌸اما بی شوخی تو دنیای مجازی پیام غریبه جواب ندیم 😊 یادمون باشه مجازی یعنی دنیایی غیر واقعی http://fahimehiraji.blogfa.com/
داستان واقعی از ماجرای زندگی یڪ تازه مسلمان لهستانی نمونه بارز استقامت و انتخاب آگاهانه و صبر در برابر سختیهای پیش رو در ۴۸قسمت تقدیم شما عزیزان می گردد * برای شادی روح  شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی صلوات * مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند … و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته … و نقشی جز روایتگری آنها ندارم …با تشکر و احترام (سید طاها ایمانی) داستان تمام زندگی من  : زمانی برای زندگی حتی وقتی مشروب نمی خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود. کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم و ... هر دفعه یه بهانه برای این علائم پیدا می کردم. ولی فکرش رو نمی کردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه. بالاخره رفتم دکتر. بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی. توی چشمم نگاه کرد و گفت:  - متاسفیم خانم کوتزینگه ... شما زمان زیادی زنده نمی مونید ... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور ... در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید ... همین که سرتون رو ... مغزم هنگ کرده بود. دیگه کار نمی کرد. دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید. - خدایا! من فقط 21 سالمه ... چطور چنین چیزی ممکنه؟... فقط چند ماه؟ ... فقط چند ماه دیگه زنده ام!! ...  حالم خیلی خراب بود. برگشتم خونه. بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم ... خودم رو پرت کردم توی تخت. فقط گریه می کردم. دلم نمی خواست احدی رو ببینم. هیچ کسی رو ... یکشنبه رفتم کلیسا. حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد. هفته ها به خدا التماس کردم. نذر کردم. اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت. نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود و پدر و مادرم آشفته و گرفته. چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن ... خدا صدای من رو نمی شنید ... برای دیدن ادامه رمان وارد وبلاگ شوید http://fahimehiraji.blogfa.com/
هدایت شده از رفیق شهیدم
شما به کانال زیر دعوت شدید. منتظر شما هستم ☺️ ✨همراه با برنامه ی به نیت ✨ الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ رفیق شهیدم 👇 @shahadat1388 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407 🍃 فوروارد کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رفیق شهیدم
ashke-asemoon-ravoon-shode.mp3
3.41M
عرض تسلیت به محضر حضرت ولیعصر (عج) شهادت علیه السلام 🎤بنی فاطمه 🏴نو+جوان الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ رفیق شهیدم 👇 @shahadat1388 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407 🍃 فوروارد کنید