eitaa logo
فامنین گرام
2.9هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
111 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین ⁉ روستای گل خندان چگونه تشکیل شد؟ ❇ قدیمی‌ها اگرچه تحصیلات دانشگاهی نداشتند ولی گنجینه‌ای از تعقل جمعی را دارا بودند که بخشی از یادگار گذشتگان بوده و برخی را نیز خودشان به تجربه دریافته بودند. هنگامی که عده‌ای بنابه دلایلی تصمیم گرفتند از بازران جدا شده و روستای کوسه لو را بنیان بگذارند به این مسئله مهم توجه داشتند که آب شرب و مصرفی این روستا از چشمه هایی است که همه در یک خط در دامنه تپه‌ها قرار داشتند و عبارت بودند از: قوجا بولاغو، یال دالو بولاغو، یال اوستو بولاغو، خرمن یئری بولاغو و حیدر بولاغو. آنها طرح کوچه‌ها و خانه‌های آینده را به گونه‌ای ریختند که همه خانه‌ها و کوچه‌ها در پایین دست چشمه قرار می‌گرفتند و توسعه آینده روستا هم به همین منوال ادامه می‌یافت. ✴ با این ترتیب آب چشمه‌ها هیچوقت با فضولات خانه‌ها آلوده نمی‌شد و با سرازیر شدن آب چشمه‌ها در مسیر کوچه‌ها هم زیبایی روستا دوچندان می‌شد، هم آب شرب اهالی بهداشتی باقی می‌ماند و هم دسترسی به آب برای ساخت و ساز و ترمیم خانه‌ها میسر می‌گردید. شنیده شده که گروهی از مسئولین شهرستان فامنین برای طرح توسعه روستای کوسه لو که در سال‌های اخیر به گلخندان تغییر اسم یافته، به روستا تشریف برده و در ارزیابی به این نتیجه رسیده‌اند که توسعه گلخندان را از شمال و شمال غربی یعنی درست در بالادست چشمه ها طرح ریزی کنند. این اقدام در نهایت، به معنی آلوده ساختن آب چشمه‌هاست که هم مایه حیات و هم عامل زیبایی روستاست. 📌 از اساتید و مهندسین عزیز انتظار می‌رود در این یک امر، اندیشه گذشتگان را به کار بسته و شرایط فاجعه بار برای آیندگان به ارث نگذارند. روستای گلخندان را می‌توان از سمت بازران توسعه داد که هم لایه‌های زیرین خاکی بیشتری دارد، هم دو روستا را به هم نزدیک می‌کند و هم آب چشمه‌ها بهداشتی و سالم می‌مانند. ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚🎋
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین (15) 📌 این داستان : حرمت نان 🔰 بخش دوم 🔷 دقایقی بعد، به در خانه رسید و سر آزاد دقّ‌الباب آهنی را بلند کرد و دو سه بار به گل‌میخ کوبید. با بلند شدن صدای تَق تَق دق‌الباب، مشهدی صغرا، مادر مشهدی با صدای بلند پرسید: - - کیه؟ بفرمایید! - منم! احمد چپقلویی! - بفرمایید! احمد! برادر! چرا بیرون ایستادید؟ - مشهدی تشریف ندارَن؟ - نه. مشهدی نیست ولی خانه‌اش که هست! بیرون وا نایستید! تشریف بیارید تو! - یا الله. - بفرمایید از پلّه‌ها تشریف ببرید بالا! درِ بالاخانه بازه. 🔶 طولی نکشید که صغرا خانم با سینی غذا وارد اتاق شد، سفره را باز کرد و نان و خورش داخل سینی را در سفره چید و تعارف کرد: بفرمایید! احمد، برادر! از راه رسیده‌اید و گرسنه‌اید. بعد خودش بالاخانه را ترک کرد تا احمد با آسودگی غذا بخورد. مشهدی صغرا وقتی دوباره به بالاخانه برگشت که احمد غذا را خورده و سفره را جمع کرده بود. احمد با دیدن مشهدی صغرا خندید و با صدای رسا گفت: الله سورفایوزو دولو ایله سین! (سفره‌تان پر برکت باشه!) مشهدی صغرا جواب داد: نوش جانت. خدا بچّه‌هاتونو حفظ کنه! صغرا خانم سر صحبت را باز کرد: - مشهدی رفته تا روستای بازران. شاید الأن پیداش بشه. 🔄 ادامه دارد.... ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین 🔵 اسناد معتبر در باب قدمت 250 ساله در فامنین 🔻 قبلا در متنی با عنوان «دو گرازش از قالی بافی در فامنین» گفته آمد که در 106 سال پیش، عین‌السلطنه پرسش و پاسخی با یک تاجر فرش انگلیسی به نام موسیو سیسیل ادواردز درباره قالی همدان انجام داد و این گفتگو را در صفحه 4577 از جلد ششم خاطرات خود ثبت نمود؛ و گفته شد که موسیو ادواردز، كتاب مهمى درباره قالى ايران نوشته و این کتاب در سال 1953 میلادی در لندن چاپ شده و بعدها توسط خانم مهین‌دخت‌صبا به فارسی ترجمه گردیده است. با توجه به قرائن موجود در متن گفت‌وگوی عین‌السلطنه با مسیو اداورز، حدس بنده این بود که این تاجر و قالی‌شناس انگلیسی باید در کتاب خود نامی از فامنین برده باشد و بر این اساس مترصد فرصتی بودم تا این کتاب را تهیه کنم و به دنبال مقصود خود در آن باشم. 🔹 حدس بنده، صائب بود؛ چرا که خوشبختانه مسیو ادوارز صاحب کمپانی «قالی شرق» در یک قرن پیش، در صفحه 107 کتاب خود، زوایای پنهان دیگری از صنعت قالی بافی فامنین را باز می‌نماید؛ به ویژه آنجا که از طرح فرشی مخصوص فامنین که چندین نسل است در فامنین بافته می‌شود یاد می‌کند و از گره و بافت و سبک کلی قالب فرش فامنین سخن می‌راند و در یک قرن پیش مدعی می‌شود که صنعت قالی بافی در کبودرآهنگ و فامنین، بیش از 150 سال قدمت دارد و این یعنی آن که صنعت قالی بافی در فامنین، حداقل قدمتی دویست و پنجاه ساله دارد. 🔸 عین مطلب مندرج در ص 107 کتاب قالی ایران تالیف مسیو ادوارز چنین است: «مدتی برابر با چندین نسل است که در ناحیه کبودرآهنگ قالی تهیه می شود. لااقل سه تخته قالی بسیار قدیمی وجود دارد که احتمال می‌رود در این ناحیه تهیه شده باشد. یکی از آنها در (مجموعه ویلیامز) و دیگری در مجموعه «مک ایلهی» است و سومی سابقا در مجموعه «لام» نگه‌داری می‌شد. این قالب‌ها را به شمال غربی ایران نسبت داده‌اند و تاریخ آنها اوایل قرن هفدهم است. طرح این قالب‌های قدیمی در همدان به «علّیه» مشهور است. چندین تخته قالی متعلق به اواخر قرن نوزدهم بین سال‌های 1911 تا 1923 به دست من افتاد. دلال‌های بازار به شما خواهند گفت که مدت چندین نسل است این طرح در روستای فامنین بافته می‌شود. در واقع گره و بافت و سبک کلی این قالب‌ها همیشه حاکی از این است که در این ناحیه تهیه شده است. بنابراین تصور می‌کنم می‌توان با اطمینان خاطر قالب‌های مذکور را به دهکده فامنین متعلق دانست. تاریخ سه تخته قالی که در بالا ذکر شد یک تاریخ فرضی است؛ ولی به نظر من بعید است که در تاریخی قبل از آغاز قرن نوزدهم تهیه شده باشد. متاسفانه نمونه‌ای از قالب‌های کبودرآهنگ این دوره مانند سه تخته قالی مذکور نیست؛ ولی کبودرآهنگ فقط ده میل با فامنین فاصله دارد و احتمال زیاد می‌رود که صنعت قالی بافی از 150 سال قبل یا بیشتر در هر دوی این روستاها رواج داشته است». ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚🎋
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین (16) 📌 این داستان : حرمت نان 🔰 بخش سوم 🔶 احمد رفت سراغ اصل مطلب: - ولله بعضی از رفیق رفقامون هم در همین حوالی گرسنه هستن. اگر ممکنه دو سه تا نان و کمی هم خورش لطف کنید ببرم براشان. - چشم! تا شما چائیتونو نوش‌جان کنید، من برای آن‌ها هم غذا آماده می‌کنم. کمی بعد، وقتی احمد از پلّه‌ها آمد پایین، صغرا خانم بُقچه نان و خورش را به دست او داد. احمد خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. 🔷 آن روز، رفقای احمد با آن غذا، شکمشان را سیر کردند و دراز کشیدند و تا شب خوابیدند. نیمه‌های شب بود که رئیس گروه، همه را بیدار کرد و گفت: - وقتش رسیده! - احمد پرسید: - وقت چی؟ - وقت یک مال درست و حسابی! - از کجا؟ - از خانه مشهدی! - مرد ناحسابی، همین امروز با نون و نمک این مرد شکمتونو سیر کردید! حالا می‌خواهید اموالشو بچاپید! من اگه بمیرم هم نمی‌زارم این کارو بکنید. 🔄 ادامه دارد.... ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین (17) 📌 این داستان : حرمت نان 🔰 بخش چهارم 🔶 - همه امید ما به شما است! ما که قبلاً هم چند بار رفته‌ایم. خبرچی‌ها خبر می‌دادن که مشهدی در ده نیست. ما هم هر وقت شب که رفتیم، دیدیم صغرا خانم تفنگ به دوش در پشت بام خانه کشیک می کشه. الأن هم اگه شما نیایید ما نمی تونیم کاری کنیم. 🔷 - من اگه بمیرم هم دست به مال و اموال مشهدی نمی‌زنم. همین امروز مشهدی صغرا با برادر! برادر! گفتن، سفره غذا را پیش روی من باز کرد. حالا تو تاریکی شب به خانه‌شان شبیخون بزنم! احمد آن شب را تا صبح خوابش نبرد. صبح با روشن شدن هوا برخاست و بقچه وسایلش را‌ بر سر چوب‌دستی‌اش بست و به دوش انداخت و از گروه جدا شد و به خانه برگشت. ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین (۲۳) 📌 این داستان : فراخوان (۱) آن سال هم مانند بعضی از سال ها که زمستان سر ناسازگاری با مردم منطقه داشت، هوا بسیار سرد شده و سوز و سرما همه جا را فرا گرفته بود. کف کوچه ها یخ بسته و ستون یخ‌های بعضی از ناودان‌ها گاهی با یخ کف کوچه‌ها پیوند خورده بود. اهالی چپقلو به جز مواقع بسیار ضروری از خانه خارج نمی شدند. آن ها ترجیح می دادند که روزهارا دور کرسی زمستانی که تنورش را هر روز صبح با هیزم یا تُپالة خشک شدة گاوها و گوسفندها گرم می کردند با گپ و گفت و گو سپری کرده و شب را هم پس از یک شب نشینی طولانی که در بعضی از خانه‌ها با گوش دادن به مطالبی که معدود افراد با سواد می خواندند همراه بوده، کنار کرسی به خواب رفته و استراحت کنند. صدای گنجشک‌ها را هم فقط می شد در لابلای تیرهای چوبی دالان‌های ورودی خانه‌ها و یا انبارهای علوفه و آغُل‌ها شنید. نه از آبشار خبری بود و نه از شُر شُر ریزش آب جویبارهای سینه‌کش تپه‌ها. شدّت سرما به حدّی بود که می شد عصر یخبندان را برای مدّتی هر چند کوتاه در چپقلو تجربه کرد. 🔄 ادامه دارد.... ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین (19) 📌 این داستان : فراخوان 🔰 بخش دوم 🔶 تنها حمّام روستا که حمّام خزانه عمومی بود به حالت تعطیل در آمده بود. جویباری که از سینه کش تپّه، آب را از کف رودخانه وسط روستا به خزانه حمّام هدایت می کرد یخ بسته بود. آب موجود خزانه هم به سبب استفاده بیش از حدّ و تعویض نشدن، متعفّن و غیر قابل استفاده شده بود. مردم مانده بودند که با بی حمّامی چه کار کنند. بیش از یک ماه بود که آبی به تنشان نخورده بود. اگر مدّت کوتاهی هم این وضع ادامه پیدا می کرد بوی بد بدن‌ها، خانه‌ها را هم فرا می‌گرفت. 🔷 در چنین حال و هوایی صدای رسای مشهدی احمد همراه با سوز سرما از روزنه درهای چوبی در فضای خانه‌ها پیچید: "آی مردم! بشنوید ببینید چه میگم! باید از هر خانه یک مرد جوان‌ سر وصورتش ‌را پیچانده و هرچه از سطل و دلو و این جور چیز ها در خانه دارن برداشته و بیاین." صدای مشهدی احمد که از مقابل اطاق خانه‌اش در سینه کش تپّه مقابل داد می‌زد به گوش همه رسید، امّا هیچ کس نمی‌دانست که او چرا همه‌ را احضار کرده است. مردها و جوان‌ها بعضی ها با کنجکاوی، بعضی‌ها با علاقه و بعضی ها هم با بی میلی، کم کم به طرف خانه مشهدی احمد راه افتادند، امّا پیش از این که آن‌ها حرکت کنند مشهدی احمد از خانه خارج شده و به کنار حمّام آمده بود. مردم هم بناچار راه خودرا کج نموده و در کنار حمّام جمع شدند. ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین (۲۵) 📌 این داستان :فراخوان ۳ مشهدی احمد جمعیّت‌ را ور انداز نمود. او همه را می شناخت. تنها از یکی از خانه‌ها کسی نیامده بود. مشهدی احمد که به صراحت لهجه معروف بود با فرستادن چند کلمه پیام آبدار توسط بزرگ طایفه‌شان، به او هم فهماند که چاره‌ای جز آمدن ندارد. چیزی نگذشته بود که حضور اهالی تکمیل شد. مشهدی احمد به وسط جمعیّت آمد و شروع کرد به صحبت. " همین طور که می بینید جوی آب حمّام یخ زده و آب به خزینه نمی‌رسه. همه می‌دانیم که بدون حمّام نمیشه زندگی کرد. نه نمازمان درسته و نه اعمالمان. اگر چند روز به همین منوال بگذره هیچ کداممان رغبت نمی کنیم از کنار دیگری عبور کنیم. به غیر از ما کس دیگه‌ای نیست که بیاد و برای ما حمّام راه بیندازه. من امروز آب خزینه را خالی کرده‌ام. حالا باید همگی دست به دست هم بدیم و سطل به سطل از قنات روستا آب آورده، ابتدا کف و دیواره‌های خزینه را بشوییم و بعد هم پُرَش کنیم. بعد هم من خودم قول میدم که هیزم میارم و تون حمّام را روشن نموده آب‌ را گرم می کنم تا همة اهالی بیان و بدنشونو بشویَن." ساعتی بعد با تلاش و کوشش اهالی، خزینة حمّام پر از آب تمیز شد و به دست خود مشهدی احمد، دود از دودکش تُون حمّام به هوا برخاست. با گرم شدن آب خزینه، زن، مرد، پیر و جوان با نوبتی که تعیین شده بود بُقچه به‌دست راهی حمّام شدند و به اموات بانی این کار دورد و رحمت فرستادند. ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین (26) 📌 این داستان : شرف، بیل، مسلسل 🔰 بخش اول 🔵 اهالی روستای چپقلو و روستاهای اطراف، سخت‌ترین شرایط زندگی ‌را تجربه می‌کردند. آن‌هایی که دستشان به دهانشان می‌رسید، می‌توانستند شکم بچّه‌هایشان را با نان گندم و یا جو و آشی، اُماجی یا با نان و با نان‌خورش شیره انگور سیر کنند، امّا آن‌هایی که ملک و باغ و آب نداشتند و با کارگری دیگران زندگی‌شان را تأمین می‌کردند، وضع فلاکت باری‌ را تجربه می‌کردند. با قند یک من شصت تومان، دارا و ندار، قادر نبود سماور روشن کند و یا کتری آب جوش‌ روی اجاق آتش بگذارد. 🔻 خانواده مشهدی احمد نیز وضعی بهتر از دیگران نداشت. نه ملک و باغ آن‌چنانی در اختیارشان بود که با کشت و زرع آن معاش خود را تأمین نمایند و نه کار و شغل دیگری بود که از دستمزد کارشان زندگی ساده‌شان را بگذرانند. تنها کاری که این قبیل آدم‌ها می‌آمد که از طریق آن، خانواده خود را از گرسنگی نجات دهند کارگری در جاده خاکی در دست ساخت ساوه-همدان بود که دولت ایران برای حرکت کامیون‌های نظامی متّفقین اشغالگر می‌ساخت. مشهدی احمد که دوران جوانی ‌را سپری می‌کرد و دارای زن و فرزند هم شده بود، همراه دو برادر دیگر از جمله همین کارگرها بودند. ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین (27) 📌 این داستان : شرف، بیل، مسلسل 🔰 بخش دوم 🔶آن‌ها هر روز صبح زود، بیل و کلنگ خود را بر دوش گرفته و پس از شش، هفت کیلومتر پیاده‌روی، خودرا به محل کار می رساندند. ✔ مباشر که مسؤلیت تقسیم قطعات جاده بین کارگران و نظارت و سرپرستی آن‌ها را بر عهده داشت قطعه‌ای را با قدم‌هایش اندازه کرده و تحویلشان می‌داد و آن‌ها مشغول به کار می‌شدند. ✖ آن‌ها صبح تا غروب کلنگ می‌زدند و با بیل‌ها و فرغون‌های دستی، خاک‌ را جا به جا نموده و قطعه‌ای از جاده‌ را هموار می‌ساختند و برای استراحت ظهر و نماز و نهار نیز به دخمه‌ای که در حاشیة تپّه‌ها کنده بودند می‌رفتند و در پناه خاک‌ بِکر، ساعتی را می‌آسودند. 🔽مباشر که مردی شهری بود و شبانه ‌روز را در آن‌جا سپری می‌کرد، اسب، همسر و تنها پسر خردسالش‌ را هم همراه خود آورده بود. 💥 او با اسبش در مسیر جاده‌ رفت و آمد می‌کرد و به کارگران سرکشی می‌کرد، همسرش‌ نیز همراه فرزند خردسالش در کلبه‌ای که در فاصله‌ای دورتر از جاده درست کرده بودند زندگی می‌کرد و صبحانه و نهار و شام مباشر ‌را آماده می‌کرد. 💯مباشر، با شناختی که از کارگران هموطن خود به‌ویژه این سه برادر داشت، بدون نگرانی همسرش‌ را در کلبه تنها می‌گذاشت و تا فرسنگ‌‌ها دورتر از آن‌جا، برای رتق و فتق امور رفت و آمد می‌کرد. ⬅در یکی از روزهای سرد پاییزی در حالی‌که کارگران در میان گرد و غباری که از بیل و کلنگ‌هایشان برمی‌خواست و با باد تند و سرد منطقه، به سر و روی‌شان می‌ریخت بی‌حرکت ایستادند و به دوردست خیره شدند. یکی از کارگرها با اشاره دست توجّه بقیّه‌ را هم به گرد و غباری که در چند کیلومتری بر می خاست جلب کرده بود. ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان فامنین (28) 📌 این داستان : شرف، بیل، مسلسل 🔰 بخش سوم‌ 🔶 در سمت غربی جاده، تودة بزرگی از گرد و غبار بر می‌خواست و هر لحظه از یک طرف بر طول و ارتفاع آن افزوده می شد و از انتها، رقیق تر شده و در گستره دشت و دامنة تپّه‌ها محو می شد. آن‌ها به تازگی تجربه کرده بودند که چنین پدیده‌ای نشانة حرکت ماشین است. 💥 حجم گستردة گرد و غبار نشان می‌داد که ستون خودروهایی در حرکت بود که معمولاً نظامیان مو خرمایی سوار آن‌ها بودند. 💡حالا دیگر همة کارگرها ایستاده و به آن سمت خیره شده بودند. ✔بعضی‌ها به بیلشان تکیه داده بودند وبعضی‌ها به کلنگشان. بعضی‌ها هم فرصت‌ را غنیمت شمرده و در بلندی حاشیة جادة در دست ساخت نشسته و استراحت می‌کردند. 🔵ستون نظامی هر لحظه نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد. انگلیسی بود؟ روسی بود؟ آمریکایی بود؟ به حال کارگران جاده هیچ فرقی نمی کرد. همة آن‌ها موهای بور و چشم‌های آبی داشتند، و تا بن دندان هم مسلّح بودند. 🔴 هنگامی‌که به نزدیکی کارگرها رسیدند ستون از حرکت ایستاد. کارگرهای ساده‌دل هرکدام یک جور فکر می‌کردند. 🔻 بعضی‌ها فکر می‌کردند که شاید ایستاده‌اند تا به آن‌ها که راه را برایشان هموار می‌کردند خسته نباشید بگویند، بعضی‌ها در دل خود می‌گفتند که شاید ایستاده‌اند تا نان و جیرة غذایی‌شان ‌را با کارگران تقسیم کنند و بعضی‌ها هم فکرهایی دیگر از سرشان می گذشت. ✏ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻کانال فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣️💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍️ شهرستان فامنین (.۲۹.) 🔰 بخش .۴. 🔸امّا انگار فرماندة ستون هدفی غیر از همة آنچه که کارگرها به آن می اندیشیدند در سر داشت. 🔸او در حالی‌که سلاح خودرا آماده در دست داشت از ماشین پیاده شد و با گام‌هایی محکم به سمت کلبة مباشر حرکت کرد. کارگرها همه در بُهت و حیرت فرو رفته بودند. 🔸مباشر، همسر و تنها فرزندش ‌را به امید کارگرها گذاشته و کیلومترها از آن‌جا دور شده بود. اکنون یک ستون نظامی بیگانة مسلّح در یک سو، عدّه‌ای کارگر فقیر و بیچاره با بیل کلنگ در سوی دیگر و یک زن جوان و یک پسر خردسال هم در دیگر سو و فرماندة نظامی نیز از ستون جدا شده و به سمت کلبه‌ای که زنی تنها در آن‌جا اقامت داشت پیش می‌رفت. 🔸لحظات به سرعت می‌گذشت و در ذهن بعضی از کارگر‌ها، کم کم، احتمال بروز فاجعه‌ای قوّت می‌گرفت. فرماندة نظامی از فاصلة دور، زنی ‌را در کنار کلبه دیده بود. 🔸او، با وجود افراد مسلّح زیر دست و مسلسلی که در دست داشت، هیچ مانعی بر سر راه خود نمی‌دید. 🔸با نزدیک تر شدن فرمانده به اطاقک محل زندگی همسر مباشر، نیّت شوم این نظامی بیگانه قطعی می‌شد. 🔸 مشهدی احمد هم که دستة بیل را در میان دو دست خود می‌فشرد کم کم راه می‌افتاد. 🔸 هنگامی که رفتن مشهدی احمد قطعی شد، دو برادر او نیز به پشتیبانی از او به دنبال او به حرکت در آمدند. 🔸نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. از یک طرف افراد ستون به تدریج به حال آماده‌باش در می‌آمدند. بعضی از آن‌ها از خودرو پیاده شده و گَلَن‌گِدَن تفنگشان‌ را می کشیدند، بعضی همچنان در داخل خودرو خودشان‌ را جا به جا نموده و اسلحه ‌را از دوششان پایین می‌آوردند. 🔸چهار نفر با عزمی راسخ به سمت کلبه در حرکت بودند. اوّلی به قصد تجاوز و قتل و کشتار با مسلسل، سه نفر دیگر به قصد دفاع از امانتی که به امید آن‌ها در آن جا رها شده بود. 🔸کم کم صحنه‌ای در ذهن کارگران شکل می‌گرفت که در آن در دامنة تپّه،‌ جنازه‌هایی متعدّد افتاده بود. 🔸 فرمانده چند قدم زودتر از سه برادر، به کلبه رسید و یکی از پاهای چکمه پوش خودرا درون کلبه گذاشت و نگاهش را همراه با سر لولة مسلسل در درون کلبه چرخاند . مشهدی احمد و دو برادر دیگرش نیز در چند قدمی ایستادند و چشم‌هایشان ‌را به فرمانده و کلبه دوختند. 🔸فرماندة نظامی، مشهدی احمد، برادرهای او، کارگرها، نیروهای نظامی ستون همه در حیرت فرو رفته بودند. 🔸 فرمانده وقتی کلبه‌را خالی دید، مکث کوتاهی کرد و بدون این که حرفی بزند نگاهی به سه برادر انداخت و بلافاصله با عجله برگشت و خودش‌ را به خودرو فرماندهی رساند و سوار شد و دستور حرکت داد. 🔸ستون به حرکت در آمد و با پیمودن مسیر پر دست انداز جاده، از آن‌جا دورشد. ساعتی گذشت. کارگرها همچنان ایستاده و مات و مبهوت نگاه می‌کردند. چه اتّفاقی افتاده بود؟ همسر مباشر کجا رفته بود؟ 🔸پس از دور شدن کامل ستون نظامی، ناگهان چشم غبار آلود کارگر‌ها به نقطه‌ای در بالای تپّه‌ای دور دست افتاد. آن‌ها همسر مباشر را دیدند که دست فرزند خردسالش‌ را گرفته و آرام آرام به سمت کلبه می آمد. 🔸همان‌طور که افسر بیگانه، از دوردست زنی تنها را شناسایی کرده بود، همسر مباشر نیز خطر ‌را حس کرده و دست فرزند خردسالش‌ را گرفته و در پشت تپّه‌های دوردست پنهان شده بود. 🔸مباشر پس از بازگشت، از موضوع آگاه شد. و از آن پس آن سه برادر را بسیار عزیز و گرامی می‌داشت ✏️ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻رسانه فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣️ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 📌 بیر گوزل حرکت، سرودلیردَن 🔹تا این لحظه افعال ساده‌ای را که با "الف" شروع می شوند ثبت کرده ام بیش از هفتاد فعل هستند. امیدوارم بتوانم فرهنگ عظیم واژگان ترکی ولایت خودمان را تدوین کنم. به کمک دعا و همکاری شما فرهیختگان گرانقدر. _ اَزدیرمَک = لوس کردن _ اَزمَک = کوبیدن و نرم کردن _ اَکمَک = کاشتن _ اَگمَک؛ اَیمَک = خم نمودن؛ شکست دادن _ اَلَه‌مَک = غربال کردن _ اَممَک = مکیدن (شیر از پستان مادر) _ اَمیزدیرمَگ = شیردادن از پستان _ اُپمَک = بوسیدن _ اُزمَک = شنا کردن _ اُزولمَگ = ضعیف شدن و پاره شدن _ اُشوتمَگ = لرزیدن از سرما _ اُشومگ = احساس سرما کردن _ اُلچمَگ = اندازه کردن (طول و وزن و حجم) _ اُشدورماق (خ)؛ ‌اُچدورماق = به پرواز در آوردن _ اُوُنماق (خ) = توقع داشتن _ اُوماق (خ) = مالیدن چیزی با کف دست _ اُیدورماق (خ) = فریب دادن و از راه به در کردن _ اِوسه‌مَگ = به آرامی جدا کردن چیزی از چیز دیگر با بهره گیری از باد _ اِولَنمَگ = تشکیل خانواده دادن 📚 به قلم: ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ ☔️ کانال فرهنگی، اجتماعی ⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚 http://s8.picofile.com/file/8322699600/2.jpg
فامنین گرام
‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان ‍ ✅ ...! 👈 قسمت اول 🔹 روزهای پایان سال بود و به خاطر کار در خیریه، خیلی درگیر بودم. شاهد وضعیت سخت اقتصادی خانواده های محروم در مناطق مختلف کشور بودیم. سعی کردیم از راههای مختلف سبد غذایی و البسه تهیه کنیم و به افراد بی بضاعت، مخصوصا ایتام، زنان بد سرپرست و بیماران صعب العلاج کمک کنیم. تلاش زیادی داشتیم و با انجام هر چند کارهای سنگین و بودن در خیریه نمیتوانستم به کارهای خانه و به قولی "خونه تکونی" برسیم. 🔸 وقتی می توانستم به محرومان کمک کنم و در این ایام نزدیک دلی را خوشحال کنم، احساس سبکی می کردم. روزها گذشت و خدا را شکر با اهداء حمایت های نقدی و غیر نقدی، همه با رضایت از خیریه می رفتند و خوشحال بودم از اینکه خنده بر چهره این عزیزان می دیدم. مطمئن بودم دعای خیر این محرومان در زندگی خیرین، تاثیر گذار خواهد بود. 🔹 یک روز قبل از عید مشغول تمیز کردن خانه شدم و تا لحظه سال تحویل درگیر بودم و با چیدن سفره ی ساده ی هفت سین، نفس راحتی کشیدم. خانواده کنار هم جمع بودیم و خیلی خوشحال از اینکه خداوند دوباره فرصتی عنایت کرد تا تحویل سال نو را ببینیم. هوا کم کم ابری می شد و در شبکه های اجتماعی خبر آمدن یک موج بارشی بود. خوشحال از اینکه سال پیش رو با این هوای بارانی، دل انگیز تر خواهد بود. قصد مسافرت به شیراز را داشتیم و همسفران ما روز دوم فروردین حرکت کردند و من به خاطر پسرم که تنها بود و باید برای کنکور آماده می شد، از رفتن به مسافرت پشیمان شدم و تصمیم گرفتم که در خانه باشیم. 🔸 مهمانی و دید و بازدید عید بود و کمتر به تلویزیون نگاه می کردیم. خبر بارندگی ها رو از شبکه های اجتماعی رصد می کردیم و شاکر نعمت باران و رحمت بی کران خداوند سبحان. خبر بارندگی شدید در و ، که روزهای سال نو کام بعضی از هم وطن های ما را تلخ کرده بود؛ خدایا این همه نعمت و برکت و حالا غم انسانهایی که در سرما و آب گرفتار شده اند. مشکلی نیست، دست به دست هم می دهیم و با کمک هم مشکلات را برطرف می کنیم و اجازه نمی دهیم شادی این مردم در سال نو به ناراحتی تبدیل شود. ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم حاجیلو ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان ...! 👈 قسمت دوم 🔹 با مدیر خیریه گلستان تماس گرفتم و جویای حال مردم شدم. فاجعه سنگین بود و دردناک، خسارت های زیاد و مردمی که در سیلاب محاصره شده بودند. فکر زنانی که با وضعیت جسمی خاص در این سرما بین آب و گل، باید تحمل کنند و مراقب کودکان خود باشند و فکر گرسنگی و تشنگی این افراد مظلوم اشک بر دیدگانمان جاری می کرد. با دیدن تصویری هولناک از زیبا، در کانال ها و گروه های شبکه های اجتماعی و تحمل این همه درد، سخت بود. خدایا، انواع ماشین ها با سرنشینان غریب و مسافران بی پناه ،چون قوطی کبریت که در آب جاری بودند و صدای جیغ کشیدن کودکان و "یا زهرا" گفتن زنانی که هیچ پناهی نداشتند. پدر خانواده که همیشه تکیه گاه و پشتیبان خانواده بود، کاری از دستش بر نمی آمد و مبهوت این منظره وحشتناک شده بودند. خدایا قیامت شده و این همه بارندگی و آب و سیلاب ... 🔸 شاهد بودیم که بعد از کم شدن بارندگی و فروکش شدن سیلاب زنان و مردان، دست به دست هم برای تمیز کردن خانه ها و شستن وسایل خانه و فرش ها، همت کردند. مردم خونگرم و مهربان شیراز با پذیرائی از مهمانان نوروزی که در شیراز دچار مشکل شده بودند، را به نمایش گذاشتند و کاش، پایان ماجرا به این مسائل ختم می شد. مصیبت وحشتناکی در راه بود. 🔹دیار محروم و که هشت سال درگیر مصائب جنگ بودند. رانش زمین و بارش های سنگین، باران بارید و بارید و رودها طغیان کردند. صدای دلخراش خروش رودخانه ها و ریزش آب از کوه های مرتفع و گل و لای. کودک در حال خواب صدای لالای مادر را نمی شنید و ناله های خواهر از ترس وارد شدن آب به خانه او را می ترساند. خواب از چشم پریشان پریده بود و گریه های پدر که تا این زمان پنهان بود. آب از دیوار ها بالا و بالاتر شد و دستور تخلیه منازل دیگر امکان بیرون رفتن از خانه نبود و سیل همه جا را گرفته بود. هر کسی فکر نجات بود و خیلی ها که در آب ماندند و ... گرانی و مشکلات تهیه وسایل برای گذراندن عید امسال به کلی فراموش شد و حالا این بلا که مردم زیادی از کشور را مبتلا کرده بود. ویرانی و آوارگی بدترین درد برای زن، برای دختر و برای خانواده هست. هر کجا باشی وقتی به خانه برمی گردی یک نفس راحت می کشی و میگویی که خدایا هیچ کجای دنیا خانه آدم نمی شود. بعد از این چه خواهد شد، ویرانی و خرابی خانه ها و از دست دادن تمام وسایل خانه در زمانی که وضعیت اقتصادی بسیار نابسامان است. 🔸عروس جوانی که تمام جهیزیه خود را در آب و گل میبیند و مادر پیری که همه هستی خود را از دست داده است. زن جوانی که گهواره غرق گل جگرگوشه اش را شکسته، در گوشه ی خانه پیدا میکند. این همه تراژدی و غم اول قصه ماست و غصه های پنهان زنان آبرودار دیگر قابل وصف و نوشتن نیست. پایان ✍ نویسنده: سرکار خانم حاجیلو ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان ✅ هوای بهار و هوای عشق 👈 قسمت اول 🔹دلم هوایی شده بود و در قفسِ خانه آرام نمی گرفت. مثل پرنده ای اسیر، برای رهایی و پرواز ، بال بال میزد. آنقدر بر در و دیوار جان کوفت تا کار خود را کرد. دلم را برداشتم و پای در راه گذاشتم. از قضا همپایی همدل، همراهم شد. راهی باغ شدیم. 🔸باغی به قدمت یک تاریخ. باغی پر از شاهد و شهد و بوی شهادت. باغی که آبش هنوز از چشمه عشق خدا میآمد. باغی که سروهایش هنوز از سر آگاهی، سرپا بودند ! فواره هایش هنوز از شرشر شوق شوری داشت. در حوض های فیروزه ای اش هنوز ماهیهای قناتی، روزگار خوشی داشتند. ما از طرف سایه دانایی باغ قدم زنان پیش می رفتیم. 🔹از اولین برج مراقبت گذر کردیم . انگار ملائک ناظر ، ما را قبول کردند و اجازه دادند تا با روح باغ دمساز شویم. بنفشه ها در وسط باغچه سر و گوش کشیده بودند و سراپا چشم بودند. سروها سر برداشته و سرود می‌خواندند. ناگاه شوقی در چشم سیاه بنفشه ای مرا در خود کشید... بی اختیار پریدم وسط چمن و چشم بنفشه را بوسیدم. یکباره دلم از عطر بنفشه ها غش رفت... با صدای نگهبان که هشدار میداد وارد چمن نشوید، بخود آمدم و دیدم چنار به من میخندد... همان چنار تنهای ناقلایی که روزی دلم را دزدیده بود... به طرفش رفتم و قدری دورش گشتم و گفتم ای مغرور تو هنوز تنهایی؟ چنار لبخندی آتشین زد و گفت : منم و این آب که دورم می گردد، منم و این باغ و این خورشید خدا که سبزم می کند، کو تنهایی؟ خندیدم و گفتم: احسنت تو چقدر دانایی... غمزه ای آمد و گفت: دیری است که تو پر از هوای مایی... گفتم. به به چه هوایی... الحق که تو شاخی از طوبایی ... گرد چنار طوافی کردم و به سمت دل باغ رفتم... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت دوم 🔅هوای بهار و حال باغ 🔹آرام و خرامان از میان سرو قدان باغ می گذشتیم . دارکوبی روی تن پر از طنین درخت ضرب عشق گرفته بود. نسیمی آرام در باغ می گردید و با زلف گلها و گیاهان دلبری می کرد . آب از شدت عشق ،از دل چاه و از فواره های خواهش می‌جوشید و در جوی های فیروزه ای گرداگرد باغ می دوید . 🔸خورشید عاشقانه ذرات طلایی اش را نثار تن نوعروسان باغ می کرد . قیامتی بود از شور و شادی و شوق ،بین آب و آتش و باد و خاک. جان و روح من حیران این قیامت شده بود. انگار جان جهان می خواست با جان من یکی شود ! یا اینکه من می خواستم با جان جهان بیامیزم . 🔹بظاهر قدم می زدم روی دو پا... ولی هیچ بند نبودم به زمین! اگر چشمی جان مرا می دید همه پر بود همه پرواز همه شور همه شرر همه رقص همه آواز گویی زمین و زمان بهم دست داده بودند تا دست عقل را از جانم کوتاه کنند و مرا از خود بیخود کنند... 🌲 بلبلان مست از روی گل، در پرده شور می‌خواندند آب، این ساقی باغ ، مستانه و رقص کنان در پای گلها و درختان می گشت و جان درختان را از جام زلال حیات ، مست می کرد. چیزی نمانده بود عنان اختیار از کف صبر برود و دل کار خودش را بکند. می خواستم کودکی باشم و رها از هر باید و نباید خود را پرت کنم در آغوش نرم آب... در انبوه مهربانی . در صافی عشق خدا. در زلالترین معنی حیات. در عمق پاکیها. دلم می خواست بروم میان آن حوض فیروزه ای و تا دلم می خواهد با آب بازی کنم. پرده ای از پاکی آب، چشم و گوشم را بگیرد و دیگر هیچ نفهمم ... هیچ نبینم... و فقط احساس کنم... آب را ... نرمی و مهربانی را... معنی پاک و خوب زندگانی را... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت سوم 🔅هوای بهار و حال بلبل 🔹از کنار حوض شتر گلو با گلویی که گیر کرده بود در عشق آب، بناچار گذشتیم. در طاق چشمه دوم ، توی درگاهی روبروی حوض نشستیم تا قدری با زمزمه زیبای آب و نقاشیهای جذاب طاق، دل را جفت و جور کنیم. همپای همدلم ،کتابی را باز کرد و گفت بیا این کتاب را بخوانیم. در مورد درک لحظه حال و عشق حقیقی نوشته است. کتاب را باز کردم با اولین جملات پیام آن روزم را از کائنات دریافت کردم. گفته بود در عشق حقیقی انسان از نفرت رها می‌شود و به وحدت می‌رسد. و چه بسا که آغاز این راه با عشقی مجازی باشد. برای رسیدن به عشق حقیقی باید خود را و خدا را شناخت. و تنها با این شناخت است که معرفت و وصال در عشق حقیقی ممکن می‌شود. 🔸 با خود گفتم چقدر خوبست که خدا مال همه است و نهایت آمال دلها خداست. بالاتر از این چه آرزویی دارد دل ، که دلدارش خدا باشد و حالش با خدا خوش باشد. این پیام به دلم حال خوشی داد. به دوستم گفتم امروز تا همیشه همین پیام ما را بس است اگر فیض آن به جان و دل برسد. برخیز تا از این شاهکار خدا و این حال و هوا لذت ببریم. بسمت سفره خانه رفتیم. 🔹 ورودی سفره خانه ،جویی بود جاری از آب قنات پر از ماهی های قناتی. بر دو سمت جوی ، درختانی کهن. برای نشستن و نظاره ،مهتابی که مشرف بر حیاط بود ،جای خوشتری بود. از سنگفرش ختائی آب پاشی شده و پله های آجری گذشتیم و وارد مهتابی شدیم. روی تختی چوبی، کنار درختی آرام گرفتیم. فضای دلپذیر و قشنگی بود. و عجب می چسبید دو پیاله چای جهان. آشپزخانه همانجا بود . چای سفارش دادیم. چای در قوری چینی گل قرمزی و استکان کمر باریک نقش شاه عباسی.. با دو شاخه نبات زعفرانی... هیچ کم از شراب ناب شیراز نداشت این چای ما. صدای قل قل چای از لوله قوری در کام استکان ،دل را می برد به عهد سرور. اقبال با ما یار بود ... در خوشترین وقت ،زیباترین آهنگ پخش شد. من طربم طرب منم... 🔸از صدای آسمانی همایون، گویی جان جهان طربناک شد... آن مکان مثل ملک ملکوت شده بود. همه چیز مهیا بود تا روح پر و بالی بزند. از آن آواز وجد عجیبی در جان بلبلان افتاد... حتی در جان درختان هم... از حرکات آرام شاخه های درختی که بالای سرم بود حس میکردم درخت به رقص آمده است! توی تن درخت سوراخی بود که لانه یک جفت بلبل بود. بلبلان از لانه در آمدند و آنقدر بیقرار همراه با همایون مستانه خواندند که مرا از جا بردند... من طربم... طرب منم... 🔻دیگر جان را اختیاری نبود... زمین مست و هوا مست و زمان مست و بلبلان مست... مگر می شد در اینهمه مستی آرام نشست؟؟؟!!! مگر شعور جان آدم از درک شادی، کم از مرغ و گیاهست؟ ای کاش عقل بمیرد در چنین حالی که محال می‌کند رهایی را... بیاد داستان و افتادم. بیاد رقص آسمانی سهروردی در صحرا افتادم. بیاد شادی خدا وقت خلقت عشق و آدم... وا حسرتا بر دلهایی که عشق را نمیفهمند... دلم میخواست من باشم و خدا و عشق... رقص کنان پر بکشم تا خود بهشت ای وای از اینهمه پندار زشت که در زمین و ضمیر مردم اوست. که نمی گذارد روح به راحت برسد... ای وای از آنها که نمی فهمند سماع جان را و حال لحظه و پیام نغمه را ... آسمانم آرزوست ... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت چهارم 🔅 هوای بهار در حمام فین کاشان 🔹درهای آسمان باز بود و پر و بال جان بسته. آخ که چقدر سخت است حال مرغی پر بسته و دلشکسته کنج قفس. سفره خانه را به قصد تماشای حمام ترک کردیم. دلی که لحظاتی پیش از شوق آرام نداشت، با یاد امیر اسیر ،در قفس غم افتاد. امیری در اسارت... بزرگی در بند فرومایگان... کاش زمان می ایستاد. کاش هنوز آن لحظه شوم فرا نرسیده بود. هوای این طرف باغ، هوای رازناکی بود. درختان این سوی، شاهدان زبان بریده ای بودند بر جای مانده همچون گنگان خواب دیده ... در این سوی باغ بلبلی، نغمه شادی نمی خواند. تنها صدای دارکوبی میامد که مدام بر فرق درختی می کوفت. نگاهم سمت درخت چرخید تا ببینم آیا چیزی از نگاهش می فهمم؟ درخت نگاهش را پنهان کرده بود اما دلش پر از عقده بود. عقده هایی از راز . راز یک قتل خوفناک. راز یک مظلومیت بزرگ. دست بر دلش کشیدم . گوش به درونش سپردم... دلش پر از ناله بود... پر از یاد نگاه مظلومانه امیر. امان از نگاه آخر... امان از رفتن های بی بازگشت... حتما وقتی امیر آخرین نفس را کشید، درخت ناله اش را شنیده بود و از آن ناله این عقده ها در جانش پیدا شده بود. کاش زبان زمان و زمین و گیاه را می دانستم... درخت را بحال زار خود رها کردیم و وارد حمام شدیم. 🔸دالانی با سقفی کوتاه... که پس از پیچ و خمی به سربینه می رسید. اول رختکن بود... اینجا بود که امیر رخت دنیا از تن کند و بقچه برگشت را هرگز باز نکرد. از سربینه و خزینه هم گذشتیم و به صحن حمام رسیدیم . بویی میآمد... بوی تلخ حقیقت بوی ماندگار خون بوی متعفن ظلم بوی مظلومیت حق. جایی ایستادم که امیر دست از جان شسته بود... عجب مرگ مطهری عجب رگ زدنی ... چه حماقتی کردند این بی رگان ابله! پنداشتند ، زدنی است!؟ ندانستند که حق از سر زدن و رگ زدن، ریشه میدواند و سرها می افرازد! 🔻 بیخودانه دلم ،سر ناله برداشت... ناله ای که فریاد خاموش همه شهیدان بنا حق کشته بود مرغ سحر ناله سر کن... دل و جانم در اشک خون نشست... هوا سنگین شد و سرم باز سودایی شد... حال دلم مثل هوای بهار شده بود... پر از بارقه پر از برق پر از صاعقه پر از ابر و باران... دلم میخواست ببارم... بر مزار گلهای پرپر... دلم میخواست تا خدا ناله کنم از داغ لاله ها... از ظلم ظالمان... دلم می خواست دعا کنم و همه شاهدان باغ با من امن یجیب بخوانند... حال جهان ناخوشست ای خدا... یاااااا رب... خانه ظلم را ویران کن این جهان را از ستم ها پاک کن... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت پنجم 🔅 بهار و کوچه باغ 🔹با دلی مالامال درد ، از قتلگاه امیر بیرون آمدیم . آسمان هم مثل دل ما هوای گریه داشت. گویی می خواست به ما فرصتی بدهد تا آرام بباریم بغض پر از هزار فریاد را بی آنکه نگاهی آزارمان دهد. به محض خروج از باغ نگاهم دوید در کوچه باغ قشنگی که پر بود از یاد خوش یاران و عطر بهاران. یاد یاران حاضر در دل و غائب از نظر. دل و جان هم رفت از پی نگاه، در میان آن دیوارهای بلند که خاطر داری را بلد بودند. انگار در دل دیوارها ،بوی نفس های آشنایی مانده بود برای این روزهای سخت جدایی! 🔸باران، نم نم بر تن دیوارهای کاهگلی می زد و عطر خوش خاطره را در فضا می پراکند. مردی از جوی، آب بر می داشت و بی اعتنا به نم نم باران ، جلوی سفره خانه اش را آب پاشی می کرد. نگاهم روی زمین پی موج موج آب هایی رفت که سراسیمه به جوی برمی گشتند. آنها نمی خواستند از جوی جدا شوند و قطره قطره شوند. 🔹ای کاش زبان زلال آب را بلد بودم. خم شدم تا دستی در آب بزنم و با قطره ها حرف بزنم که دیدم فوجی از مورچه ها در آب غرق شده اند. لانه آنها را آب برده بود! حتما مورچه ها فریاد می‌زدند و دنبال خانواده و دوستانشان می‌گشتند اما گوش ما از شنیدن ناله هایشان عاجز بود و دلمان بحالشان نمی سوخت. آن مرد هیچ اهمیت نمی داد که این آب ،بنیان مورچه ها را می برد.! چقدر خوبست که فکر، فرار است. از غصه مورچه ها فرار کردم و به راهم ادامه دادم. 🔸بوی آب قنات و خاک و گلاب بهم آمیخته بود و ذهن را بازیچه احساس میکرد. و عجب بازی خوشی... در گذر از پیاده رو باز نگاهم گیر کرد در نگاه شفاف گلی که خدا را جیغ میزد! چنان جیغی که میخکوب شد دلم، پای نگاه گل... اوج جمال و نهایت لطف بود این گل! نه... این گل که گل نبود، خمی از زلف پر پیچ و تاب خدا بود! دلم تبارک الله گویان دور هر پر گل گردید و گردید ... نه یکبار نه هفت بار... شاید هفت هفتاد بار... من در حج عشق بودم به دور خدا... با لب هر گل لبیک گفتم و لبیک شنیدم... و چقدر مست می‌کند لب جمیل خدا جان عاشق دیوانه را... رهگذران مرا می‌دیدند و جنونم بر گل را... برایم مهم نبود که بگویند دیوانه است من با خدایم مست عشق بودم . چه غم که عاقلی فارغ از عشق،مرا کند سرزنش... من به فتوای بابا طاهر و حضرت حافظ ، عالم خوش این چنین دیوانگی را پسندیده بودم. نمیدانم چه مدت با سر زلف خدا مشغول بودم. عالم بی زمان و بی مکان را می چشیدم و لذت لحظه حال را و بوی دل خدا را. 🔹حیف که آسمانیان نمی گذارند این لحظات خوش دیری بپاید و پای دل از گل دنیا بر آید. برقی که از صاعقه جمال مرا گرفته بود رها کرد و اندکی بعد به خود آمدم. تازه متوجه نگاهها و صداهای اطرافم شدم. دوستم می گفت: _بس است دیگر بیا برویم. مردم می‌گویند "مگر تا بحال گل ندیده" ! _خندیدم و گفتم: آنها گل را ندیده اند که از کنارش بی احساس میگذرند. من دیده ام که دیوانه جمال و کمالش شدم. آنها مو می‌بینند و من پیچش مو. در حالیکه با دوستم از خوشی آن تماشا، نکته ها می‌گفتیم پای پیاده و دل سوار بر عشق تاختیم به سمت بیابان خدا... آنجا که افق عشق تا خدا گسترده بود... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت ششم 🔅 هوای بهار و هوای توسل 🔹سراپا غرق تماشای غروب بودیم که از گلدسته های امامزاده ابراهیم صدای الله اکبر در دل صحرا طنین افکند. عجب اذانی... از او می گفتند... وقتی که ما در چشم خورشید محو جمال او بودیم، وقتی که از سنبله ها ،مست عطر خدا بودیم. مدتی بود که ما نماز را در قد قامت علف اقامه می‌کردیم. با هر نسیم، پی هر خمیدن علف به رکوع و سجده می رفتیم و سبحان الله می‌گفتیم. و پس هر برخاستنی تمامی سوره حمد و توحید را بر سلول سلول وجودمان تلقین می‌دادیم. و اینک موذن ، اذن می گفت تا مردمان به صف شوند. 🔸راهی امامزاده شدیم. گنبد مخروطی شکل و گلدسته های فیروزه ای امامزاده، آن دشت کویری را کرامتی بخشیده بود. در حیاط ورودی، حوضی و کاجی بود که خوشامد دلنوازی به تازه واردان می گفت. از حیاط با صفایی که دیوارهای کاهگلی داشت و با ختائی فرش شده بود گذشتیم تا به حیاط پشتی امامزاده و صحن زنانه برویم. از دالان کوتاهی گذر کردیم و به حیاط پشتی رسیدیم. حوضی بزرگ در وسط حیاط بود. دو طرف حوض باغچه هایی با کاجهای زیبا و در دو طرف باغچه ها حجره هایی مجزا برای زائران. صحن و بارگاه و ایوانش بالاتر از حیاط بود. و بوسیله چند پله به حیاط منتهی میشد. صحن حرم و ایوان و سقفها با آینه کاری و کاشیهای متنوع و نقاشیهای خاص تزیین شده بود . مجموعه زیبایی بود از معماری اسلامی . 🔹اما زیباتر از معماری، حال و هوای حرم و مردمانی بود که دل دوخته بودند بر این آستان . هر یک با داستانی و دردی و یا دردهایی. تا مگر حضرت شفیع آنها شود در اجابت خواسته هایشان به درگاه خداوند. اینجا بود که هزاران سوال بی جواب بود تا خدا . حیات بعد از مرگ چیست؟ شفاعت چیست؟ توسل چیست؟ چه کسانی بعد از مرگ زنده اند و می‌توانند پیش خدا شفاعت کنند؟ چقدر به معجزه و شفاعت اعتقاد داریم؟ آیا تا بحال جوابی از این توسلات گرفته ایم؟ چرا بعضی ها جواب نمی گیرند؟ پشتوانه این عقاید ما متوسلان چیست؟ آیا نمیتوانیم مستقیما به خدا متوسل شویم؟ آیا نذرهای ما برای امکان مقدسه مورد قبول خداست؟ آیا این نذرها واقعا در راه خدا و اعتقاد مردم به خدا خرج می‌شود؟ آیا می‌شود نذر را تغییر داد؟ آیا مردمی که امامزاده ندارند رابطه شان با خدا و حاجاتشان به مشکل بر میخورد؟ و هزاران سوال دیگر... فکرم درگیر این سوالات بود که یادم آمد دوستی از من خواسته آنجا برایش دعا کنم. 🔸همانجا در حیاط صحن پای کاجی که دست بر دست ، پنجه بر پنجه تا دل آسمان بالا رفته بود ایستادم و خدا را یاد کردم و از خدا خواستم به حرمت حاجت آن دوست دردمند و همه دردمندان را بصلاح خداوندی اش روا گرداند. خانمی که در آن نزدیکی ، حواسش به ورود و تماشای ما بود گفت: "مادر برو داخل حرم، قفل ضریح را بگیر و دخیل ببند و حاجت بطلب اینطوری که حاجت نمیدهند!" حرفی نداشتم که بزنم. گفتم چشم مادر دخیل می بندم. شما هم برای حاجت ما دعا کنید. و او از ته دل گفت: "الهی به حق شام غریبان ، حاجت روا شوید مادر". و گویا این همان دخیلی بود که باید می بستم و این همان دهانی بود که باید با آن دعا می‌کردم. دهانی که با آن گناه نکرده بودیم. با عقیده و مرام او کارم نبود. سنی از او گذشته بود و نمی شد شاخه باورش را سمت دیگری گرداند. مهم این بود که دل او هم با خدا بود. 🔹هوا تاریک شده بود. و ما در این چند ساعت آنقدر غرق لحظات بودیم که هیچ یادمان نبود خانه ای هست و چشم انتظاری. نماز و نیازمان را در آن بارگاه پایان دادیم و با حالی خوش، بسوی خانه روانه شدیم. تا روزی دیگر و راهی دیگر و روایتی دیگر... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان #فامنین ✅ #جور_دیگر_باید_دید 👈 قسمت هفتم 🔅کاشان در هوای بهار - دره پریان 🔹انصاف نیست بهار باشد و جان زمین از بوی خدا بجوشد و دل نجوشد بهر تماشا. دل اگر بیدار باشد و منتظر بر در دلدار ، همره باد صبا ،هر دم می‌رسد به دل بوی زلف یار . در خم گیسوی دلبر ، از #دره_پریان سر بر آوردیم. 🔸اردیبهشت بود و زمین و زمان چونان بهشت. نسیم خنکی می وزید و تا عمق جان نفوذ می کرد. به هر طرف نظر می کردی، گلی زیبا دلبرانه ره دل میزد. آدم، مثل پروانه ها حیران می شد. در این میان بلبلی هم دست به کار شد و هر چه شوق در دل داشت به آوازش داد، نمیدانم در آواز بلبل چه بود که شور از جان جهان بر آمد. 🔹 یکباره انگار زمین و زمان دیوانه شد، شقایقی پیش چشمم جامه درید، بنفشه با هزار دست جان بر افشاند، زمین در طرب آمد و از دلش یکباره هزاران گل دمید. خورشید دلبرانه خندید و آب مستانه رقصید، جان جان جان جهان پیدا بود! عشق غوغا میکرد. نمیدانم آسمان می خواست بر دل زمین افتد، یا که زمین می خواست به آسمان پر بکشد! و من چنان ذره ای معلق بین زمین و آسمان، حیرانتر از حیران، می خواستم چنگ در گیسوی خورشید زده تا قلب نور بروم... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم #دهقانی (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی #فامنین_گرام 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت هشتم 🔅بهار کاشان _ دره پریان 🔹چونان ذره ای بودم سرگردان در موج موج انوار تجلی. گویی در کوه طور بودم و با هزار چشم ، اما کور... با همه جان اما بی جان... با همه جهان اما تنها ،در میان دره پریان. انگار از جان جهان ندایی میامد، که از اثر آن ندا، دم به دم، این همه جمال در جان جهان پیدا می شد. سر بر دل زمین نهادم و دل در آسمان دادم... باز ندا آمد... "اِنّی انَا رَبُّک ، فَاخلَع نعلیک اِنّک بِالوادِ المُقدّسِ الطُوی !" 🔸لحظه، لحظه ی اجابت بود... آن همه کو کوی من، مرا برده بود در کوی او. باب تجلی باز شده بود، یک شعشه از آن شعاع، در جان این دره، اثر کرده بود و هر ذره را مست و مدهوش می کرد . جان بی هوش ، چه خبر داشت از آن سروش؟ لب شقایق را بوسیدم، بنفشه ها را بوییدم، خدا را چشیدم و سر بر زمین نهادم و دامن خدا را دیدم... زمین در گوش دلم زمزمه کرد "وَاسْجد و اقتَرِب..." 🔹حالی داشتم در دل خوش حالی گویی دست خدا بر سرم بود و نگاهش پناه دلم با سرعت نور، می رفتم به ابتدای حضور به آنجا که خدا بود و من از خیال خدا جان گرفتم و در دامن وجود سراغ از صاحب جود گرفتم آن دم که خالق مهربان و زیبایم به دلرباترین ناز گفت: "...اَنا ربُّکم..." مبهوت آن مهربانی بی مثال تشنه بر تکرار آن لفظ جان، بی خبر از عظمت آن شاهد عاشق کش، مستانه گفتم: بلی یا ربنا... بلی یا ربنا... بلی یا ربنا... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت نهم 🔅بهار کاشان دره پریان 🔹دره پریان بود و درگه راز دل بود و دلبریهای آن طناز بی نیاز این باد نبود که بویی داشت، شقایق نبود که می رقصید، نور نبود که می تابید، آب نبود که می تراوید، همه و همه اثر حضور لطیف خدا بود که از جان زمین و زمان می جوشید . حس میکردی سحرگاهان ملائک برای سجده به زمین آمده اند. و بوی ملکوت را در جان آن دره ی زیبا بجا گذاشته اند. انگار هر گلی از سجده گاه فرشته ای روییده بود. و نقش هر گل، تجسمی از روی آن فرشته ساجد بود. 🔸بی خود نیست که دل بی قرار می‌شود بر روی گلها! ای کاش شاعری، زبان شیرین گلها را می فهمید. ای کاش نقاشی می توانست ناز نگاه گلها را وقتی در چشم آدم زل می‌زنند ، عشوه ی بنفشه ها را وقتی با نسیم می رقصند، خنده ی همیشه بهار را وقتی به روی پروانه ها می خندد، نقاشی کند. یعنی می‌شود خدا آرزوی مرا بر آورده کند و روزی کسی بتواند جلوه پنهان لطف خدا را نقاشی کند؟ 🔹بر چینی از دامن چین چین لطف خدا ، توی دل شقایق ها جا خوش کرده بودم. شقایقی چشم در چشم من دوخته بود. انگار سر هم صحبتی داشت. من به شعور بالای طبیعت ایمان دارم، که شقایق از دلم خبر داشت. سرم را پیش لبش بردم. به خدا که از بوی نفسش مردم... زبان بریده هیچ نگفت... لیکن با زبان بی زبانی هر چه بود گفت... از خدا تا آدم را... از آدم تا خاتم را... از حسین تا حلاج را ... وضوی خون و راز گل سرخ را... و سپس پرپر شد و جان داد و داغ خود را بر دل من گذاشت! عجب سر سنگینی در سر و بر دل داشت. آری هر که در عشق دلی دارد، باید که سر خمیده چون شقایق، سر در حلقه دار جانان دارد. ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت دهم 🔅بهار کاشان _ دره پریان 🔹راز و نیاز با شقایق، آتشی در دلم زده بود که خاموشی نداشت. این آتش محتاج جرعه ای از رحمت و عنایت بود. آبی می بایست تا این آتش فرو بنشاند. عجب حکایتی است اشک، که درمان آتش دل است! پس از دیدار شقایق ها ، راهی سر منزل آب شدیم. راه چشمه ای که جان این ملک زیبا را می نوشاند و مست می کرد ،از میان دره پر فراز و نشیب می گذشت. کافی بود بر رد پای پاک آب بروی، تا به آن چشمه زلال و زیبا برسی. اما... رفتن به این آسانی نبود. راه فراز و نشیب داشت. پایمرد می خواست و پای افزار. همت میخاست و دلی عاشق. باید عاشق جاذبه آب و آسمان باشی تا چشمه بر خلاف جاذبه زمین تو را بالا ببرد. 🔸صدای زیبای آب جاری در دل آن دره رویایی ، وقتی با آواز بلبل در هم می آمیخت، دل آدم را تا فهم حس نبی، وقت شهود بهشت و نزول آیت جنات تجری تحتها الانهار راه می برد. قدری اگر شیشه دل شفافتر بود میتوانستی زیر هر درخت شمایل پریان را شهود کنی و حال بهشتیان را بچشی. چرا که نه؟ مگر نه آنکه دل آینه جام جم است؟ مگر نه آنکه مردان خدا، عالم خدا و خیال خوشش را در دل خود دیدند ؟ باید از عمق دلی پاک ، بطلبی دیدار خدا را. مگر نگفته اند دل به دل راه دارد؟ مگر می‌شود دلت برای خدا تنگ شود و خدا که خود دلتنگ تر از آدم است برای بنده خود، نیاید به هوای دل تنگ بنده عاشق؟ به خدا که خدا بر در دل حاضر است. این دل است که از دلدار غافل است. باید چشم دل باز کرد و دید آنچه را نادیدنی است... 🌺چه خوش گفت هاتف اصفهانی : چشم دل باز کن جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی با یکی عشق روز از دل و جان تا به عین الیقین عیان بینی که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚