eitaa logo
فامنین گرام
2.9هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
111 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت دوم 🔅هوای بهار و حال باغ 🔹آرام و خرامان از میان سرو قدان باغ می گذشتیم . دارکوبی روی تن پر از طنین درخت ضرب عشق گرفته بود. نسیمی آرام در باغ می گردید و با زلف گلها و گیاهان دلبری می کرد . آب از شدت عشق ،از دل چاه و از فواره های خواهش می‌جوشید و در جوی های فیروزه ای گرداگرد باغ می دوید . 🔸خورشید عاشقانه ذرات طلایی اش را نثار تن نوعروسان باغ می کرد . قیامتی بود از شور و شادی و شوق ،بین آب و آتش و باد و خاک. جان و روح من حیران این قیامت شده بود. انگار جان جهان می خواست با جان من یکی شود ! یا اینکه من می خواستم با جان جهان بیامیزم . 🔹بظاهر قدم می زدم روی دو پا... ولی هیچ بند نبودم به زمین! اگر چشمی جان مرا می دید همه پر بود همه پرواز همه شور همه شرر همه رقص همه آواز گویی زمین و زمان بهم دست داده بودند تا دست عقل را از جانم کوتاه کنند و مرا از خود بیخود کنند... 🌲 بلبلان مست از روی گل، در پرده شور می‌خواندند آب، این ساقی باغ ، مستانه و رقص کنان در پای گلها و درختان می گشت و جان درختان را از جام زلال حیات ، مست می کرد. چیزی نمانده بود عنان اختیار از کف صبر برود و دل کار خودش را بکند. می خواستم کودکی باشم و رها از هر باید و نباید خود را پرت کنم در آغوش نرم آب... در انبوه مهربانی . در صافی عشق خدا. در زلالترین معنی حیات. در عمق پاکیها. دلم می خواست بروم میان آن حوض فیروزه ای و تا دلم می خواهد با آب بازی کنم. پرده ای از پاکی آب، چشم و گوشم را بگیرد و دیگر هیچ نفهمم ... هیچ نبینم... و فقط احساس کنم... آب را ... نرمی و مهربانی را... معنی پاک و خوب زندگانی را... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت سوم 🔅هوای بهار و حال بلبل 🔹از کنار حوض شتر گلو با گلویی که گیر کرده بود در عشق آب، بناچار گذشتیم. در طاق چشمه دوم ، توی درگاهی روبروی حوض نشستیم تا قدری با زمزمه زیبای آب و نقاشیهای جذاب طاق، دل را جفت و جور کنیم. همپای همدلم ،کتابی را باز کرد و گفت بیا این کتاب را بخوانیم. در مورد درک لحظه حال و عشق حقیقی نوشته است. کتاب را باز کردم با اولین جملات پیام آن روزم را از کائنات دریافت کردم. گفته بود در عشق حقیقی انسان از نفرت رها می‌شود و به وحدت می‌رسد. و چه بسا که آغاز این راه با عشقی مجازی باشد. برای رسیدن به عشق حقیقی باید خود را و خدا را شناخت. و تنها با این شناخت است که معرفت و وصال در عشق حقیقی ممکن می‌شود. 🔸 با خود گفتم چقدر خوبست که خدا مال همه است و نهایت آمال دلها خداست. بالاتر از این چه آرزویی دارد دل ، که دلدارش خدا باشد و حالش با خدا خوش باشد. این پیام به دلم حال خوشی داد. به دوستم گفتم امروز تا همیشه همین پیام ما را بس است اگر فیض آن به جان و دل برسد. برخیز تا از این شاهکار خدا و این حال و هوا لذت ببریم. بسمت سفره خانه رفتیم. 🔹 ورودی سفره خانه ،جویی بود جاری از آب قنات پر از ماهی های قناتی. بر دو سمت جوی ، درختانی کهن. برای نشستن و نظاره ،مهتابی که مشرف بر حیاط بود ،جای خوشتری بود. از سنگفرش ختائی آب پاشی شده و پله های آجری گذشتیم و وارد مهتابی شدیم. روی تختی چوبی، کنار درختی آرام گرفتیم. فضای دلپذیر و قشنگی بود. و عجب می چسبید دو پیاله چای جهان. آشپزخانه همانجا بود . چای سفارش دادیم. چای در قوری چینی گل قرمزی و استکان کمر باریک نقش شاه عباسی.. با دو شاخه نبات زعفرانی... هیچ کم از شراب ناب شیراز نداشت این چای ما. صدای قل قل چای از لوله قوری در کام استکان ،دل را می برد به عهد سرور. اقبال با ما یار بود ... در خوشترین وقت ،زیباترین آهنگ پخش شد. من طربم طرب منم... 🔸از صدای آسمانی همایون، گویی جان جهان طربناک شد... آن مکان مثل ملک ملکوت شده بود. همه چیز مهیا بود تا روح پر و بالی بزند. از آن آواز وجد عجیبی در جان بلبلان افتاد... حتی در جان درختان هم... از حرکات آرام شاخه های درختی که بالای سرم بود حس میکردم درخت به رقص آمده است! توی تن درخت سوراخی بود که لانه یک جفت بلبل بود. بلبلان از لانه در آمدند و آنقدر بیقرار همراه با همایون مستانه خواندند که مرا از جا بردند... من طربم... طرب منم... 🔻دیگر جان را اختیاری نبود... زمین مست و هوا مست و زمان مست و بلبلان مست... مگر می شد در اینهمه مستی آرام نشست؟؟؟!!! مگر شعور جان آدم از درک شادی، کم از مرغ و گیاهست؟ ای کاش عقل بمیرد در چنین حالی که محال می‌کند رهایی را... بیاد داستان و افتادم. بیاد رقص آسمانی سهروردی در صحرا افتادم. بیاد شادی خدا وقت خلقت عشق و آدم... وا حسرتا بر دلهایی که عشق را نمیفهمند... دلم میخواست من باشم و خدا و عشق... رقص کنان پر بکشم تا خود بهشت ای وای از اینهمه پندار زشت که در زمین و ضمیر مردم اوست. که نمی گذارد روح به راحت برسد... ای وای از آنها که نمی فهمند سماع جان را و حال لحظه و پیام نغمه را ... آسمانم آرزوست ... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت چهارم 🔅 هوای بهار در حمام فین کاشان 🔹درهای آسمان باز بود و پر و بال جان بسته. آخ که چقدر سخت است حال مرغی پر بسته و دلشکسته کنج قفس. سفره خانه را به قصد تماشای حمام ترک کردیم. دلی که لحظاتی پیش از شوق آرام نداشت، با یاد امیر اسیر ،در قفس غم افتاد. امیری در اسارت... بزرگی در بند فرومایگان... کاش زمان می ایستاد. کاش هنوز آن لحظه شوم فرا نرسیده بود. هوای این طرف باغ، هوای رازناکی بود. درختان این سوی، شاهدان زبان بریده ای بودند بر جای مانده همچون گنگان خواب دیده ... در این سوی باغ بلبلی، نغمه شادی نمی خواند. تنها صدای دارکوبی میامد که مدام بر فرق درختی می کوفت. نگاهم سمت درخت چرخید تا ببینم آیا چیزی از نگاهش می فهمم؟ درخت نگاهش را پنهان کرده بود اما دلش پر از عقده بود. عقده هایی از راز . راز یک قتل خوفناک. راز یک مظلومیت بزرگ. دست بر دلش کشیدم . گوش به درونش سپردم... دلش پر از ناله بود... پر از یاد نگاه مظلومانه امیر. امان از نگاه آخر... امان از رفتن های بی بازگشت... حتما وقتی امیر آخرین نفس را کشید، درخت ناله اش را شنیده بود و از آن ناله این عقده ها در جانش پیدا شده بود. کاش زبان زمان و زمین و گیاه را می دانستم... درخت را بحال زار خود رها کردیم و وارد حمام شدیم. 🔸دالانی با سقفی کوتاه... که پس از پیچ و خمی به سربینه می رسید. اول رختکن بود... اینجا بود که امیر رخت دنیا از تن کند و بقچه برگشت را هرگز باز نکرد. از سربینه و خزینه هم گذشتیم و به صحن حمام رسیدیم . بویی میآمد... بوی تلخ حقیقت بوی ماندگار خون بوی متعفن ظلم بوی مظلومیت حق. جایی ایستادم که امیر دست از جان شسته بود... عجب مرگ مطهری عجب رگ زدنی ... چه حماقتی کردند این بی رگان ابله! پنداشتند ، زدنی است!؟ ندانستند که حق از سر زدن و رگ زدن، ریشه میدواند و سرها می افرازد! 🔻 بیخودانه دلم ،سر ناله برداشت... ناله ای که فریاد خاموش همه شهیدان بنا حق کشته بود مرغ سحر ناله سر کن... دل و جانم در اشک خون نشست... هوا سنگین شد و سرم باز سودایی شد... حال دلم مثل هوای بهار شده بود... پر از بارقه پر از برق پر از صاعقه پر از ابر و باران... دلم میخواست ببارم... بر مزار گلهای پرپر... دلم میخواست تا خدا ناله کنم از داغ لاله ها... از ظلم ظالمان... دلم می خواست دعا کنم و همه شاهدان باغ با من امن یجیب بخوانند... حال جهان ناخوشست ای خدا... یاااااا رب... خانه ظلم را ویران کن این جهان را از ستم ها پاک کن... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت پنجم 🔅 بهار و کوچه باغ 🔹با دلی مالامال درد ، از قتلگاه امیر بیرون آمدیم . آسمان هم مثل دل ما هوای گریه داشت. گویی می خواست به ما فرصتی بدهد تا آرام بباریم بغض پر از هزار فریاد را بی آنکه نگاهی آزارمان دهد. به محض خروج از باغ نگاهم دوید در کوچه باغ قشنگی که پر بود از یاد خوش یاران و عطر بهاران. یاد یاران حاضر در دل و غائب از نظر. دل و جان هم رفت از پی نگاه، در میان آن دیوارهای بلند که خاطر داری را بلد بودند. انگار در دل دیوارها ،بوی نفس های آشنایی مانده بود برای این روزهای سخت جدایی! 🔸باران، نم نم بر تن دیوارهای کاهگلی می زد و عطر خوش خاطره را در فضا می پراکند. مردی از جوی، آب بر می داشت و بی اعتنا به نم نم باران ، جلوی سفره خانه اش را آب پاشی می کرد. نگاهم روی زمین پی موج موج آب هایی رفت که سراسیمه به جوی برمی گشتند. آنها نمی خواستند از جوی جدا شوند و قطره قطره شوند. 🔹ای کاش زبان زلال آب را بلد بودم. خم شدم تا دستی در آب بزنم و با قطره ها حرف بزنم که دیدم فوجی از مورچه ها در آب غرق شده اند. لانه آنها را آب برده بود! حتما مورچه ها فریاد می‌زدند و دنبال خانواده و دوستانشان می‌گشتند اما گوش ما از شنیدن ناله هایشان عاجز بود و دلمان بحالشان نمی سوخت. آن مرد هیچ اهمیت نمی داد که این آب ،بنیان مورچه ها را می برد.! چقدر خوبست که فکر، فرار است. از غصه مورچه ها فرار کردم و به راهم ادامه دادم. 🔸بوی آب قنات و خاک و گلاب بهم آمیخته بود و ذهن را بازیچه احساس میکرد. و عجب بازی خوشی... در گذر از پیاده رو باز نگاهم گیر کرد در نگاه شفاف گلی که خدا را جیغ میزد! چنان جیغی که میخکوب شد دلم، پای نگاه گل... اوج جمال و نهایت لطف بود این گل! نه... این گل که گل نبود، خمی از زلف پر پیچ و تاب خدا بود! دلم تبارک الله گویان دور هر پر گل گردید و گردید ... نه یکبار نه هفت بار... شاید هفت هفتاد بار... من در حج عشق بودم به دور خدا... با لب هر گل لبیک گفتم و لبیک شنیدم... و چقدر مست می‌کند لب جمیل خدا جان عاشق دیوانه را... رهگذران مرا می‌دیدند و جنونم بر گل را... برایم مهم نبود که بگویند دیوانه است من با خدایم مست عشق بودم . چه غم که عاقلی فارغ از عشق،مرا کند سرزنش... من به فتوای بابا طاهر و حضرت حافظ ، عالم خوش این چنین دیوانگی را پسندیده بودم. نمیدانم چه مدت با سر زلف خدا مشغول بودم. عالم بی زمان و بی مکان را می چشیدم و لذت لحظه حال را و بوی دل خدا را. 🔹حیف که آسمانیان نمی گذارند این لحظات خوش دیری بپاید و پای دل از گل دنیا بر آید. برقی که از صاعقه جمال مرا گرفته بود رها کرد و اندکی بعد به خود آمدم. تازه متوجه نگاهها و صداهای اطرافم شدم. دوستم می گفت: _بس است دیگر بیا برویم. مردم می‌گویند "مگر تا بحال گل ندیده" ! _خندیدم و گفتم: آنها گل را ندیده اند که از کنارش بی احساس میگذرند. من دیده ام که دیوانه جمال و کمالش شدم. آنها مو می‌بینند و من پیچش مو. در حالیکه با دوستم از خوشی آن تماشا، نکته ها می‌گفتیم پای پیاده و دل سوار بر عشق تاختیم به سمت بیابان خدا... آنجا که افق عشق تا خدا گسترده بود... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت ششم 🔅 هوای بهار و هوای توسل 🔹سراپا غرق تماشای غروب بودیم که از گلدسته های امامزاده ابراهیم صدای الله اکبر در دل صحرا طنین افکند. عجب اذانی... از او می گفتند... وقتی که ما در چشم خورشید محو جمال او بودیم، وقتی که از سنبله ها ،مست عطر خدا بودیم. مدتی بود که ما نماز را در قد قامت علف اقامه می‌کردیم. با هر نسیم، پی هر خمیدن علف به رکوع و سجده می رفتیم و سبحان الله می‌گفتیم. و پس هر برخاستنی تمامی سوره حمد و توحید را بر سلول سلول وجودمان تلقین می‌دادیم. و اینک موذن ، اذن می گفت تا مردمان به صف شوند. 🔸راهی امامزاده شدیم. گنبد مخروطی شکل و گلدسته های فیروزه ای امامزاده، آن دشت کویری را کرامتی بخشیده بود. در حیاط ورودی، حوضی و کاجی بود که خوشامد دلنوازی به تازه واردان می گفت. از حیاط با صفایی که دیوارهای کاهگلی داشت و با ختائی فرش شده بود گذشتیم تا به حیاط پشتی امامزاده و صحن زنانه برویم. از دالان کوتاهی گذر کردیم و به حیاط پشتی رسیدیم. حوضی بزرگ در وسط حیاط بود. دو طرف حوض باغچه هایی با کاجهای زیبا و در دو طرف باغچه ها حجره هایی مجزا برای زائران. صحن و بارگاه و ایوانش بالاتر از حیاط بود. و بوسیله چند پله به حیاط منتهی میشد. صحن حرم و ایوان و سقفها با آینه کاری و کاشیهای متنوع و نقاشیهای خاص تزیین شده بود . مجموعه زیبایی بود از معماری اسلامی . 🔹اما زیباتر از معماری، حال و هوای حرم و مردمانی بود که دل دوخته بودند بر این آستان . هر یک با داستانی و دردی و یا دردهایی. تا مگر حضرت شفیع آنها شود در اجابت خواسته هایشان به درگاه خداوند. اینجا بود که هزاران سوال بی جواب بود تا خدا . حیات بعد از مرگ چیست؟ شفاعت چیست؟ توسل چیست؟ چه کسانی بعد از مرگ زنده اند و می‌توانند پیش خدا شفاعت کنند؟ چقدر به معجزه و شفاعت اعتقاد داریم؟ آیا تا بحال جوابی از این توسلات گرفته ایم؟ چرا بعضی ها جواب نمی گیرند؟ پشتوانه این عقاید ما متوسلان چیست؟ آیا نمیتوانیم مستقیما به خدا متوسل شویم؟ آیا نذرهای ما برای امکان مقدسه مورد قبول خداست؟ آیا این نذرها واقعا در راه خدا و اعتقاد مردم به خدا خرج می‌شود؟ آیا می‌شود نذر را تغییر داد؟ آیا مردمی که امامزاده ندارند رابطه شان با خدا و حاجاتشان به مشکل بر میخورد؟ و هزاران سوال دیگر... فکرم درگیر این سوالات بود که یادم آمد دوستی از من خواسته آنجا برایش دعا کنم. 🔸همانجا در حیاط صحن پای کاجی که دست بر دست ، پنجه بر پنجه تا دل آسمان بالا رفته بود ایستادم و خدا را یاد کردم و از خدا خواستم به حرمت حاجت آن دوست دردمند و همه دردمندان را بصلاح خداوندی اش روا گرداند. خانمی که در آن نزدیکی ، حواسش به ورود و تماشای ما بود گفت: "مادر برو داخل حرم، قفل ضریح را بگیر و دخیل ببند و حاجت بطلب اینطوری که حاجت نمیدهند!" حرفی نداشتم که بزنم. گفتم چشم مادر دخیل می بندم. شما هم برای حاجت ما دعا کنید. و او از ته دل گفت: "الهی به حق شام غریبان ، حاجت روا شوید مادر". و گویا این همان دخیلی بود که باید می بستم و این همان دهانی بود که باید با آن دعا می‌کردم. دهانی که با آن گناه نکرده بودیم. با عقیده و مرام او کارم نبود. سنی از او گذشته بود و نمی شد شاخه باورش را سمت دیگری گرداند. مهم این بود که دل او هم با خدا بود. 🔹هوا تاریک شده بود. و ما در این چند ساعت آنقدر غرق لحظات بودیم که هیچ یادمان نبود خانه ای هست و چشم انتظاری. نماز و نیازمان را در آن بارگاه پایان دادیم و با حالی خوش، بسوی خانه روانه شدیم. تا روزی دیگر و راهی دیگر و روایتی دیگر... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان #فامنین ✅ #جور_دیگر_باید_دید 👈 قسمت هفتم 🔅کاشان در هوای بهار - دره پریان 🔹انصاف نیست بهار باشد و جان زمین از بوی خدا بجوشد و دل نجوشد بهر تماشا. دل اگر بیدار باشد و منتظر بر در دلدار ، همره باد صبا ،هر دم می‌رسد به دل بوی زلف یار . در خم گیسوی دلبر ، از #دره_پریان سر بر آوردیم. 🔸اردیبهشت بود و زمین و زمان چونان بهشت. نسیم خنکی می وزید و تا عمق جان نفوذ می کرد. به هر طرف نظر می کردی، گلی زیبا دلبرانه ره دل میزد. آدم، مثل پروانه ها حیران می شد. در این میان بلبلی هم دست به کار شد و هر چه شوق در دل داشت به آوازش داد، نمیدانم در آواز بلبل چه بود که شور از جان جهان بر آمد. 🔹 یکباره انگار زمین و زمان دیوانه شد، شقایقی پیش چشمم جامه درید، بنفشه با هزار دست جان بر افشاند، زمین در طرب آمد و از دلش یکباره هزاران گل دمید. خورشید دلبرانه خندید و آب مستانه رقصید، جان جان جان جهان پیدا بود! عشق غوغا میکرد. نمیدانم آسمان می خواست بر دل زمین افتد، یا که زمین می خواست به آسمان پر بکشد! و من چنان ذره ای معلق بین زمین و آسمان، حیرانتر از حیران، می خواستم چنگ در گیسوی خورشید زده تا قلب نور بروم... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم #دهقانی (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی #فامنین_گرام 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت هشتم 🔅بهار کاشان _ دره پریان 🔹چونان ذره ای بودم سرگردان در موج موج انوار تجلی. گویی در کوه طور بودم و با هزار چشم ، اما کور... با همه جان اما بی جان... با همه جهان اما تنها ،در میان دره پریان. انگار از جان جهان ندایی میامد، که از اثر آن ندا، دم به دم، این همه جمال در جان جهان پیدا می شد. سر بر دل زمین نهادم و دل در آسمان دادم... باز ندا آمد... "اِنّی انَا رَبُّک ، فَاخلَع نعلیک اِنّک بِالوادِ المُقدّسِ الطُوی !" 🔸لحظه، لحظه ی اجابت بود... آن همه کو کوی من، مرا برده بود در کوی او. باب تجلی باز شده بود، یک شعشه از آن شعاع، در جان این دره، اثر کرده بود و هر ذره را مست و مدهوش می کرد . جان بی هوش ، چه خبر داشت از آن سروش؟ لب شقایق را بوسیدم، بنفشه ها را بوییدم، خدا را چشیدم و سر بر زمین نهادم و دامن خدا را دیدم... زمین در گوش دلم زمزمه کرد "وَاسْجد و اقتَرِب..." 🔹حالی داشتم در دل خوش حالی گویی دست خدا بر سرم بود و نگاهش پناه دلم با سرعت نور، می رفتم به ابتدای حضور به آنجا که خدا بود و من از خیال خدا جان گرفتم و در دامن وجود سراغ از صاحب جود گرفتم آن دم که خالق مهربان و زیبایم به دلرباترین ناز گفت: "...اَنا ربُّکم..." مبهوت آن مهربانی بی مثال تشنه بر تکرار آن لفظ جان، بی خبر از عظمت آن شاهد عاشق کش، مستانه گفتم: بلی یا ربنا... بلی یا ربنا... بلی یا ربنا... ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت نهم 🔅بهار کاشان دره پریان 🔹دره پریان بود و درگه راز دل بود و دلبریهای آن طناز بی نیاز این باد نبود که بویی داشت، شقایق نبود که می رقصید، نور نبود که می تابید، آب نبود که می تراوید، همه و همه اثر حضور لطیف خدا بود که از جان زمین و زمان می جوشید . حس میکردی سحرگاهان ملائک برای سجده به زمین آمده اند. و بوی ملکوت را در جان آن دره ی زیبا بجا گذاشته اند. انگار هر گلی از سجده گاه فرشته ای روییده بود. و نقش هر گل، تجسمی از روی آن فرشته ساجد بود. 🔸بی خود نیست که دل بی قرار می‌شود بر روی گلها! ای کاش شاعری، زبان شیرین گلها را می فهمید. ای کاش نقاشی می توانست ناز نگاه گلها را وقتی در چشم آدم زل می‌زنند ، عشوه ی بنفشه ها را وقتی با نسیم می رقصند، خنده ی همیشه بهار را وقتی به روی پروانه ها می خندد، نقاشی کند. یعنی می‌شود خدا آرزوی مرا بر آورده کند و روزی کسی بتواند جلوه پنهان لطف خدا را نقاشی کند؟ 🔹بر چینی از دامن چین چین لطف خدا ، توی دل شقایق ها جا خوش کرده بودم. شقایقی چشم در چشم من دوخته بود. انگار سر هم صحبتی داشت. من به شعور بالای طبیعت ایمان دارم، که شقایق از دلم خبر داشت. سرم را پیش لبش بردم. به خدا که از بوی نفسش مردم... زبان بریده هیچ نگفت... لیکن با زبان بی زبانی هر چه بود گفت... از خدا تا آدم را... از آدم تا خاتم را... از حسین تا حلاج را ... وضوی خون و راز گل سرخ را... و سپس پرپر شد و جان داد و داغ خود را بر دل من گذاشت! عجب سر سنگینی در سر و بر دل داشت. آری هر که در عشق دلی دارد، باید که سر خمیده چون شقایق، سر در حلقه دار جانان دارد. ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍ شهرستان 👈 قسمت دهم 🔅بهار کاشان _ دره پریان 🔹راز و نیاز با شقایق، آتشی در دلم زده بود که خاموشی نداشت. این آتش محتاج جرعه ای از رحمت و عنایت بود. آبی می بایست تا این آتش فرو بنشاند. عجب حکایتی است اشک، که درمان آتش دل است! پس از دیدار شقایق ها ، راهی سر منزل آب شدیم. راه چشمه ای که جان این ملک زیبا را می نوشاند و مست می کرد ،از میان دره پر فراز و نشیب می گذشت. کافی بود بر رد پای پاک آب بروی، تا به آن چشمه زلال و زیبا برسی. اما... رفتن به این آسانی نبود. راه فراز و نشیب داشت. پایمرد می خواست و پای افزار. همت میخاست و دلی عاشق. باید عاشق جاذبه آب و آسمان باشی تا چشمه بر خلاف جاذبه زمین تو را بالا ببرد. 🔸صدای زیبای آب جاری در دل آن دره رویایی ، وقتی با آواز بلبل در هم می آمیخت، دل آدم را تا فهم حس نبی، وقت شهود بهشت و نزول آیت جنات تجری تحتها الانهار راه می برد. قدری اگر شیشه دل شفافتر بود میتوانستی زیر هر درخت شمایل پریان را شهود کنی و حال بهشتیان را بچشی. چرا که نه؟ مگر نه آنکه دل آینه جام جم است؟ مگر نه آنکه مردان خدا، عالم خدا و خیال خوشش را در دل خود دیدند ؟ باید از عمق دلی پاک ، بطلبی دیدار خدا را. مگر نگفته اند دل به دل راه دارد؟ مگر می‌شود دلت برای خدا تنگ شود و خدا که خود دلتنگ تر از آدم است برای بنده خود، نیاید به هوای دل تنگ بنده عاشق؟ به خدا که خدا بر در دل حاضر است. این دل است که از دلدار غافل است. باید چشم دل باز کرد و دید آنچه را نادیدنی است... 🌺چه خوش گفت هاتف اصفهانی : چشم دل باز کن جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی با یکی عشق روز از دل و جان تا به عین الیقین عیان بینی که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو ادامه دارد... ✍ نویسنده: سرکار خانم (مادر دانیال) ─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─ 🌳 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️ 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚