eitaa logo
-فٰارِج⁴¹⁷!
239 دنبال‌کننده
434 عکس
109 ویدیو
1 فایل
دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت چه می‌خواهد از این مسکینِ‌سرگردان؟! نمی‌دانم! نوکرِ نوکراش... https://daigo.ir/secret/8608726642 کپی نکنید لطفاً .
مشاهده در ایتا
دانلود
نوجوان که بودم، تصویر مردی لاغر اندام، با قامتی متوسط، اما روحی بزرگ را به درب کمدم چسبانده بودم! آن عکس‌ها را از مجله‌ها بریده بودم. آن موقع‌ها که قلبم پاک‌‌تر و صادق‌تر بود، به این فکر میکردم که چگونه یک محسن حججی ساده، شد حجت خدا؟ اصلا حجت خدا شدن یعنی چه؟! چگونه می‌توان حجت خدا شد؟! و هیچ پاسخی نمیافتم... هرچقدر بزرگتر شدم، این سوال برایم مبهم‌تر شد! و حالا بعد از چند سال یاد آن عکس‌ها افتادم، و آن شعری که با دستخط خرچنگ قورباغه‌ام کنارشان نوشته بودم: سرش را می‌بریدند و زیر لب می‌گفت فدای سرت سر که قابل ندارد... و این سوال هنوز بی‌پاسخ است، چگونه می‌توان حجت خدا شد؟! انگار فهم پاسخ این سوال از ادراکات حقیر خارج است، باید نوجوان بود تا پاسخ برایش یافت... کاش میشد به نوجوانی بازگشت...
-فٰارِج⁴¹⁷!
۸:۴۴ صبح؛ ساعت به وقتِ قم... قم، این قدمگاهِ قدم‌های پرفروغ دردانه‌ی باب الحوائج، امام موسی کاظم...
۵:۴۲ صبح؛ ساعت به وقت ارومیه.... ارومیه، این شهر داغدار باکری که سال‌هاست حسرت آغوش دوباره‌اش را به دوش می‌کشد ‌..‌. این طلایه‌دار چشم‌های مجنون مِهدی و کمان ابروی حمید... و انگار گرد دِین پاشیده‌اند به این شهر، و چه شهر دلتنگی...
📍آذربایجان غربی، یادمان شهید بروجردی.
-فٰارِج⁴¹⁷!
-
دلم برایت تنگ شده، مانند این نورها که هر روز، برای رسیدن به آغوش تو خود را به کاشی‌های آبی و سبز می‌کوبند... حالا من نه نورم، نه توفیق دیدار کاشی‌هایت را دارم، اما عاشقم... -به وقت فراقِ عزیز؛ روز چهاردهم!
خانم رقیه شیرین زبونی کنه، ابی‌عبدالله عبا می‌تکونه، اونجاس که معلوم میشه کیا کربلایین:)!
عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم : بزن مرا که یتیمم، بهانه لازم نیست -استاد سازگار
-فٰارِج⁴¹⁷!
-
با همان چادر لبنانی و همان روسری صورتیِ گلدار به سمت ایوان آیینه میدوم... وسط راه تشنه‌ی آب سقاخانه می‌شوم، به سمت مادر برمی‌گردم و او را در آغوش می‌کشم، سپس میگویم: مامان تشنمه... مادر با تعجب می‌گوید: همین الان آب خوردی که... اما من مثل همیشه لج‌بازی می‌کنم و می‌گویم: خب بازم تشنه‌ام شد. مادر دستم را می‌گیرد و به اتفاق به سمت سقاخانه می‌رویم. مادر که می‌رود لیوان پلاستیکی را پر کند، من دور سقاخانه میدَوَم که ناگهان آقایی با قامت بلند و لباس خادمی، پرش را به صورتم می‌زند. سر جایم می‌ایستم و می‌گویم: سلام عموخادم! با لبخند شیرینی جوابم را می‌دهد: سلام خوشگل خانم، خوبی؟ -خوبم روی زانویش می‌نشیند، شکلاتی را به سمتم میگیرد و می‌گوید: اسم قشنگت چیه؟ به سمتش می‌روم و شکلات را میگیرم: زهرا کوچولو زهرا کوچولو لقبیست که پسر همسایه به من داده... عمو خادم خنده‌اش میگیرد و می‌گوید: حالا چرا کوچولو، ماشاءالله خانمی شدی برای خودت. -محمدمهدی، پسرِخاله‌مریم بهم میگه زهرا کوچولو، آخههههه مکث کوتاهی میکنم تا بتوانم شکلات را قورت بدهم سپس ادامه می‌دهم: آخه یه دخترخاله داره، اسم اونم زهراست برا اینکه منو با اون قاطی نکنه، به من میگه زهرا کوچولو به اون میگه زهرا بزرگ. مادر صدایم می‌کند. به سمت مادر برمیگردم، دستم را بالا می‌برم که مرا ببیند: مامان من اینجام. مادر که رنگ به صورتش نمانده می‌گوید: سکته کردم دختر!فکر کردم گم شدی. کجایی تو؟ پوست شکلات را به سمتش می‌گیرم و می‌گویم: عموخادم بهم شکلات داد مادر خطاب به عموخادم می‌گوید: دست شما درد نکنه، لطف کردید. عمو خادم سرش را پایین می‌اندازد: خواهش می‌کنم خواهرم، اینجا امن‌ترین جای جهانه، کسی اینجا گم نمیشه، خیالتون راحت... «کسی اینجا گم نمی‌شود» چه جمله‌ای! کاش می‌توانستم باز هم عموخادم را ببینم و بگویم: دلم برای مزه‌ی شیرین شکلات‌هایی که خادم‌ها کف دست‌های کوچکم میگذاشتند تنگ شده! برای برای دویدن از این صحن به آن صحن و خنده‌های بلند و از ته دل تنگ شده... دلم برای «سلام با من دوست میشی» تنگ شده! دلم برای تمام کودکی‌ام که در این حرم قد کشیده، تنگ شده! عموخادم! مدتیست دلم می‌خواهد اینجا گم شوم و حضرت معصومه پیدایم کند... چاره‌ای برای بازگشت به دوران کودکی داری؟! -به وقت فراقِ عزیز، روز پانزدهم!