نام این کتاب، ستّارالعیوب است!
عباسقلیخان در مشهد، بازار معروفی دارد. مسجد، مدرسه، آب انبار، پل و دارالایتام و اقداماتِ خیریه دیگری هم از این دست داشته است.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد! ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است!
در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار، به مدرسه آمده است. عباسقلیخان یکسره به حجره من آمد و بقیه دنبالش. داخلِ حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلیخان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت:
لطفا بفرمایید نام این کتابِ قطور چیست؟
گفتم: شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید. اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلیخان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد…
- ببخشید، نام این کتاب چیست؟
- بحارالانوار.
- عجب…! این یکی چطور؟
- گلستان سعدی.
- چه خوب…! این یکی چیست؟
- حلیه المتقین
- و این یکی؟! …
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلیخان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتابِ حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟
معلوم بود. عباسقلیخان به موضوع پی برده و آن شیشه لعنتیِ پنهان شده در پشتِ همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرضِ گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم. خوشبختانه همراهانِ عباسقلیخان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در این جا دیده بود چه باید کرد؟
- بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
- چرا آقا، الان میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت!
در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم:
یا ستارالعیوب! و گفتم:
نام این کتاب ستّارالعیوب است آقا!
فاصله سوالِ آمرانه عباسقلیخان و جوابِ التماس آمیز من چند لحظه بیشتر نبود. شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدایِ شکسته دلان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلیخان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلکهایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یک باره کتابِ ستارالعیوب را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پیِ او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر در نیاوردند.
عباسقلیخان هیچ گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است.
… اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرّس شد و روزی در زُمرهِ بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد.
«زندگی من معجزه ستّارالعیوب است» ستّار العیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزاد شده و تربیت یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردیِ عباسقلیخان هستم که باعث تغییر و تحولِ سازندهام شد.
💠سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
اخلاق پیامبر و اخلاق ما، جلال رفیع، ص۳۳۲، نشر روزنامه اطلاعات.
https://t.me/sireyefarzanegan
#ستار_العیوب
#سیره_فرزانگان
#عبدالحسن_بزرگمهرنیا
#حال_خوب
#کتاب_بخوانیم
✨سیره فرزانگان✨
این قسمت:
«شهید رجایی»
🍎خریدهای خود را از همین دستفروشها انجام دهید!
بخش اصلی خریدِ منزل را خودِ شهید رجایی انجام میدادند. یک بار که با ایشان به خرید رفته بودیم به ما تأکید میکردند که خریدهای خودتان را از همین دستفروشها انجام دهید، تمام سرمایه آنها همین مقدار میوهای است که برای فروش آوردهاند و حتماً دقت کنید که موقع خرید، میوهها را جدا نکنید که آنها از این که بعد از شما، میوههایِ کم کیفیتتر مانده باشد و نتوانند آنها را بفروشند، ناامید نشوند!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
خبرگزاری جماران، گفتگو با حسین رثایی- از دوستان شهید رجایی- ۱۴۰۰/۶/۸.
#شهید_رجایی
#سیره_فرزانگان
#دستفروشی
✨سیره فرزانگان✨
این قسمت:
«استاد محمدرضا حکیمی»
✅من از پوشیدن لباس پیامبر، شرم میکنم!
استاد محمدرضا حکیمی با این که دروس حوزوی را تا سطوح بالای آن پیموده بودند، اما هيچگاه در زىّ روحانيت در نيامدند.
روزى گفتند: اين لباس پيامبر است. سنگين و سهمگين است!
بعد شعر اقبال لاهورى را خواندند:
چون به نامِ مصطفى خوانم درود
از خجالت آب مىگردد، وجود
حق همى گويد كه اى مغرورِ غير
در درون سينهات، بتها چو دير
تا ندارى از محمد رنگ و بو
از درود خود ميالا نام او!
وقتى اقبال شرم داشت كه نام محمد مصطفى(ص) را بر زبان بياورد، من از پوشيدن لباس او شرم مىكنم!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش.
https://t.me/sireyefarzanegan
#سیره_فرزانگان
#استاد_محمدرضا_حکیمی
#عبدالحسن_بزرگمهرنیا
«سیره فرزانگان»
💠این قسمت: آیتالله بروجردی💠
خاک عزادارِ امام حسین(ع) شفای هر درد!
آیتالله العظمی بروجردی حتی در سنین پیری دارای چشمانی سالم بودند که با توجه به مطالعات روزانه فراوانی که در طی عمر پربرکت شان داشتند، امّا تا پایان عمر از عینک استفاده نکردند.
خودِ آن بزرگوار سرِّ این مطلب را چنین بیان میفرمودند:
در یکی از سالها که در بروجرد بودم به چشم درد عجیبی مبتلا شدم که بسیار مرا نگران ساخت و از سوی دیگر معالجه پزشکان سودی نمیبخشید و دردِ چشمان من هر روز بیشتر میشد تا این که ایام محرم فرا رسید.
آن مرحوم که در دهه اول محرَّم مجلس روضه برپا میکرد دستههای عزاداری نیز در آن شرکت مینمودند. یکی از دستههایی که در روز عاشورا به منزل وی وارد شده بود، هیئت گِلگیرها بودند که بیشتر آنها از سادات، اهل علم و محترمین بودند که به علت مالیدنِ گل، بر سر و سینه خود بدین نام معروف شده بودند.
آیتالله بروجردی در ادامه میفرمودند:
هنگامی که این دسته مشغول عزاداری بودند، من هم در گوشهای نشسته و آهسته آهسته اشک میریختم، در این بین، صحنهای دیدم که باعث شد مقداری از گِلهای ریخته شده زیر پای یکی از همین افراد را برداشته و بر چشمهای ملتهب خود بکشم که ناگاه متوجه شدم به برکت همین توسل، چشمانم شفا یافته و تا امروز علاوه بر این که مبتلا به چشم درد نشدهام، از نعمت بینایی کامل برخوردار شده و به برکت امام حسین (ع) احتیاج به عینک هم ندارم.
این ماجرا از زبان بسیاری از شاگردان مرحوم آیتالله العظمی بروجردی نقل شده از جمله:
آیتالله سبحانی، آیتالله فاضل لنکرانی و...
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا،
نشر سامان دانش، به نقل از:
چشم و چراغ مرجعیت، ص۱۹۲، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم
https://t.me/sireyefarzanegan
#سیره_فرزانگان
#امام_حسین
#آیتالله_بروجردی
«سیره فرزانگان»
این قسمت: «رجبعلی خیاط»
الهی و ربی من لی غیرک!
جناب شیخ رجبعلی خیاط، بارها عنوان میکردند:
من در زمانی که کار میکردم و در سیر و سلوک بودم، هر موقع کارم زیاد بود شروع به خواندن اذکاری میکردم که استادم " برهان الدین خوراسگانی " به من داده بود.
تجربه کردهام مثلاً کاری که سه روز طول میکشید، ضمن آن کار، ذکری را که از استاد گرفته بودم، میخواندم، نگاه میکردم، میدیدم کار تمام شد!!!!
مثل این که یک عده زیادی میآمدند و به من کمک میکردند!
یادم میآید که جناب شیخ رجبعلی خیاط میگفتند:
به این ذکر بپردازید:
🍃" الهی و ربی مَن لی غیرک " 🍃
این ذکر در کارهای سنگین به شما خیلی کمک میکند. من واقعاً این را تجربه کردهام۰
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
گفتگوی دکتر علی مدرسی- نوه شهید مدرس و از شاگردان خصوصی عارف والامقام شیخ رجبعلی خیاط- با کیهان فرهنگی.
https://t.me/sireyefarzanegan
#سیره_فرزانگان
#رجبعلی_خیاط
#عبدالحسن_بزرگمهرنیا
ابیات به شرح زیر هست👇🏻
وَ كَم لِلّهِ مِن لُطفٍ خَفيٍّ
يَدِقُّ خَفاهُ عَن فَهمِ الذَكيِّ
چه بسیار لطفهای پنهانی، خداوند دارد
که از فهمِ افرادِ باهوش نیز پوشیده است.
وَ كَم يُسرٍ أَتٰى مِن بَعدِ عُسرٍ
فَفَرِّجْ كُربَةَ القَلبِ الشَجيِّ
و چه بسیار آسایشی که پس از سختی میآید
پس حزن و اندوهِ قلبِ نگرانت را برطرف کن.
وَ كَم أَمرٍ تُساءُ بِهِ صَباحاً
وَ تَأتيكَ المَسَرَّةُ بِالعَشيِّ
و چه بسیار اموری که صبح باعث ناراحتی بوده
اما شب هنگام، باعثِ سرور و شادمانی شده است.
إِذا ضاقَت بِكَ الأَحوالُ يَوماً
فَثِق بِالواحِدِ الفَردِ العَلِيِّ
زمانی که روزگار بر تو سخت گرفت
اعتماد کن به آن خداوند واحدِ فردِ عالی مرتبه.
تَوَسَّل بِالنَّبِي في كُلِّ خَطبٍ
يَهونُ إِذا تُوَسِّلْ بِالنَّبيِّ
تو هر مشکل طاقت فرسا، به نبی اکرم(ص) توسل کن.
چرا که هر مشکلی، با توسل به نبی اکرم(ص) آسان میشود.
وَ لا تَجزَع إِذا ما نابَ خَطبٌ
فَكَم لِلّهِ مِن لُطفٍ خَفيِّ
و زمانی که گرفتاریای پیش آمد، بیتابی نکن.
چرا که خداوند، الطاف پنهان بسیاری دارد.
💠سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
در محضر استاد فاطمینیا.
https://t.me/sireyefarzanegan
#سیره_فرزانگان
#کلام_امیر
#استاد_فاطمینیا
#عبدالحسن_بزرگمهرنیا
«سیره فرزانگان»
این قسمت: امام خمینی و بنیصدر
💠برای من ۱۱ میلیون انسانی مهم است که به بنی صدر رای داده است!
محسن رفیقدوست در بخشی از خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است میگوید:
چهار ماه قبل از برکناری بنیصدر من یک روز خدمت امام رفته بودم. آخرِ ملاقات گفتم:
آقا من یک سؤال دارم.
امام قبول کردند و گفتم:
شما آقایان بهشتی، خامنهای و هاشمی را خوب میشناسید.
در مقابل این حمله و ظلمی که بنیصدر به اینها میکند، شما چطوری از آقای بنیصدر حمایت میکنید؟!
امام نگذاشتند جملهام تمام بشود، با عصبانیت فرمودند:
من از بنیصدر حمایت نمیکنم. برای من بنیصدر مهم نیست، برای من آن ۱۱ میلیون انسانی مهماند که به بنیصدر رای دادند!
باید مردم رایشان را پس بگیرند. هرچه به او دادند از او بگیرند!
حضرت امام، این را دو ماه بعد در سخنرانیشان گفتند و دو سه ماه بعد هم بنیصدر با رای مجلس شورای اسلامی عزل شد!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
کانال مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
http://t.me/sireyefarzanegan
#امام_خمینی
#رأی_مردم
#بنی_صدر
#سیره_فرزانگان
#بزرگمهر_نیا
«سیره فرزانگان»
این قسمت:
بیا جلد دومش را هم ببر و به نام خودت، چاپ کن!
نزدیک به سی سال پیش، از استاد فاطمینیا شنیدم که عالِمی کتابی نوشته بود و نسخه خطی آن، پیش از چاپ، به چنگِ کسی افتاد و او رفت و آن کتاب را به نام خود چاپ و منتشر کرد!
پس از مدتی شنید که نویسنده واقعی کتاب، دنبال اوست و پیوسته تلاش میکرد از رو به رو شدن با او، پرهیز کند.
تا این که سرانجام آن عالم در جائی وی را یافت و به او گفت:
غرض و هدف من از نوشتن آن کتاب، تنها این بود که آن سخنان در جامعه منتشر شود و دنبال تو بودم که بگویم:
جلد دومی هم بر آن کتاب نوشتهام، تو که آن کتاب را به نام خود چاپ کردی، بیا و جلد دومش را هم ببر و به نام خود چاپ کن!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
کانال تلگرامی حدائق ذات بهجت،
http://t.me/sireyefarzanegan
#سیره_فرزانگان
#عبدالحسن_بزرگمهرنیا
«سیره فرزانگان»
این قسمت: علامه حسنزاده
اگر خداوند بخواهد مرا جهنم ببرد، چنین جایی میبرد!
علامه حسن زاده آملی واقعاً عالم بودند. به این معنا که دوست داشتند تمام وقت خودشان را برای مطالعه بگذارند.
خودشان میفرمودند:
اگر خدای متعال بخواهد من را به جهنم ببرد، من را به یک کتابخانه میبرد و میگوید به این کتابها دست نزن، پشت جلد را نگاه کن ولی آن را نخوان!
ایشان واقعاً عاشق کتاب و مطالعه بودند.
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
خبرگزاری حوزه، گفتگو با آیت الله دکتر احمد عابدی، ۱۴۰۰/۷/۲۶.
http://t.me/sireyefarzanegan
#سیره_فرزانگان
#علامه_حسنزاده
#مطالعه
#عبدالحسن_بزرگمهرنیا
«سیره فرزانگان»
این قسمت: استاد حسنزاده آملی
من هیچ وقت برای پول، این دروغ را نمیگویم!
استاد حسن زاده آملی برای ما نقل میکردند:
اخیراً آقایی با یک کیف سامسونت به منزل ما آمدند و گفتند:
شما وجوه شرعی هم میگیرید؟ گفتم: بله- این ماجرا مربوط به حدود ۲۵ سال پیش است- این آقا یک چک نوشت به مبلغ پانزده میلیون تومان، اما از من درخواست کرد که تاریخِ رسیدِ وجوه را برای پنج ماه قبل بنویسم.
من نگاهی به او کردم و گفتم:
اگر پانصد میلیون بود و به جای پنج ماه، درخواست میکردید که پنج روز قبل تاریخ را بنویسم، من هیچگاه چنین کاری نمیکردم و این دروغ را مرتکب نمیشدم!
من برای ۱۵ میلیون تومان دینم را به باد بدهم؟ شما که از این در بیرون میروید، پیش خود نمیگویید من دینِ این عالِم را با ۱۵ میلیون تومان خریدم؟!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
مباحثات، گفتگو با رضا استادی، ۱۴۰۰/۸/۱.
https://t.me/sireyefarzanegan
#سیره_فرزانگان
#علامه_حسنزاده_آملی
#عبدالحسن_بزرگمهرنیا