eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
4.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
[• 😌☝️ •] وقتی که امام عاشقان غایب است💔 اطاعت از خامنه ای ☝️واجب است 🌺 @Farzandan_shahid
•😍• °|💕|° مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕 بیشتر وقت ها تو خودش بود؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️ تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم ؛ گفت : از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔 گفت : یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت ، دیگه خیالم از شما راحت میشه🙄😍 وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره ، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه😔 وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه ؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚 °|🕊|° من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪھ جانم مےرود😭 @Farzandan_shahid
•🌅• دختر که باشی😌مهربون پدرمیشوی🥰🧔🏻 دختر ک باشی😌آینه مادر میشوی💎🧕🏻 دختر ک باشی😌با چادر نماز شبیه فرشته ها میشوی❤️✨ دختر که باشی😌دلسوز برادر میشوی😇👱🏻‍♂️ دختر که باشی😌الگوی نجابت میشوی✋🏻😎 دختر که باشی😌رنگ خدا میگیری☝🏻😍 مادر میشوی👱🏻‍♀️ مقدس میشوی🤗 قدر خودمونو بدونیم.🙃🧡 @Farzandan_shahid
🌱]•• بچه مذهبے همیـشہ سربہ زیر است و باحیـا... چہ در اجتماع و چہ در فضـای مجازے📲... بیزار است از عنـوان"خواهر" و "برادر" و ”آجے“ و”داداش“ و...ڪه مجـوزی باشد برای شوخے و خندیدن با نامحـرم...😔 از عفت و غیـرتش بہ دور است که نامحرم را "تو" خطاب کند و نام کوچکش را بہ زبان آورد!🖇 بچہ مذهبے سـربہ زیر دارد و حریم هایش را نمےشڪند!! چہ در اجتماع و چہ در فضـای مجازی📲! بچہ مذهبے همیشـہ و همه جـا رفتارش مملـو از حیـاست...😊 🚫 @Farzandan_shahid
•📓• صفحه ۱۵ ◾شب عملیات قبل اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: « من خودم باید همراه نیروها برم.» خیلی مؤافق نبودم. گفتم: « جانشینت رو بفرست .» اصرار کرد و گفت :« نه باید خودم برم.» رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروها زد به خط . دشمن آتش شدیدی می ریخت. گردان سلیمانی خط اول را شکستند و راه افتادند سمت خط دوم. چیزی نگذشته بود که خبر رسید فرمانده گردان شهید شده. چند نفر را فرستادم و گفتم هر جور شده بیاورندش عقب. توی اورژانس سوسنگرد دیدمش .بیهوش بود . تیر دوشکا دست راستش را آش و لاش کرده بود و بند به استخوان. ترکش هم خورده بود به سینه اش . خونریزی داشت. گفتم آمبولانس بیاید و بفرستندش اهواز. بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم. از اهواز برده بودنش تهران و آنجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند . هنوز خوبِ خوب نشده بود و با دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه. معطل نکردم و همان جا اورا به اقا محسن رضایی معرفی کردم. گفتم : « این اقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر. از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی برمیاد.» اقا محسن هم حکم فرماندهی تیپ ثاراللّه علیه السلام را برایش نوشت. راوی: سردار مرتضی قربانی منبع:‌ برنامه تلویزیونی چهل ستون، پخش شده از شبکه پنج سیما @Farzandan_shahid
•🕊• عشق، بی‌فلسفه‌زیباست تونخواهی دلِ‌من‌باز توُرامی‌خواهد|∞🧡🖇 @Farzandan_shahid
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ‌‎‎‌‎‎‎ اصلا فکر نمیکردم که علی آقا رو دوباره ببینم ..انگار هنوزم توی خواب بودم.. چقدر زود و یهویی همه چی اتفاق افتاد.. .. امروز سیزبدرِ.. قراره ما با عمو محسن اینا بریم باغ‌شون.. همه‌ی لوازم و وسایل تفریح رو آماده کرده‌ بودیم.. مادر‌جون میگفته که انگار بابا و مامان دارن کم‌کم حرف ازدواج مهیار و آسا رو پیش میارن.. و شاید بین اینهمه درگیری من با دلم این خبر یکم بهم تسلای خاطر میده.. یه پیراهن گل‌گلی پوشیده بودم..قد پیراهنم تا مچ‌پاهام بود.. کیف دستی‌ام که مخصوص لوازم شخصی گردش و تفریحم بود برداشتم.. همه‌ی چیزی که نیاز داشتم رو توی کیفم گذاشتم.. به حیاط رفتم.. مهیار و محمد وسایل رو توی صندوق ماشین میذاشتند.. بابا در خونه رو بست.. بابا و مامان و محمد و مادرجون و آقاجون سوار ماشین شدند.. من و آسا نگاهی بهم دیگه کردیم.. آساا_پس ما چی؟ مهیار_بابا گفت که الان عمومحسن اینا میان دنبالمون.. +عمومحسن اینا خودشون ماشینشون تکمیله.. مهیار_علی شیفتِ نمیاد امروز..بعدشم یه‌جوری میشینیم دیگه.. از صبح دلهره دیدن دوباره‌ی اون رو داشتم..اما حالا که مهیار گفت امروز شیفت داره خیالم راحت شد.. عمو محسن اینا اومدن.. عمو محسن اینا اومدن.. و ما همچنان جلو در منتظرشون بودیم.. سلام و احوال‌پرسی کوتاهی کردیم.. مهیار رفت نزدیک و درحال صحبت کردن بودند.. مهیار خداحافظی کرد و من هم سری تکون دادم به نشونه‌ی خدانگهدار.. مهیار به سمتمون اومد.. آسا_ الان چرا نگفتن ما سوار بشیم.. مهیار_سوئیچ ماشین رو دادن تا بریم دیگه.. آسا_یعنی باید تا خونشون بریم؟! مهیار_نه..ماشین دست علیِ.. دوباره امروز من با اسم این بشر گره خورد.. سوار تاکسی شدیم و به محل کارِ علی آقا رفتیم.. من و آسا جلوی آتشنشانی وایستاده بودیم و مهیار رفت.. آسا_خب نمیشد من‌و تو باهاشون بریم.. _آقا‌مهیار یه‌جوری میومد.. +ندیدی چطور با نفرت بهمون نگاه میکردن.. +من امروز نمیام .. آسا_وا؟ نمیشه که زشته‌‌.. +بیام که اینقدر اذیت بشم..اومدنم چه فایده‌ای داره که نبودنم ضرر داشته باشه.. _شما اینجا چی‌کار میکنین؟! برگشتم‌سمتش.. از صبح فقط اسمش بود الانم خودش.. آسا_سلام علی‌آقا_سلام.. نگاهی به من کرد منتظر سلام بود.. از صبح فقط اسمش بود الانم خودش.. آسا_سلام علی‌آقا_سلام.. نگاهی به من کرد منتظر سلام بود.. آسا_ ما اومدیم که ماشین‌تون رو از شما قرض بگیریم.. سوئیچ رو عمو محسن بهمون داد علی‌آقا_سوئیچ که دست منه.. _یدک رو داد به ما...کجایی‌تو ؟! مهیار بود.. خداروشکر‌‌..این اومد..وگرنه ول کن نبود این بشر.. علی آقا رفت سمت مهیار و باهم دیگه صحبت کردند.‌ علی آقا رفت و مهیار اومد.. +خب بریم؟! مهیار _ نه صبرکنین علی‌ بیاد بعد میریم.. چهره‌ام توی هم رفت.. خنده‌های ریز آسا مشخص بود که خیلی واضح هر اتفاقی که دوست ندارم برام میوفته.. کمی گذشت و علی آقا..اومد‌‌.. اونم با لباس فرم‌اش..اینهمه ایستادیم آخرش با همین لباسها اومد که... ولی از حق نگذریم چقدر بهش میومد.. :) به سمت ماشین رفتیم..مهیار و علی آقا جلو بودند.. من و آسا هم عقب نشستیم.. خدا به خیر کنه.. ٪_٪ مهیار پشت فرمون بود و آسا پشت صندلی مهیار نشسته بود.. من هم سمت علی آقا نشسته بودم... 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ‌‎‎‌‎‎‎. مسیر یکم طولانی بود حدود چهل دقیقه راه داشتیم.. سرم رو به شیشه‌ پنجره تکیه دادم ..چشمهام رو بستم.. _عه محیا طراحی بنر تو..! چشمهام رو باز کردم ..به بنر بزرگی که توی چهارراه چاپ شده بود نگاه کردم.. اینکه بنر منه... مگه علی‌آقا نگفت چاپ‌نشده؟! حاشیه پایین بنر اسم من بود! آرم هنری محیا کاظمی.. آسا نگاهی به علی‌آقا کردانگار منتظر بود که توضیح بده .. از شهر خارج شدیم..مهیار ماشین رو نگه داشت... مهیار_ خب بچه‌ها چیزی نمیخواین براتون بگیرم؟! آسا_ ممنون .. و انگار مهیار فقط منتظر بود که آسا تشکر کنه.. آسا نگاهی به من کرد .. _تو چیزی نمیخواستی؟! +والا..نپرسید کسی از ما.. علی آقا که توی ماشین نشسته بود برگشت و به من نگاه کرد _محیاخانم! چیزی میل دارین؟! +ممنونم.. از ماشین پیاده شد. از ماشین پیاده شد. آسا_ اوهوع..چه محترمانه.. سکوت کردم..و هیچی نگفتم.. مهیار اومد..بطری‌ آب‌معدنی ها رو گذاشت بین من و آسا.. علی آقا بلافاصله بعد از مهیار نشست.. نایلون پر رو گذاشت کنار آب‌معدنی ها.. مهیار نگاهی با سوال بهش کرد.. علی‌آقا_چیه؟! چرا اینطوری نگاه میکنی؟! مهیار_ اینهمه خوراکی برای چی؟ علی‌آقا_تو نگران نباش..من خودم میخورم مهیار_ علی! حقا که بچه‌ای.. علی‌آقا_ مهیار! تو کِی بزرگ شدی؟ لبخندی از صحبتهای مهیار و علی‌آقا روی‌لبم‌نشست.. ... به باغ عمو محسن رسیدیم.. همه توی باغ زیر آلاچیق نشسته بودند‌‌.. خاله‌ملیحه_محیاجان اتاق اولی برای شما و آسا جانِ.. +ممنون وارد خونه شدیم.. به اتاق اولی رفتیم.. لباسهامون رو عوض کردیم.. آسا رفت بیرون..منم آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون.. علی آقا جلوی آیینه توی هال ایستاده بود.. داشت موهاش رو شونه میکرد.. چقدر توی هر لباسی خوش قد‌ و قامت به نظر می‌رسید.. از توی آیینه خیره شد به من.. نگاهم رو ازش گرفتم.. به آشپزخونه رفتم و مشغول شستن دستهام شدم.. ورودی آشپزخونه ایستاد.. _ هنوز باورم نداری؟ نمی‌دونم چرا شستن دستهام تمومی‌ نداشت *_* 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 _من هنوزم منتظر توام.. +ولی من منتظر کسی نیستم.. _یعنی چی؟! +یعنی اینکه همین :) _راستی ! بنر شما رو از نرگس گرفتم و چاپ کردم و بچه‌ها نصب کردن.. +خب؟! _ رمز لبتاپ رو.. پریدم وسط حرفش.. + یه‌جوری خودم حل میکنم.. _محیا +خانووم _محیا +خانمم _محیا برگشتم سمتش .. +فکر می‌کنم نمی‌شنوید.؟! +محیاا خااانم _می‌شنوم ولی نمی‌خوام بگم. +چرا؟! _چون .. +چون چی؟! _چون دوستت دارم خواستم از آشپزخونه خارج بشم .. سمت خروجی رفتم ..ولی اون هنوز ایستاده بود .. رسیدم با مقابلش.. با‌صدای آروم گفت _ببین چقدر خوبه :) خودت بیای سمتم.. حرصم گرفت دندونهام روی هم فشردم.. نفسهام با صدا شده بود.. _محیا لطفا +چرا اینقدر عاجزانه تلاش میکنی! +من.. +من..دوستت داشتم.. +اومدم سمتت.. +خودت سرگرم یکی دیگه بودی.. از کنارش رد شدم و به بیرون رفتم.. +من.. +من..دوستت داشتم.. +اومدم سمتت.. +خودت سرگرم یکی دیگه بودی.. از کنارش رد شدم و به بیرون رفتم.. مزخرف‌ترین حال ممکن رو داشتم.. چقدر منتظر شنیدن دوستت دارم‌های علی‌آقا بودم.. اما‌ الان که دیگه کم آوردم ؟! موقع ناهار بود.. بابا و عمو محسن سیخ‌های کباب رو آماده میکردند.. مادربزرگ وپدربزرگ مشغول‌صحبت بودند.. خاله‌ملیحه و مامان و نرگس و آسا داشتند وسایل سفره رو آماده میکردند.. و من.. من نشسته بودم روی تاب.. ته باغ یدونه تاب دونفره بود مثل دختربچه‌ها نشسته بودم و باخودم شعر میخوندم.. + من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی + آخرین شعر این شعر سعدی رو حفظ کرده بودم.. به پیش بقیه رفتم.. ‌‎‎‌‎‎‎ 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ‌‎‎‌‎‎‎ به پیش بقیه رفتم.. همه‌ خوشحال و شاد بودند.. عمومحسن_ مهیار چرا ازدواج نمیکنی؟! بابا_ مهیار خان هم به وقتش.. مهیار_ببینیم خدا چی میخواد؟ مهیار ادامه داد.. _فعلا که علی‌خان با جای خرید جهیزیه..برای خودش آلوچه و لواشک و پاستیل میخره.. از این حرف مهیار همه خندیدیم.. حتی علی..(چقدر خنده‌هاش قشنگ بودند) حتی من.. مامان_خب..ملیحه جان از عروست بگو.. نگاهی به خاله ملیحه کردم.. لبخندش خشک شد.. و چیزی نگفت.. کمی تامل کرد _والا.. همه‌منتظر بودند و چشم دوخته به دهان خاله ملیحه تا حرف رو بشنون.. منم حتی با اینکه از همه چی خبر داشتم بازهم..منتظر بودم.. خاله‌_والا..نشد مامان لبخندی زد _ان‌شاءالله که خیرِ.. سکوت عجیبی فرا گرفت همه رو.. خاله_شما از آقای سعادتی بگین.. انگار میخواست یک‌دستی بزنه.. جنگ نرم راه افتاده بود فکر کنم.. به جای مامان بابا جواب داد.. _فعلا که منتظر محیاجان هستیم.. همه نگاهشون برگشت سمت من.. لبخندی به همه زدم.. فکر کنم باید اول به اینا جواب میدادم تا آقای سعادتی.. خاله‌_محیا جان..نظرت رو نگفتی؟! مجدد لبخندی زدم ( مگه پسرت میذارهه) +نه..باید یکم بیشتر فکر کنم.. خاله_ شما که فقط که آشنایی ساده داشتید.. +خب شماهم برای خواستگاری علی‌آقا یه آشنایی ساده داشتید اما به مرحله بعد نرسید.. خاله ملیحه کمی سرخ شد..انگار تلافی کل جواب و کنایه‌هایی که انداخته بود رو یکجا شنیده بود.. سکوت کردم و مشغول غذا شدم.. عصر شد و شب شد.. ساعتها مثل ابر در گذر بود.. قرار شد شبانه برگردیم.. عمو‌محسن‌اینا توی باغ‌شون می‌موندند..اما ما قصد برگشتن کردیم.. داشتم وسایلم رو از توی اتاق برمیداشتم ..همه خانواده بیرون بودند.. از اتاق اومدم بیرون صدای خاله ملیحه میومد.. _علی! برای آخرین بار میگم..من مادر توام و میدونم چی برای تو خوبه..تو نمیتونی با این دختر زندگی کنی.. _اصلا مگه قرار نبود نیای؟! تو که شیفت داشتی..نکنه برای این دختره اومدی؟ من به بابات گفتم اون‌گفت نه علی نمیاد؟ _علی، جانِ‌مادر بیا و برای آینده‌ات درست تصمیم بگیر.. _حیف این قد و قامت تو نیست.. علی آقا_مامان چرا همه‌چیز رو سخت میگیری؟! _من که دختر نیستم ..من مردَم ..وقتی علاقه دارم چی‌کار کنم؟! _گفتم که دوستش دارم.. خاله ملیحه سکوت کرده بود.. یواشکی از اتاق اومدم بیرون 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد.. نمازشب، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣
~•←به رسم هر روز صبح 🌅🕗 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 ☘️ ﷽ 🕯️السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع) 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 السلام علیک یا امام الرئوف 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌤️ 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 @Farzandan_shahid
•⛅• دلــ❤️. به تو سجده می کند... قبله اگرچه نیستی 😭 ای رفیق ابدی... حضرت ارباب... سَــلآم✋✋ @farzandan_shahid
۱۲بهمن بهمنی با افتخار و اقتدار ایران و ایرانی بهمنی از بوی خمینی (ره) و ایرانی خوشحال از بازگشت امام خمینی مبارک باد @farzandan_shahid
•🌝• وَ اَلقَیتُ عَلَیکَ مَحَبَّة مِني. و تو را بین همه محبوب کردم. سوره طه؛ آیه ۳۹ @Farzandan_shahid
•🦋• یه نفر بهش گفت: آخه تو این گرما با این چــادر مشکی چطوری میتونی طاقت بیاری؟ گفــت: شنیدم آتش جهنم خیلی گرم‌تره🙃 @farzandan_shahid
•😂• بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد. آنقدر هم نقشش را دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را مي خورد!!! ميكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و درست در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان آمادگي براي شركت در عمليات بودند گفت🗣: كليۀ برادران حاضر در پادگان، برادراني كه صداي مرا مي شنوند...، در زمين ورزش، نمازخانه، ميدان صبحگاه، داخل آسايشگاه ها، اين برادران..... بعد از مكثی، آهسته: با فرق مي كند🤪😂🤣 @farzandan_shahid
[••] ‏رفقا جنستون شهدایی بشه دستتون تو دست شهدا باشه دستتون تو دست امام زمان میشه @farzandan_shahid
•📓• عزیز صفحه ۱۶ ◾فتح المبین اولین عملیات تیپ ثاراللّه علیه السلام بود. نیروها هفت روز مردانه جنگیده بودند و دیگر نای حرکت نداشتند. جنگ با زرهی و کاتیوشاهای دشمن حسابی خسته شان کرده بود. از سلیمانی که فرمانده تیپ بود بگیر تا بقیه نیروها، روی گردن ها لایه ای از باروت نشسته بود. گره پیشانی شان به سیاهی می زد . فرمانده ساعت دوازده شب دیگر نتوانست پلک هایش را باز نگه دارد. پشت سنگر تدارکات تازه چشم هایش گرم شده بود که صدایش زدند . حسن باقری از طرف آقا محسن پیغام آورده بود که باید حتما همین امشب تنگه ابوغریب را ببندید . احتمال داشت دشمن از رودخانه رد شود نیروهایش را در دشت سرازیر کند و از آنجا بکشد روی ارتفاعات. آن وقت بود که همه زحمات این چند روزه هدر می رفت. سلیمانی نگاهی به دوروبرش انداخت . نه امکاناتی داشت نه نیرویی. از یک گردان سیصد نفره فقط صد نفر سالم مانده بودند. چاره ای نبود. تنگه باید بسته می شد. فکری به ذهنش خطور کرد. ترفندی که اگر می گرفت بعثی ها تا پشت تنگه عقب می نشستند. معطل نکرد. دستور داد نیروهای ستادی هرچه ماشین دارند جمع کنند. تعدادی ماشین هم از جهاد سازندگی و کمک های مردمی در منطقه بود. همه را در یک ستون با چراغ روشن راه انداخت سمت دشمن. ستون ماشین ها که راه افتاد دشمن خیال کرد نیروی تازه نفس به میدان آمده. هرچه رفتند اثری از بعثی ها نبود. عقب نشسته بودند. راوی: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی منبع : ذوالفقار ، علی اکبری مزدآبادی ، انتشارات یازهرا، ص۳۸تا۴۰ @farzandan_shahid
•🇮🇷• آهن آبدیده را زنگ عوض نمی کند چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند به دشمن علی بگو به کوری دو چشمتان پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند... دهه فجر مبارک @Farzandan_shahid
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ‌‎‎‌‎‎‎‌ که عمو خاله ملیحه رو صدا زد و رفت بیرون .. علی آقا هم پشت سرِ خاله خواست بره بیرون که من رو دید.. اومد سمتم.. لبخندی زد.. انگار چیزی یادش اومد.. یه نایلون تقریبا بزرگ بهم داد و بدون اینکه منتظرِ چیزی باشه رفت.. سکوت کردم.. وقت رفتن بود.. چادرم رو تا زده بودم.. و کیف و نایلون رو با دستهام برداشته بودم.. وسط باغ رسیدم.. همه داشتند به سمت درب خروجی میرفتند .. و منم آروم و با خودم راه میرفتم پشت سر بقیه.. توی فکر بودم.. نمیدونم چطور شد که پام پیچید..و افتادم جوری که انگار نشسته‌ام.. +آاخ.. همونطور که دستهام گیر بود از جا بلند شدم.. سایه‌ی قامتش جلوی عبورم رو گرفت.. سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.. ناخودآگاه لبخند زدم :) قطره‌ی بارون میزد روی صورتم.. توی تاریکی محض باغ چشمهاش برق میزد چشمهاش.. زیبا بود.. لبخند دندون‌نمایی زد .. _ امشب اینجائین.. انگار خیلی خوشحال بود.. همونطور که داشتم‌نگاهش میکردم پرسیدم +چرا؟ _چون بارون میاد..جاده کمی سیلابی شده.. +یعنی.. نذاشت ادامه بدم.. _یعنی امشب من آرامش دارم.. +خیلی رو داریا... اخم هاش‌ توی هم گره خورد.. _چیه؟! _محیااا برگشتم سمت صدا .. مهیار بود.. سریع جا زدم و از علی‌آقا فاصله گرفتم.. مهیار اومد نزدیک.. _ اینجوری که پیش میره امشب مهمون شمائیم.. علی آقا لبخندی زد.. _قدمت روی چشم..این حرفا چیه؟!! مهیار_محیا.! برو وسایلت رو بذار نمیریم.. به خونه برگشتم..وسایلم رو گذاشتم توی اتاق.. همه‌ی توی حیاط بودند.. جز خاله ملیحه و نرگس .. بقیه نشسته بودند توی باغ.. توی اتاق لباسهام رو عوض کردم.. نرگس_ مامان! چیه چرا امشب اینجوری شدی؟! _ نرگس! ببین کِی بهت گفتم.. _ من _ اجازه نمیدم علی با این دختره مریض ازدواج کنه.. _ بابا دختره میخواد زن یکی دیگه بشه .. _ علیِ من ...هی اصرار که نمیذارم.. * _ مامان اون دختره مریض از صدتا دختری که شما مدِنظرته..بهتره.. علی‌آقا بود.. نمیدونم چرا؟! یهو گریه‌ام گرفت.. نشسته بودم و به دیوار تکیه داده‌بودم.. با دودستهام زانوهام رو بغل کردم.. سرم روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم.. صدای خاله ملیحه میومد که داشت آروم صحبت میکرد.. مثلا نمیخواست..کسی صداش رو بشنوه.. _ علی!! این دختر مریضه...نمیشه که؟! نرگس_ مامااان! بسه دیگه.. خاله_ نه شماها هیچی نمیدونید.. :_ ملیحه جاان صدای مامان بود.. یهو در اتاق باز شد.. 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ‌‎‎‌‎‎‎‌ یهو در اتاق باز شد.. سریع اشکهام رو پاک کردم و به در باز شده نگاه کردم.. حتی توی تاریکی اتاق هم میشد فهمید که اونه.. اومد سمتم.. ایستاد بالای سرم _ داری گریه میکنی؟! سرم رو گذاشتم روی زانوهام و صورتم رو برگردوندم.. _ با توأم ! داری گریه میکنی؟ و حرفی نزدم.. کلافه شد .. رفت به سمت در.. _ هراتفاقی بیوفته ..نمیذارم ازم دورشی.. و رفت... شب موقع خواب شد.. من توی همون اتاق خوابیدم کنار آسا .. اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کِی خوابم برده! واسه‌ی نماز بیدار شدم .. هنوز تا اذان خیلی مونده بود.. ولی میخواستم یکم قرآن بخونم.. از اتاق اومدم بیرون.. به سمت سرویس بهداشتی..رفتم احساس میکردم..کسی غیر از من توی تاریکی بیداره! با حساسیت و ترسی که داشتم یکم دیگه پیش رفتم.. اما واقعا فکر حضور کسی دیگه اونم پشت سرم ترسناک بود.. یه لحظه ایستادم.. آروم و بیصدا چرخیدم و برگشتم که پشتم رو ببینم تا برگشتم‌ علی‌آقا رو دیدم.. اخمهام رفت توی همدیگه.. +با خودتون فکر نمیکنید که یه وقت بترسم.. لبخندی زد.. _ترس؟ _اینوقت شب چرا بیداری؟ +شما چرا بیداری؟! _چون شما بیداری.. _من توی هال خوابیدم ..کنار مهیار.. نگاهی به توی هال کردم.. +بهرحال..خب.. _نگفتی؟ +چیو؟! _اینکه‌چرا بیداری؟! +نمیدونم.. سرش رو انداخت پایین سکوت بین‌مون حاکم بود تا اینکه من شروع کردم.. +مگه قرارنبود که دیگه دوروبرم نیای؟! سرش رو بلند کرد.. عدسی مشکی چشمهاش میلرزید.. +دوست ندارم مزاحمم بشی.. انگار دوست داشت..حرف بزنه.. ولی سکوت میکرد.. اعتراض کردم ؛ +تا کی میخوای ؟! همش پیگیر باشی.. لبهاش تکون خورد خواست حرف بزنه.. انگار نشد.. +میشه جواب سوالم رو بدید؟! به حرف اومد.. _کدوم سوال؟ +همینکه.. +قراربود که دیگه دور و برم نباشید.. +خودتون گفتید فراموش کنم.. +از یه طرف دیگه... پرید وسط حرفم 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ‌‎‎‌‎‎‎ _نمیتونم خیره شدم بهش _میخواستم ولی نشد.. _نمی‌تونم.. _سخته.. +چطور برای من سخت نبود؟! _دل میخواد.. +خب بخواد..اولش سخته..ولی بعدش عادت می‌کنی.. _دل ندارم .. نفس عمیقی کشیدم.. +آقای‌علی‌آقا..به من چه؟! +فقط من رو اذیت نکنید... _آخه.. +آخه نداره که..دل بکن .. _دل؟! _به همین راحتی؟! انگار مژه‌هاش سنگینی میکرد.. بغض کرده بودم.. ولی شکست.. گریه‌ام گرفت.. +علی‌آقا +من.. +دل بهت دادم.. +خودت نخواستی.. +غرور داشتی +نگاهم نمیکردی.. +خسته شدم +کم‌آوردم.. +دل کَندم.. +توهم دل بکن.. +تماااام * سرش پایین بود.. سرش رو آورد بالا چشمهاش پر از اشک بود.. مثل پسر‌بچه‌ی کوچولو بارید.. گریه کرد.. علیِ من داشت غصه میخورد.. _محیا.. _من میخوامت.. +علی یهو چشمهاش برق زد .. انگار خوشحال شد که اسمش رو بدون پسوند شنیده.. +ولی من نمیخوامت.. اشکش روی گونه‌اش چکید.. پشت کردم بهش و رفتم.. اونقدر گریه کرده‌بودم که چشمهام درد میکرد.. بعد صبحانه راه افتادیم به سمت خونه ... علی آقا رفته بود و ندیدمش.. نمیدونم چرا ولی عذاب وجدان داشتم.. از اینکه دلش رو شکستم.. همش‌ چشمهای قشنگش که بخاطر گریه میلرزید توی ذهنم رژه میرفت.. به خونه که رسیدیم.. توی نایلون نگاهی کردم.. همون نایلون خوراکی‌ها بود که توی راه باغ خرید‌‌.. خودم رو به تخت رسوندمم.. تلفن خونه زنگ خورد.. در اتاق رو باز کردم.. از پله‌ها رفتمم پائین.. وسط راه بودم که مامان جواب داد.. همونجا ایستادم وسطِ پله‌ها.. _بله.. _سلام خانم سعادتی.. اوه.. 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 _ممنون آقای سعادتی خوبن؟ .. _آقازاده خوبن؟.. _الحمدالله ..ماهم خوبیم.. کمی مکث کرد.. انگار داشت به حرفهای اون شخص گوش میداد کمی بعد گفت.‌ _والا خانم سعادتی جاان هنوز محیا چیزی نگفته به ما.. _چشم.. _چشم.. _اطلاع میدم بهتون.. _خدانگهدار.. و تلفن رو قطع کرد.. از همونجا صدام زد _محیاا _محیاا خودم رو به هال رسوندم.. +بله .. مادرجون و آسا هم توی هال بودند.. _دختر بشین ببینم نشستم روی مبل.. _خانم سعادتی زنگ زد.. _گفت که پسرشون زنگ زده و منتظر نظرِ محیاخانمِ.. _انگار معطل توعه..تا سریع مرخصی بگیره بیاد.. +خب؟ _الان به من گفت که .. _لطفا تا شب خبر بدین.. مادرجون_راست میگه بنده‌خدا زشته معطل بشن.. +چی بگم والا.. آسا_ چی؟! بگی؟ مامان_ بابا..تو مثلا عروسی..بگو بله یا نه؟ +آخه.. مامان_آخه نداره دختر.. مادرجون_ الان ما منتظر توهستیم..که بعد تو تکلیف مهیار و آسا مشخص بشه.. به حالت قهر از جا بلند شدم.. پله‌ی اول رو پا گذاشتم.. +من .. +من نظرم منفیِ.. مامان ایستاد.. انگار کمی مخالف بود با من.. مامان_آخه دختر..پسر به این خوبی.. _شغل خوب..زندگی خوب.. +مامان..مگه همه‌چیز مادیِ.. مامان_ من اونقدر از دین و ایمانش مطمئنم که حرفی نمیزنم.. _یکم فکر کن.. +فکر کردم ..گفتم که نه! _ یعنی واقعا نه.. +بله واقعا نه.. مادرجون_محیا..نکنه پشیمون بشی.. مامان_ میخوای یکم بیشتر فکر کنی؟ +نه‌‌..دیگه دوست ندارم فکر کنم.. +گفتم که..نه.. و جمع رو ترک کردم.. دوروز گذشت و من واقعا گفته بودم نه.. حتی با اینکه لحظه‌ای به آقای‌سعادتی فکر نکرده بودم.. میخواستم از این به بعد خودم باشم و خودم .. تنهای تنها با خدایِ خودم.. توی حیاط نشسته بودم... قرار بود ..عمو محسن بیاد دنبالِ نرگس.. آخه نرگس خونه‌ی ما بود.. تنها توی حیاط بودم .. آیفون به صدا دراومد.. چادرم رو سرکردم.. +نرگس! +نرگس جان! +بیا فکر کنم عمو محسن اومد.. به سمت در رفتم.. در رو باز کردم.. اما.. اما عمو محسن نبود.. سرم رو پائین انداختم.. +بفرمائید.. دسته گل رو گرفت به سمتم.. این سر و کله‌اش از کجا پیدا شد؟! _برای شما.. +اینکارتون رو نمیفهمم.. _کاری نکردم..ناقابله.. +نه نمیتونم قبول کنم.. _لطفا .. _محیا خانم.. +اگه‌میشه برید..نمیخوام کسی من رو با شما ببینه .. _فرصت میخوام ازتون.. +خیر..من حرفهام رو زدم _میشه باهم حرف بزنیم.. _اگه اینجا راحت نیستید ..ماشین من هست.. _ایشون حرفی با شما نداره.. این حرف رو آدم‌ دیگه ای زد .. انگار یکی دیگه‌ بود.. سرم رو آوردم بالا.. 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد.. نمازشب، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣ @farzandan_shahid