باسلام خدمت هم کانالیهای نمونه
چالش بارداری راه بندازیم باحاله
یه عزیزی تعریف میکرد تو بارداریش ویار شوهرشو داشت 😷🤦🏻♂🤷🏻♂
هروقت طفلک شوهرش از سرکارمیومد میگفت بازبوی سعید اومد🤢🙊
و حالت عق زدن بهش دست میداد و دل و روده اش درد میگرفت
بعد از چند وقت تصمیم گرفتن ببرنش منزل مادرشون تازمانیکه حالشون بهتربشه🚶🏻🚶🏼♀🚶🏻🚶🏼♀🚶🏻🚶🏼♀🚶🏻🚶🏼♀
خلاصه دوسه روزبعد این دوست ما با شوهرش تماس میگیره ومیگه
سعید تو روخدا پاشو بیا دنبالم😩😫
اونجا تو یه نفری اینجا همشون بو میدن😂😂😝😝
#خاطره
شریفترین شغل در عالم،بزرگ کردن بچه است و تحویل دادن انسان به جامعه(امام خمینی(ره)
#سوال
اول سرچ بعد سوال
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره زایمان😂
سوتی اون خانومی رو خوندم ک موقع زایمان داد زده یا مامان یاد خودم افتادم😁🙈
منم موقع زایمانم وقتی دردام شروع میشد میگفتم یا خدااا وااای مامان
همینطور ادامه داشت تا وقتی ک درد اصلی شروع شد یهو ذهنم قفل کرد داد زدم یا مامان😁😭😂😂😂
دکترا و پرستارا گفتن بدوین ک این دیگه وقتشه داره چرت و پرت میگه😂😂😂
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره سوتی😂
سلام .
من دو تا بچه ی کوچیک دارم .
اینا یک روز خیلی دلشون ذرت میخواست ، منم هر چی توی مغازه های اطراف گشتم ذرت پیدا نمی کردم . تا اینکه رسیدم به مغازه ی آقا جعفر و دیدم یک گونی ذرت ِ تازه آورده .
از خوشحالی گفتم:
آقا ذرت ،
جعفر کیلویی چنده ؟؟؟
آقا ذرت😃
جعفر 🤨
من 🤭🤭🤭
دیگه از اون موقع هیچ وقت به مغازه ی آقا ذرت نرفتم ..
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
هدایت شده از تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
#خاطره زایمان😂
سوتی اون خانومی رو خوندم ک موقع زایمان داد زده یا مامان یاد خودم افتادم😁🙈
منم موقع زایمانم وقتی دردام شروع میشد میگفتم یا خدااا وااای مامان
همینطور ادامه داشت تا وقتی ک درد اصلی شروع شد یهو ذهنم قفل کرد داد زدم یا مامان😁😭😂😂😂
دکترا و پرستارا گفتن بدوین ک این دیگه وقتشه داره چرت و پرت میگه😂😂😂
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#تربیت_فرزند
سلام علیکم
گفته بودید خاطره ای از تربیت فرزند رو براتون بفرستم:وقتی دخترم دوسالش بود مدتی بود که خیلی عصبی و بی حوصله بودم .خیلی راحت سر کوچکترین چیز سرش داد میزدم و گاهی هم حتی اونو می زدم😞یک روز داشتیم باهم مامان بازی میکردیم قرارشد اون مامان من بشه سرمو رو پاهاش گذاشتمو صدامونازک کردمو اونو مامان خطاب کردم .حالا دیگه نوبت اون بودکه نقش مامان رو بازی کنه.اونم شروع کرد داد زدنو تندوتند منو زدن.با عصبانیت فریاد میزد تنم لرزید به خودم اومدم.به نظر دخترمن مامان بودن فقط داد زدن و کتک زدن بود ومن اینجوری به اون فهمونده بودم
دختر گلم منو ببخش.متاسفم
#خاطره
#تربیتی
#ارسالی_اعضا
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
•┈••✾🍃🍁🍃✾••┈•
#تربیت_فرزند
سلام پیام یه خانمی رو خوندم که نوشته بودن جلو ایشون مادرو پدرشون باهم دعوا میکردن و....خواستم بگم تمام خاطرات بچگیم که همش همین دعواهایه پدر و مادرم هستش اومد جلو چشمام و به معنایه واقعی حرفاشون رو درک میکنم منتها دعواهایه پدر و مادرمن هنوز ادامه داره و منو قاطی دعواهاشون میکنن همش استرس دارم الان زنگ بزنم یا برم خونشون دعوا کردن و من باید بینشون باشم مادر پدرا اگه میدونستن با این کارشون چه بلایی سر روح و روان بچه میارن هیچ وقت این کارو نمیکنن بعد ۱۷ سال هنوزم خواب دعواهاشون رو میبینم😔 توروخدا خواهش میکنم اونایی که بچه دارن جلو بچه شون دعوا و کتک کاری نکنن
ممنون از شما بابت این بحث شیرین و خوب و مفید
#ارسالی_اعضا
#خاطره
#تربیتی
#مشاجره_پدرمادر
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
•┈••✾🍃🍁🍃✾••┈•
سلام ..خوبین شما؟ من تازه عضو کانالتون شدم .خوشم اومد .یه خاطره خنده دار دارم .
دخترم الان ۱۳ ساله اس .خیلی زود زبون باز کرد .حدود ۲ سال و نیم بود یه روز من تب و لرز شدید داشتم و اصلا نمیتونستم از جا پاشم .دخترم خیلی تحمل کرد دید خوب نمیشم رفت یه لیوان بزرگ اب کرد اورد با یه قرص .بهم گفت مامان از اون قرص بزرگها اوردم زودی خوب بشی پاشو بخور .بلند شدم الکی قرص بخورم دیدم یه شیاف بزرگ دیکلوفناک برام بازکرده😁😁😁
#سوتی🤦♀😍😂
#خاطره
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
هدایت شده از زهراعباسی🚩مامایی و خانواده
🔻🔻🔻خاطره یک زایمان از زهرا عباسی 👇🏻
دو شب مانده بود به شب قدر که من که کشیک شب بودم. تقریباً آخرای شب بود که زایمان داشتند. زایمان انجام شد. آوردیمش تا بند نافشم بزنیم و شروع به گریه کرد اما کمی آپنه داشت و تنفس جالبی نداشت. با وجود زایمان خوب و نبودِ مورد اما این اتفاق افتاد.
به متخصص اطفال خبر دادیم تا ببینیم دستور و تجویز چیه و بیاد و بچه رو ببینه
که ...
تا دکتر بیاد من مشغول شمارش تنفس و ثبت ضربان قلب و ... اینا شدم، یه دفعه حین گریه بچه چشمم داخل دهانش افتاد دیدم ای داد بیداد شکاف کام داره.
دیگه مطمئن شدیم خبریه. وقتی دکتر اطفال اومد آروم بهش گفتیم که مادر نشنوه.
مادر یک خانم ۲۳ ساله جوان بود با یه همسر مهربان و این آقا کوچولو بچه اولش بود تمام سونو و آزمایش هاشم سالم بود وفامیلم نبودند.
یعنی من یادم نمیره وقتی مامان تا حدودی متوجه شد زار میزدا.
فکر کنم هممون یواشکی گریه میکردیم باهاش.
هیچ وقت واکنش همسرش یادمنمیره. بعد بخیه و ... اومد که بره خدمات، مادر و همسرش را صدا زد.
این دو تا زن و شوهر همو بغل کردن و گریه، اما آقا مدام دلداری میداد.
بچه بستری شد طبقه بالا بخش نوزادان و وارد دستگاه شد.
دکتر گفت این بچه جون نداره. ببینیم چی میشه. اون شب که منتقل شد گویا دوبار دیسترس تنفسی شده بود تو دستگاه و حالش خوب نبود.
همه میگفتن این بچه میره.
خلاصه ۴ روز بعد با همکارهایی که اون شب تو یه کشیک بودیم دوباره هم شیفت شدم.
یکی از بچه ها گفت : زهرا راستی اون مامان یادته؟
گفتم آره چی شد؟
همکارم تعریف کرد گفت :
شب قدر بوده مامان بچه پیش دستگاه بچه بوده.
میاد پرستار و صدا میکنه و میگه خانم پرستار بیا بچم خوب شده من میدونم. پرستارا فکر میکنند مادرش حالش خرابه آرامش می کند. اما مادر مصر که برید دهان بچه رو ببینید، میدونم خوب شده به خدا دستگاه نمیخواد و از این حرفا ...
پرستارم برای اینکه مادر آرام بشه دستگاه رو باز میکنه و بچه رو معاینه میکنه و شکاف کام رو چک میکنه اما هیچی شکافی نمی بینه.
به همکارا میگه همه چک و معاینه اما...
شبانه دکتر اطفال که انکال بوده میاد و معاینه میکنه و بعد از کلی معاینه میگه عجیبه این بچه، بچه ی دیروز نیست. دیروز حالش خراب بود اما امروز کام شکاف نداره و تنفس و... عالیه.
فرداش تمام آزمایشات انجام میشه و بچه همه آیتماش سالم بوده.
فقط مادرش یچیز به همه میگه.
میگه :من با امام علی (ع) معامله کردم و پسرم رو شب قدر نذرش کردم.
اسم آقا کوچولوی نظر کرده ما علی آقا شد و شفا پیدا کرد.
البته متوجه شدم گویا چندتا خبرنگار و... با مادرش صحبت داشتند خلاصه ی کلام خدا همیشه هست!!
#خاطره
#زایمان
@sabke_asheqi
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ...
به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو .
خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ...
🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟
این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم ... بماند.
🔹یک روز صبح گفتند: فردا جلسۀ کمیسیون خبرگان دارم و میخواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ...
بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم.
بقچه ای از حوله، لباس و صابون فلهای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر، دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم.
پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد.
🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!
نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!!
نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»
🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجرهای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حَجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.
پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!»
گفت: «وجوهات نیست، نذر است».
گفتند: «نذر؟»
گفت: «دیروز برای باری که داشتم، در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!»
پدر متبسم شد. رو به من کرد که پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! »
من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود.
بعد بدون آنکه چیزی بگویم، درِ گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا» ...
نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بیحساب میدهد. به هرکه اهل حساب و کتاب باشد با نشانه میدهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم»
منبع: (http://telegram.me/dralihaeri)
@haerishirazi
سلام. من پسرم
تو بچگی بابت کارای کرده و حتی نکرده شدیدا دعوا میشدم و کتک میخوردم. کتکی که الان شاید نتونم تحمل کنم ولی اونموقع میخوردم😂
این باعث شد تا دوم دبیرستان شب ادراری داشته باشم🙈
روحیه، اعتماد به نفس و ....هیچی ازم باقی نمونده
شما نکنید تورا به خدا
التماستون میکنم🙏😔
#تربیت_فرزند
#خاطره
࿐჻ᭂ⸙჻⸙🔵👶👧🔴⸙჻⸙჻ᭂ࿐
@farzandbano
باسلام خواستید از خاطرات کوچولوهامون بگیم
دخترکوچیکم زود زبون بازکرد
خیلی زورمیزد مثل داداشش واضح حرف بزنه ،وقتی میدیدمتوجه نمیشیم حرص میخورد😀
یکسری اون اوایل که مثل قناریا ریزه خونی میکرد😁
باباش خداحافظی کرد ورفت ،دخترمم که
روی پام خوابونده بودمش شروع کرد زیرلب گفت
ماسانا موشونه 👼؟؟!!ماسانا موشونه👼؟؟!!
خدایا اگرم نمیفهمیدم خودشو میزد
آنقدر گفت وپرسیدم چی میگی :دستمو گرفت کشوند سمت کمدش وحرفشو تکرار کرد
ازخنده افتادم منظورش این بود که لباسامو بپوشونه😂😂
گذشت هفته ی بعدش دوباره داشتم زورکی میخوابوندمش
دیدم آروم داره تکرار میکنه
ماخالات موخوله 😶ماخالات موخوله😶
تاغروب که داداشش اومدترجمه کرد مخمو خورده بود
داداششو برده بود سریخچال به ظرف شکلاتها اشاره کرده بود
یعنی که
شکلات بخوره شکلات بخوره😂😂😂😂
#خاطره
#سوتی
#سوتی_کوچولو😍😂
࿐჻ᭂ⸙჻⸙🔵👶👧🔴⸙჻⸙჻ᭂ࿐
@farzandbano
سلام ..خوبین شما؟ من تازه عضو کانالتون شدم .خوشم اومد .گویا وقت خاطرات کوچولوهاس .یه خاطره خنده دار دارم .
دخترم الان ۱۳ ساله اس .خیلی زود زبون باز کرد .حدود ۲ سال و نیم بود یه روز من تب و لرز شدید داشتم و اصلا نمیتونستم از جا پاشم .دخترم خیلی تحمل کرد دید خوب نمیشم رفت یه لیوان بزرگ اب کرد اورد با یه قرص .بهم گفت مامان از اون قرص بزرگها اوردم زودی خوب بشی پاشو بخور .بلند شدم الکی قرص بخورم دیدم یه شیاف بزرگ دیکلوفناک برام بازکرده😁😁😁
#سوتی🤦♀😍😂
#خاطره
࿐჻ᭂ⸙჻⸙🔵👶👧🔴⸙჻⸙჻ᭂ࿐
@farzandbano