#تجربه_من ۹۸۵
#سالخوردگی
#سختیهای_زندگی
#دعا_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
بعد هم به مادرم زنگ میزنه، مادرم هم میگه من هفته ای یکبار میام لباس ها رو با دست میشوم، حمام میبرم ولی بیشتر نمی تونم بیام راهم دوره و خودم چهارتا بچه دارم هرچی به خواهر میگم گوش نمیده.
زن دایی میگه شما خودت رو اذیت نکن من هواشو رو دارم، مادر بزرگم رو می بوسه میگه حاج خانم من هر روز صبح حسن آقا که میره سر کار، میگم من رو بذاره اینجا بچه که ندارم کاری ندارم میام تا عصر پیشت.
از فردا هم همین شد یکی دو ماه هر روز می اومد عین گل به مادر بزرگم میرسید مادرم میگفت هر شب تا صبح مادر بزرگم گریه میکرد که خدایا به حق اشک من پیرزن، این دختر رو منتظر نذار.
چند روز بعد زن دایی از حال میره تو بیمارستان بهش میگن حامله ای، دکترش میگفت امکان ندارد ذخیره تخمدانش صفره...
با اینکه بهش استراحت مطلق داده بودن ولی بازم می اومد میگفت بچه من رو خدا نگه میداره ! خدا بهش یه پسر داد سال بعد هم دوباره بدون هیچ درمانی یه دختر !
مادر بزرگم هیچ وقت دختر دایی ام رو ندید چون تو بارداری زن داییم فوت شد ولی زن داییم همیشه میگه این بچه ها رو از دعای مادرتون دارم !
خواستم بگم گاهی یه دعا گره باز میکنه...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075