ولی خودمونیما، منطق نامگذاری خیابونای تهران یه چیزی فراتر از ماتریکسه. آخه پاتریس لولومبا؟ گاندی؟ توانیر مگه مال وزارت نیرو نبود؟! کردستان وسط تهران چیکار میکنه؟ من کی اومدم آفریقا ؟! بعد چرا آفریقا و آرژانتین تو یه اقلیم گنجیدن؟!
نلسون ماندلا هیچوقت فکر نمیکرد اسمش با میرداماد توی یک تابلو باشه🤦🏻♀️
پرواز شش صبح، فقط وقت خواب است. با همین استدلال، میخواهم از سکوت و نور خوب استفاده کنم و کتاب بخوانم. یک رمان نوجوان سبک برداشتم و طبق برنامه، میتوانم تا آخر شب بخوانمش. یک سوم کتاب را خواندم که بغل دستیام شروع میکند به حرف زدن، مغزم تا لحظه رسیدن تلیت شده! توی تاکسی نمیتوانم کتاب بخوانم. گرمای هوا اعصابم را خرد کرده. خانه دوستم هم که وقت کتاب خواندن نیست، بعد عمری دور هم جمع شدیم. عصر مراسم رونمایی است و کتاب اصلا جایگاهی ندارد. بعد مراسم اسنپ میگیرم برای فرودگاه و توی تاریکی سردرد میشوم اگر کتاب بخوانم. توی فرودگاه، فرصت نماز و شام فقط میماند و توی پرواز جانی برای کتاب خواندن نمیماند. به خانه که میرسم تا ظهر فردا بیهوشم.
نهار باید بروم خانه مامان چون مهمان دارد و وقت کتاب خواندن نیست. کتابهای جدیدم رسیدند و حتی نمیشود ورقشان زد. عصر که میخواهم کتاب بخوانم، دلم چای میخواهد. کتاب را میگذارم کنار و میروم چای دم کنم. ظرف های نشسته توی سینکاند. تا ظرفها را بشورم و چای دم بکشد، اذان شده. نماز میخوانم و دوروبرم را جمع و جور میکنم. خداراشکر شام داریم و لازم نیست فکرش را بکنم. کتاب را که دستم میگیرم، جیغ لباسشویی بلند میشود. کتاب را میگذارم کنار و لباسها را روی جالباسی پهن میکنم. کتاب را که بر میدارم، یادم نیست داستان چی بود. حوصلهام سر میرود، کتاب را میگذارم کنار، بر میگردم به اینستاگرام.
همیشه برنامه آنجور که میخواهم پیش نمیرود. خرداد فقط دو کتاب خواندم. تیر دارد نصفه میشود و هنوز یک کتاب هم نخواندم. گاهی وقت نشستن هم پیدا نمیشود چه برسد به نوشتن معرفی کتاب. ولی من شیفته همین دلتنگی برای کتابهام. برای لحظاتی که در دنیای داستان غرق بشوم. این لحظات را که گیر آوردید، ولشان نکنید. به جای همه کسانی که دلتنگ کتاب خواندن هستند، یک دل سیر کتاب بخوانید!
#کتاب
97102912.mp3
5.7M
از بین الحرمین دویده بودم روی پلههای ورودی حرم شما. حرم حضرت عباس را سیر زیارت کرده بودم، نماز خوانده بودم و حالا فقط میخواستم زل بزنم به آن قسمت گنبد طلایی که از پنجرههای بالای سقف دیده میشد. نشستم روی پلهها. اضطرابها، استرسها و همه دلمشغولیهای دنیا را گذاشته بودم پیش سقای کربلا و سیراب رسیده بودم جلوی شما. هوای حرم را میکشیدم توی ریه و زمزمه میکردم «خرجم کن آقا توی روضههات...»
با #قلم میگویم:
ای همزاد، ای همراه،
ای همسرنوشت!
هر دومان حیران بازیهای این دوران زشت.
شعرهایم را نوشتی
دستخوش
اشکهایم را
کجا خواهی نوشت؟
فریدون مشیری
برای روز قلم!
تیم محبوبت حذف بشه و کاندید نامحبوبت در صدر باشه
من دیگه nmt.
خلاصه که صبح است ساقیا، قدحی پر شراب کن
شرابی که مرد افکن بود زورش واسه چهار سال پیش رو
| شما نمیرسید به آنچه دوست دارید، مگر به اینکه صبر کنید بر آنچه آن را کراهت دارید.
حضرت عیسی علیه السلام
هدایت شده از
چی آرومم میکنه الان ؟
روایتِ انسان | عصر بنیاسرائیل !
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ماجرای دنبالهدار
تیزر تصویری روز رونمایی اولین شمارهٔ مدام
مجلهٔ مدام را از وبگاه مدام تهیه کنید.👇
www.modaammag.ir
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
در فیلمنامه و داستاننویسی یک مفهوم معروف داریم به نام «ساختار سه پردهای». تعریف میگوید داستانهای درست و حسابی و اصیل، در این ساختار جا میگیرند و اصولاً رمز موفقیت یک داستان، رعایت صحیح این ساختار است. تعریف میگوید ایستگاههای این ساختار هر کدام چرخدندهای در مسیر جلو رفتن داستان هستند و در نهایت یک کل منسجم را به مقصد مطلوب میرسانند. تعریف میگوید داستان همین است؛ کل منسجم.
#حسینیه
یک دیدگاه به عاشورا، دیدگاه داستان است. از نوع روایت مداحها و سخنرانها تا متن مکتوب مقتل و روایتها، همهاش یک داستان واقعی است که از قضا اثر گذارترین داستانهاست. این محرم دلم خواست یک چیزی بنویسم و صفحهام، به روال سالهای قبل حسینیه مجازی کوچکی باشد. منتها این داستان بزرگ، این واقعه عظیم، در سه پرده نمیگنجد. امسال باهم بزرگترین داستان دنیا را، بزرگترین مثال نقض ساختار سهپردهای را، در ده پرده میخوانیم.
اگر بغض کردید، من را هم یاد کنید.
#حسینیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم کم داره میرسه...
#حسینیه
پرده اول داستان عاشورا؛ مکان، کربلا. زمان، سال ۶۱ هجری. هوا گرم است و گرم نه اینکه گرما فقط توی صورت آدم میزند. گرم و گرفته است و اجازه نفس کشیدن نمیدهد. مرد جنگی را از پا در میآورد. آب نیست؛ نه اینکه آب نیست و کسی دست نمیشوید. زمین را بکنی آب هست اما شور و نخواستنی و داغ. آب رود هم هست اما موانع پرده دوم جلوی شخصیت قد علم کردند. پرده اول اینجاست؛ یک نمای لانگشات از زمینی بیثمر و داغ. خیمههای کمی یک طرف، و خیمههای خیلی زیادی طرف دیگر علم شدند. سربازانی در طرف دیگر، با آب پاکیزه رود دستهاشان را میشویند و مردانی این طرف، از شب قبل دست از زندگی شستند. داستان از شب قبل شروع شده؛ از تاریکی بیابان و جمعیتی لاغری که بازهم کم شده. شب قبل خودش کیفیتی دارد که در فلاش بک انتهای پرده دوم میگویم اما همین حالا هم در شروع، داستان یک پل به گذشته دارد. به روزهای قبل که فرستادهای، مهمانی، رسیده و نرسیده، بیحرمت شده. مردی که آمده بود خبر رسیدن شخصیت اصلی را بدهد، حالا خودش داستان مستقلی دارد؛ یک پیرنگ فرعی جاندار. داستان از بغض و گریه برای پسرعمو، مسلم، شروع شده و رسیده به روشنایی روز دهم.
#حسینیه
#پرده_اول