eitaa logo
ماهی‌تنهای‌تنگ🏴
350 دنبال‌کننده
167 عکس
11 ویدیو
1 فایل
ماهیِ‌تنهایِ‌تنگ‌ام، کاش دست سرنوشت برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش! ‌ خواندن کیش من و نوشتن آیین من است:) بیشتر تلگرام و کمتر اینجا فرزانه زینلی حرفی داری؟👇🏻 @Farzane_zeinali 📱insta: farzane_zeinalii
مشاهده در ایتا
دانلود
با می‌گویم: ای همزاد، ای همراه، ای هم‌سرنوشت! هر دومان حیران بازی‌‌های این دوران‌ زشت. شعرهایم را نوشتی دست‌خوش اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟ ‌ فریدون مشیری برای روز قلم!
همه آمده بودند! الهی لا تُسَلّط عَلینا مَن لا یَرحَمُنا و لا تَجعَل مُصیبتَنا فی دینِنا
تیم محبوبت حذف بشه و کاندید نامحبوبت در صدر باشه من دیگه nmt.
خلاصه که صبح است ساقیا، قدحی پر شراب کن شرابی که مرد افکن بود زورش واسه چهار سال پیش رو
| شما نمی‌رسید به آنچه دوست دارید، مگر به این‌که صبر کنید بر آنچه آن را کراهت دارید. حضرت عیسی علیه السلام
چی آرومم می‌کنه الان ؟ روایتِ انسان | عصر بنی‌اسرائیل !
24.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک ماجرای دنباله‌دار تیزر تصویری روز رونمایی اولین شمارهٔ مدام مجلهٔ مدام را از وب‌گاه مدام تهیه کنید.👇 www.modaammag.ir مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
حی علی العزا🏴
در فیلمنامه و داستان‌نویسی یک مفهوم معروف داریم به نام «ساختار سه پرده‌ای». تعریف می‌گوید داستان‌های درست و حسابی و اصیل، در این ساختار جا می‌گیرند و اصولاً رمز موفقیت یک داستان، رعایت صحیح این ساختار است. تعریف می‌گوید ایستگاه‌های این ساختار هر کدام چرخ‌دنده‌ای در مسیر جلو رفتن داستان هستند و در نهایت یک کل منسجم را به مقصد مطلوب می‌رسانند. تعریف می‌گوید داستان همین است؛ کل منسجم.
یک دیدگاه به عاشورا، دیدگاه داستان است. از نوع روایت مداح‌ها و سخنران‌ها تا متن مکتوب مقتل و روایت‌ها، همه‌اش یک داستان واقعی است که از قضا اثر گذارترین داستان‌هاست. این محرم دلم خواست یک چیزی بنویسم و صفحه‌ام، به روال سال‌های قبل حسینیه مجازی کوچکی باشد. منتها این داستان بزرگ، این واقعه عظیم، در سه پرده نمی‌گنجد. امسال باهم بزرگترین داستان دنیا را، بزرگترین مثال نقض ساختار سه‌پرده‌ای را، در ده پرده‌ می‌خوانیم. اگر بغض کردید، من را هم یاد کنید.
پرده اول شامل مقدمات است؛ دنیای داستان و قواعد و قوانینش برای مخاطب روشن می‌شود. قرار است داستان تکلیفش را مشخص کند که پایش در تخیل است یا واقعیت. اصلا کجاست؟ کی اینجا قرار است حرف اصلی را بزند.
پرده اول داستان عاشورا؛ مکان، کربلا. زمان، سال ۶۱ هجری. هوا گرم است و گرم نه اینکه گرما فقط توی صورت آدم می‌زند. گرم و گرفته است و اجازه نفس کشیدن نمی‌دهد. مرد جنگی را از پا در می‌آورد. آب نیست؛ نه اینکه آب نیست و کسی دست نمی‌شوید. زمین را بکنی آب هست اما شور و نخواستنی و داغ. آب رود هم هست اما موانع پرده دوم جلوی شخصیت قد علم کردند. پرده اول اینجاست؛ یک‌ نمای لانگ‌شات از زمینی بی‌ثمر و داغ. خیمه‌های کمی یک طرف، و خیمه‌های خیلی زیادی طرف دیگر علم شدند. سربازانی در طرف دیگر، با آب پاکیزه رود دست‌هاشان را می‌شویند و مردانی این طرف، از شب قبل دست از زندگی شستند. داستان از شب قبل شروع شده؛ از تاریکی بیابان و جمعیتی لاغری که بازهم کم شده. شب قبل خودش کیفیتی دارد که در فلاش بک انتهای پرده دوم می‌گویم اما همین حالا هم در شروع، داستان یک پل به گذشته دارد. به روزهای قبل که فرستاده‌ای، مهمانی، رسیده و نرسیده، بی‌حرمت شده. مردی که آمده بود خبر رسیدن شخصیت اصلی را بدهد، حالا خودش داستان مستقلی دارد؛ یک پی‌رنگ فرعی جان‌دار. داستان از بغض و گریه برای پسرعمو، مسلم، شروع شده و رسیده به روشنایی روز دهم.
‌‌ ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده‌ايم از بد حادثه اين جا به پناه آمده‌ايم ‌‌
دختر و اینهمه غم؟ آه سرم درد گرفت...
زنان شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان می‌داشتند و می‌گفتند «پدرانتان به سفر رفته‌اند» و هم چنین بود یزید آنان را به سرای خویش درآورد. و حسین را دخترکی خردسال بود، چهارساله. شبی از خواب برخاست سخت پریشان، و گفت «پدرم کجاست؟ که من اکنون او را دیدم.» چون زمان این سخن بشنیدند، بگریستند و کودکان دیگر هم. یزید بیدار شد و پرسید «چه خبر است؟» تفحص کردند و قضیه بازگفتند. یزید گفت «سر پدرش را نزد او برید.» دخترک را دل از جای برکنده شد... ‌ کتاب آه یاسین حجازی
[دخترت داشت سر از کار تو در می‌آورد]
پرده دوم، محل روبرو شدن با موانع است. موانع جلوی شخصیت، از کوچک به بزرگ ردیف می‌شوند و او را به مسیر جدیدی می‌کشانند که شاید دلخواهش نبوده، اما به هرحال داستان اینطور می‌خواهد. موانع گاهی آدمها هستند، گاهی شرایط آب و هوایی، و گاهی تردیدها.
مانع اول، حر بود. شاید هم ذوالجناح. آن‌جایی که سوارش هرکاری کرد، جلوتر نرفت. ذوالجناح اسب معمولی نبود، گاهی بیشتر از آدم‌ها می‌فهمید. پایش که به کربلا رسید، دیگر حرکت نکرد. آنقدر مقاومت کرد تا سوارش پرسید اینجا کجاست؟ و گفتند کربلا. گفت اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء. این، مانع اول بود، که شخصیت اصلی را، امام را، در کربلا ماندگار کرد. همانجایی که درباره‌ش گفت اینجا همان قتلگاه ماست. کم قصه‌ای است که شخصیت اصلی، بداند انتهایش چیست و با این حال قصه را ادامه بدهد، و کم شخصیتی است همچون حسین‌بن‌علی. مانع بعدی حر بود. وقتی سپاهش را جلوی امام چید و گفت نمی‌گذارم از اینجا حرکت کنی. حر، مانع کوچکی نبود، امام خواست از او بگذرد، نصیحت کرد، روایت گفت، گفت مادرت به عزایت بنشیند. اما حر گفت مادر تو بهترین زن عالم است، من جسارت نمی‌کنم. حر خودش مانع بود، اما همینجا یک پی‌رنگ فرعی جذاب را باز کرد و داستان را به یک مضمون بی‌نظیر رساند. حر، در داستان نماد ادب شد و بعدها، از مانع شدنش پشیمان بود. اما داستان، تقابل مانع‌ها و خواسته‌هاست و تردیدها هم همینجا خودشان را نشان می‌دهند. پی‌رنگ فرعی همیشه پایانش بسته نیست اما داستان حر، پایان بندی درجه یکی داشت، ختم راه یک مانع اولیه در داستان، به شهادت شد، اما پرده دوم، جای مانع‌های بسیاری است...
پرده دوم بخش بزرگ داستان است و سر فرصت، به هر مانع می‌پردازد. سر فرصت هر پی‌رنگ فرعی را باز می‌کند و پایانش را می‌گذارد جلوی مخاطب. پرده دوم جای ظهور و بروز شخصیت اصلی است.
دیشب گفتم که حر مانع دوم بود. وقتی که ذوالجناح در کربلا ایستاد و خیمه‌ها همانجا برپا شدند، حر با آدم‌هایش هم آنجا ایستاد. جلوی امام را گرفت. شد مانعی در برابر میل شخصیت به ادامه دادن مسیر اصلی خودش. داستان حر یک پی‌رنگ فرعی درجه یک است که امشب کاملش را می‌گویم. توی این داستان، وقتی حر جلوی امام ایستاد، فکر می‌کرد به وظیفه‌اش عمل کرده. نامه حاکم به او گفته بود راه را ببندد. نگذارد امام، که خارجی بود و از دین بیرون بود، جلوتر برود‌. حر فکر می‌کرد توی مسیر درست داستان است. وقتی امام به او گفت مادرت به عزایت بنشیند، می‌توانست از مسیر درست خارج شود. اهانت کند. نکرد. می‌خواست هنوز توی مسیر درست بماند. گفت مادر شما زهراست. ادب کرد. توی داستان نویسی می‌گوییم شخصیت باید یک ویژگی پررنگ داشته باشد؛ چیزی که پایان بندی داستانش، واکنشش در دوراهی‌ها به آن ربط داشته باشد. ویژگی حر ادبش بود و همین پایان داستانش را عوض کرد. او را از توالی اتفاقات اشتباه، کشاند به یک برگشت معجزه گونه. توی داستان اصلی نیست، ولی حتما حر در پی‌رنگ فرعی‌اش یک جایی با خودش کلنجار رفته، طاقتش طاق شده‌. از فکرها و تردیدهای توی سرش به ستوه آمده. توی داستان اصلی فقط آمده که حر، یک قدم با اسبش سمت امام می‌آمده و باز عقب می‌رفته. اینجا اوج داستان حر است؛ جایی است که بالاخره شخصیت تصمیمش را می‌گیرد. دل به دریا می‌زند. می‌آید سمت امام. می‌گوید اشتباه کردم، می‌بخشی؟ حتما امام در آغوشش گرفته. یا با جشن یا با کلمه. ولی حر بالاخره احساس امنیت کرده. آنقدر همه چیز امن بوده که بگوید:«من اولین نفر راهت را بستم. اجازه می‌دهی اولین نفر برایت بجنگم؟» داستان حر اینجا تمام می‌شود. یک پایان بندی سینمایی، کلوزآپ روی صورتش، لحظه آخر زندگی، با لبخند رضایت.
پرده دوم محل تردیدها و ترس‌هاست.
ذوالجناح که ایستاد، حر که راه را بست، کاروان که در کربلا ماندگار شد، تازه اضطراب‌ها خودشان را نشان دادند. پچ‌پچ‌ها شروع شد. همه از هم می‌پرسیدند:اینجا کجاست؟ چرا اینجا ماندیم؟ تا کی می‌مانیم؟ این آدم‌های روبرو که برق شمشیرشان جلوتر از خودشان آمده، کی هستند؟ کسی چیزی نگفت، فقط همه شنیده بودند که امام فرموده اینجا قتلگاه ماست. پرده دوم محل موانع است؛ چه خارجی و چه درونی‌. چه حر باشد و جلوی امام بایستد و چه حفره خالی تردید توی قلب باشد و پای آدم را سست کند. خیلی‌ها همینجا سست شدند. ترسیدند. کاروان امام مثل یخ زیر آفتاب، لحظه لحظه آب می‌شد. کوچک می‌شد. زور ترس‌های آدم‌ها از ایمانشان بیشتر شد. این میان یکی بود که جنس ترس‌هایش فرق داشت. در داستان، شخصیت‌های همراه شخصیت اصلی، او را در رسیدن به هدفش یاری می‌کنند. یک تیم می‌شوند علیه مانع اصلی، و شخصیت را به هر شکل می‌رسانند به منزل مقصود. اینجای داستان، یکی از این همراهان ایستاد کنار شخصیت اصلی. حضرت زینب، خواهر امام، ایستاد کنارش و گفت از این مردم می‌ترسم. از اینکه لحظه اصلی جنگ، وقتی دشمنان تیغ کشیدند، پشتت را خالی کنند می‌ترسم. داستان اینجا برای امام دیالوگی ننوشته؛ شاید چون می‌خواسته یک صحنه طلایی را به تصویر بکشد. امام و خواهرشان توی خیمه گفتگو می‌کردند. داستان می‌گوید همان لحظه که خواهر، تکیه داده به شانه برادر و از ترس‌هایش گفته، یکی دیگر از همراهان امام، صدای خواهرش را شنیده. بعد یکهو به خودش آمده، چانه‌اش لرزیده و با خودش فکر کرده چرا حضرت زینب باید بترسد، وقتی آنها هنوز زنده هستند؟ بعد به جای اینکه برود دعوا، به جای اینکه با خودش فکر کند، می.رود سراغ بقیه نزدیکان و جمع می‌شوند جلوی خیمه امام و خواهرش. شروع می‌کنند به رجز خوانی، به اعلام پیمان مجدد و قرص کردن دل خواهر. سنگین و مردانه، در یک فرم فولکوریک جذاب، همراه بودنشان را نشان می‌دهند. یک سکانس طلایی که تا سالها می‌شود بهش اشاره کرد. پرده دوم داستان جای مانع‌ها و برطرف شدنشان است.