به دخترها گفتم آدم باحال زندگیتان را معرفی کنید و میخواستم از اینجا بحث را بکشانم سمت تجربههایی که از جنس ارتباط و معاشرت است. خیلیهایشان درونگرایند و این اصلا بد نیست اما بهشان گفته بودم برای نویسنده شدن، یاد بگیرید حرفها را بشنوید.
آدمهای باحال از پدربزرگ شهید و پدربزرگ زنده و پسرخاله محرم (که شرح خیلی پیچیدهای داشت!) شروع شد و به آقای خیّر و حضرت علی رسید. جدیدا یاد گرفتند هر سوالی که ازشان میپرسم، به سمت خودم بر میگردانند و من فکر کردم چه آدمهای باحال زیادی دارم!
به همین بهانهها، برایشان روایت احسان عبدیپور از «فرزانه پزشکی» را در مجله مدام خواندم. انتظار داشتم خیلی جاهایش را نفهمند، آخر این بچهها نهایتا کتابخوانهای رده نوجوان باشند! اما آنقدر مجذوب روایت شده بودند که دلم میخواست واکنشهایشان را ضبط کنم. با فراز و فرودها کیف میکردند و آخرش همان حال خوشی را داشتند که عبدیپور از قصههای خانم پزشکی داشت.
بعد از اینکه از آدمها و قصههایشان گفتیم، خواستم بفهمم که آن حس منفی معروف را از روایت عبدیپور گرفتند یا نه؟ خیلیهایشان محجبههای بسیار مقیدی از خانوادههای مذهبیاند. نتیجه جالب بود، هیچکدام! اتفاقاً همان نکته اصلی متن را گرفته بودند و مدل رفتاری خانم پزشکی را دوست داشتند. انگار یکی از بین خودشان حرفی زده بود. کلاس پر شد از روایتهای شخصی آنها، درباره آدمهایی که انگار بهم نمیچسبیدند اما روزگار چسبانده بودشان بهم. کلاس امروز خیلی شیرین بود، دخترها جور قشنگی امید به زندگی میدهند به آدم.
#امید
#مدام