گاوی با چشمهای خمار!
میگویند یک روز گاو مشحسن گاو شیردهای را دید که چشمهایش حسابی خمار بود و خبر از افسردگی شدید او میداد.
گاو مشحسن پرسید:
چه شده خواهرجان! چرا اینهمه خسته و افسردهای؟!
خانم گاوه جواب داد: دست روی دلم نذار خواهر! اگر تو را هم میلیاردی میدوشیدند و وعده میدادند که از تو حمایت کنند، امّا پنجسال در باتلاق جنگ یمن دست و پا میزدی و کسی به فریادت نمیرسید و هرروز نیروهایت را لتوپار میکردند و تلمبهخانههایت را میزدند و کشتیهای نفتکشت را منفجر میکردند و دکلهای خودت و همپیمانانت را روز روشن باز میکردند و میبردند و پهبادهایت را ساقط میکردند و ...و مجبور بودی خیلی از این اتّفاقات را به روی مبارکت هم نیاوری و زیرسبیلی رد کنی و اربابت هم فقط هارت و پورت میکرد و هی میگفت: «منتظرم مش حسن زنگ بزند»، تو هم مثل من حالت گرفته نمیشد؟!
#طنز
#گاو_شیرده_سعودی