مجموعههایی مثل شهرزاد و بیشتر مجموعههای تاریخی صداوسیما که دوران پهلوی را روایت میکنند، معمولاً تصویری فانتزی و نوستالژیک و بهشدّت گمراهکننده و دور از واقعیّتهای اجتماعی و تاریخی آن روزگار را پیش چشم مخاطبان خصوصاً جوان خود قرار میدهند. این تصاویر معمولاً در کاخها و هتلها و کافهها و نقاط شیک و با حضور مردان و زنانی که کمتر شباهتی به مردم آن روزگار دارند، فیلمبرداری میشوند و دوربین آنها هرگز به متن جامعهای که کمابیش هفتاددرصد آنها در روستاهای بیبرق و جادّه و فاقد حدّاقلّ امکانات بهداشتی زندگی میکردند، نزدیک نمیشود و در آنها حتّی از محلّات پایین شهر همین تهران که تا همین اواخر از آب لولهکشی هم محروم بود، خیری نیست!
کسانی که میخواهند تصویری واقعی از جامعۀ هفتاددرصدی روستاهای ایران در آن روزگار را ببینند، خوب است یکبار دیگر فیلم گاو، ساختۀ داریوش مهرجویی را تماشا کنند. این فیلم با اینکه در سال 1348 و بر اساس کتاب عزاداران بیل، منتشرشده به سال 1343، ساخته شده، تصویری نسبتاً دقیق از ایران دهههای سی و چهل و حتّی دهه پنجاه را میتواند فراروی ما بگذارد. شما هرگز این تصویر عینی را در مجموعههای تلویزیونی ساخت داخل و مستندهای تلویزیونهای فارسیزبان خارجی نمیتوانید ببینید! (محمّدرضا ترکی)
اینجور بود که من هم شناسنامه گرفتم!
آن سالها هنوز انتخاب تاریخهای خاص و شمارۀ شناسنامههای لاکچری مد که نبود هیچ، حتّی شناسنامه داشتن هم امر لازمی برای بچّهها شمرده نمیشد. ما، من که چهارپنجساله بودم و بقیّۀ برادرهایم که کوچکتر بودند، با اینکه در یک شهر صنعتی زندگی میکردیم شناسنامه نداشتیم. تا اینکه یکروز پدر که آشنایی در ثبت احوال پیدا کرده بود، با دست پر به خانه برگشت و با خودش سه چهارتا «سجل» برای ما آورد. خلاصه اینکه، به قول فروغ، فاتح شده بودیم و خودمان را به ثبت رسانده بودیم و ناممان را در یک شناسنامه مزیّن کرده بودند و هستیمان شماره خورده بود و جالب اینکه شمارۀ این شناسنامهها پشت سر هم بود!
تاریخ تولّد من را در شناسنامه تقریبی 17 خرداد 1341 ثبت کرده بودند که فقط سالش درست بود. بین خودمان باشد من در عید قربان همان سال(1381ق) به دنیا آمده بودم که مصادف بود با سهشنبه 25 اردیبهشت و 15 می 1962م.
محمّدرضا ترکی
اِیاب و ذَهاب
تلفّظ دقیق این تعبیر به همین شکل است که نوشتیم. بعضیها که میخواهند فاضلانهتر و محترمانهتر حرف بزنند بسیاری مواقع آن را به صورتهای «اَیّاب و ذَهاب» و «اَیّاب و ذُهاب» بر زبان میرانند. این عزیزان اگر احساس میکنند که تلفّظ این تعبیر خیلی برایشان سخت است بهتر است به جای آن از «آمد و رفت» و «آمد و شد» و امثال آن استفاده کنند که روانتر و فارسیتر است.
محمّدرضا ترکی
میهن
واژۀ فارسی و زیبای میهن که در قرن اخیر به معنی کشور و سرزمینی که انسان به آن وابسته است و به آن عشق میورزد، به کار میرود، در اصل به معنی خانه و خاندان و زادگاه بوده است.
در شاهنامه (ج6، ص475) از این واژه مفهوم خانه فهمیده میشود:
که او چون بدینجای مهمان رسد
بدین بینوامیهن و مان رسد
لغت فرس اسدی طوسی (ص193) در قرن 5 آن را «جای، خانومان و زادوبون» معنی کرده و در فرهنگ قوّاس(ص98) از آثار قرن 7 با توجّه به این بیت از عنصری به معنی «پسر» آمده است:
بگرید کنون دوده و میهنم
چو بیسر ببینند خستهتنم
در دستور دبیری (ص33)، از آثار قرن 6، این کلمه خاندان معنی شده:
«بسیار پارسیهاست کی پسندیده و متداول است...چون...میهن: خاندان.»
فرهنگهای متأخّر مثل برهان قاطع هم آن را «جای و آرام و بنگاه و خانومان» معنی کردهاند.
محمّدرضا ترکی
باور کند...؟
حالوهوای روز و شبش جابهجا شده
روزش پر از سکوت و شبش پرنوا شده
حالش گرفته است، دلش هم گرفتهتر
چون بندری به شرجی و مِه مبتلاشده
گاهی نفسکشیدن او سخت میشود
سنگین و سرد حجم غلیظ هوا شده
مانند یک تعجّب آغشته با سوال
در یک کتاب گردگرفته رها شده
خود را سپرده است به تقدیر بادها
برگی که بیهوا ز درختش جدا شده
نومید نیست، گرچه ملول است و تنگدل
مانند مومنی که نمازش قضا شده
اینجا کجاست؟ آخر دنیاست...یا هنوز...
باور کند که آخر این ماجرا شده؟
محمّدرضا ترکی
@faslefaaseleh
خدا میخواست در چشمان من زیباترین باشی
شرابی در نگاهت ریخت تا گیراترین باشی
نمیگنجید روح سرکشت در تنگنای تن
دلت را وسعتی بخشید تا دریاترین باشی
تو را شاعر، تو را عاشق پدید آورد و قسمت بود
که در شمسیترین منظومه مولاناترین باشی
مقدّر بود خاکستر شود زهد دروغینم
تو را آموخت همچون شعله بیپرواترین باشی
خدا تنهای تنها بود و در تنهایی پاکش
تو را تنها پدید آورد تا تنهاترین باشی
خدا وقتی تو را میآفرید از جنس لیلاها
گمان هرگز نمیبردم که واویلاترین باشی
محمّدرضا ترکی
@faslefaaseleh
شهمردان بن ابیالخیر (قرن5) در مقدّمه روضه المنجّمین درباره سره گرایی گوید:
از همه طرفهتر آن است که چون کتابی به پارسی کنند، گویند ازبهر آن بدین عبارت نهادیم تا آنکس که تازی نداند بیبهره نماند. پس سخنها همی گویند دریِ ویژۀ مطلق که از تازی دشوارتر است و اگر سخنهای متداول گویند، دانستن آسانتر شود.
بی کرانه
چون اشک ماهیان که به دامان نمیرسد
یک روح زخمخورده به درمان نمیرسد
میداند این درخت که گل داده در خزان
این بار برگ او به زمستان نمیرسد
این هم که پاسخی ننویسند پاسخیست
امّا به دست نامهرسانان نمیرسد
«بسیار خب مزاحم اوقاتتان شدم...»
بغضی که خورده شد به لب آسان نمیرسد
پشت سرت نگاه نکن دست هیچکس
بر شانۀ تکیدۀ لرزان نمیرسد
یک روز عشق مثل جنون بیکرانه بود
حالا ولی به پیچ خیابان نمیرسد
سهم خداست هستی پرکبریای عشق
روح زلال عشق به شیطان نمیرسد
این شاخۀ بلندتر از هرچه دسترس
هرگز به دستهای هراسان نمیرسد
عشقی که عشق باشد
بیمرز و انتهاست
اینقدر کودکانه به پایان نمیرسد
محمّدرضا ترکی
@faslefaaseleh
سخنی درباب عناوین و القاب
نگاهی به آثار برجایمانده از پیشینیان، خصوصاً نامهها (منشآت) و اخوانیّات آنها نشان میدهد که آنها خیلی بیشتر از ما به یکدیگر احترام میگذاشتهاند و این حرمتها را در نامههای زیبا و دلنشینی که برای هم مینوشتند سخت ادا میکردند. آنان در روزگاری که کاغذ به فراوانی امروز نبود در هنگام نوشتن یک نامه یکیدو صفحه را حتماً به اهدای عناوین و القاب و صفات محترمانه به طرف مقابل که ضرورتاً شاید شخصیّت خیلی بزرگی هم از نظر ما نبود اختصاص میدادند و این کار چون امر رایج و متداولی بود، مجامله و مداهنه و تملّق هم تلقّی نمیشد. در متون شریعت نیز دادن القاب و کنیههای نیکو امری مستحب و «تنابز بالالقاب» یعنی دادن القاب زشت گناهی بزرگ شمرده میشد.
مجدالأفاضل، حجّتالحق، ملکالکتّاب، مولانا الأعظم، قطبالأوتاد، محقّق متیقّن متبحّر، امامالحکماء، وحیدالآفاق، محییالاسلام، وارثالانبیاء، اوّلالمشایخ، امام مطلق، الهادی الی الحق، صدر قوّام، عالم عامل مهتدی، شرفالدّنیا و الدّین، رکنالاسلام و....صدها عنوان و لقب و صفت دیگر تعارفات رایج در میان اصحاب فرهنگ در گذشته بود. گذشتگان ما هرگز یکنفر را با نام سادۀ او که شامل نام او و پدرش میشد یاد نمیکردند و همیشه اسم افراد را با کنیههای محترمانه همراه میآوردند. تقریباً همۀ عالمان و شاعران و رجال سیاسی و عارفان پیشینه در متون قدیم به کنیهها و القابشان از نامهایشان شهرهترند.
این وضع تا اوایل قرن اخیر در ایران متداول بود و بعد از آن رواج فرهنگ مدرن القاب و کنیهها را ممنوع کرد. جالب اینجاست که القاب و عناوین در جوامع مدرن مثل انگلستان هنوز برقرار است و حتّی به صورت موروثی دستبهدست میشود. به نظر میرسد کسانی که القاب و عناوین را در جامعۀ ما منسوخ کردند، بیشتر به دنبال ترویج ارزشهای مدرنیته بودند؛ وگرنه به جای عناوین و القاب سنّتی قدیم عناوینی مثل دکتر و مهندس و...را به طرز افراطی و بیمعنایی رواج نمیدادند!
مقصود من، هرگز این نیست که از فردا به شیوۀ قدما یکدیگر را با عناوین و القاب و کنیههای جورواجور خطاب کنیم، سخن این است که در این روزگار اهل ادبیّات و هنر و فرهنگ با تحمّل و مدارای بیشتر با یکدیگر رفتار کنند و مثل قدما کرامت انسانها را پاس بدارند.
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
دلِ حافظ
مسلمانان! مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
شارحان حافظ در ذیل این بیت معمولاً از جداماندگی حافظ از «دل» یا اندرونی سخن میگویند که روزی از آنِ حافظ بوده و اینک آن را از کف داده است، امّا با اندکی دقّت در همین بیت و ابیات بعدی دانسته میشود که این دل یک «شخص» است، نه اندرون و نهاد شاعر:
دلی همدرد و یاری مصلحتبین
که استظهار هر اهل دلی بود
از این بیت و دیگر ابیات میتوان فهمید که این غزل مرثیهای است در فراق «یار»ی مصلحتبین و دلسوز. استاد شفیعی کدکنی (این کیمیای هستی، ص235) تنها شارحی است که در اینجا احتمال داده است که دل به معنی «معشوق» باشد و بیتی هم از عطّار ذکر کردهاند که قدر مسلّم این است که دل در آن به معنی مشهور و متداول (قلب) نیست:
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
از نُقل جهان طعم جدا کرد و برفت
به نظر میرسد که حق همین است و دل در این بیت حافظ و این بیت دیگر او، با حفظ ایهام بیت، به معنی معشوق است:
آن آهوی سیهچشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده!
دل در این ابیات از خاقانی هم به معنی یار و همدل است:
چون به شروان دل و یاریم نماند
بیدل و یار به شروان چهکنم
کو دلی کاندهگسارم بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
در برخی لهجههای محلّی هم دل به معنی محبوب و معشوق به کار میرود و «ای دل، ای دل» ها در موسیقی سنّتی هم میتواند هم خطاب و زمزمهای با دل و هم با معشوق باشد.
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
چه بیرحمانه میخندید مرگ کودکانش را
جهان خونگریه خواهد کرد اندوه نهانش را
حبابی خنده زد روزی به گنجشکی که در طوفان
ز کف میداد مظلومانه ویرانآشیانش را
حباب پوچمغز این نکته را امّا نمیدانست
که ویران میکند آن خنده، در دم، خانومانش را
تبسّمهای شمع از فرط شوروشادمانی نیست
شراری میدهد بر باد سوزاندودمانش را
حباب «آهنین گنبد» ندارد سود هنگامی
که دود آه مظلومان بسوزد آستانش را
شما حتّی حبابی روی آبی نیستید اینجا
سرابی دور را مانید و وهم بیکرانش را
شما را مومیایی میکند در موزۀ تاریخ
نبینید اینچنین بشکسته درهم استخوانش را
#محمد_رضا_ترکی
#مقاومت_فلسطین
#گنبد_آهنین
@faslefaaseleh
دیروز کودکی در ایستگاه دروازهدولت به دنیا آمد!
پابهماهی، از قضا، در صفّ مترو ایستاد
مدّتی بگذشت تا درها بر او بگشاده شد
عاقبت با زور شخصیّ و فشار دیگران
در میان واگنی پرجمعیت جاداده شد
از فشار دیگران و از تقلّای خودش
درد زادن عارض آن بانوی افتاده شد
بانوان دیگرِ مترو به یاری آمدند
یک اتاق زایمان بسیار زود آماده شد
بخت یاری کرد و با لطف خدای مهربان
کارِ زادن بر زن بیچاره آخر ساده شد
در میان جیغ و بانگ گریه و بوق قطار
کودکی در مترو «دروازهدولت» زاده شد
دولتیها غالباً خیلی خسیساند، ای عجب
بخشش مترو، ولی، اینبار فوقالعاده شد!
شرکت مترو کرَم کرد و بلیت رایگان
تا همیشه سهم آن بانو و آن نوزاده شد
هرکس از دروازهدولت وارد دنیا شود
مثل اهل دولت از اندوه و غم آزاده شد!
بهرهها از رانتهای دولتی او را نصیب
گشت و بر خوان کرَم روزیّ او بنهاده شد
هرکه هم در «ایستگاه ملّت» از مادر بزاد
مثل ما یکعمر سرگردان کوه و جاده شد!
#محمد_رضا_ترکی
#طنز
@faslefaaseleh
جلال آل احمد و حسنک وزیر!
از تلخترین صحنههای تاریخ بیهقی آنجاست که بوسهل زوزنی، حسنک وزیر را پیش از اعدامش دشنام میدهد و او را «سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد» میخواند. حسنک پاسخی میدهد که اوج مظلومیّت خودش و نهایت ناجوانمردی بوسهل را در تاریخ ثبت میکند:
«حسنک گفت: سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت، که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسینِِ علی نیام. این خواجه که مرا این میگوید[یعنی بوسهل]، مرا شعر گفته است و بر درِ سرای من ایستاده است، امّا حدیث قرمطی، بِه ازین باید، که او را بازداشتند بدین تهمت، نه مرا و این معروف است. من چنین چیزها ندانم.»
این حکایت مرا به یاد نویسندگان و شاعرانی میاندازد که در زمان حیات جلال آلاحمد، افتخار میکردند به داشتن سلام و علیکی با او و پس از مرگ او را به ارادت مرثیهها گفتند و نوشتند، امّا در سالهای پس از انقلاب ناگهان، به دلیل اختلافات ایدئولوژیک او را دشنامها دادند و او را مقصّر خوب و بد همهچیز شمردند و برخی از آنها نام این «شیرآهنکوهمرد»را از پیشانی سرودههایشان زدودند و حتّی منکر اندک ارادتی به او شدند. توگویی که هرگز او را نمیشناختهاند یا از آغاز با او مخالف بودهاند!
اینک سالهاست که جلال به درگاه ربّ جلیل شتافته است و نیز برخی از آنها نیز که در دوران حیات و ممات بر در درگاه او ایستادند و او را مدح و مرثیه گفتند و بعدها نامش را از پیشانی سرودههایشان زدوند نیز سالهاست که درگذشتهاند و ما نیز، دیر یا زود به آنان خواهیم پیوست. رَحِم الله معاشرَ الماضین!
چیزی که قابل انکار نیست این است که انبوه درودها نه میتواند نااهلی را بر صدر بنشاند و نه موج دشنامها میتواند نام اهلی را از دفتر روزگار بزداید و دشنامها و درودها، خیلی زود، همچون گویندگان آنها، به فراموشی سپرده خواهد شد. براین اساس، گمان نمیکنم هرگز تاریخ بتواند بزرگانی چون آلاحمد و شریعتی و تاثیر آنان بر اندیشه سیاسی و ادبیّات معاصر را از یاد ببرد؛ همانگونه که عظمت و حشمت و عزّت حسنک وزیر را، در اوج دشنامها از یاد نبرد؛ امّا کسانی که آلاحمد را به دلیل اختلاف فکری و ناخرسندی از پیشنهاد سیاسی او اینچنین مورد شماتت و دشنام قرار دادهاند، باید این پرسش را به تاریخ پاسخ بدهند که اگر جامعۀ ایرانی، به جای پاسخ مثبت دادن به پیشنهاد امثال آلاحمد و شریعتی، به پیشنهاد سیاسی آنان پاسخ مثبت داده بود و ما در کشورمان، به جای آنچه رخ داد، شاهد یک تحوّل کمونیستی بودیم، امروز ما در کجای تاریخ ایستاده بودیم؟!
گمان نمیکنم کسی در این واقعیّت تاریخی تردیدی داشته باشد که اغلب موافقان دیروز و مخالفان امروز آلاحمد، اگرچه گذشتهها را فراموش کرده و بهظاهر از اندیشههای دمکراتیک و لیبرال سخن میگویند، در آن سالها گرایش چپ داشتند و آرزو میکردند که نظامی از جنس شوروی سابق، ولو به وسیلۀ یک کودتای سرخ، بر ایران حاکم شود!
نوچههای تازه از راه رسیدۀ این جماعت هم باید به این سوال پاسخ بدهند که چرا جامعه به امثال آل احمد و شریعتی که جز یک خودکار بیک در جیب نداشتند و تمام ابزارشان قلمی به خون آغشته بود، پاسخ مثبت داد، امّا بعد از چند دهه تاکنون برای امپراتوری رسانهای آنان با اینهمه دبدبهو کبکبه و مسلّحبودن به شگردهای جنگ روانی و تبلیغاتی تره هم خرد نکرده است؟!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
سفر دریایی قند پارسی حافظ به بنگاله
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود
طیّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یکشبه ره یکساله میرود
شعر در روزگار ما که، راست یا دروغ، به عصر ارتباطات شهرت یافته نه طیّ مکانی دارد و نه طیّ زمانی؛ زیرا اصلاً سیروسلوکی ندارد و از سطح احساسات و هیجانهای سطحی و غریزی و بازیهای زبانی فراتر نمیرود، امّا شعر حافظ، چنانکه خود گفته، در آن روزگار، در فاصلهای کوتاه از شیراز به بنگال میرفته و طوطیان آن دیار که شهری شکرخیز بوده، یعنی شاعران آنجا، از حلاوت شعر او شکرشکن میشدند، یعنی تأثیر میپذیرفتند!
طفل یکشبه را هم به سکون لامِ «طفل» خواندهاند و هم به کسر آن که شاید اوّلی رجحان داشته باشد؛ زیرا راهرفتن طفلِ یکشبه اغراقی دور از ذوق است؛ با اینهمه اگر «طفلِ یکشبه» بخوانیم شاید اشارهای باشد به اینکه حافظ غزلیّاتش را در یکشب و در زمانی کوتاه میسروده است؛ البتّه این سخن منافاتی با این ندارد که او چند شب دیگر یک غزل را ویرایش و سبکوسنگین کرده باشد!
«ره یکساله» هم میتواند به این نکته ما را برساند که مسیر دریایی خلیج فارس تا بنگال، در روزگار حافظ حدود یکسال زمان میبرده است.
توضیح اینکه دریانوردان ایرانی به دوشیوۀ کرانهنوردی و نیز استفاده از جریان بادهای موسمی در دریا به سوی هندوچین رهسپار میشدهاند.فاصلۀ بنادر ایران و بنگال بستگی دارد به انتخاب مسیر و سرعت باد فرق میکرده است. آنها اگر شیوۀ کرانهنوردی را انتخاب میکردند،سفرشان طولانیتر میشد و باتوجّه به توقّف در بندرگاههای بین راه، تا ششماه زمان میبرد، امّا اگر بادبان در جهت وزش بادهای موسمی میگشودند و دل به امواج اقیانوس میسپردند، راه و زمان کوتاهتر میشد و ممکن بود تا سهماه بیشتر طول نکشد؛ امّا چون وزش بادهای موافق فصلی ششماهه است، کشتیها گاه مجبور به توقّف در بندرها برای وزیدن باد شرطه یا موافق بودند؛ از اینرو رفتوبرگشت از خلیج فارس به بنگال، به طور معمول، رویهمرفته حدود یکسال به درازا میکشیده است.
با این حساب، سخن حافظ، فارغ از جنبههای شاعرانه، از لحاظ واقعیّت عینی سفرهای آن روزگار هم درست است.
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
ویران
ایکاش مرا با تو مجال گلهای بود
ایکاش از این فاصلهها فاصلهای بود
انگار به پای من و دل ریخته تقدیر
در بادیۀ عشق تو هر آبلهای بود
ویران شدم و هیچ نگفتم که نگویی
این مرد عجب عاشق کمحوصلهای بود
با یاد تو و هُرم نفسهای تو هرشب
در خلوت تنهایی من ولولهای بود
هجران تو را سهل شمردیم و چو دیدیم
این قاتل خونخوار عجب حرملهای بود
با دشمن و بیگانه کجا فاش توان کرد
از دوست -گرفتیم- که در دل گلهای بود
با خرمگسان راز دل خویش گشاید
هرجا عَفنآلوده سرِ مزبلهای بود
چون مرغ سحر ناله بر آورد و چو دیدیم
جغدیست که در پیرهن چلچلهای بود
از رهزن بیگانه کجا یافت امانی
گر غافل از این همسفران قافلهای بود
دوران خوش حافظ و سعدی به سرآمد؛
وقتی ز لب دوست امید صلهای بود
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
دودهای مشکوک!
دود این موتورها چند دهه است که دارد "حاج کاظمها" و "عبّاسها" را خفه میکند. این موتورهای آلاینده دقیقاً از بعد از جنگ بود که در خیابانها راه افتادند و نفسها را به شماره انداختند.
کسانی که در پشت صحنه، باک این موتورها را پرکردند و پرمیکنند، هیچ نسبتی با حاج کاظمها و عبّاسها ندارند. آنها همان نولیبرالهای تازه از راه رسیدهای بودند که به برکت اقتصاد رانتی اواخر جنگ به نان و نوایی رسیده بودند و کمکم در فکر دستاندازی به قدرت سیاسی بودند. آنها با فرستادن این موتوریها به خیابانها با یک تیر دو نشان میزدند؛ هم حواسها را از فسادهای کلان خودشان به ناهنجاریهای خرد، مثل کاکل زنان که آن سالها خیلی هم مثل امروز آشفته نبود، پرت میکردند و هم امثال حاج کاظمها و عبّاسها را به عنوان مقصّران این تندرویها از چشم مردم میانداختند تا کسی به مطالبات عدالتخواهانۀ آنها توجّهی نکند!
سادگی است که انگیزۀ عوامل اصلی و پشت صحنۀ اینان را نادانی و سادگی و تعصّب بدانیم. اینها در نهان دست در همان کاسهای دارند که خون دل حاج کاظمها و عبّاسها در آن جاری است.
دربارۀ پارسه
واحد پولی «ریال » بعد از نودسال درحالی دارد به «پارسه» به عنوان واحد پول خرد جای میپردازد که باوجود تأکید تشکیلات دولتی هرگز مورد پذیرش مردم قرار نگرفته است. مردم در تمام این سالها به جای ریال معاملاتشان را با «تومان» انجام دادهاند و بسیاری از آنان هنوز در تطبیق ریال به تومان مشکل دارند.
تجربۀ واحد پولی «ریال» نشان داده است که هرچه مقامات مملکتی بپسندند لزوماً مورد پذیرش مردم قرار نمیگیرد. از اینرو مقامات اقتصادی کشور بهتر است در جایگزینکردن واحد پولی کشور و انتخاب نام برای آن، تأمّل بیشتری کنند و خصوصاً مجلس شورای اسلامی که تصمیمگیرندۀ نهایی است، مشورت بیشتری با نهادهای مرتبط و صاحبنظران انجام دهد.
متأسّفانه مقامات اقتصادی کشور در انتخاب نام «پارسه» هیچ مشورتی با فرهنگستان زبان و ادب فارسی نکردهاند که نشاندهندۀ شتابزدگی آنان در این نامگذاری است. امیدواریم مجلس محترم این نقیصه را جبران کند.
آنچه اجمالاً به نظر میرسد این است که پارسه روانی لازم را در تلفّظ ندارد و ممکن است از نظر بخشی از هموطنان محترم ما دارای طنین قومیّتی و فارسگرایانه باشد که در اینصورت وجهۀ ملّی آن تضعیف خواهد شد و ممکن است برخی از وابستگان به قومیّتها را دچار سوءتفاهم کند.
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
درویشی که چاه نفت داشت!
نفت مادّهای است که بشر هزارانسال است میشناسد و از فراوردههای آن بهره میبرد. قدما، غالباً از فراوردههای نفتی، از جمله قیر برای عایقکاری پیِ دیوارها و ساخت بدنۀ کشتی ها استفاده میکردند. استفاده در روشنایی (چراغهای نفتی) و نیز استفادۀ نظامی در «نفتاندازی» و ساخت «قارورههای آتشین» که به کمک منجنیق به سوی دشمن پرتاب میشد، از دیگر موارد کاربرد نفت در گذشته بود.
آنها از نفت استفادۀ دارویی هم میکردند. در کتابهای پزشکی قدیم از نفت که از لحاظ خاصیّت طبّی «گرم و خشک» شمرده میشد،در درمان گزیدگی حشرات و لقوه و درد مفاصل و درمان بیماری پوستی (جَرَب) حیوانات بهره میبردند.
برخی مناطق، از جمله باکو در روزگار قدیم به داشتن چشمهها و چاههای نفت مشهور بود. پیشینیان ما انواع نفت، مثل نفت سیاه و سفید را میشناختند و با روش تولید نفت سفید آشنا بودند. محمّدبن نجیب بکران در اوایل قرن هفتم دربارۀ انواع و مناطق استخراج و چگونگی تولید و پالایش و صادرات نفت نوشته است:
«نفط: عامّۀ مردم این را نفت گویند و نویسند، و اصل او طا است، یعنی نفط. و او روغنی است، و هم از چاهی از زمین برمیکشند و او سبز باشد و سپید و سیاه، امّا سبز به نزدیکی دربندِ خزر باشد و سپید به باکه [باکو] و موقان و سیاه به حدود بلخان. جایهاست بر پشتهای. این نفت سیاه را از وی برمیکشند و به جایها میبرند و نفط سیاه را به چکانیدن سپید میکنند و این عمل را تقطیر خوانند.»
نکتۀ بامزّه اینجاست که برعکس امروز که صاحبان چاههای نفت، یعنی دولتها و کارتلهای نفتی، دارای ثروتهای افسانهای هستند، در گذشته، چهبسا صاحبان چاههای نفتی انسانهای بسیار فقیری بودند!
شمسالدّین آملی در شرح زندگانی سلطان محمّد الجایتو (متوفّی 716ق) به دیدار او با درویشی اشاره یکند که صاحب چاه نفت بود:
«یکی از درویشان در حدود بادکوبه بهخود [شخصاً] چاه نفط حفر کرده بود و وجه معاش خود و خرج آینده و رونده [مهمانان] از آنجا حاصل میکرد. روزی سلطان به آنجا رسید. آن درویش، چنانکه عادت او بود، به خدمت قیام نمود. سلطان خواست تا در حقّ او اِنعامی فرماید. درویش اِبا نمود، گفت: چون بدینمقدار زندگی میگذرد، به زیاده حاجت نیست.»
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
بیخ گوش او جهان
در مسیر انهدام
در مسیر قتل عام
در مسیر تجزیه
انتقاد او ولی
از محرّم است و تعزیه!
او اگرچه مجمعالجزایر بزرگ یافههاست
جیغ و دادش از خرافههاست!
گاه گیر میدهد به قیمهها
گاه خیمهها!
نقل چند کاسه قیمه نیست
نقل خیمه نیست
اینهمه بهانه است
ماجرای قیمت است
قصّۀ حراج غیرت است
شمر باز هم به خیمهگاه تاخته
در کفَش
تیغ واژههای آخته!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
شهری که دچار غفلت و سهو شود
بازیچهء اهل شبهه و لهو شود
از لوحهء کوچه های آن هم باید
دیباچهء نام عاشقان محو شود!
#محمد_رضا_ترکی
#حذف_شهید_از_تابلو_کوچه_ها_و_خیابان_ها
هزار جلوه يكي، يا يكي هزار شدهست
يكيست پرتو نوري كه آشكار شدهست
به رنگ و عشوۀ رنگينكمان مرو از راه
يكيست پرتو نوري كه بيشمار شدهست
هر آنچه مرغ خوشآواست در گلستانها
به عشق روي دلآراي گل دچار شدهست
هزار نغمه اگر ميزند هزارآوا
يكيست گل كه از او باغْ جلوهزار شدهست
ترانهخوان گل روي او هزاراناند
از آن هِزار يكي نام او هَزار شدهست
بدين قياس هزاران سخنور آمدهاند
يكي نظامي و حافظ، يكي بهار شدهست
يكي سنايي و عطّار و مولويّ زمان
يكي بهايي و سعديّ روزگار شدهست
هزار شاعر شيرينسخن بدينگونه
به هر زمانه سخنگوي اين ديار شدهست
گذار كثرت اسما به وحدت معناست
سخن يكيست، سخنور اگر هزار شدهست
در اين زمانه عجب نيست روز شعر و ادب
به نام نامي استاد شهريار شدهست
چه فرق ميكند اين روز را چه مينامند
و يا به نام كدام و كه نامدار شدهست
بقاي خاك وطن باد و ملّت ايران
كه مهد دانش و فرهنگ و افتخار شدهست
#محمد_رضا_ترکی
#روز_شعر_و_ادب_فارسی
#بزرگداشت_شهریار
@faslefaaseleh
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
از خلق و خوهای بد برخی از طبیبان ناز و تکبّر و بیاعتنایی به بیماران است. این پزشکان نازفروش معمولاً بیدلیل و فقط برای به اصطلاح کلاسگذاشتن، خیلی دیر به بیمار نوبت معاینه میدهند و در هنگام ملاقات با بیمار هم انگار عارشان میآید با بیمار حرف بزنند، بیآنکه به حرفهای مریض مادرمرده گوش کنند، در اسرع وقت نسخهای مینویسند و او را روانه میکنند و از بیان هر توضیحی به بیمار و نزدیکانش هم با بیاعتنایی کامل خودداری میکنند.
این اخلاق بد سابقهای قدیمی دارد. علاوه بر شعر حافظ که گذشت، در سخن دیگر بزرگان زبان فارسی هم به این نکته اشاره شده است. نمونه را به ابیاتی از شاعران پذشته عنایت فرمایید:
فروغی بسطامی:
جان میدهیم و ناز طبیبان نمیکشیم
زیراکه درد او بهحقیقت دوای ماست
به زیر بار طبیبان شهر نتوان رفت
به درد خوکن و آسودهدل ز درمان باش
کمال خجندی:
اگرچه غارت جان میکنند و ظلم صریح
هزاردرد کشیم از تو به که ناز طبیب
رضی آرتیمانی:
بینیازم دار و معذورم اگر
خنده بر ناز طبیبان میزنم
امّا گویا هیچکس به اندازۀ صائب از ناز و منّت پزشکان آزردهخاطر نبوده است. این چندبیت را به عنوان نمونه بخوانیم:
درد بیدرمان به مرگ تلخ شیرین میشود
از طبیبان منّت درمان کشیدن مشکل است
شد رهنما به حق چو مرا درد بیدوا
صائب! دگر به ناز طبیبان چه حاجت است؟
از طبیبان بیسبب صائب! مشو منّتپذیر
هست اگر این درد را درمان به خود درماندن است
شادم به ضعف خویش که بیماری نسیم
ناز طبیب و منّت درمان نمیکشد
#محمد_رضا_ترکی
#حافظ_شیرازی
#صائب_تبریزی
#کمال_خجندی
#رضی_آرتیمانی
#فروغی_بسطامی
#ناز_طبیبان
#اخلاق_پزشکی