eitaa logo
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
5هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
69 فایل
✨مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو✨ 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.. 💠چخبر از رویداد قرن نو نسل نو؟ از مراحل اول رویداد ❗️ 🔵با بیش از ۵۰ گروهِ مربی محور از سراسرکشور 🔵و شرکت ۲۰ استان در بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° وقتی رسیدیم خونه زنگ زدم به المیرا و ازش تشکر کردم. البته این تلفن بهانه ایی هم شد تا براش اون ویدئو رو بفرستم و بخوام که خوب ببینه. هرچند خودش اون پیج رو فالو داشت و میدید بالاخره. با توجه به شرایط فعلی امثال منو ماهان این ویدئو میتونست زندگی مونو تحت تاثیر قرار بده و برامون مفید و کاربردی باشه. بعد از تماس با المیرا از اتاق اومدم بیرون و ماهان با لبخند جلوم سبز شد. ماهان:(( مهسا برای جفت مون ثبت نام کردم. خیالت تخت!)) بهش لبخند زدم. همون لحظه تلفن ماهان زنگ خورد. ظاهرا امیر پشت خط بود. امیر:(( سلام.دادا ماجرای این شماره ملی چیه؟ المیرا هی داره دنبال شناسنامش میگرده هر چی هم می پرسم میگه مهسا گفته تو رویداد ثبت نام کن.)) ماهان لبخند زد:(( منظورش نسل نوئه. خودتم ثبت نام کنی خوبه.)) امیر:(( خب چی هست؟!)) ماهان:(( یخچال ساید بای سایده که ضرب و تقسیم هم یاد میده.... . شوخی کردم! طرح جدید مدرسه ی مضماره که میخواد رهبران تشکیلاتی تربیت کنه. رقابت، چالش، بحث و گفت و گو، اموزش، اردو و ورزش جزو برنامه هاشونه. درنهایت رهبر و لیدر اجتماعی تحویل جامعه میدن. سوالی باشه؟)) امیر:(( خوبه. جالبه انگار! چجوری ثبت نام کنیم؟!)) ماهان:(( تو پیج مدرسه و چنلش اعلام شده دیشب. المیرا می تونه راهنماییت کنه.)) امیر:(( ایول باشه داداش دمت گرم. فعلا خداحافظ.)) ماهان:(( در پناه حق.)) ماهان همیشه همینقدر پایه بود و همراه. برای ناهار یه غذای فوری اماده کردم. تقریبا ساعت یک و نیم شده بود که کارم تموم شد. ماهان مامان رو بیدار کرده بود و رفته بود تو اتاق. مامان داشت نماز میخوند. وقتی ماهان از اتاق بیرون اومد دیدم تیپ مشکی ساده اما مرتب و شیک زده که خیلی بهش میومد. _:(( کجا به سلامتی؟ قشنگ شدی!)) ماهان:(( دارم میرم مسجد. لباسام که معمولیه، همه دیگه پیراهن مشکی و شلوار جین و عینک دودی رو دارن! تمیز و مرتب بودن هم که برای همه واجبه!)) _:(( اره ولی خیلی بهت میاد.راستی یادم بنداز یه عطر خوب بخرم برات. عطرت داره تموم میشه. خوش تیپ که هستی یه کم هم بوی عطر بدی دیگه محشر میشی!)) ماهان:(( خوبه ولی حالا ضروریه تو این شرایط؟!) _:(( اره! شیک بودن که شرایط نداره! اهل بیت خیلی به عطر اهمیت میدادن. یادم بندازیا!)) ماهان:((باشه. دستت در نکنه. من دیگه برم.)) _:(( ناهار چی؟)) ماهان:(( زود برمیگردم. شماها بخورین تا من بیام.)) خداحافظی کردیم و ماهان از در خارج شد. حس می کردم ماهان یه تیکه از منه که هروقت میبینمش حالم خوب میشه. شایدم به خاطر دوقلو بودنمون بود. امیدوار بودم که همیشه همینقدر با هم دوست و همراه باشیم. تو فکر بودم که صدای بوق ماشین رشته ی افکارمو پاره کرد. در پی اون صدای کشیده شدن لاستیک ماشین روی زمین به گوش رسید. تمام ذهنم یه کلمه رو به یاد می اورد و لب هام به زمزمه ی یه اسم از هم باز میشد: ماهان ... 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
AUD-20210824-WA0119.mp3
زمان: حجم: 595.4K
تو چو همچو من سر کویت هزارها داری ولی بدان که غلامت فقط تورا دارد... ان الانسان لفی خسر، در حال تمام شدنیم ، جز عمر هم سرمایه ای نداریم ،ما را بخر تا تمام نشدیم ... روایت و اجرا : خادم الحسین خانم موسوی🏴 ، مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° المیرا امیر روی مبل یاسی رنگ رو به روی تلویزیون نشسته بود و داشت ،مشخصات رو برام پر میکرد و منم کنارش نگاهم به صفحه گوشی بود. امیر:(( تاریخ تولد؟)) _:(( 21 فروردین 1385. خوش به حال مهسا و ماهان.)) امیر:(( چرا؟)) _:(( تاریخ تولدشون یه روزه و هیچ وقت فراموش نمی کنن.)) امیر:(( خب تو با من دوسال و 4 ماه اختلاف داری. ببین یادمه! اصلا همچین چیزی خوش به حالی داره؟! عه! گِل بگیرن اینترنتو! باز قطع شد!)) _:((ای خدااااااااا ! میخوام گوشیو بکوبم تو دیوار!)) امیر:(( فعلا بیا فیلم نگاه کنیم تا این درست شه. اون کنترلو بده.)) از جام بلند شدم که همون لحظه با خاموش شدن کولر حسابی شگفت زده شدیم. امیر:(( برق هم رفت؟! خدایاااااا! به کدامین گناااااه! این چه وضعیه؟!)) _:(( کتاب بیارم بخونی؟)) امیر:(( افرین به تو خواهر باهوشم! اینا همه برای اینه که سرانه ی مطالعه رو ببرن بالا.)) _:(( سرانه ی مطالعه بخوره تو سر دشمن! کباب میشیم دوباره!)) امیر:(( حرص نخور پسته بخور. پسته نبود بادوم بخور. بادوم نبود...)) -:(( امیییییییر!)) امیر با لحن قر داری گفت:(( نمیری الهی!)) کوسن بنفش مبل رو پرت کردم سمتش که جا خالی داد. از اون سمت برام کوسن پرت کرد که صاف خورد تو فرق سرم. صدای نچ نچ کردنش بلند شد. با همان بالش به سمتش رفتم و کتک کاری شروع شد. نیم ساعت بعد امیر دست هاشو به نشانه ی تسلیم بالا برد.هر دو نفس نفس میزدیم و عرق کرده بودیم. امیر:(( موقع جنگ نباید به تو اسلحه بدن. یه بالش بدن دشمن رو یا قطع نخاع میکنی یا ضربه مغزی! اصلا دیگه لازم نیست طرف دراز بکشه همون جوری عمودی میمیره!)) _:(( گرمههههههههههههههههههههه!)) امیر:(( برق نداریم. باید همون موقع که مثل یاکوزا با اسلحه تخصصییت اومدی طرفم بهش فکر میکردی.)) روی زمین دراز کشیدم و امیر به اشپزخونه رفت تا برای ناهار یه چیزی از یخچال دربیاره. دلم برای یخچال می سوخت که روزی چندساعت باید این وضعیت رو تحمل میکرد. معلوم نبود کی از پا در میاد. امیر:(( الان تخم مرغا رو می برم تو بالکن میشکونم خود به خود نیمرو میشه. به همین اسونی به همین خوشمزگی.)) _:(( میگم امیر، مهلت ثبت نام نسل نو تا کی بود؟)) امیر :(( تا 25 مرداد. چطور؟)) _:(( یادم بنداز نت که درست شد به دوستامم خبر بدم. آخ! استوریش نکردم!)) موبایلم زیاد شارژ نداشت که زنگ بزنم. دل تو دلم نبود که بدونم نظر بچه ها در این مورد چیه. عقربه ها ساعت 2 و نیم رو نشون میدادن. تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسم مامان تعجب کردم. مگه الان نباید پیش مادرجون می بود؟ عمل مادرجون به این زودی تموم شده بود 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
میخوای نسل نویی شی؟ 😎 نسل نویی ها ماموریت اولشون رو شروع کردند، یه مطالعه خوب و دوست داشتنی از یه کتاب خوب و صحبت و گفت وگوی شیرین که در ادامه دارند😌 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° ماهان صدای رفت و امد پرستار ها ، پیج کردن پزشکان، تق تق ظرف های فلزی و بوی الکل گواهی میداد که الان تو بیمارستانم. خوشبختانه صدای قژ چرخ هایی که روی زمین کشیده می شدن به اتاق من ختم نمی شد، وگرنه واقعا باور می کردم که مردم. سوزش سوزنی که به یک سرم وصل میشد و داخل دستم بود ، وادارم می کرد باور کنم زنده موندم. با احتاط چشمامو باز کردم که نور لامپ مهتابی اذیتم کرد. چند لحظه بعد صورت مهربون بابا جایگزین مهتابی شد. چشماش می خندیدن اما نگرانی توشون غوطه ور بود. حال نداشتم حرف بزنم اما هر طوری بود لبامو از هم باز کردم. _:(( چی شده؟)) بابا:(( خدا رحم کرد بهت. خدا رو شکر که خوبی. الان فقط استراحت کن. بعدا حرف می زنیم.)) بعد هم ملحفه رو روم کشید و وادارم کرد تا چشمامو ببندم. به لطف اجبار بابا راحت یه دو سه ساعتی رو چرت زدم. وقتی بیدار شدم احساس بهتری داشتم و انگار انرژی گرفته بودم. احساس سنگینی تو پای راستم داشتم که متوجه شدم شکسته و تو گچه. یه کمی طول کشید تا باور کنم واقعا پام شکسته و اینجام. سرم یه کم درد میکرد و به خطر همین نمی خواستم به دلیلش فکر کنم.بابا دستی رو سرم کشید و حالمو پرسید. بعد هم یه ابمیوه رو برام اماده کرد و به دستم داد. بعد از خوردنش انگار سر دردم خیلی بهتر شد، اما همچنان یه کمی بیحال بودم. _:(( چی شده؟)) بابا:(( تصادف کردی. یادته؟)) کم کم داشتم به یاد می اوردم. من ، مسجد، سینا، ماشین! _:(( اره اره داره یادم میاد. الان سینا چطوره؟)) بابا:(( سینا خوبه. فرزانه خانوم کلی تشکر کرد و فرستادمش بره خونش. الان مامان میاد پیشت. موقع مرخص شدن میام میبرمتون خونه.)) چند دقیقه بعد مامان اومد و با دیدن چشمای بازم محکم بغلم کرد. وقتی که اروم شد کمکم کرد غذا بخورم و این خیلی بهم کمک کرد. پازل قبل از تصادف کامل تو ذهنم شکل گرفت و همه چیز برام روشن شد. برای مامان همه چیزو تعریف کردم. _:(( داشتم می رفتم مسجد. از دروازه اومدم بیرون دیدم فرزانه خانوم و سینا دارن میان این ور خیابون . یه لحظه چادر فرزانه خانوم افتاد و تا دست سینا رو ول کرد تا درستش کنه ، سینا دویید اینطرف خیابون. داشت ماشین می اومد و منم رفتم تا از جلوی ماشین دورش کنم. اما خب ماشینه خیلی سریع تر از من بود!)) مامان:(( تو باید چشماتو وا می کردی!)) _:(( ماشین وقتی نزدیک خط عابر پیاده میشه باید سرعتشو کم کنه حتی اگه واقعا کسی نباشه. نه اینکه بد تر گاز بده!)) چند ساعت بعد اومدیم خونه. مهسا یه کمی ترسیده بود که وقتی گفتم حالم خوبه لبخند زد. هر چند اون ناراحتی یا نگرانیش از بین نمیره فقط پشت لبخنداش به خوبی قایم میشه. مهسا از قبل تو حال جلوی تلویزیون ، زیر اپن اشپزخونه برام تشک انداخته بود با چندتا بالش. بابا کمکم کرد و دراز کشیدم. بعد هم یه بالش زیر پای شکستم گذاشتن که احساس پادشاهی بهم میداد. مامان برام یه لیوان اب هویج اورد و من از اینکه جلوشون، دراز کشیده بودم و پا مو دراز کرده بودم داشتم از خجالت اب میشدم. ظاهرا کارای مهسا دو برابر میشد. دیگه خرید های کوچیک وسط روز هم به عهده ی اون بود. برای اینکه کمتر شرمندش بشم ، وقتی که اومد گفتم:(( میگم مهسا. دیگه از این به بعد سیب زمینی و پیاز پوست کردن و چه میدونم، سالاد و اینا با من. اینطوری کارات کمتر میشه باشه؟)) مهسا تعجب کرد:(( مطمئنی که میتونی؟!)) _:(( راه میایم با هم حالا.)) مهسا:(( راستی ماهان! بیا ازت یه عکس بگیرم. برای ثبت نام رویداد میخوام.)) _:(( مگه عکسم میخواد؟! حالا کجا میخواد بزنه؟)) مهسا:(( روی کارت میخوان بزنن. میگم یه جوری بگیرم که پات هم بیفته. بامزست.)) _:(( ول کن بی خیال!)) مهسا:(( مجروح در راه کمک به مردم. سوپرمن عصر امروز ، ماهان طالبی! لبخند بزن.)) هر طوری که بود عکس پای شکسته ی منو فرستاد. وقتی به کارتی که برام میزدن فکر میکردم خندم می گرفت. یادگاری و خاطره ی باحالی می شد... 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
جوانان سازنده دولت جوان حزب الهی✊ نسل نویی ها و‌گام دومی ها، برای یک حرکت رو به جلو و ساختن آینده خود را مجهز کنید ✌️ مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° امیر صندلی ها رو مرتب کرده بودن اما من با یه متر افتاده بودم بین اونا که فاطه بین شونو چک کنم. حاج اقا احمدی مثل هر شب برنامه های امشبو 10 بار دوره کرد. _:(( حاجی درسته خیالت راحت.)) حاج اقا:(( خدا کنه مشکلی پیش نیاد. برنامه ی امام حسینه باید بی نقص باشه.)) _:(( خدا بزرگه حاجی. میگم حاجی دلت با خداست ، میشه برای پسرخاله ی ما دعا کنی زودتر خوب شه؟!)) حاج اقا:(( خدا همه ی مریضا رو شفا بده. شماها که دلتون پاکه باید دعا کنین. حالا خدایی نکرده کروناست؟!)) _:(( مام دعا میکنیم. نه کرونا نیس. پاش شکسته. همین دیشب اورده بودمش اینجا و داشت سینه میزد.)) حاج اقا:(( انشاءالله زود خوب میشه.)) _:(( انشاءالله.)) حاج اقا:(( امیر بابا! بلدی با اینسپا مینسپا کار کنی؟)) _:(( اره چطور؟)) حاج اقا:(( یکی از همسایه ها بیماری خاص داره و نمیتونه بیاد هیئت. سفارش کرد براش فیلم زنده بگیریم. چجوریه؟ من بلد نیستم. تو میتونی امشب انجام بدی؟)) _:(( میشه ببینم؟)) گوشیو داد و خیلی سریع یه صفحه به اسم هیئت مون یعنی هیئت ثارالله ، باز کردم و تو استوری پیج حاجی اونو معرفی کردم. چند دقیقه نشد که چندتا از بچه ها و هم محلی ها واردش شدن و فالو کردن. تو استوری صفحه ی هیئت اعلام کردم که هر شب از این صفحه از عزاداری ها لایو گذاشته میشه. استقبال شد از این ایده! برای حاجی هم به زبون ساده همه چیزو توضیح دادم. این یه راه مطمئن بود که بشه اخبار و مراسمات رو اعلام کرد تا بقیه هم شرکت کنن. البته اگه اینترنت ما رو در فراق خودش تو پوست گردو نمیزاشت! تازه دیگه لازم به توضیح حضوری یا تابلو اعلانات محله نبود و تو مصرف کاغذ صرفه جویی می شد. حاجی کلی استقبال کرد و خوشحال شد. هرچند فکر نمی کنم خوب یاد گرفته باشه. این یعنی اینکه دیگه لایو گرفتن کار خودم بود. بعد از انجام این کارا تقریبا هوا تاریک شده بود. دلم رفت سمت ماهان و پای سیمان گرفتش! اصلا از دیروز ظهر که مامان به المیرا زنگ زد و خبر داد، دلم برای ماهان می سوخت. کل سال دمام تمرین کرده بود برای این ده شب و حالا زمین گیر شده بود. یهو انگار یه سطل اب ریخته باشن روم، ذهنم بیدار شد! پسر حواست تو کدوم جاده مونده؟! گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ماهان. سریع جواب داد. معلوم بود از بیکاری داره کپک میزنه و گوشی عضوی از بدنش شده! _:(( سلام علیکم خوبی؟ بهتر شدی؟ پات چطوره؟!)) ماهان:(( سلام تو خوبی؟ از زیر گچ همش می خاره! احساس میکنم عرق سوز شده!)) _:(( خوب میشه. حالا ولش کن. الان برات یه ایدی می فرستم سریع فالو کن مال هیئت مونه که داداش امیرت راه انداخته! امشب لایو میگیریم از مراسم بیا تو هم.)) ماهان:(( ینی این علم و صنعتت داره کمرمو خم میکنه!)) _:(( ماهان! یاد دیشب افتادم که اینجا سینه میزدی و الان نمی تونی بیای. همین الان یهو یاد تو افتادم. فک کنم امام حسین دلش میخواد که تو هر جایی و با هر شرایطی که هستی براش سینه بزنی. میای دیگه؟!)) صدای ماهان رنگ و بوی بغض و تلخی به خودش گرفت. ماهان: باشه میام دمت گرم که گفتی. دم امام حسینم گرم که یادم بود 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مطالعه ی یه کتاب خوندنی و شیرین 📚 نسل نویی ها و مربی هاشون کتاب رو میخونن و باهم گفت وگو میکنن، کتابی شیرین با عنوان سخنان حسین بن علی از مدینه تا کربلا، اینها بخش کوچکی از تولیدات نوجونهای دهه هشتادی ازاین کتابه 📖 بریم ک ببینیم😉 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° ماهان با حرفاش منقلب شده بودم. حس میکردم اقا داره نگام میکنه. قطره اشکی از گوشه ی چشمم راه خودشو پیداکرده بود که با نزدیک شدن مامان پاکش کردم. از همون جایی که دراز کشیده بودم یه کم خودمو کج کردم و به دمام که گوشه ی اتاقم بود نگاه کردم. این رفیق مون امسال باید همون جا خاک میخورد. خودمو جمع و جور کردم. مامان با یه ظرف میوه اومد و کنارم نشست، بعد هم شروع کرد به خیار پوست گرفتن. مامان :(( انشاالله سال دیگه.)) _:(( چی؟!)) مامان:(( همونی که داشتی نگاهش می کردی.)) -:(( خدا کنه!)) مامان:(( بیا بخور جون بگیری.)) مهسا:(( من چی؟ فقط اونو لوس میکنی؟!چی میشد منم پسر بودم؟!)) مامان:(( بیا گذاشتم برات بخور. بخور زبونت دراز تر شه!)) داشتم به کل کل شون می خندیدم که صدای ایفون بلند شد و مهسا به سمتش رفت. مهسا:(( فرزانه خانوم و سینا اومدن.)) مامان:(( باز کن بگو بیان داخل.)) مهسا سریع درو باز کرد و برام پیراهن اورد. خونه مون 18 تا پله بیشتر نداشت و همه سریع می اومدن داخل. مهسا تو بستن دکمه های پیراهنم کمکم کرد بعد ملحفه رو روم کشید. فرزانه خانوم و سینا با یه نایلون کمپوت اومد داخل. همه سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از تعارفات لازم، فرزانه خانوم و سینا کنار در اتاقم که رو به روم میشد نشستن. چشمای درشت و مشکی سینا از معصومیت بچگونه درونش خبر میداد. هرچند که کل صورتش اینطوری بود اما از زیر ماسک دیده نمی شد. فرزانه خانوم هم معلوم بود که اضطراب داره و نگرانه. فرزانه خانوم:(( خدا رو شکر که جون سالم به در بردی. همین الان هم نمیتونم خودمو ببخشم.)) مامان:(( چرا؟ تقصیر شما که نبود!)) فرزانه خانوم:(( یه لحظه از سینا غافل شدم! داشتم با فاطمه خانوم خداحافظی می کردم که چادرم افتاد. تا اومدم درست کنم، این بچه هم برای خودش راه افتاد!)) _:(( ماشینه که از دور می اومد سرعتش خیلی زیاد نبود و سینا راحت می تونست برسه اینور خیابون. یهو انگار سرعتش زیاد شد جای اینکه کم بشه! من فقط رفتم جلو تا دست سینا رو بگیرم سریع تر بیارمش اینور.)) مهسا:(( دیشب ماهان خواب بود که بابا داشت درموردش میگفت. رانندهه تازه گواهی نامه گرفته بوده و خیلی نمی دونسته. به جای ترمز کردن گاز میده.)) فرزانه خانوم:(( خدا خیرت بده پسرم! الهی به حق امام حسین تا چهلم اقا پاتو باز میکنن مشکلی هم نباشه. تورو خدا مهدیه خانوم هر ساعتی هر چیزی خواستین بهم بگین. اصلا تعارف نکنین ! شما و ماهان به گردن من خیلی حق دارین.)) مامان:(( این چه حرفیه! تن تون سلامت!)) فرزانه خانوم و سینا زود رفتن. مامان برام کمپوت اورد. _:(( اصلا اون ساعت ظهر ماشین تو خیابون چی کار می کرد؟!)) مهسا:(( ماشین هست دیگه! شاید طرف داشته می رفته خونش.)) _:(( منطقی بود!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
📚مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار با همکاری ناحیه بسیج دانشجویی استان کرمان، شهرستان زرند دوره آموزشی تربیت تشکیلاتی ویژه دانشجویان برگزار میکند💡 🔹اهمیت و ضرورت کار تشکیلاتی و فعالیت در بسیج 🔹 تکنیکهای کارتشکیلاتی در فضای مجازی و حقیقی 🔹طراحی عملیات و ایده پردازی 🔹کارگاه مسئله یابی و حل مسئله 🔹نقش دانشجو در تمدن نوین اسلامی مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
°°° المیرا حال مادر جون خوب بود و بعد از ماجرای ماهان، این موضوع باعث خوشحالی بود. همراه مامان برای مادرجون کیک درست کردیم تا وقتی میاد خونه بخوره. البته اگه قبل از بردن به خونه ی مادر جون داداش بزرگم ینی امیر خان دخلشو نیاره! داشتم تو تلویزیون یه مستند در مورد فضای سایبری می دیدم ، که امیر گوشی شو پرت کرد روی مبل و کنارم نشست. یه کم که گذشت با یه لحن ملوس و مهربون گفت:(( برام کیک بیار! یه ذره.)) _:(( اون مال مادرجونه. یه امروز جلوی شکمتو بگیری من نماز شکر میخونم!)) امیر:(( ابجیییییی! من که اینقدر دوستت دارم!)) نگاهش کردم. دوتا انگشتش به اندازه ی دو سانتی متر از هم فاصله داشت. چشم غره ایی رفتم و دیگه نگاهش نکردم. امیر:(( یه ذره بیشتر نمی خورم. حداقل بگو کجاست؟ روایت داریم هر کی به داداشش بگه کیک کجاست، فرشته ها اونو بغل می کنن!)) خندم گرفت :((باید بگردی!)) قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت:(( نه من تا الان داشتم بو می کشیدم به خاطر همین پیدا نکردم! اگه پیدا کرده بودم که پیش تو نمی اومدم!)) _:(( تو با این حجم از شکمو بودن چجوری روزه می گیری؟! الان هم فکر کن روزه داری!)) امیر:(( شکنجه ی روانی میدی منو! چجوری فک کنم روزم وقتی تا فیها خالدونمو ناهار خوردم؟)) _:(( اون چه فیها خالدونیه که بعد از خوردن اون همه ناهار هنوز جا داره؟!)) امیر ژست دانشمندا رو گرفت:(( سوال زیبایی بود. خودمم نمی دونم!)) همون لحظه تیتراژ پایان سریال پخش شد و در حد لالیگا عصبی شدم. با این حال پشت سر هم نفس عمیق می کشیدم و زیر لب صلوات می فرستادم. امیر:(( چرا یهو عین سماور نفستو میدی بیرون؟!)) اروم تر شده بودم:(( مستند تموم شد و من به جواب سوالی که برای برنامه فرستاده بودم ، نرسیدم!)) امیر:(( حالا سوالت چی بود؟)) _:(( مگه تو مهندسی؟!)) امیر:(( حالا بپرس شاید بدونم!)) _:(( چند وقتیه که اکسپلور اینستام چیزای خوبی نشون بالا نمیاره و یه جورایی حس میکنم که دیدن اون تصاویر و کلیپ ها میتونه گناه باشه. از طرفی نمی خوام اینستا رو پاک کنم چون لازمش دارم. قبلنا این طوری نبودا! الان یه چند وقتیه که اینطوری شده.)) امیر لبخند زد:(( این به فکر بودنته که من خیلی دوسش دارم. خب کاری نداره من بلدم. برای منم اوایل که نصب کرده بودم اینطوری بود. حالا چاره چیه؟ اینکه به اینستاگرام بفهمونیم که ما از اینا نمی خوایم و سلیقه مون نیست.)) _:(( ینی بهش ایمیل بزنیم؟)) امیر:(( نه! اون اصلا وقت چک کردن داره؟!)) گوشیمو اوردم و قفل شو باز کردم و دادم دست امیر. اونم وارد اینستا شد و روی ذره بین زد و اکسپلور با چند تا از اون پست هایی که نمی خواستیم ، جلوم مون ظاهر شد. امیر :(( ببین مثلا این اولیه رو نمی خوای. روش میزنی و بازش میکنی. بعد اون سه تا Not interested نقطه ی بالا رو میزنی و اون جایی که نوشته دوست ندارم یا همون رو میزنی و پست های شبیه اینو هم همین کار رو میکنی تا اینستا بفهمه سلیقت چیه.)) -:(( ممنون امیر.)) لپمو محکم کشید: (( خواهشششش.)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan