روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازهاش میآید...
با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند. وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده، مرد از آنجا دور شد...
دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟
نانوا گفت نه...حتما فقیری بود که نان مجانی می خواست و من به او گفتم نان تمام شده...
دوست نانوا گفت وای بر تو...
آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است...
نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد...
ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...
زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...
روزی در کلاس درس، #نانوا از #زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم *جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند*...
#داستانک_آموزنده #جهنم
@fastbook📚
⭕️ صدور حکم...
صدور حکم برای دختر و داماد وزیر،
صدور حکم برای مسولین جهاد کشاورزی تهران،
بازداشت اکبر طبری و حسن رعیت،
و حالا...
بازداشت رئیس سابق سازمان خصوصی سازی
فقط بخشی از اخبار یک ماه اخیر مربوط به قوه قضائیه است...
آقای #رئیسی بابت این دیوارکشی ها ممنونیم!
#دیوارکشی بین #مردم و #رانتخواران!
#خبروتحلیلـ
@fastbook📚
🌷 میرزا اسماعیل #دولابی (ره) :
☘ بعضی سالها میشد که مزرعهی اصلی ما آفت میخورد و تمام محـصولمان از بین میرفت. یک قطعه زمین کوچک هم جای دیگـری کاشـته بـودیم، بـه اصـطلاح کنارهکاری، و اصلاًَ آن را به حساب نمیآوردیـم؛ اما همـهی خـرج سـالمان را همـان کنارهکاری تأمین میکرد و جبران همهی خسارت مزرعهی اصلی را هم مینمود.
🍂 خوب است مؤمن در کنار عبادات و اعمال واجبش یک عمـل مـستحب، هـر چنـد هـم کـه کوچک باشد،
به طور #خصوصی برای خودش قرار بگـذارد، مثـل دسـتگیـری از یـک خانوادهی فقیر یا سرپرستی یتیم و چه بسا فردای #قیامت همین کنارهکاری باعث #نجات انسان شود.
📙مصباحالهدی، ص ۲۳۲
#منبرکـ
#قندوپند
@fastbook📚
🖥 در دبستانی، معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد .
یکی از برگهها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته .
مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. میخواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه وقتی که حرف میزنم مرا جدّی بگیرند؛ میخواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم میخواهد پدرم، وقتی از سر کار برمیگردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بیتوجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم."
انشا به پایان رسید.
مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادرمادر وحشتناکیاند!"
😪 زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشا را دخترمان نوشته"
#داستانکـ #خانواده #فرزند #انشا #تلویزیون
@fastbook📚
استادی با شاگردش از باغى میگذشت.
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ......!!!!
🍃🍁🍃🍁🍃
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببینم
قدرى پول درون ان قرار بده .....
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همینطور اشک میریخت....
استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن
براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی .....
#داستانکـ
@fastbook📚
بعد از آنکه خداوند حضرت ابراهیم را به نحوه شهادت امام حسین علیه السلام آگاه کرد.
ابراهیم(علیه السلام) از شنیدن این خبر جانكاه، فریاد بر آورد و قلب او به درد آمد و بسیار گریه نمود و دست از گریه بر نمى داشت تا اینكه وحى از جانب پروردگار جلیل رسید:
« اى ابراهیم! گریه تو بر فرزندت اسماعیل، اگر او را به دست خود ذبح مى كردى، فدا كردم به گریه اى كه تو بر حسین(علیه السلام) و شهادتش كردى و بدین سبب بالاترین درجات اهل ثواب در مصیبت ها را به تو دادم.
امام رضا(علیه السلام) فرمود: این است مفهوم قول خداوند عز وجل:
«وَ فَدَیناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ»
و او را به ذبحى بزرگ بازخریدیم.
آیه ۱۰۷ سوره صافات
#قربان #تفسیر #قرآن
@fastbook📚
🔴 سید کمیل باقرزاده نوشت:
🔹میگفت فرستادهی سید عبدالملک الحوثی آمده بود نزد سیدحسن نصرالله تا با او به عنوان «امام» بیعت کند؛ چون زیدیها معتقدند امام، آن سیّد علویِ فاطمی است که قیام بالسّیف کرده باشد. اما سیدحسن فرموده بود: بهجای بیروت باید به تهران میرفتی!" دست بیعت من هم در دست سیّدی دیگر است."
🔹پ.ن: ماجرا براى چند سال پيش است. خواستم معناى این جمله نمایندهی سید عبدالملک که در خبر دیدار امروز آمده روشن شود: «ما ولایت شما را امتداد خط پیامبر اسلام(ص) و ولایت امیرالمؤمنین(ع) میدانیم.»
#من_غدیریم
#خبروتحلیلـ
@fastbook 📚
☕️ #چای
⁉️ آیا چای خوب است یا نه ؟ آیا برای سلامتی بدن مفید است، یا فایده ای ندارد، ویا اینکه مضر می باشد؟
👈بنابر قانون کلی که در طب اسلامی وجود دارد تمام چیزهایی که در روایات ذکر نشده باید با تردید به آنها نگاه کرد.
🔸 مصرف خرما به جای قند وشکر سفید، سبب ایجاد سیری کاذب وکم خوری (در مقابل قند وشکر سفید که سبب گرسنگی کاذب) می شود که خود عامل سلامتی ودرمان بیماریها است.
🔶 به جای استفاده از این چای بیاییم از چای قرآنی ومفید که شامل: چای #زنجفیل یا دم کرده های مذکور در روایات همچون: جوشانده #زیره یا دم کرده #دارچین #آویشن #بابونه #بنفشه #سماق #گشنیز #رازیانه #لیمو #شوید #بهار_نارنج #گل_مورد #شب_بو #گل_سنجد #کاسنی #نعناع #گل_سرخ #گل_محمدی #به و #سیب (سوزانده نشود) یا ترکیبی از چند گیاه مذکور استفاده کنیم.
#حکیمباشے
@fastbook📚
✨﷽✨
💢داستان کوتاه و پند آموز
✍شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید ... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
💥پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.
استاد #قرائتی
#منبرکـ #داستانکـ #مرگ
@fastbook📚
بهترین خیاط
⚡⚡⚡⚡⚡
در یک کوچه چهار دکان خیاطی بود…
همیشه خیاط ها به خاطر خوش کاری شان با هم بحث میکردند..
یک روز، اولین خیاط یک لوحه بالای مغازه اش نصب کرد. روی لوحه نوشته بود “بهترین خیاط شهر”
دومین خیاط روی لوحه بالای سردر دکان اش نوشت:
“بهترین خیاط کشور”
سومین خیاط نوشت:
“بهترین خیاط دنیا“
🍃🍃🍃🍃🍃
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط معمولی نوشت:
“بهترین خیاط این کوچه”
قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم
در همان دنیایی که هستیم
میشود آدم بزرگى باشیم
#داستانکـ
@fastbook📚