7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺مجری برنامه چهل تیکه به مهمان میگه من عاشق چشم و ابروی شما هستم
🔹 اما جواب مهمان برنامه جالبه.....
https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#یکی_از_میان_ما 💚🌷💚🌷💚 نام و خانوادگی: سید حسین حسینی تاریخ تولد: ۱۳۷۵/۴/۱۵ تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۱۷
#یکی_از_میان_ما
💚🌷💚🌷💚
نام و خانوادگی: شهید کاظم توسلی
تاریخ تولد: ۱۳۷۳/۰۱/۰۱
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/۰۲
محل شهادت: تدمر
https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#یکی_از_میان_ما 💚🌷💚🌷💚 نام و خانوادگی: شهید کاظم توسلی تاریخ تولد: ۱۳۷۳/۰۱/۰۱ تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰
شهید مدافع حرم کاظم توسلی در تاریخ ۱۳۷۳/۰۱/۰۱ در شهر مقدس مشهد متولد شد.
پدرش آقا علی حسن و مادرش فاطمه خانم، نام دومین فرزندشان را برخلاف رسم همیشگی که از روی قرآن انتخاب می کردند، با مشورت روحانی اقوامشان که او هم مثل خانواده توسلی اصالتاً بامیانی بود "کاظم" گذاشتند.
کاظم یک برادر بزرگتر و یک خواهر و ۴ برادر کوچکتر از خودش داشت.
تحصیلاتش را تا مقطع اول راهنمایی ادامه داد اما به دلیل مشکلات اقتصادی خانواده درس خواندن را ترک کرد و به عنوان شاگرد گچ کار، وارد بازار کار شد.
از همان کودکی مهر و محبت خاصی نسبت به مادرش داشت و در انجام کارهای خانه، حتی تا زدن لباس هم، به او کمک می کرد. مهربان و شوخ طبع بود. روحیه ی ورزش کاری داشت. بازی فوتبال و بدنسازی جزو تفریحاتش بود. از کمک به دیگران هیچ گاه دریغ نمی کرد و گاهی اوقات برای نیازمندان گچ کاری می کرد بدون آن که مزدی از آن ها دریافت کند.
با آن که سنی نداشت اما ایثار و از خودگذشتگی جزو اخلاقش بود و همین خصلتش باعث شد که در یکی از شب های سرد زمستانی که از کار برمی گشت، در راه یکی از بستگانش را همراه زن و بچه اش دید که موتورش بنزین تمام کرده بود، در حالی تا رسیدن به شهر مسافت زیادی مانده بود. کاظم موتورش را به آنها داد و خودش با موتور آن ها پیاده به شهر آمد.
در سال ۱۳۸۸ بنا به اقتضای شغل پدرش که به افغانستان رفت و آمد می کرد همراه خانواده راهی افغانستان شدند و شهر هرات را برای زندگی انتخاب کرد.
کاظم که حالا دیگر در کارش استاد شده بود در هرات هم به همین کار مشغول شد.
کاظم به کار و زندگی اش مشغول بود، تا این که در سال ۱۳۹۳ پس از شهادت دایی اش محمدرضا توسلی که او را خیلی دوست می داشت و رابطه اش با او صمیمی بود، هوای رفتن به سوریه به سرش زد ولی هر بار که با مادرش مطرح می کرد، مادرش در جواب می گفت:" ما یک شهید دادیم در راه اسلام تو دیگر میخواهی بروی چیکار؟" اما فکر رفتن هیچگاه از ذهنش خارج نشد و در اوایل سال ۱۳۹۴ به بهانه ی کار در ایران همراه دوستانش به تهران آمدند و پس از چند ماه سکونت در تهران بدون اطلاع خانواده راهی سوریه شد و در طی سه ماه حضورش در سوریه، فقط یکبار توانست با مادرش تماس بگیرد و رضایتش را کسب کند.
سرانجام در تاریخ ۱۳۹۴/۰۹/۰۲ به همراه چند نفر از هم رزمانش در منطقه تدمر با دشمن درگیر شد و پس از به شهادت رسیدن هم رزمانش تا آخرین لحظه مقاومت کرد و بعد از تحمل رنج اسارت هم مانند اربابش امام حسین (ع) با جدا شدن سرش به دست تکفیری ها به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پیکر شهید کاظم توسلی پس از ۶ ماه در تاریخ ۱۳۹۵/۰۳/۲۱ به همراه شهید سید حسن حسینی ( سید حکیم ) در مشهد تشییع و در قطعه ۳۰ بهشت رضا آرام گرفت .
https://eitaa.com/fateh_kanoon93
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نصب کتیبهی جدید #میلاد_امام_علی علیهالسلام بر سر در ایوان نجف در آستانهی 13 رجب
https://eitaa.com/fateh_kanoon93
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️قابل توجه اونایی که میگن ماهواره روی من تاثیر نداره...
https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم #قسمت_شانزدهم دَه روز ماندم. پدر و مادرم از اینکه من " کارمند د
#قصه_شب
#کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم
#قسمت_هفدهم
من و دوستانم که حالا علی جان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند، بی محابا حرف می زدیم. صبح، اعلام تجمع در مسجد شهر شد. این اعلامِ دهان به دهان، بیشتر از فضای مجازیِ امروز، تمام شهر را پر کرد! جوان های انقلابی و تعدادی از علما، ازجمله آیت الله صالحی، در شبستان جمع بودند. شهربانی، با جمع کردن کولی که در همان حوالیِ شهرسُکنی داشتند، از دو طرف به مسجد جمله کرد. مسجد جامع دارای سه درِ ورودیِ بسیار بزرگ و مشابهِ هم بود.
تازه موتور سیکلت زرد رنگ سوزوکیِ۱۲۵ خریداری کرده بودم. من از درِ قدمگاه که بازار کرمان بود، و موتورم را داخل یکی از کوچه های فرعی که از بازار مُنشعِب میشد، پارک کردم. داخل مسجد جنب و جوش بود. پس از ساعاتی کولی ها از دو درشمالی و غربیِ مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبان ها، حمله ی خود را شروع کردند. اول تمام موتور و چرخ های پارک شده ی جلوی در مسجد را آتش زدند. فریاد جوان ها بلند شد که:" در ها رو ببندید!"
به اتفاق واعظی و احمد به پشت بامِ شبستان مسجد رفتم. کولی ها پاسبان ها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم بودند. بعد هم چند موتور را آوردند پشت در مسجد و در را آتش زدند. از دو طرف، شلیک گاز اشک آور به داخل مسجد شروع شد. حالا در باز شده بود و حمله به داخل شبستان آغاز شد.
آیت الله صالحی را از پنجره ی شبستان به بیرون منتقل کردیم. به دلیل استنشاق گاز و کهولت سن، از حال رفته بود. روحانیِ سر خودی که بعدا با او رفیق شدم، به نام اسدی، با حرارت جوان ها را تشویق به مقابله می کرد. مردم هم از در غربی مسجد در حال فرار بودند و هرکسی از در می خواست خارج شود، زیر چوب و چماقِ کولی ها سر و دستش میشکست.
دروسط معرکه، کودکی را دیدم که وحشت زده گریه می کرد. ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حمله ور شده بود. گفتم :" ولش کن " آنقدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظه ای مردد شد و ترسید. بچه را بغل کردم و از در غربی خارج شدم. به سمت قدمگاه پیچیدم. موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم. یک گله پاسبان از جلوی ما در آمدند. تا خواستیم از کنار آنها بگذریم، ده تا پانزده باطوم به سر و صورتمان خورد. حالا درگیری جلوی خیابان محمد رضا شاه بود. ما با سنگ به پاسبان ها حمله کردیم. پاسبان ها ساختمان برادران عقابی را که آن روز نمایشگاه ماشین بود و یکی از آنها مغازه ی فروش موتور و دوچرخه داشت، به آتش کشیدند. عقابیان از مُتَمَلِّکین کرمان بود و ضد شاه بود. درگیری تا شب طول کشید. به هر صورت تظاهرات متفرق شد.
دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچه های محلمان بود و تعدادی از جوانهای شهر، تنها مشروب فروشی شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم. ابتکار عمل کاملا از کنترل نیروهای وابسطه به رژیم خارج شده بود. آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهرات های متعددی را منجر شد. در شهر کرمان تظاهرات بسیار سنگینی به وقوع پیوست. مردم شعار میدادند:"مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را، شاه به آتش کشید"
مسجد جامع پاتق ثابتم بود. یادم نمی آید کی ناهار و شام می خوردم. دیگر سازمان آب نمی رفتم. به اسم اعتصاب، از رفتن سرکار خودداری می کردم. داخل مسجد تعدادی جوان شعاری شروع کردند:" زیر بار ستم نمی کنیم زندگی. جان فدا می کنیم در ره آزادگی. زیر و رو می کنیم سلسله ی پهلوی ... مرگ بر شاه، مرگ بر شاه ... ای شاه خائن، آواره گردی. خاک وطن را ویرانه کردی"
در دِه ما هم، خانواده ی ما و مشهدی عزیز و پدر احمد، ضد شاه شده بودند. برادر بزرگم هر شب بی بی سی را گوش می داد. روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری(پاسگاه رابُر) به اتفاق کد خدا، جلوی خانه ی ما با ساز و دُهُل و " جادید شاه " سعی کردند پیام بدهندبه پدرم که " درخطرید !"
پدر بزرگم، حسین، دچار مشکل روحی شدیدی شد و شوک زده بود از اینکه آنها در روز عاشورا این کار را کرده بودند.
▪️ادامه دارد...
https://eitaa.com/fateh_kanoon93
هر آنچه در این عالم اتفاق می افتد،
چه حکمت آن را دریابید یا نه؛
برای خیری والاتر است.
هر چند آن خیر به سادگی برایت قابل تشخیص نباشد
آرزوهایت شاید سال ها طول بکشد
شاید هم یک روز
ولی چیزی که خواست خداوند پشتش باشد همواره راهش را به زندگی ات پیدا می کند.
شبتون بخیر🍃
https://eitaa.com/fateh_kanoon93