• مهمان اول که میرسد، یاعلی میگویم و از جا بلند میشوم. خیلی وقت است صندلیام را همان دم در ورودی میگذارم. اینجوری راه رفتنم کمتر میشود و خستگیام هم. سلام که میکنم و میخواهم بشینم، چشمم میخورد به تصویرم توی آینه. برعکس جوانیام که دوست داشتم تندتند موهایم را رنگ کنم، حالا سفیدی یکدستشان سر ذوقم میآورد.
مهمان هنوز ننشسته، نوه اول با موهای خرگوشیاش بدوبدو زیراستکانی جلوی پای او میگذارد. عروسم چای تعارف میکند و نوه دوم در حالی که میخواهد مثل مادرش باوقار راه برود، ظرف خرما را میبرد سمت مهمان.
بیهوا از آشپزخانه صدای دعوا و گریه میآید. دست به زانو میگیرم و بلند میشوم. دو نوه پسر سر گوشی موبایل دعوایشان شده. دست یکی را میگیرم و می گویم مثلا دربان باشد. سر همین دربان بودن باز دعوایشان میگیرد. مامان که هنوز از من باحوصلهتر است، مشغولشان میکند. از صدایشان کلافه میشوم؛ اما ته دلم راضیام. از جوانی دلم میخواست توی خانه خودم هم مثل خانه پدر و مادرم و پدر و مادر آنها جشن و روضه بگیرم و دورم شلوغ باشد از بچهها و نوهها.
در هال باز میشود و قبل از اینکه بتوانم برای خوشآمدگویی بلند شوم، کوچولویی میچسبد به پاهایم. بچهها و نوههای برادرم هم رسیدهاند. حالا جمعمان جمع است. الحمدلله.
#مثلافاطمهایکهمادربزرگشده
#آرزوبرجوانانعیبنیست
#جاهایخالی
#جاهایپر
#پایان_صفر
#شهریور_هزاروچهارصدوسه
@fateme_alemobarak
• با هنرجوهام روزهای شنبه درباره کتابهایی که هفته قبلش خوندیم و برنامه مطالعه همون هفته صحبت میکنیم.
لابهلای گفتوگوها که هنرجوها بهم کتاب و داستان معرفی میکنن واقعا برام جذابه. قبلترها خجالت میکشیدم یا بهم برمیخورد که «چقدر زشت که استادیار بگه فلان کتاب رو نخونده!» یا «منظورش اینه که اون از من کتابخونتره و من لایق این جایگاه نیستم؟». خوشحالم که درباره این مسئله، از اضطراب مغزم بیرون اومدهم و با ذوق کتابهایی رو که بهم معرفی میکنن توی نت جستجو میکنم و حتی گاهی به سبد خریدم هم اضافه میشن.
#روزهای_معمولی_یک_استادیار_مبنا
#لذت_از_تغییر_مورچهای
#شهریور_هزاروچهارصدوسه
@fateme_alemobarak
• دیگه چی خوشحالم میکنه؟
این که مدام عزیز سهمی در سبد مطالعه هنرجوهای نازنینم داشته باشه.👌🏻😌
@modaam_magazine
@fateme_alemobarak
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
دارم پیاماتونو میخونم و ذوووق توأمان با خنده😂🤦♀️
_مااااه، هلوووو، تکککک، نمونهههه😘(در تاریخ مدرسه مبنا کسی به استادیارش لقب هلو نداده بود!)
_سه تا استاد مختلف رو تجربه کردم😎(رزومه رِ رِ!)
_دیسیپلینشون منو متحیر کرد👌 (او لالالا! با مدرسه نویسندگی هم خارجکی؟)
_بدون تعارف🥲 (مگه ما اینجا تعارف داریم خانومم؟!)
@mabna_school
آخ جون جنازه!
قسمت اول
• پنجشنبه هفته قبل هنوز هفت صبح نشده، سه پسر جوان زنگ خانهمان را زدند. پشت میز تحریرم پای لپتاپ و کتابها نشسته بودم که صدای زنگ آمد. ساعت را که نگاه کردم، مطمئن شدم پستچی نیست. بلند شدم و توی تصویر کوچک مستطیلی آیفون سه پسر جوان دیدم. پراکنده توی کوچه ایستاده بودند. انگار مطمئن نباشند کارشان درست است یا نه. «بله؟» که گفتم، یکیشان که صورت گردتری داشت جلو آمد و چیزی گفت که نشنیدم. آیفون خراب بود و نویز میانداخت روی صدا. محمدرضا برادرم رفت دم در. هیچ نمیتوانستم حدس بزنم چه کار دارند. سر صبحی نه وقت نذری بود، نه ماشینمان در کوچه بود، نه آنها مامور برق و گاز بودند. محمدرضا برگشت. «یکی از همسایهها مُرده. همون خونه در چوبی. گفتن اگر زن توی خونه دارید، میشه بیاد زن خونه رو دلداری بده تنها نباشه؟»
توی سرم جسد مرد پیری را وسط هال دیدم که زنش کنارش شیون میکشید. ملحفه سفیدی را که بوی نا میداد از روی تشکهای قدیمیِ کمد بیرون کشیده بودند و روی مرد انداخته بودند. بعد ما میرفتیم و زنش را کنار میکشیدیم و تکیه میدادیم به پشتیهای قرمز تیره که درزشان از چند جا باز شده بود و ابر زردرنگ داخلش بیرون زده بود. آب قند هم که حتما باید برای پیرزن میآوردیم. آخرش هم حتما متن خوبی ازش درمیآمد و تجربه زیسته خفنی بود. از ذوق این تجربه تند آماده شدم و با مامان زدم بیرون.
جنازهای توی هال نبود. پیرزنی هم.
ادامه دارد...
#مهر_هزاروچهارصدوسه
@fateme_alemobarak
• آخ جون جنازه!
قسمت دوم و تمام
جنازهای توی هال نبود. پیرزنی هم. مادر خانه و دخترش هم لاک قرمز و پابند داشتند و هنوز باورشان نمیشد. پدر خانه توی حیاط روی زمین نشسته بود و هنوز پیراهنش آجری بود. زل زده بود به گوشه دیگر حیاط. جنازه -حتی اگر هم توی خانه بود که نبود- پیرمرد نبود و پسر جوانشان بود.
پسری که دو ماه دیگر عروسیاش بود و حالا خوابیده بود توی سردخانه. دو سه ساعت قبلش توی کیانپارس -بالاشهر اهواز- تصادف کرده و تمام. مادرش جوری روی پایش میزد که من ناخودآگاه به کبودی و درد روزهای بعدش فکر میکردم. میگفت: «اگر توی جاده بود یه چیزی. اما توی شهر؟ با لندکروز؟» چند بار این جمله را با جیغ یا گریه تکرار کرد. انگار که وسط تبلیغی باشیم از یکی از رقبای شرکت تویوتا.
بعدها متوجه شدیم جوری تصادف کرده که از ماشین بیرون افتاده و رفته زیرش. متوجه نشدم زیر ماشین خودش افتاده یا آنی که زده و رفته. به هر حال، ذهنم نمیخواست به لحظهای برود که نامزدش قرار است جسدش را ببیند. صورتی که قطعا متفاوت بود از چهره جذابش روی بنر دیوار.
برگشتنی شل و وارفته راه میرفتم. از بین پسرهای جوان و ساکت توی کوچه گذشتم. حالا میدانستم جز یکی که برادرش است، باقی دوستانش هستند و دلم نمیخواست جای هیچکدامشان باشم. توی اتاقم چادر و شال سیاهم را که درآوردم، به اشتیاقم دم رفتن برای دیدن جنازه فکر کردم. به این که تجربه زیسته و نوشتن متن چطور سر ذوقم آورده بود.
مثل آن روز که توی غسالخانه بالای سر پدربزرگ بودیم. بعد عمه جوری چند بار زد توی سر خودش که برای آرام کردنش همه ما زنها را بیرون کردند. به جای این که در درجه اول نگران حال عمه باشم، از دستش ناراحت بودم که چرا فرصت نداد جزئیات اتاق را دقیقتر ببینم و بتوانم توی متنی به کار ببرم. معلوم نبود دوباره کی پایم به غسالخانه باز شود.
انگار با فاصلهای شاهد ماجرا بودن امنترین نوع تجربه زیسته است. تجربهای که میتواند روزی داستان یا روایتی بشود که حداقلش لایک بخورد یا حتی برگزیده جشنوارهای بشود.
با این همه، همزمان که باید غم انسان دیگری را ذرهذره درک کنم که بتوانم بنویسم، انگار این جستوجو برای تجربهها بخشی از انسان بودنم را میگیرد. وگرنه کی برای دیدن جنازهای وسط هال خانه اینطور هیجانزده میشود یا دلش میخواهد یک ساعتی به جزئیات غسالخانه زل بزند. اینها را اعتراف میکنم؛ اما هنوز دلم ترجیح میدهد جای شنیدن خبر مرگ پسری جوان، جسد پیرمردی وسط هال بود!
#مهر_هزاروچهارصدوسه
@fateme_alemobarak
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بکشید ما را، ما شیعیان علی قدس را رها نمیکنیم. 🖤
هدایت شده از مَفشو
.
بسم الله
هفتاد و چهار هزار انگشت، قلب کنار پست را قرمز کردهاند؛ پستی که در آن گزارشگر منوتو، حماقت و وقاحت را با هم مخلوط کرده، عکس چند تا کتلت را گذاشته و نوشته؛
* حمله اسرائیل به لبنان *
تکلیف منوتو که روشن است. وظیفهاش را انجام میدهد. سودش را میبرد و تیک رذالت روزانهاش را میزند.
اما آن هفتاد و چهار هزار نفر چی؟
نمیشود بهشان فکر نکرد. به این که چند نفرشان زناند، چند تاشان مرد. نوجوان هم لابد بینشان هست. اینها از اول همینقدر بیرحم بودند یا نه تازه وارد به حساب میآیند؟ عجیب و غریباند یا همین آدمهای معمولی کنار خودمان هستند؟ چطوری به این شوخی وحشیانه میخندند، لایک میکنند و بعد به زندگیشان ادامه میدهند؟
انگشتهایی که میتوانند قلب پای این پستها را قرمز کنند، تا رسیدن به ته ماجرا چهقدر فاصله دارند؟
از هیچکدام ما بعید نیست یک روز، شمارهای از آن هفتاد و چهار هزار نفر باشیم. باید بهش فکر کنیم. به چراغهایی که هر روز روشن و خاموش میکنیم. به مهر انقضایی که هر بار روی قلبهایمان میکوبیم.
ما باید تا دیر نشده به قلبهایمان خیلی فکر کنیم.
◇ خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ.◇
#قدمزدنباآیهها
♡
هدایت شده از انجمن صبرا | نویسندگی+کتابخوانی+نقد
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
(حافظ)
به لطف خدا اولین جلسه از مینیدورهی نویسندگی جمعه ۱۴۰۳/۷/۱۳ راس ساعت هشت صبح در محل موزهی دفاع مقدس توسط مدرس توانا سرکار خانم فاطمه آلمبارک به صورت کاملا عملی و دو طرفه با انجام تکلیف کلاسی انجام گردید.
✍🏻گزارش: علی خامسی
👩🏻💻طراح: کوثر فروتن
عکس: زینب قانعی نسب
⭕️ انجمن کتاب صبرا
࿐჻ᭂ⸙🍃📚🍃⸙჻ᭂ࿐
@sabradezful
࿐჻ᭂ⸙🍃📚🍃⸙჻ᭂ࿐
تجربه جالبی بود و واقعا دوستش داشتم. دم بچههای دزپیل گرم واقعا!😁✌️
پ.ن. البته هنوز دو کارگاه دیگه مونده!
مسئولین برگزاری فرمودند که:
دزپیل چیه؟ دسفیل🤦♀
تو کانالتون درستش کنید 😂
پ.ن. متاسفانه به عنوان یه دزفولیِ ساکن اهواز، اعتراف میکنم که تسلطم به زبان انگلیسی بهتر از لهجه دزفولیه!🤦♀😅
هدایت شده از روایت نصر
💢تا حالا براتون سوال شده که اصلا اسرائیل چیه، کیه و چرا اینجاست؟
ماجرای صهیونیسم با یک رؤیای جهانی شده ارتباط نزدیک داره، رؤیای انسان جدید، رؤیای هر چه بیشتر غربی شدن، رؤیای آمریکایی!
🔎ما در نشست اول روایت نصر میخوایم اسرائیل رو در سادهترین و بدیهیترین قرائت امروز جهان توصیف کنیم!
رابطه اسرائیل و استعمار!
🔘ورود رایگان به مجموعه نشست روایت نصر از طریق کانال زیر:
🔗@revayate_nasr
🔗@revayate_nasr
این مجموعه نشست رو به دوستانتون معرفی کنید.
#روایت_نصر
🆔@Revayate_ensan_home
• این مینیدوره رو چند روز پیش ثبتنام کردم و دیشب پای قسمت اولش نشستم. پیشنهادش میدم. دونستن ابعادی از ماجرا که تا الان ازش بیخبر بودیم یا بهش دقت نداشتیم، میتونه مسیر رو برامون روشنتر کنه.✌🏻