eitaa logo
دویست‌وشصت‌وهشت
351 دنبال‌کننده
96 عکس
3 ویدیو
2 فایل
«سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند!» روزگارنویسیِ یک عدد فاطمه آل‌مبارک :) اینجایم: @Alemobarak_fateme
مشاهده در ایتا
دانلود
رضایت مشتری!😂❤️ کدوم عزیزی بوده؟ بیاد شماره کارت بده لطفا.😌
آخ جون جنازه! قسمت اول • پنجشنبه هفته قبل هنوز هفت صبح نشده، سه پسر جوان زنگ خانه‌مان را زدند. پشت میز تحریرم پای لپ‌تاپ و کتاب‌ها نشسته بودم که صدای زنگ آمد. ساعت را که نگاه کردم، مطمئن شدم پستچی نیست. بلند شدم و توی تصویر کوچک مستطیلی آیفون سه پسر جوان دیدم. پراکنده توی کوچه ایستاده بودند. انگار مطمئن نباشند کارشان درست است یا نه. «بله؟» که گفتم، یکیشان که صورت گردتری داشت جلو آمد و چیزی گفت که نشنیدم. آیفون خراب بود و نویز می‌انداخت روی صدا. محمدرضا برادرم رفت دم در. هیچ نمی‌توانستم حدس بزنم چه کار دارند. سر صبحی نه وقت نذری بود، نه ماشینمان در کوچه بود، نه آن‌ها مامور برق و گاز بودند. محمدرضا برگشت. «یکی از همسایه‌ها مُرده. همون خونه در چوبی. گفتن اگر زن توی خونه دارید، میشه بیاد زن خونه رو دلداری بده تنها نباشه؟» توی سرم جسد مرد پیری را وسط هال دیدم که زنش کنارش شیون می‌کشید. ملحفه سفیدی را که بوی نا می‌داد از روی تشک‌های قدیمیِ کمد بیرون کشیده بودند و روی مرد انداخته بودند. بعد ما می‌رفتیم و زنش را کنار می‌کشیدیم و تکیه می‌دادیم به پشتی‌های قرمز تیره که درزشان از چند جا باز شده بود و ابر زردرنگ داخلش بیرون زده بود. آب قند هم که حتما باید برای پیرزن می‌آوردیم. آخرش هم حتما متن خوبی ازش درمی‌آمد و تجربه زیسته خفنی بود. از ذوق این تجربه تند آماده شدم و با مامان زدم بیرون. جنازه‌ای توی هال نبود. پیرزنی هم. ادامه دارد... @fateme_alemobarak
آخ جون جنازه! قسمت دوم و تمام جنازه‌ای توی هال نبود. پیرزنی هم. مادر خانه و دخترش هم لاک قرمز و پابند داشتند و هنوز باورشان نمی‌شد. پدر خانه توی حیاط روی زمین نشسته بود و هنوز پیراهنش آجری بود. زل زده بود به گوشه دیگر حیاط. جنازه -حتی اگر هم توی خانه بود که نبود- پیرمرد نبود و پسر جوانشان بود. پسری که دو ماه دیگر عروسی‌اش بود و حالا خوابیده بود توی سردخانه. دو سه ساعت قبلش توی کیانپارس -بالاشهر اهواز- تصادف کرده و تمام. مادرش جوری روی پایش می‌زد که من ناخودآگاه به کبودی و درد روزهای بعدش فکر می‌کردم. می‌گفت: «اگر توی جاده بود یه چیزی. اما توی شهر؟ با لندکروز؟» چند بار این جمله را با جیغ یا گریه تکرار کرد. انگار که وسط تبلیغی باشیم از یکی از رقبای شرکت تویوتا. بعدها متوجه شدیم جوری تصادف کرده که از ماشین بیرون افتاده و رفته زیرش. متوجه نشدم زیر ماشین خودش افتاده یا آنی که زده و رفته. به هر حال، ذهنم نمی‌خواست به لحظه‌ای برود که نامزدش قرار است جسدش را ببیند. صورتی که قطعا متفاوت بود از چهره جذابش روی بنر دیوار. برگشتنی شل و وارفته راه می‌رفتم. از بین پسرهای جوان و ساکت توی کوچه گذشتم. حالا می‌دانستم جز یکی که برادرش است، باقی دوستانش هستند و دلم نمی‌خواست جای هیچ‌کدامشان باشم. توی اتاقم چادر و شال سیاهم را که درآوردم، به اشتیاقم دم رفتن برای دیدن جنازه فکر کردم. به این که تجربه زیسته و نوشتن متن چطور سر ذوقم آورده بود. مثل آن روز که توی غسالخانه بالای سر پدربزرگ بودیم. بعد عمه جوری چند بار زد توی سر خودش که برای آرام کردنش همه ما زن‌ها را بیرون کردند. به جای این که در درجه اول نگران حال عمه باشم، از دستش ناراحت بودم که چرا فرصت نداد جزئیات اتاق را دقیق‌تر ببینم و بتوانم توی متنی به کار ببرم. معلوم نبود دوباره کی پایم به غسالخانه باز شود. انگار با فاصله‌ای شاهد ماجرا بودن امن‌ترین نوع تجربه زیسته است. تجربه‌ای که می‌تواند روزی داستان یا روایتی بشود که حداقلش لایک بخورد یا حتی برگزیده جشنواره‌ای بشود. با این همه، همزمان که باید غم انسان دیگری را ذره‌ذره درک کنم که بتوانم بنویسم، انگار این جست‌وجو برای تجربه‌ها بخشی از انسان بودنم را می‌گیرد. وگرنه کی برای دیدن جنازه‌ای وسط هال خانه این‌طور هیجان‌زده می‌شود یا دلش می‌خواهد یک ساعتی به جزئیات غسال‌خانه زل بزند. این‌ها را اعتراف می‌کنم؛ اما هنوز دلم ترجیح می‌دهد جای شنیدن خبر مرگ پسری جوان، جسد پیرمردی وسط هال بود! @fateme_alemobarak
هدایت شده از /زعتر/
ــــــــــــــ أللّهُمَّ انصُرِ الإسلَامَ وَ أهلَهُ وَ اخذُلِ الکُفرَ وَ أهلَهُ أللّهُمَّ انصُر جُیُوشَ المُسلِمِینَ أللّهُمَّ ارحَم زَعِیمَ المُسلِمِینَ أللّهُمَّ أیِّد وَ سَدِّد قَائِدَ المُسلِمِینَ أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ @zaatar
ترسناکه که جز منتظر خبری موندن، کاری از دستمون برنمیاد...😭
هدایت شده از مَفشو
. بسم الله هفتاد‌ و چهار‌ هزار انگشت، قلب کنار پست را قرمز کرده‌اند؛ پستی که در آن گزارشگر منوتو، حماقت و وقاحت را با هم مخلوط کرده، عکس چند تا کتلت را گذاشته و نوشته؛ * حمله اسرائیل به لبنان * تکلیف منوتو که روشن است. وظیفه‌اش را انجام می‌دهد. سودش را می‌برد و تیک رذالت روزانه‌اش را می‌زند. اما آن هفتاد و چهار هزار نفر چی؟ نمی‌شود بهشان فکر نکرد. به این که چند نفرشان زن‌اند، چند تاشان مرد. نوجوان‌ هم لابد بینشان هست‌. این‌ها از اول همین‌قدر بی‌رحم بودند یا نه تازه‌ وارد‌ به حساب می‌آیند؟ عجیب‌ و غریب‌اند یا همین آدم‌های معمولی کنار خودمان هستند؟ چطوری به این شوخی‌ وحشیانه می‌خندند، لایک می‌کنند و بعد به زندگی‌شان ادامه می‌دهند؟ انگشت‌‌هایی که می‌توانند قلب‌ پای این پست‌ها را قرمز کنند، تا رسیدن به ته‌ ماجرا چه‌قدر فاصله دارند؟ از هیچ‌کدام ما بعید نیست یک روز، شماره‌ای از آن هفتاد و چهار هزار نفر باشیم. باید بهش فکر کنیم. به چراغ‌هایی که هر روز روشن و خاموش می‌کنیم‌. به مهر انقضایی که هر بار روی قلب‌هایمان می‌‌کوبیم. ما باید تا دیر نشده به قلب‌هایمان خیلی فکر کنیم. ◇ خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ‌.◇  
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم (حافظ) به لطف خدا اولین جلسه از مینی‌دوره‌ی نویسندگی جمعه ۱۴۰۳/۷/۱۳ راس ساعت هشت صبح در محل موزه‌ی دفاع مقدس توسط مدرس توانا سرکار خانم فاطمه آل‌مبارک به صورت کاملا عملی و دو طرفه با انجام تکلیف کلاسی انجام گردید. ✍🏻گزارش: علی خامسی 👩🏻‍💻طراح: کوثر فروتن عکس: زینب قانعی نسب ⭕️ انجمن کتاب صبرا ࿐჻ᭂ⸙🍃📚🍃⸙჻ᭂ࿐        @sabradezful ࿐჻ᭂ⸙🍃📚🍃⸙჻ᭂ࿐
تجربه جالبی بود و واقعا دوستش داشتم. دم بچه‌های دزپیل گرم واقعا!😁✌️ پ.ن. البته هنوز دو کارگاه دیگه مونده!
مسئولین برگزاری فرمودند که: دزپیل چیه؟ دسفیل🤦‍♀ تو کانالتون درستش کنید 😂 پ.ن. متاسفانه به عنوان یه دزفولیِ ساکن اهواز، اعتراف می‌کنم که تسلطم به زبان انگلیسی بهتر از لهجه دزفولیه!🤦‍♀😅
هدایت شده از روایت نصر
💢تا حالا براتون سوال شده که اصلا اسرائیل چیه، کیه و چرا اینجاست؟ ماجرای صهیونیسم با یک رؤیای جهانی شده ارتباط نزدیک داره، رؤیای انسان جدید، رؤیای هر چه بیشتر غربی شدن، رؤیای آمریکایی! 🔎ما در نشست اول روایت نصر می‌خوایم اسرائیل رو در ساده‌ترین و بدیهی‌ترین قرائت امروز جهان توصیف کنیم! رابطه اسرائیل و استعمار! 🔘ورود رایگان به مجموعه نشست روایت نصر از طریق کانال زیر: 🔗@revayate_nasr 🔗@revayate_nasr این مجموعه نشست رو به دوستانتون معرفی کنید. 🆔@Revayate_ensan_home
• این مینی‌دوره رو چند روز پیش ثبت‌نام کردم و دیشب پای قسمت اولش نشستم. پیشنهادش میدم. دونستن ابعادی از ماجرا که تا الان ازش بی‌خبر بودیم یا بهش دقت نداشتیم، می‌تونه مسیر رو برامون روشن‌تر کنه.✌🏻