• باید بالاخره جایی قانونی وضع شده باشد که بگوید از خواهرِ دور از برادر شماره شبا را نپرسید! آن هم نزدیک نیمه شب که خودش آدم را هی یاد نگرانیها و جاهای خالی میاندازد.
از اول روز حس و حال نداشتم که ختم شد به گرههای کاریِ سختبازشو. مغزم توی اتاق نفس کم آورد و بهجای خانوادگی شام خوردن، هنذفری را برداشتم و رفتم به قدم زدن توی حیاط. حدود دو ساعت بعدش داشتم تنهایی پلومرغ دوباره گرم شده را میخوردم که گوشی تکزنگ زد. همکارم پیامک داده بود که فوری شماره شبایم را برایش بفرستم. تکزنگ هم برای تاکید بیشتر روی پیامش بود. موقع پیادهروی، با صدای بلندِ هنذفری تلاش کرده بودم که حواسم را از دنیای واقعی پرت کنم و حالا حافظهام هم گموگور شده بود. یادم نمیآمد شماره شبا را کجا مینویسند.
گوگل بیانصاف هم جواب سربالا میداد. همکارم منتظر بود و من روی صندلی ولو شده بودم. یاد دفعه قبل افتادم. یک شماره شبا داشت جای خالی برادرم را میزد توی صورتم! انگشت شستم را فشار میدادم به سبابه. بیدلیل زل زده بودم به صفحه لپتاپ. سعی میکردم تا جای ممکن اخم کنم که پای اشک به صورتم باز نشود.
دفعه قبلی که همکار دیگری شماره شبا را خواسته بود، سپرده بودم به برادرم. مشغول صحبت آنلاین با هنرجوهایم بودم که برگه را دستم داده بود و شماره را رویش نوشته بود. به همین راحتی کار تمام شده بود.
حالا محمدرضا جایی توی بندرعباس روی تختی فلزی خوابیده بود تا ساعت چهار صبح بیدار شود. بعدش فرمانده را از خانهاش برساند به پادگان یا از آنجا به هر ور دیگری. هنوز داشتم شست و سبابه را فشار میدادم که یادم آمد شماره شبا کجاست. فرستادم و تمام. اما سنگینی قفسه سینهام کم نشد. همان چند لحظه درماندگی، تیر آخرِ این دوشنبه مسخره بود.
حتی اگر جایی قانونی وضع نشده، شما بدانید که از خواهرِ دور از برادر شماره شبا را نپرسید. آن هم نزدیک نیمه شب. هرکس خودش حواسش به جاهای خالی هست. نیازی به یادآوری نیست.
#زندگی
#سربازییکدانهبرادرلبمرز
#آبان_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• او اگر خانه بود، لابد از عصر بههم چشم و ابرو میرفتیم که کداممان شروع کند به چانهزنی. بعد خودمان را لوس میکردیم که:
- میگم، حالا که جشنه و تولد حضرت زهراست و خیلی مهمه،
صدا را کشدار میکردیم و چشمها را مظلوم.
- غذا سفارش بدیم از بیرون؟
احتمالا باید نیم ساعت یک ساعتی درباره ناهار مانده که قرار است شام باشد حرف میزدیم و هر طور شده روانه یخچالش میکردیم. سفارش دادن از اسنپفود هم حتما خودش ماجرا داشت. همچنان غرها ادامه داشتند که این چیزها چیاند که میخوریم و البته ما میدانستیم که خودشان مشتاقترند! اما من زود بیحوصله میشدم و او با دست اشاره میکرد که آرام باشم و چرا هنوز به این فرآیند تکراری عادت نکردهام.
پیک که میرسید، او میرفت غذاها را بگیرد و من میپریدم آشپزخانه و پارچه ترمه را برمیداشتم. توی هال رو به تلویزیون پهنش میکردم. میرفتیم نماوا و برای انتخاب فیلم کلافهشان میکردیم و خودمان دوتا زیرزیری میخندیدیم و کیفش را میبردیم. یکی دو ساعت بعد، پلاستیک و فویل ساندویچها، بطری فانتایی که کمی تهش مانده و سسهای خالی و نصفه میماند روی ترمه. ما هم هر کدام گوشهای از هال بودیم و لمداده یا درازکشیده باقی فیلم را میدیدیم. جنبجوشمان در این مرحله به حداقل میرسید. انگار که پریزمان را زده باشیم به برق و در حال شارژ خانوادگی باشیم.
او امسال خانه نیست. ناهار خورش کرفس داشتیم و از قابلمه بزرگش پیدا بود برای شب هم قرار است بماند. اگر نمیماند هم برایم مهم نبود. نقشهای نداشتم و ندارم. روز زن به زنها مبارک، به فاطمهها بیشتر. مخصوصا به آنها که برادری دارند که سربازیاش افتاده مرز هرمزگان. به شما هم.🌱
#زندگی
#سربازییکدانهبرادرلبمرز
#دی_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak