• از این کتابم حتی نرسیدم یک عکس هم بگیرم. این را هم واضح است که از نت کش رفتهام. برادرم قبل از رفتن گفت زودتر تمامش کنم که با چند کتاب دیگر ببردش سربازی. قبلتر هم خوانده بودش. لابد دیده بود «ساده» رفیق پایهایست برای عصرهای خسته از رژه برگشته و شبهای آماده باش. از دیشب که موقتا آمده خانه، میگوید کتاب توی پادگان دستبهدست میشده.
به پسران جوانی فکر میکنم که لابهلای آنکادر کردن تخت، درد زانو برای تمرین رژه و غذاهای کمی که بهزور فقط ته دلشان را میگرفته، شعر عاشقانه میخواندهاند و دلتنگ دختر مژه فرخوردهای با انگشتان کشیده میشدهاند که هیچوقت توی زندگیشان نبوده. حسم میگوید این قاعدتا باید حالشان را بدتر میکرده؛ اما لابد رازی در کار بوده که از کمد یکیشان، راه پیدا کرده به بعدی و بعدی. شاید میخواستند غم واقعی را با غمی نیامده بشورند. نمیدانم.
کتاب را از دست دادم. برادرم بخشید به یکی از کتابنخوانها که «ساده» را خواند و کیفور شد. حتی نرسیدم یک عکس هم ازش بگیرم. اما راضیم. اصلا کاش همه کتابها برسند دست همانها که باید.
#زندگی
#قصهیکتاب
#مهر_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak