eitaa logo
برای تو می‌نویسم|فاطمه رستم‌زاده
65 دنبال‌کننده
19 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بعضی از یادداشت‌ها و داستان‌هایی که طی چندین سال نوشته‌ام و می‌نویسم به اشتراک می‌گذارم. ان‌شاء‌الله صندوق ناشناس👇 https://daigo.ir/secret/6141460852 کانال آموزش نویسندگی، همراه با نمونه کار هنرجویانم در نورستان👇✨ https://eitaa.com/Noorestan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
شده ندانی چه بنویسی؟ شده ندانی چه بگویی؟ شده ندانی چگونه دردت را فریاد کنی، چگونه بغضت را اشک؟ شده گلویت قاتلت شود و دست بگذاری روی گلویت که خفه‌ات نکند؟ دیگر هیچ چیزی جوابگو نیست. نه نوشتن، نه خواندن، نه اشک نه نالیدن. دیگر هیچ چیز آرامم نمی‌کند مگر ظهور. می‌دانی تازه فهمیدم که چرا به امام رضا جانمان غریب می‌گویند. تازه داغ امام رئوف برایم زنده شده. مهمان ما را کشتند. امام رضا جانمان هم مهمانمان بود. مهمانمان را شهید کردند. تازه فهمیدم چه خفه کننده است این غم. تازه فهمیدم چه حسی داشتند مردم عراق وقتی حاج قاسم میان خاکشان پرپر شد. تازه فهمیدم داغدار یعنی چه. جگرم می‌سوزد با خونخواهی آبی به قلب داغدارمان بزنید. @fatemeh_rostamzade
🔸زمین خوردن 🔸 ۱۸ مرداد ماه ۱۴۰۳ مسیر که همیشه هموار نیست. مسیر موفقیت را می‌گویم. سنگ دارد. بالا و پایین دارد. گاهی کسی یقه‌ات را می‌گیرد و تو را عقب می‌اندازد. گاهی برایت زیرپایی می‌گیرند. حتی ممکن است پای خودت در چاله‌ای پیچ بخورد و زمین بخوری. زمین خوردن طبیعی است اما بلند نشدن طبیعی نیست. در مسیر موفقیت هر زمانی که زمین خوردی یک یا علی بگو و زود بلند شو. قرار نیست بخاطر کتمان شکست، سینه‌خیز به عقب برگردی. بلند شو و با افتخار لباست را تکان بده. این همه از راه را آمده‌ای، بعد از این را هم می‌توانی ادامه دهی. زمین خوردن باعث می‌شود حواست را بیشتر جمع چاله‌‌ها کنی. @fatemeh_rostamzade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت اول 🔸 پارسال همین روزها بود که کوله‌‌مان را می‌بستیم. از دور و نزدیک هشدار می‌دادند که «هوای عراق گرم است و این سفر با بچه پرخطر است.» اما مگر می‌شد این را حالی دلمان کنیم. تمام فضای اینترنت را بالا و پایین کردم؛ از مطالعه نوع خوراک و پوشاک در گرما گرفته تا پیشگیری از گرمازدگی و در نهایت درمان آن. هرچه بیشتر می‌خواندم بیشتر اضطراب می‌گرفتم. دلم یک روز آشوب بود و روز دیگر بی‌قرار رفتن. عاقبت نمی‌دانم چگونه دو روز قبل از رفتن آرام گرفتم و دیگر نگران هیچ چیز نبودم. نمی‌دانم از آن جهت که دلیل زمینی نداشت آرامشی بود که از جای دیگری می‌آمد. جایی که من توان دیدنش را نداشتم. حالا دیگر همگی شده بودیم سراپا عشق رفتن. یک ویلچر برای بارها برداشتیم، یک کالسکه برای دختر سه ساله‌مان. خاکشیر و تخم شربتی و لباس نخی و... خلاصه عازم پیاده روی اربعین شدیم. با پرچمی که در راه خریدیم و پرچمدار هشت ساله‌ای که آن را حمل می‌کرد. و همراه دختر بزرگم که همسال حضرت سکینه امام حسین علیه السلام بود و مدام ما را یاد او می‌انداخت. ما را تمام مسیر نجف تا کربلا بدون مشکل خاصی پیاده بردند. می‌گویم «بردند» چون «رفتیم» اشتباه است. پای رفتن را خودشان می‌دهند، نای رفتن راخودشان، مسیر را خودشان، مقصد را خودشان؛ تازه بابت این همه محبتی که می‌کنند ثواب قدم‌هایمان را نیز تضمین می‌کنند. ما را بردند و برگرداندند هر پنج نفرمان را. امسال اما با شرایط متفاوتی عازم هستم. همسر و دختر بزرگم و دختر دومم -همان پرچم‌دار گروه- با من نیستند. اگر خدا بخواهد تا جایی که بتوانم سفرنامه امسال را روزبه روز برایتان می‌فرستم تا در این سفر همراه باشید. ۳۰ مرداد ۱۴۰۲ دو روز مانده به حرکت @fatemeh_rostamzade
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت دوم 🔸 ماهی در آب، دریا را حس نمی‌کند فقط‌ هیجان شناور بودن در آب را احساس می‌کند. ماهی در آب نمی‌داند در دریاست. امواج و زیبایی‌های دریا را نمی‌بیند. حس می‌کنم شبیه ماهی کوچکی در دل اقیانوسی بی‌انتها شده‌ام. پیام می‌‌دهند و التماس دعا می‌گویند. زنگ می‌زنند و لرزش صدایشان دلم را می‌لرزاند. آن‌ها اقیانوس را می‌بینند ولی من در ذره ذره‌اش غرق شده‌ام و نمی‌توانم درک کنم کجا هستم و به کجا می‌روم. من فکرم درگیر چه در راه باید ببرم و چه باید بکنم هست ولی عاشقان آقا دلشان درگیر مقصد. حس می‌کنم آن‌ها مقصد را از همین مبدأ می‌بینند. از همین‌جا اقیانوس را با تمام وجود به تماشا نشسته‌اند. حس ماهی کوچکی را دارم. من را از آب بیرون نیاندازید اما اقیانوس را نشانم دهید، من نمی‌دانم کجا هستم و به کجا می‌روم. ۳۱ مرداد ۱۴۰۲ یک روز مانده به حرکت @fatemeh_rostamzade
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت سوم 🔸 ساعت ۷ به مهران رسیدیم و در یکی از خانه‌های اهالی خون گرم اینجا منزل کردیم. اولین منزل این مسیر. صاحب‌خانه یک پیرزن نورانی است. اتومبیل ما اگر اشتباه نکنم پنجمین اتومبیلی بود که در حیاط منزل پارک میشد. اتاق مهمانشان را به ما دادند. غذا را روی گازشان گرم کردم. یکی از نوه‌ها به اصرار تمام ظرفهای سفر ما را شست. خانه‌ی ساده اما راحتی دارند جوری که بعد از نماز هر چهار نفرمان_پدر و مادرم، من و دختر چهارساله‌ام_ به خوابی عمیق فرو رفتیم. از خواب که بیدار شدم گمان کردم ساعت ۳ شده و وقت رفتن است اما با تعجب دیدم که تازه دوازده شب است، از فرصت استفاده کردم برای نوشتن خاطراتم. یکی از چیزهایی که باعث می‌شود عاشق این سفر باشم حس آشنایی است که به من می‌دهد. انگار چیزی تمام مسافرین را به هم پیوند می‌دهد. مسافرینی که مثل قطره‌های باران به هم می‌پیوندند و رود می‌شوند تا به دریا برسند. شاید مقصد است، شاید پیراهن‌های سیاه، شاید نوحه‌ای که زمزمه‌ می‌کنند یا عشقی که در سینه دارند؛ هرچه هست همه را با هم مهربان و یکی کرده. حس می‌کنی با خویشانت هستی. کسی را نمی‌شناسی اما با تمامشان احساس آشنایی داری. هر چه به مهران نزدیک‌تر می‌شوی این احساس شدت می‌گیرد. لحظه به لحظه مسیر هم همرنگ جماعت می‌شود. موکب‌هایی که بر تعدادشان افزوده می‌شود. تابلو نوشت‌هایی که آدم را یاد دفاع مقدس و مسیر شهدا می‌اندازد. زائرهایی که در گوشه و کنار استراحت می‌کنند. همه یک رنگ، همه یک راه، همه یک مقصد دارند آن هم حـسـین علیه السلام. چنگ زده‌اند به ریسمان الهی تا از امواج طوفان دنیا به کشتی امام حسین علیه السلام برسند و آنجا آرام گیرند. دیگر طاقت ندارم دوست دارم هرچه زودتر ساعت ۳ شود. ۱شهریور - مهران-میدان هفت تیر- روز اول حرکت @fatemeh_rostamzade
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت چهارم 🔸 صدای اذان صبح از نقطه صفر مرزی به گوشمان می‌رسید. کاش مرزی نبود. کاش بین ما و امام حسین علیه السلام هیچ مرزی نبود. باز می‌شود از مرزهای زمینی گذشت اما سدی که گناه می‌کشد را چه کنم؟ هرچه سیاهی این قلب بیشتر می‌شود مرز و فاصله‌ی بین من و دیدن حقیقت وجود امام بیشتر. کاش می‌شد تمام مرزها را بردارم. تمام حجاب‌هایی که روی چشمم کشیده شده. نماز صبح را در نقطه صفر مرزی خواندیم و نزدیک گیت‌ها شدیم به خیال اینکه چند دقیقه بعد در کشور عراق هستیم اما با صحنه‌ای مواجه شدیم که تمام انتظارتمان را تغییر داد. پشت نرده‌هایی ما را نگه داشتند و گروه گروه به قسمت بعدی محوطه فرستادند. سه بار پشت نرده‌ها نگهمان داشتند. دفعه آخر نفس‌گیرترینشان بود. در موقعیت سوم حدود سه ساعت تمام میان ازدحام زائرها گیر افتاده بودیم. نه راه پیش رفتن بود نه راه برگشت. خودم را ستون کرده بودم کسی روی کالاسکه نیافتد از طرفی می‌ترسیدم بخاطر کمبود هوا اتفاقی برای دختر کوچکم بیافتد. نه از آب خبری بود و نه از راه نجات. تا چشم کار می‌کرد زائرانی بودند که کم و بیش شرایط مشابهی داشتند. کم‌کم آبی که داشتیم تمام شد. یاد صحرای قیامت افتاده بودم. دیگر پاهایم قدرت ایستادن نداشت. با خودم گفتم: «چطور می‌شود پنجاه هزار سال در صحرای قیامت معطل شد؟» با تمام وجودم از خدا خواستم که در قیامت به فریادمان برسد. دختری حدود ده سال کنار من بی صدا گریه می‌کرد. من را یاد دختر دومم انداخت. فکر کردم از ازدحام ترسیده یا بین خودش و خانواده‌اش فاصله افتاده. علت را پرسیدم تا آرامش کنم. یک کلمه گفت: «تشنمه» نمی‌دانی همین یک کلمه در راه کربلا چه بلایی بر سرت می‌آورد. روضه مجسم است. آبی در کار نبود. میان وسایلمان گشتم. خدا رو شکر یک خیار پیدا کردم و به دستش دادم، گمانم کمی از عطشش را گرفت. وقتی می‌گویم ازدحام تو خودت همه چیز را تصور کن. زن‌ها و مردها را که جدا نکرده بودند. بچه‌ها را که جدا نکرده بودند. پیرترها یکی یکی حالشان بهم می‌خورد. صدای گریه‌ی بچه‌ها کم‌کم بلند می‌شد. آفتاب بالا آماده بود. عطش بود و اضطراب و معذب بودن میان آن همه نامحرم. گریه‌ام گرفت نه از وضعیتی که در آن گرفتار شده بودیم نه نه؛ اصلا مگر می‌شود در این راه بیایی و راحتی بخواهی. حضرت زینب«س» را میان نامحرم‌ها ببرند و تو حالا یاد خودت بیافتی. بچه‌های امام حسین علیه السلام تشنه باشند و حالا از تشنگی خودت بنالی؟ صحنه‌ها رنگ عوض کرده بودند و روضه‌خوانی می‌کردند. روضه حضرت رقیه، روضه حضرت زینب، روضه بازار و... از گیت‌های ایرانی که عبور کردیم دیگر توان ایستادن نداشتیم روی زمین نشستیم. همه‌ی زوار حال و روز ما را داشتند. سخن را کوتاه کنم ما ساعت چهار صبح وارد مرز شدیم و ساعت نه و نیم صبح سوار ونی که قرار بود ما را به کربلا ببرد. ان‌شاء الله ادامه دارد... ۲شهریور- مهران- روز دوم حرکت @fatemeh_rostamzade
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت پنجم 🔸 اتومبیل ما یک ون سفید رنگ بود. ما جزء آخرین مسافرهایش بودیم. دخترم کنار پنجره نشست و من هم کنارش. ظرفیت که تکمیل شد راننده یک ساک بزرگ و شیک رو نشانمان داد که روی زمین مانده بود. مال هیچکدام از مسافرها نبود. دو اتومبیلی که دو طرف ون ما بودند زودتر حرکت کرده بودند. معلوم شد که ساک متعلق به یکی از زائران بوده و جامانده. حرکت کردیم. در مسیر به آن ساک جامانده فکر می‌کردم. در این سفر با سختی‌های متفاوتی به چالش کشیده می‌شوی. روی هرچیزی که بیشتر حساس باشی همان می‌شود محل امتحانت. به نظر من این مسیر بزرگت می‌کند. حساسیتت را روی امور دنیوی کم می‌کند و تو را در برابر امور معنوی حساس‌تر می‌کند. برنامه ما این بود که ابتدا به کربلا برویم و تا خیلی شلوغ نشده زیارت کنیم. بعد به نجف برویم و بعد از زیارت پیاده‌روی را شروع کنیم. برای ناهار و نماز یک ساعتی در یک موکب توقف کردیم. ساعت پنج بعدازظهر به کربلا رسیدیم. راه چهار ساعته هشت ساعت طول کشید. قبل از سفر اینکه شب جمعه در حرم هستیم بی‌تابم کرده بود اصلا نمی‌توانستم تصورش را هم کنم که شب جمعه در کربلا باشیم و نشود که به زیارت برویم. خستگی و تشنگی و گرسنگی تمام زائرانی که تازه پیاده شده بودند را از پا درآورده بود. فقط اتومبیل ما نبود. کمی که جلو آمدیم یک وانت عراقی نگه داشت و مشغول پخش غذا بین زوار شد. آن طرف‌تر یک وانت دیگر مشغول پخش انگور خنک. یکی دیگر مشغول پخش آب خنک. با آنکه وسط خیابان اصلی شهر بود و نمی‌توانستند موکب بزنند اما راهی برای رسیدگی به زوار پیدا کرده بودند. کلی راه رفتیم تا به موکبی که هر سال می‌رفتیم، برسیم. همراهان من خیلی خسته بودند. خودم هم احساس خستگی می‌کردم. هرچه فکر کردم تا راهی برای رفتن به زیارت پیدا کنم نتوانستم. یاد حرف استاد فاطمی‌نیا که خداوند رحمتش کند و به درجاتش بیافزاید افتادم. می‌گفتند: «حب الله داشته باشید نه حب عبادت.» دیدم ماندن در موکب و رسیدگی به دخترم و مادرم چیزی هست که خداوند بیشتر دوست دارد پس همین کار را کردم. گفتیم استراحت می‌کنیم و قبل از نماز صبح به حرم می‌رویم. نصف شب بیدار شدم. برایم عجیب بود که چرا ساعت دو و نیم نمی‌شود تا موبایلم زنگ بخورد. مادرم هم بیدار شده بود. زودتر بلند شدیم و وضو گرفتیم. با هم گفتیم خوابمان که نمی‌آید زودتر به حرم برویم. وقتی صدای اذان موکب بلند شد فهمیدیم ساعت موبایلمان بعد از خروج از مرز خود به خود دو ساعت به عقب کشیده شده است. این شد که برای نماز صبح جمعه هم به حرم نرسیدیم. بعد از نماز به سمت بین‌الحرمین حرکت کردیم. ان‌شاءالله ادامه دارد ... @fatemeh_rostamzade
🔸 🔹نوشتن 🔸 ۲۲مهر ۱۴۰۳ - دیگه نمی‌خوای بنویسی؟ با چشمهای گرد شده‌ام به نگاه نگران و غمگینش خیره شدم. - تو چرا این حرف رو می‌زنی آراز؟ تو که می‌دونی من بدون نوشتن یعنی هیچ - از عملکردت این سوال برام پیش اومد می‌دونی چند وقته ننوشتی؟ - نوشتم - ولی منتشر نکردی خودت گفتی یک نویسنده باید بین ورودی و خروجی تعادل برقرار کنه. - چند وقته زمانم مثل جیگر زلیخا هزار پاره شده چند ساعت مداوم پیدا نمی‌کنم بشینم و برای انتشار بنویسم. - زندگی ما نویسنده‌ها همینطوره باید وقت دزدید. - تمام وقت‌هام از قبل دزدیده شده - همه‌ی وقت‌هات؟ - نه همشون ولی نمی‌تونم مثل سابق چند ساعت مداوم بنویسم. - چون نمی‌تونی چند ساعت مداوم بنویسی پس می‌خوای بیخیال نوشتن بشی؟ - اگه خودمم بخوام نمی‌تونم بیخیال نوشتن بشم. بلند شد و پشت پنجره رفت. - منظره داره پاییزی میشه. - جدی؟ متوجه‌اش نشده بودم. برگشت و با لبخند نگاهم کرد. - متوجه خیلی از چیزها نشدی این فقط یک نمونه‌اش هست. زمان داره می‌گذره. زمان منتظر هیچکی نمی‌مونه. نگذار از دستت بره و بدتر از اون نفهمی که کی از دست رفته. بلند شدم و کنارش ایستادم. برگ بعضی از درخت‌های بوستان آن‌طرف خیابان در حال زرد شدن بود. کبوترها روی لبه ساختمان بلند کوچه بعدی ردیف نشسته بودند. زمین خشک وسط بلوار به آسمان بی ابر چشم دوخته بود و منتظر باران بود. - می‌خوام دوباره بنویسم حتی اگه شده تکه تکه حتی اگه شده هزار پاره. دستم را گرفت و با لبخند نگاهم کرد. - همین رو می‌خواستم بشنوم. با آنکه خیلی وقته منتظرم ولی بازم منتظر می‌مونم. دلم برای نوشته‌هات تنگ شده. @fatemeh_rostamzade
🔸 همه مسئولیم 🔹 ۲۸ مهر ۱۴۰۳ این روزها مشغول ویرایش خاطرات جانبازی هستم که برادر شهید هم هست. در قسمتی از خاطراتش از قول برادرش نوشته است: «باید بی‌تفاوت‌ها را انقلابی کنیم و دشمنان را بی‌تفاوت» این جمله خیلی ذهنم را مشغول کرده و مدام به راه‌کارهایی که می‌تواند ما را به این منظور برساند فکر می‌کنم. اینکه اصلا چه شده که نسل جدید نسبت به انقلاب بی‌تفاوت هستند یا بعضی ناآگاهانه دشمن. هربار که این جمله شهید را می‌خوانم بیشتر به یقین می‌رسم که کاری باید انجام می‌دادیم و ندادیم. حرفی باید می‌زدیم و نزدیم. قدمی باید برمی‌داشتیم و برنداشتیم. و حالا مشغول دروکردن تنبلی و انفعال خود هستیم. ما مسئولیم. همه‌ی ما مسئولیم در قبال آنچه که باید انجام می‌شده اما نشده. @fatemeh_rostamzade
🔸درهای زندگی 🔹 ۶ آذر ۱۴۰۳ آن روز صبح وقتی دخترم را پیش‌دبستانی بردم و برگشتم متوجه شدم کلید را در خانه جا گذاشتم. غذا هم روی گاز بود و مجبور بودم زودتر به خانه بروم. به همسرم زنگ زدم ولی نمی‌توانست بیاید چون هم ماشین دست من بود هم اینکه آمدن و برگشتش خیلی طول می‌کشید. گفت: «بیا کلید را بگیر.» گفتم: «راه دیگری نیست؟» گفت: «مگر اینکه بتونی با پیچ گوشتی بازش کنی» پرسیدم: «چطوری؟» گفت: «دوتا پیچ داره اونها رو باز کن. ابزار توی صندوق عقب ماشین هست.» نگاهی به ابزاری که اسم بیشترشان را نمی‌دانستم انداختم. دوتا پیچ گوشتی در سایزهای مختلف برداشتم. زنگ طبقه پایین را زدم تا در ساختمان را برایم باز کنند. پشت در خانه رفتم و به دوتا پیچ بالا و پایین دستگیره در، نگاه کردم. توانستم هر دو را باز کنم. دستگیره برداشته شد و حالا یک میله چهارگوش داخل سوراخ در بود که نمی‌توانستم بچرخانمش. یاد فیلم‌های پلیسی افتادم میله را در آوردم و دوتا پیچ گوشتی را طوری داخلش قرار دادم که زاویه‌ها را پر کنند و بعد با یک حرکت در را باز کردم. ابتدا حس خوبی پیدا کردم ولی بعد ترس جای آن را گرفت. هیچوقت فکر نمی‌کردم در خانه اینقدر راحت باز می‌شود. به این فکر کردم که باید در آهنی را هم ببندم و قفل را هم بیاندازم. شاید شما هم مثل من این اتفاق برایتان افتاده باشد در زندگی خیلی از درها بوده که به غلط به محکم بودن آن اطمینان کردیم و از همان جا هم ضربه خورده‌ایم. با خود فکر کرده‌ایم که فکر بد و غلط به ذهن من راه پیدا نمی‌کند من فرق می‌کنم غافل از اینکه قفل محکمی نداشته و راحت با شبهه‌ای باز شده. یا فکر کرده‌ایم کلید قفل قلبمان در دست خودمان است و راحت چرخیده‌ایم و نگاه را به هر چیز سپرده‌ایم بی‌خبر از آنکه چشم به راحتی با دو حرکت می‌تواند در قلب را باز کند. چقدر به بسته بودن درهای زندگی‌مان اطمینان داریم؟ ایمانمان را کجا مخفی کرده‌ایم؟ قلبمان را چطور محکم کرده‌ایم؟ اسرارمان کجا هستند؟ @fatemeh_rostamzade