🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت اول
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
دستم به نوشتن نمیرفت مدام خبرها را چک میکردم و از این کانال به آن کانال میرفتم تا ببینم چه شده. یکی یکی اسم محلههای تهران گفته میشد و تصویرها خبر از ترور میداد. شهادت بچهها، مادرها، فرماندهان سپاه، دانشمندان هستهای. نه صدای تیراندازی میآمد و نه صدای موشک و بمب، خبری در اراک نبود اما سایهی جنگ روی ایران افتاده بود و من هم با تمام وجود آن را حس میکردم.
زنگ خانه به صدا درآمد. آراز بود. سرش پایین بود و موهایش آشفته. ابروهای کشیدهاش در هم فرو رفته بود. پرسیدن اینکه خبرها را شنیدهای یا نه کار بیمعنی بود مگر ممکن بود ایرانی باشی و باخبر نشده باشی که سحرگاه، اسرائیل علی رغم اینکه در مذاکره باآمریکا بودیم و حضورمان در سوریه را تمام کردیم و دست از حمایت از لبنان برداشتیم و غیره و غیره و غیره، ساختمانهای مسکونی ما را هدف قرار داده است. مگر ممکن بود آراز این را نداند.
روی صندلی آشپزخانه نشست. انگشتانش را در هم قلاب کرده بود و کمی به جلو خم شده بود. با آنکه خودم ناراحت بودم اما دیدنش در این حالت غیرقابل تحمل بود.
- اینقدر ناراحت نباش بیجواب نمیمونه
- میدونم
- پس چرا اینقدر گرفتهای؟
- به خاطر خودم
- میترسی؟
- از چی؟ از مردن؟ یا از اینکه ماشین و خونهام رو از دست بدم؟ یا اینکه کارم کساد بشه؟
عاملی برای ناراحتیش وجود داشت اما ترس نبود ولی نمیتوانستم مابین حرفهاش تشخصیش بدهم. صبر کردم تا خودش بگوید.
- درسته میترسم. میترسم منو حساب نیارن. میترسم من توی این قیام آخرزمانی جزء تماشاگرا بنویسن از خودم میترسم. از عملکرد خودم خیلی میترسم.
به عملکرد خودم فکر کردم به مدام بالا و پایین کردن کانالها. این چند ساعت تنها کاری که کرده بودم بازارسال بعضی از خبرها بود، همین و بس. من هم از خودم ترسیدم و همین ترس باعث شد از آراز سوال کنم: «باید چیکار کنیم؟»
- هر کاری که از عهدهمون برمیاد. جنگ تک تیرانداز میخواد بیسیم چی میخواد خبرنگار میخواد امدادگر میخواد. حتی امثال آهنگران رو میخواد تا شور رو در دل مردم زنده نگه داره. جنگ مثل زندگی کردن همه چیز میخواد و بیشتر از تمام اینها اراده و همت و باور و ایمان.
حرفهاشو میفهمیدم. مثل یک نوشته قشنگ بود اما راهکاری به من نمیداد دوست داشتم مستقیم برود سر اصل مطلب و مثلاً بگوید: «پاشو فلان کار رو بکن». آخرش طاقت نیاوردم و پرسیدم: «من باید چیکار کنم؟»
- ببین چه کارایی روی زمین مونده و خودت توی چه کاری توانایی داری همون کار رو انجام بده
باز به نتیجه نرسیدم و برای همان پرسیدم: «تو میخوای چیکار کنی؟»
- حالا میخوام یه سر بزنم به کانون مسجدمون ازشون بخوام مابین دو نماز سوره فتح بخونن یا دعای چهارده صحیفه سجادیه کاری که چند وقته رهبرمون ازمون خواسته ولی روی زمین مونده انگار زیادی به خودمون مطمئنیم که از خدا مدد نمیگیریم. نمیدونم چرا هیچ ارادهای برای دعای همگانی وجود نداره.
- خوبه حداقل تو میدونی باید چیکار کرد.
- اما کافی نیست، فقط این کار کافی نیست. باید سلاح برداریم. راستی تو چرا سلاحت رو زمین گذاشتی؟
- داری گیجم میکنی. کدوم سلاح؟
- مگه خودت رو نویسنده نمیدونی؟
- چرا
- پس چرا نمینویسی؟ چرا سلاحت رو زمین گذاشتی؟ کدوم رزمندهای رو دیدی که وسط جنگ سلاحش رو زمین بگذاره؟ قصد تسلیم شدن داری؟
- خدا نکنه
- پس پاشو. یا علی. شروع کن به نوشتن
- چی بنویسم؟
- روایتگری کن برو توی دل ماجرا و برای مخاطبینت بگو که چه اتفاقی داره میافته.
- تو که شرایط منو میدونی نمیتونم برم تو دل ماجرا. تو داری میری؟
- آره دارم میرم هنوز نمیدونم تهران، تبریز یا اصفهان اما میخوام برم. فعلا اینجا حضورم نیاز نیست اگر نیاز شد برمیگردم.
- میخوای بری روایت کنی؟
- میخوام برم ببینم چه کاری زمین مونده همون کارو کنم. آواربرداری، جارو کردن خیابونا، آروم کردن بازماندهها، جنگیدن، هرچی که ازم بربیاد هرچی که لازم باشه
- میشه باهام در تماس باشی؟ میشه به جای من ببینی و به جای من بشنوی و بعد برام بگی؟
- اگه قول بدی به جای من بنویسی آره فکر نکنم وقت نوشتن داشته باشم.
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت دوم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
به تهران رسیدم. دوستم سجاد موتورش رو برداشت و با هم اومدیم یه سری به محلههایی که بهشون حمله شده بود، زدیم. میدونی شبیه عملیات ترور میمونه. معلومه ساختمانها از وسط مورد حمله قرار گرفتند یعنی یا با ریز پرنده هست یا موشک کوتاه برد. و این یعنی تروریستها برای زدن ایران به خط شدن. موتور رو پارک کردیم و پیاده راه افتادیم. ماشاالله به غیرت بچههای ایرانی اینجا کاری روی زمین نمونده. هر کسی به کاری مشغوله. تعداد نیروهای امدادی و مردمی زیاده. یه عده هم دارن برای عید غدیر آماده میشن. سعی کردیم خودمون رو اون وسط جا کنیم و بگیم آره مثلاً ما هم یه کاری داریم میکنیم. یه سری بنر جدید آماده کردن که عکس شهدای امروز توش هست مشغول زدن بنرها بودیم که پدافندهامون از شوک در اومدن و شروع کردن به زدنشون باید اون لحظه شور و حال مردم رو میدیدی باید برق غرور و اشک شوق و شکر رو توی چشماشون میدیدی. باید ذکر الله اکبر رو میشنیدی. واقعا حسبی الله و نعم الوکیل
کدوم کشوری میتونه بعد از شهادت فرماندهان بلندپایهاش و هک سیستم دفاعی اینقدر زود خودش رو بازسازی کنه؟ فقط کشوری که بلده موقع بلند شدن یاعلی بگه. فقط کشوری که تحت سرپرستی پدری از اولاد علیست میتونه اینقدر زود یاعلی بگه و بلند بشه.
نه من نه سجاد دوست نداریم برگردیم خونه. اینجا کسی اصراری به خونه رفتن نداره. موشکهای ایرانی میخورن توی دل سرزمینهای اشغالی و با آنکه هنوز خطر اصابت یکی از ریزپرندهها هست اما ترسی در وجود مردم نمیبینم. دوست دارم ساعتها مردم رو نگاه کنم. دشمن اشتباه کرد. دشمن فکر کرد نسل ما نسل فراره نسل بیخیالش خودمو عشقه، نسل کشور کیلویی چند؟ نسل دنیا دو روزه خوش باش و خودت برات مهم باشه. نسل ضد نظام و غربزده و گوش به فرمان کدخدا. دشمن اشتباه کرد. چیزی که من دارم میبینم اینه نسل ما مثل نسلهای قبل نجیبزاده هست. ژن ایرانیها تغییری نکرده ایرانی جماعت با غیرته، جوانمرده، جنگجو و نترسه اینجا سرزمین نجیبزادگان هست.
تکلیف فردا که مشخصه توی یکی از موکبهای پخت غذا خودمون رو جا کردیم بعد از اونم خدا بزرگه یه کاری برای خودمون دست و پا میکنیم سجاد رو که میشناسی نه؟ توی این کارها خبره هست. یادته اون سال که باهاش رفتم پیادهروی اربعین نزدیک یک ماه طول کشید؟ نگو نذر داشت هر موکبی که میره توش سه روز خدمت کنه. منم که رفیق نیمه راه شدن توی مراممنبود، پا به پاش موندم. اینو گفتم که بگم با سجاد هستم یعنی حالا حالاها منتظر برگشتنم نباش تا کاری باشه حتی در حد جمع کردن ظرفهای یکبار مصرف از روی زمین سجاد خونه برو نیست منم کنارشم.
راستی چه خبر از سلاحت؟ یه مطلبی خوندم جالب بود: «اگر خواستی سرزمینت را آزاد کنی، ۱۰ گلوله در تفنگت بگذار. ۹ گلوله برای خائنین و وطنفروشان و تنها ۱ گلوله برای دشمن کافی است.»
سلاحت توی دستت هست؟ مطمئن شو جبهه خودی رو میشناسی و یه چیز دیگه موقع جنگ حتی موقع خواب نباید سلاحت رو زمین بگذاری چون دشمن نمیخوابه.
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت سوم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
غیرت مردم رو توی تلویزیون دیدی؟ دیدی چجوری با وجود اون همه تهدید اومده بودن؟ من از نزدیک شاهد بودم. باور کن سه میلیون میشدن. یه صدقه برای این مردم نترس کنار بگذار من پول نقد ندارم.
دیروز که با سجاد داشتیم برمیگشتیم خونه یه اتفاق عجیب افتاد. دود از چند نقطه شهر بلند شده بود. سجاد گفت: «خسته نیستی؟ بریم کمک؟»
گفتم:«میدونی کدوم محله هست؟»
گفت: «فکر کنم نزدیک خودمونه»
سجاد از کوچه پس کوچه انداخت و رفتیم جلو. هر چه جلوتر میرفتیم دود غلیظتر میشد. بیست دقیقهای رسیدیم به یکی از آتشسوزیها. خبری از خرابی نبود. توی زمین گودبرداری شده میون آپارتمانهای محله چندتا لاستیک آتیش زده بودن. من و سجاد بهم نگاه کردیم. فکر کنم همزمان یه فکر از ذهنمون گذشت چون وقتی بهش گفتم: «خسته نیستی؟»
گفت:«نه، بریم اون یکی محل رو هم ببینیم؟»
تا برسیم محل بعدی بیشتر از یکساعت طول کشید اما دیگه نه خبری از دود بود نه خرابی. وقتی پرس و جو کردیم گفتن چیزی نبوده و یه سری ضایعات رو آتیش زده بودن. به نظر تو هم عجیبه نه؟ اگه بهم نمیگی توهم توطئه داری به نظرم این همزمانی اتفاقی نیست. شبیه عملیات روانی دشمن هست انگار که بخواد نشون بده عملیاتها خیلی گسترده هست. به نظر میاد کارگروههای مختلفی رو برای این جنگ آموزش دادن.
امشب پدافندمون تا صبح زد اما من فقط چندتاشو شنیدم مثل مرده افتادم. فقط یک بار با صدای لرزش شیشه اتاق، از خواب بیدار شدم و تنها کاری که کردم صدا زدن و تکون دادن سجاد بود.
- بیا از تخت پایین
سجاد حتی چشماشو باز نکرد
- آراز بخواب دیگه. خودت گفتی میتونی پایین بخوابی
- حالا هم میگم پایین میخوابم. تو هم بیا پایین
کلافه رو تخت نشست
- چته؟
بالشش رو انداختم روی زمین.
- تختت زیر پنجره هست ساختمونای اطراف رو بزنن الکی الکی میمیری
نگاهی به شیشه انداخت و بدون اینکه چیزی بگه اومد پایین خوابید. راستی نمیدونم اونجا چه خبره اما زیر پنجره نخوابید.
صبح رفتیم حوالی یکی از مناطقی که مورد هدف قرار گرفته بود. شیشههای آپارتمانهای اطراف شکسته بود. موج انفجار اونقدر زیاد بود که حتی دیوار یکی دو واحد از آپارتمان روبه رو ریخته بود. بیشتر خونهها تخلیه شده بود. چند نفر روی جدول خیابون زانوی غم بغل گرفته بودن و چشمشون به آواربرداری بود فکر کردم خونشون خراب شده و دارن غصه میخورن. یکیشون یه خانم مسن بود گفتم برم جلو دلداریش بدم، ایکاش نمیرفتم. ایکاش نمیپرسیدم. ایکاش نمیشنیدم. منتظر بود تا از زیر آوار نوههاش رو دربیارن. از نوههاش گفت عکسشون رو از توی موبایلش بهم نشون داد. از دخترش گفت از...
وقتی به طرف سجاد میرفتم زمین زیر پام محکم نبود. سجاد دوید سمتم.
- آراز خوبی؟
فقط بهش فهموندم از اونجا بریم. اولین سوپری آب گرفتم و به سر و صورتم زدم. میدونستم اگه به سجاد بگم چرا حالم خراب شده دستم میندازه. تو که میدونی دست خودم نیست من تصویرسازی ذهنیمزیادی قویه اون لحظه که اون خانم مسن داشت تعریف میکرد من صدای بچهها رو شنیدم بازی کردنشون رو دیدم حتی صدای انفجار و چشمای وحشتزدشون رو دیدم حتی ... بگذریم.
ایکاش بجای کافه زدن رفته بودم توی ارتش یا توی سپاه ایکاش میتونستم با دستای خودم اسرائیل رو نابود کنم برای حال الان من فقط همین جوابه اینکه سلاح دست بگیرم و بجنگم.
ادامه دارد...
🔍 بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت چهارم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
سر میز شام بودیم. اخبار تلویزیون رو نگاه میکردیم و همزمان تحلیلش میکردیم. تو اخبار قریب به مضمون گفتن تمام موشکهایی که تا حالا زدیم و اینجور شخمشون زده تازه نسلهای اول موشکهامون بودن و هیچ نسل جدیدی رو هنوز استفاده نکردن. مادر سجاد سری تکون داد و خیلی جدی گفت: «معلومه مادراشون یادشون دادن تا غذای روزای قبل مونده حق ندارن دست به غذای جدید بزنن» من و سجاد بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. فقط یه مادر ایرانی میتونه همچین تحلیلی از یه خبر جنگی بده و بس.
راستی شنیدی گفتن بعضی از وانتها و نسیانها که کابین دارن ریز پرنده حمل میکنن، باید موارد مشکوک رو گزارش بدیم. با سجاد دوره افتادیم وانتهای مشکوک رو چک میکنیم و اونایی که از صافی نمیگذرن رو گزارش میدیم. من دوران جنگ رو یادم نمیاد اما حس میکنم یه همچین حال و هوایی داشته. یه شور خاصی داریم که نمیگذاره بیشتر از دو سه ساعت بخوابیم. جنگ چشمامون رو تیزتر کرده دیگه وقتی از خیابون رد میشیم سرمون تو گوشی نیست. برامون مهمه همسایهمون کیه و چرا اینقدر رفت و آمد مشکوک داره؟ اون ماشینی که یک روزه گوشه خیابون پارک شده صاحبش کیه؟
جنگ باعث شده دیگه نسبت به چیزایی که دور و برمون اتفاق میافته بیتفاوت نباشیم.
چند ساعته به شدت جای خالی زنهای ده شصت که توی کوچه سبزی پاک میکردن و آمار همه رو داشتن رو حس میکنم.
بذار ماجرای امروز رو برات تعریف کنم. امروز اتفاق خاصی افتاد. یه نیسان کابیندار ته یه خیابون خلوت پارک کرده بود. هر دو سرنشینش ماسک داشتن. به سجاد گفتم: «دیدیشون؟» سجاد جلوی در یه خونه نگه داشت. کلاه کاسکتم رو برداشتم و رفتم جلوی در و وانمود کردم که دارم زنگ در رو میزنم. سجاد موبایلش رو برداشت تا اطلاع بده اما نسیان حرکت کرد. نگاهی بهم کردیم. نسیان سرعتش رو بیشتر کرد. سجاد موتور رو روشن کرد و دنبالشون راه افتادیم.
- خبر بدیم؟
- چی بگیم؟ در حال حرکتن بذار یه جا که وایسادن زنگ میزنیم
سعی کردیم جوری بریم که هم از دستمون در نرن هم متوجهمون نشن. نیسان جلوی در یه آپارتمان توقف کرد و یکی از سرنشینها که هم کلاه آفتابی سرش بود هم ماسک داشت با یه کیف سامسونت بزرگ پیاده شد. نیسان حرکت کرد. من و سجاد با یه نگاه تقسیم کار کردیم. من پیاده شدم و سمت آپارتمان رفتم سجاد هم با موتور دنبال نیسان راه افتاد.
کارمون خطرناک بود؟ اون لحظه به تنها چیزی که فکر نکردیم خطر بود فقط نمیخواستیم از دستمون در برن.
در آپارتمان بسته بود و میترسیدم اگه زنگی رو بزنم اتفاقی زنگ خونه همون فرد باشه. عقب رفتم و به آپارتمان نگاه کردم. یه آپارتمان ده طبقه بود. از تعداد بالکنها میشد فهمید هر طبقه کمِ کم چهار واحد رو داره. موبایل رو برداشتم و به ۱۱۴ زنگ زدم و گزارش رو دادم محض اطمینان موندم تا برسن.
چند دقیقه بعد یکی از همسایهها که زن جاافتادهای بود بیرون اومد و با اخم نگام کرد.
- با کی کار داری؟
- منتظر دوستم هستم
- یه رب هست دارم از پنجره نگات میکنم زیادی مشکوکی
ترسیدم مکالمون بالا بگیره و طرف صدامون رو بشنوه و فرار کنه. سرم رو جلو آوردم
- یه نفر مشکوک رو تعقیب کردم اومد توی آپارتمان شما حالا با پلیس تماس گرفتم. اینجا هستم یه بار فرار نکنه.
- کی؟ چه شکلیه؟
- کسیو توی مجتمع دارید که نسیان داشته باشه؟
یکم فکر کرد.
- آره مستاجر طبقه دهم که تازه اسباب کشی کرده نیسان داره
کارآگاه بازیم گل کرد
- چیز مشکوکی ازشون ندیدید؟
- همسایشون میگفت وسیله بزرگ زیاد نداشتن فقط تا دلت بخواد کارتنهای اندازه هم بار آسانسور کردن و بردن بالا.
یکباره دلم شور سجاد رو زد. نمیدونستم کجاست. بهش پیام دادم: «درگیر نشیها فقط سریع گزارش بده به نظر خیلی مشکوک میان.»
نیروها اومدن و ریختن توی خونه. یه خونه تیمی بود که توش ریز پرنده درست میکردن. از پشت بام هم برای هوا کردنشون استفاده میکردن.
راستی حتما پشتبام خونتون رو چک کنید هر چیز مشکوکی دیدید اطلاع بدید. راننده نیسان رو هم گرفتن. همشون فارسی حرف میزدن اما بخاطر شرایط امنیتی نمیتونم بگم مال کدوم کشور بودن. فقط اینو بهت بگم تمام دنیای کفر بسیج شده علیه ما تا هممون بسیج نشیم نمیتونیم جمعشون کنیم. یه ارتش هشتاد میلیونی میخوایم. دیگه ناراحت نیستم چرا سپاهی و ارتشی نشدم میتونم به عنوان یه بسیجی سلاح دست بگیرم و توی ایست بازرسیهایی که قراره راه بیاندازیم خدمت کنم. از فردا مشغول میشیم.
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت پنجم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
ایست بازرسی راه افتاد اما اما اما این ایست بازرسی با تمام ایست بازرسیهای دنیا فرق میکنه حداقل با چیزی که توی فیلمها دیدیم و بهمون گفتن.
امروز صحنه جالبی دیدم. ایست بازرسی ما محدود به شب نمیشه و در تمام ساعات شبانه روز ادامه داره. تحت فرماندهی نیروی بسیج هستیم. هوا گرم بود و آفتاب، مستقیم میتابید. عرق از نقطه به نقطه سرم میجوشید و روی گردنم میریخت. نوبت به یه اتومبیل سواری رسید. بچهها شروع به بازرسی کردند. شیشه اتومبیل پایین اومد و خانوم میانسالی که کنار راننده نشسته بود صدام زد. جلو رفتم. دست کرد از زیر روسری شلی که بسته بود یه کش موی نارنجی درآورد و سمت من گرفت.
- پسرم موهاتو جمع کن گرما اذیتت میکنه
نگاهی به کش مو کردم و بعد موهامو از دو طرف جمع کردم و با کش موی نارنجی بستم. موهام از روی گردنم جمع شد و نسیمی خنک گردن خیسم رو نوازش کرد. هنوز لبخند اون خانوم رو فراموش نکردم شبیه لبخند مامان بود. سجاد جلو اومد و با تعجب بهم نگاه کرد.
- این موها جمع هم میشد؟ چقدر قیافهات تغییر کرده
توی تمام این سالها دشمن سعی کرد ایران رو دو قطبی کنه و بینمون با بهانههای مختلف فاصله بندازه اما مردم ایران حالا فقط یک قطب دارند. قطبی به سمت همدلی، پشتیبانی از نظام و حسینی بودن. ملت ایران شدن یک ملت واحده کی میتونه در برابر اراده یک ملت مقاومت کنه؟ و این ملت حالا کمر به محو اسرائیل بسته.
ساعت پنج صبح هست تازه برگشتیم خونه، سجاد خوابیده و من به پهلو دراز کشیدم و کش موی نارنجی توی دستم هست و بهش نگاه میکنم. این کش مو برام شده نماد ایران واحد. ایرانی که ارادهاش رو جمع کرده برای نابودی دشمن. ایرانی که شکاف بین نسلها را پر کرده. ایرانی که باحجاب و بی حجاب، راستی و چپی، طرفدار این کاندیدا و اون کاندیدا همشون شدن یه دست که مشت شده به سمت اسراییل. کش مو رو دور مچم انداختم تا گمش نکنم و بعد چشمامو بستم. ساعت ۱۰ باید برگردیم، توی ایست بازرسی پست داریم. ایست بازرسی که با تمام موارد مشابه فرق میکنه فرقش اینه: « کسایی که میگردن و کسایی که میگذارن بگردنشون هر دو یکی هستند و یک هدف دارند و اون محافظت از ایران اسلامیه»
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت ششم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
پیام دادی که: «چرا خبری ازت نیست.» پیام دادی که: «منو بیخبر نگذار حداقل یه پیام بده تا بدونم خوبی.» پنجاه و هفتا تماس از دست رفته فقط از خودت داشتم.
چی بنویسیم که نه دروغ باشه و نه راست رو بگم؟ حالم خوب نیست نه بخاطر خستگی کار، که همین کار تا حالا سرپام نگه داشته. حالم به خاطر وطن فروشا خوب نیست. تا امروز که هفت روز از حمله اسرائیل به ما میگذره دوهزارتا جاسوس توی ایران گرفتیم اما بازم هستن. اینقدر سرگرم زندگی بودیم که نفهمیدیم میون باغ قشنگمون چطور این همه علف هرز دور بوتههای تمشک و درختای گیلاس رو گرفتن. حالا باید بین بوتهها پیداشون کنیم. موقع گرفتن زخمی میشیم اما این زخم درد نداره زخمی که به قلب آدم میخوره دردناکه.
میدونی چند ساله یه سری از این جاسوسا در قالب دست فروش یا یه همسایه بیآزار زندگی میکردن تا حالا نفس زندگی آدمها رو بگیرن؟ این یعنی دشمن سالهاست برای این لحظه نقشه کشیده. دشمنی که به بهانه مذاکره وقت خریده تا ضربه کاریتری بزنه اگرچه که ما هم خواب نبودیم و از همین وقت استفاده کردیم. حرفم اینه: «کی به همچین دشمنی اعتماد میکنه؟»
مگه ما جنگ رو شروع کردیم که میگن کوتاه بیاییم که میگن آتش بس کنیم؟
حالم خوب نیست. دستم درد میکنه، پای راستم خیلی بیشتر. جسمم درد میکنه اما روحم خیلی بیشتر. از من بدتر اینجا زیاد هست مخصوصا توی بخش سوختگی. توی خونه خودشون سوختن. وقتی میری بالا سرشون فقط یه چیز میخوان، نابودی اسراییل. حالا وقتی زمزمه آتش بس از یه سری افراد میاد میفهمی این یعنی چی؟ بذار من بهت بگم یعنی چی. حوصله کن، بخون. نگران منی؟ میخوای بدونی چه بلایی سرم اومده؟ به جان خودت که برام خیلی عزیزی من فقط جسم نیستم. روحم بیشتر اذیت شده یکم حوصله کن اول از زخم روحم بهت بگم بعد برسم به جسمم.
افرادی که از تاریخ درس نمیگیرند مجبور به تکرار اون هستند. بذار برگردم به عقب به زمانی که حضرت مسلم اومد توی کوفه و دورش رو گرفتن و باهاش بیعت کردن. به نظرت اگه امام حسین(ع) به کوفه میرسید اونقدر کشته میدادن که با تسلیم شدنشون دادن؟ یزید بعد از کشتن امام حسین(ع) راحتشون گذاشت؟ کل جهان اسلام رو به خاک و خون کشید. حالا هم همون اوضاع هست تسلیم شدن یعنی بدون جنگیدن، مردن. یعنی بدون عزت مردن. یعنی مرگی که دیگه شهادت نیست بلکه هلاک شدنه.
خیلی رفتم قبل؟ اون موقع با حالا قابل مقایسه نیست؟ باشه میام جلو اونقدر میام جلو تا برسم به همین سالها. اسراییل چند بار با غزه آتش بس کرد و خودش وقتی دوباره نیرو گرفت عهدش رو شکست؟ مگه توی آتش بس با لبنان نبودن؟ نزدن؟ عهدشون رو نشکستن؟ مگه همین ترامپ برجام رو پاره نکرد؟ روی کدوم قولشون به کدوم کشور دنیا موندن که ما دومیش باشیم؟
به خداوندی خدا از کسی که پا بگذاره روی خون این شهیدایی که تا این لحظه دیدم و به طرف دشمن دست دراز کنه نمیگذرم. به خداوندی خدا از کسی که پا بگذاره روی این مجروحایی که تا این لحظه زخم خوردن، و به طرف دشمن دست دراز کنه نمیگذرم. این حرف من نیست هیچکدوم ما که اینجا روی تخت بیمارستان افتادیم از این خیال باطل نمیگذریم. هیچکدوم از کسایی که عزیزانشون رو از دست دادن نمیگذرن.
میدونم ضعف جسمی حساسم کرده. میدونم تعداد کسایی که هنوزم به عهد دشمن امید بستن یکدرصد کل ایرانم شاید نباشه اما حالا دوست دارم فقط یک صدا بشنوم اونم هَیهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة هست. فقط همین صدا میتونه موقع درد کشیدن آروممون کنه. فقط همین یکصدایی برای محو کردن دشمنی که نه عهد میفهمه و نه دشمنیش با ما تمام میشه میتونه مرهم دردم بشه. امروز به جای من برو نماز جمعه. برو و به جای من فریاد بزن. فقط همین یکصدایی میتونه درد بیحرکتی پام رو تسکین بده.
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت هفتم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
- چی مینویسید؟
- خاطرات این روزها
پرستار در حالی که سرمم رو عوض میکنه میگه
- اینا که خاطره نیست کابوسه
- کابوسها هم وقتی زمان ازشون بگذره تبدیل به خاطرات تلخی میشن که چون تونستیم ازشون عبور کنیم یه شیرینی خاصی پیدا میکنند.
آروم اشکی که انگار بیاجازه اومده رو از گوشهی چشمش میگیره
- البته اگه ازشون عبور کرده باشیم و زخمش به جا نمونده باشه
به صورتش دقت میکنم معلومه چشمای درشتش بر اثر خستگی و شاید هم گریه جمع شده. مقنعه سفیدش صورتش رو رنگ پریدهتر نشون میده. غم عمیقی چهرهاش رو پوشونده. فشار خونم رو میگیره نگاهش به سرم کوچیکی هست که حاوی مسکنه. قطرههای مسکن با فواصل زیاد وارد بدنم میشن تا بتونم درد شکستگی ران پای راستم و آسیب دیدگیهای دیگه رو تحمل کنم.
- دردت افتاد؟
- اولش که مسکن رو زدن آره ولی یواش یواش اثرش کم شد
- تا یه حدی میشه درد رو کنترل کرد بقیهاش رو باید تحمل کنی
سرم رو به نشانه تایید تکون میدم. اسمش رو روی تخته وایت برد کوچیک بالای سرم مینویسه.
«طاهری»
و به سراغ تخت بعدی میره. دوست دارم ازش بپرسم دلیل غم چهرهاش چیه. ترس نیست چون موقع شنیده شدن پدافندها و انفجارها کوچکترین حرکتی نمیکنه انگار که نمیشنوه. دوست دارم ازش بپرسم چه کابوسی هست که نمیتونه ازش عبور کنه. با حوصله کارهای بیمار سوم رو انجام میده. پیرمردیه که دچار شکستگی لگن شده. سراغ بیمار چهارم میره بدون اینکه آگاه باشم تمام مدت نگاهش میکنم و دنبال جواب سوالاتم میگردم. دو نفر از ما که در این اتاق بستری شدیم بر اثر انفجار اتومبیل بمبگذاری شده در خیابان... به این روز افتادیم.
وقتی میخواد از اتاق بیرون بره کنار تختم میایسته.
- چیزی نیاز داری؟ میخوای به خدمه بگم بیان انگار همراهت هنوز نیومده.
تازه متوجه نگاهم میشم. نمیدونم رنگ چهرهام قرمز شده یا خودم فقط متوجه گرگرفتگی صورتم شدم.
- نه خوبم فقط
یک قدم جلوتر میاد
- بگو
- کابوس این روزهاتون چیه؟
- باید جواب بدم؟
از اینکه پرسیدم پشیمون میشم. چهرهاش نشون نمیده که ناراحت شده چهرهاش هیچ احساسی جز غم رو انتقال نمیده.
- میخوای اونجا بنویسی؟
با چشم به دفترچه زیر دستم اشاره میکنه.
- نمیدونم، فقط فکرم مشغول شد
- همراهت میگفت نویسندهای
- اوهوم
- حالا باید برم شاید بعداً گفتم
تمام اینها رو بدون اینکه کوچکترین تغییری در حالت غمگین چهرهاش ایجاد بشه میگه و میره.
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت هشتم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
از شدت درد بیدار میشم. شوهر خواهرم کنارم نیست. شاید رفته برای نماز. توی راهرو صدای چند نفر میاد کلمات فردو و نطنز و اصفهان و سنگرشکن رو میشنوم بقیه کلمات نامفهومه. درد میپیچه توی پام تمام بدنم رو ضعف گرفته سعی میکنم از کشو کنارم یه چیزی برای خوردن بردارم. با تکون خوردنم درد پهلوم بیشتر میشه و عرق سرد روی پیشونیم میشینه و ناله میزنم. تخت کناریم آقا صالح که یه مرد حدود چهل ساله هست چشماشو باز میکنه. آروم میشینه و زنگ بالای سرشو فشار میده. پرستار میاد داخل. خانم طاهری هست اما لباس پرستاری تنش نیست. انگشتامو مشت کردم که داد نزنم. به سمت تخت آقا صالح میره اما نگاهش به من هست. آقا صالح میگه:«من خوبم آراز رو دریابید»
خانم طاهری به سمت من میاد.
- حالا برات مسکن میزنم یکم تحمل کن
توان اینکه حرف بزنم رو ندارم. سرمی که حجم کم اما غلظت زیادی داره رو میخواد به آنژوکتم وصل میکنه.
- نه، خواهش میکنم این نه، نمیخوام بخوابم
- میخوای بیدار بمونی چیکار کنی؟
- کاری ازم برنمیاد اما نمیخوام گیج باشم. ضعفم بهتر بشه درد رو تحمل میکنم.
کلافه سرش رو تکون میده و میره بیرون
شوهرخواهرم میاد توی اتاق ابروهاش گره خورده. سرش توی گوشیه و یه چیزی با خودش زمزمه میکنه. متوجه حالم نمیشه. خانم طاهری برمیگرده توی اتاق. آقا صالح به خانم طاهری نگاه میکنه و با ابرو شوهرخواهرم رو نشون میده که سرش توی گوشیه و به دیوار تکیه داده.
- برای آراز یه همراه جور کنید. همراه آراز خودش یه همراه داره
دستش رو شبیه گوشی توی اون یکی دستش میگیره و بهش خیره میشه بعد اینقدر میخنده که به سرفه میافته. خانم طاهری حتی لبخند هم نمیزنه. مواد سرنگی که آورده رو توی سرمم خالی میکنه. شوهر خواهرم سرش رو بالا میگیره و نگاهی به من میندازه.
- چی گفت؟ گفت آراز چی داره؟
صالح بیشتر میخنده. خانم طاهری میگه:«لطفا برید بیرون یه چیزی براش تهیه کنید که قوت داشته باشه»
شوهر خواهرم جلو میاد و دستی روی سرم میکشه و میره. خانم طاهری سری تکون میده و با یه دستمال کاغذی خیس لبم رو که حس ترک خوردگی داره، تر میکنه.
- یه مسکن توی سرم زدم که یکم دردت رو کم کنه نترس اونقدر نیست که بخوابی
هم اتاقیام حالا دیگه همه با صدای آقا صالح بیدار شدن و دارن با هم حرف میزنن.
- دیدی فردو رو زد؟
- راست میگی؟ کی؟
-همین یه ساعت پیش، فردو، نطنز، اصفهان همه رو زدن گفتن با چندتا موشک سنگرشکن
- گور خودشون رو کندن
به سختی میپرسم
- کی؟ اسرائیل؟
خانم طاهری پیچ سُرم رو تنظیم میکنه و میگه: «آمریکا»
با خودم میگم پس بالاخره اتفاق افتاد جنگ وارد فاز بعدی خودش شد. غول مرحله اول رو شکست دادیم و حالا نوبت به غول مرحله دوم و یا شاید مرحله آخر رسیده. میخوام این حرفها رو بلند بزنم اما انرژی ندارم. فقط میگم:« چرا حالا؟ حالا که من نمیتونم بلندشم؟»
خانم طاهری میگه:«اگه میتونستی پاشی میخواستی چیکار کنی؟»
- نمیدونم خلاصه یه کاری میکردم از این بی استفاده بودن که بهتره
- جنگ که فقط نیروی مسلح نمیخواد، گزارشگر هم میخواد. بنویس یکی باید این کابوسها رو ثبت کنه.
هاج و واج نگاش میکنم داره حرفای خودم رو به خودم میزنه. جوابی براش ندارم.
عجلهای برای رفتن نداره روی صندلی تختشوی همراه میشینه. شوهر خواهرم با یه سری کمپوت و کلوچه و کیک برمیگرده. خانم طاهری داره زیر چشمی خریدهاشو نگاه میکنه بعد بلند میشه و از اتاق میره بیرون.
- آراز کدومو میخوری؟
- فقط کمپوت رو باز کن
یکم قند خونم بالا میره و حس بهتری پیدا میکنم. خانم طاهری برمیگرده. توی یه ظرف مغز فندق و بادام و پسته ریخته، میده به شوهر خواهرم
- بهتون گفتم چیزی تهیه کنید که بهش قوت بده، نه فقط حس قوی بودن، لطفا اینارو بهش بدید
برام سواله که چرا با آنکه لباسش رو عوض کرده خونه نمیره.
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت نهم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
شب شده از بس با موبایلم خبرها رو چک کردم سرم درد میکنه فعلا خبری از بستن تنگه هرمز یا موشکا نیست البته امروز چند بار تلآویو رو زدن اما هنوز دلم خنک نشده تا اسراییل محو نشه و آمریکا رو از منطقه اخراج نکنیم آروم نمیگیرم. به تصمیمگیری فرماندههامون مطمئنم اما نمیتونم بخوابم.
همه خوابیدن، همه جا ساکته فقط گاهی صدای پدافند میاد. صالح هر وقت میخواد توی خواب جا به جا بشه ناله میزنه. گاهی صدای زمزمهای از راهرو به گوش میرسه انگار یکی داره دعا میخونه و گاهی صداش یکم اوج میگیره. صدای یکزن محزون شبیه لالایی یه مادر عزادار. دوست دارم اون صدارو از نزدیک بشنوم. روی لبه تخت میشینم. دوتا عصای زیر بغلیم رو برمیدارم اما مطمئن نیستم بتونم به تنهایی ازشون استفاده کنم مراقبم که کسی رو بیدار نکنم مخصوصا شوهر خواهرم که از کار و زندگی انداختمش، حتی کسی نیست که گاهی جاش رو باهاش عوض کنه تا بتونه یکم استراحت کنه. از تخت میام پایین. سجاد چند باری پیشنهاد داد که بیاد ولی با توجه به اینکه دستش آسیب دیده، اومدنش فایدهای نداره.
نزدیک در رسیدم. خیلی خسته شدم. دیگه حتی نمیتونم یه قدم بردارم تمام بدنم از شدت درد میلرزه به در ورودی نگاه میکنم با آنکه یه قدم بیشتر باهام فاصله نداره اما نمیتونم جلوتر برم و بهش تکیه کنم. تختم خیلی دوره پنج قدم از تختم فاصله گرفتم. همه خوابن و غیر صدای پدافند هیچ صدایی به گوش نمیرسه حتی صدای توی راهرو هم قطع شده. تمام توانم رو جمع میکنم تا یه قدم دیگه بردارم و به در برسم. فشار رو میندازم روی پای چپ و دستام اما دست راستم یاریم نمیکنه و درد ماهیچههای صدمه دیدهاش ضعفم رو بیشتر میکنه. با حسرت به پاهای بیحرکتم نگاه میکنم.
- اینجا چیکار میکنی؟
سرم رو بلند میکنم خانم طاهری هست.
- میخواستم برم تو راهرو
- تنهایی؟
از صدامون شوهر خواهرم بیدار میشه و کمکم میکنه تا راه برم و روی صندلیهای بهم چسبیده راهرو بشینم. ازش میخوام بره بخوابه بعد از اینکه ازم قول میگیره اگه کاری داشتم حتما بهش زنگ بزنم و بیدارش کنم برمیگرده توی اتاق.
با همین چند قدم خسته شدم. کمی طول میکشه تا نفس کشیدنم عادی بشه.
خانم طاهری با فاصله کنارم میشینه.
- چرا آروم و قرار نداری؟
- کشورم اینجوری توی التهابه چطور باید آروم باشم؟
- به خاطر ایران هم شده به خودت کمک کن تا زودتر خوب بشی باور کن بیخوابی کشیدنت نه به نیروهای پدافند کمک میکنه نه سوخت موشکها رو تامین میکنه نه تنگه هرمز رو میبنده فقط ما پرستارا رو از کار و زندگی میندازه
از این همه بیخاصیتی و سربار بودن حالم بد میشه و سرم رو پایین میندازم
- همهی هنرمندا اینقدر حساسن؟
برای اولین بار یه لبخند کوچیک روی لبش میبینم.
- شوخی کردم به دل نگیرید
از موقعیت سوء استفاده میکنم
- به یه شرط
لبخندش محو میشه
- چی؟
- بگید کابوس این روزهاتون چیه.
نفس عمیقی میکشه. موبایلش رو از جیب روپوش سفیدش در میاره و روشنش میکنه چند ثانیه بعد یه عکس چهارنفره رو جلوی صورتم میگیره. یک زن و مرد مسن همراه یک دختر و پسر جوان توی یه جای سرسبز که معلوم نیست کجاست تمام کادر رو صورت چهار نفر پر کرده. دختر جوان خانم طاهری هست اما با یه لبخند بزرگ و چشمایی که از شادی میدرخشه. نگاهم روی چهرهی پسر جوان متوقف میشه عجیب شبیه منه. اونم داره میخنده.
- کابوس این روزهای من تکرار نشدن این لحظه هست اینکه دیگه خانواده چهارنفرهای وجود نداره که دورهم جمع بشن و با خنده سلفی بگیرن.
یه قطره اشک از گوشه چشمش سر میخوره و روی گونهاش میافته. مثل کسی که تمام گریههاش رو کرده باشه و دیگه اشکی نداشته باشه چهرهاش غمگین و خسته هست. موبایل رو ازش میگیرم و با دقت به عکس نگاه میکنم
- تو حملات اسراییل؟
- من شب کار بودم که خونمون رو زدن
- فکر نکنم یه هفته گذشته باشه چرا میآیید سر کار؟
- برگردم کدوم خونه پیش کدوم خانواده؟ در ثانی حالا اینجا به حضورم نیاز هست، عزاداری باشه برای بعدا
از حرفش خوشم میاد.
- این پسرجوون؟
- خیلی شبیه شماست
- متاسفم حتما به خاطر این شباهت، دیدن من اذیتتون میکنه
- گاهی آره گاهی هم نه. وقتی میبینمتون دلتنگش میشم و وقتی دلتنگش میشم یه سر به اتاقتون میزنم که ببینمتون.
- برادرتونه؟
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت دهم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
- برادرم بود اونم تنها برادرم اما حالا دیگه مال من نیست
- خیلی با هم صمیمی بودید؟
- رابطمون بیشتر شبیه کارد و پنیر بود. فکرامون شبیه هم نبود اما همدیگرو خیلی دوست داشتیم اونم مثل شما اهل سازش نبود و یه سره به جنگیدن فکر میکرد.
- شما مخالف جنگ با اسراییل هستید؟
- جنگ خوب نیست
- حتی حالا؟
- جنگ هیچ وقت خوب نبوده، حالا و غیر حالا نداره
- اونا بهمون حمله کردن ما که شروع کننده نبودیم اما حق دفاع داریم، نداریم؟
- کاش میشد یه جوری تمومش میکردیم
- اگه بخوایم برای همیشه تموم بشه باید تا آخرش بجنگیم.
- ورژن پیشرفته برادرم هستید بزرگتر از اون و توی حرف زدن خبرهتر اما من قصد بحث کردن باهات رو ندارم
- این حرف یعنی با حرفام مخالفید؟ دوست دارم دلیل این مخالفت رو بدونم.
- چرا ما نمیتونیم مثل هند یا کانادا تنشها رو با آمریکا و اسراییل به صفر برسونیم؟
- یادتونه چند ماه پیش ترامپ میخواست به همین کانادایی که به قول شما هیچ تنشی باهاشون نداره دست درازی کنه؟ ذات آمریکا و اسراییل قلدری هست. پیش قلدر هرچی کوتاه بیای پا پس نمیکشه، جریتر میشه. باید جلوش تمام قد ایستاد.
- ما که وایسادیم ولمون کرده؟
- یه عمره دارن برای همه قلدری میکنن دچار توهم شدن که از همه قویتر هستن. ما هم تا حالا فقط چند سیلی و لگد بهشون زدیم اگه ادامه بدیم بالاخره میفهمن زمان قلدری کردن تموم شده.
- اما وسط این اثبات کردن جوونایی مثل شما و برادرم یا زمینگیر میشن یا پرپر
به پام نگاه میکنم. به زمینگیر شدنم.
- زمینگیر شدن من چه اهمیتی داره خدا کنه سرزمینم زمینگیر نشه هر کاری هزینهای داره من حاضرم هزینهاش رو بپردازم.
رنگ از صورتش میپره
- منظورم این نبود که زمینگیر میشی. اصلا منظورم این نبود. خودت که شنیدی دکتر چی گفت اگه خودت همکاری کنی تا چند ماهه دیگه دوباره میتونی روی پاهات وایسی و راه بری
- تنها چیزی که حالا اصلا اهمیت نداره ایستادن من روی این استخونای خرد شده هست. حالا محکم ایستادن کشورم مهمه نمیخوام روی خاک سرزمینی بایستم که تا کمر جلوی قلدر منطقه خم میشه. زانو میزنه یا به زمین میافته.
بلند میشه
- باید برگردی روی تختت میگم یکی بیاد کمکت کنه
- من حالم خوبه
- من پرستارتم و تشخیص میدم اصلا حالت خوب نیست. داری میلرزی روی پیشونیت عرق نشسته فکر میکنی نمیدونم داری درد میکشی؟
- درد روحم بیشتره
- معذرت میخوام نباید باهات حرف میزدم
- من که چیزیم نیست اینجوری حرفمون ابتر میمونه
- باید برگردی
یکی از خدمه رو صدا میزنه. رنگ صورتش پریده و توی چشماش اشک نشسته. نمیخوام به اتاقم برگردم نمیخوام حرفامون اینجوری بی نتیجه تموم بشه. از خودم ناراحتم که چرا لرزیدم که چرا روی پیشونیم عرق نشسته که چرا درد دارم که چرا باعث شدم فکر کنه ضعیفم که حرفاشو نزنه که نتونم حرفامو بزنم.
روی تخت دراز میکشم.
- برات مسکن میزنم
- درد ندارم
- لجبازی نکن
- میگم درد ندارم
- اگه نتونستی بخوابی دکمه رو فشار بده
نمیدونم چرا از اتاق بیرون نمیره. چرا بالای سر من وایساده. ملحفه رو روی صورتم میکشم. نمیدونم چرا اینقدر ناراحتم. لبهام میلرزه نه از شدت دردی که دارم، نه از شدت ناراحتی، نه از شدت ضعفی که به بدنم چیره شده. لبهام میلرزه فقط برای اینکه دلم گرفته. از اینکه بیمصرف شدم از اینکه زمینگیر شدم از اینکه نمیتونم برای کشورم کاری کنم. دیگه سنگینیه نگاهش رو حس نمیکنم صدای قدمهاشو میشنوم که میره. دوست دارم گوشیم رو بردارم و به خواهرم زنگ بزنم اما نه در حضور بقیه.
به خواهرم پیام میدم و خلاصه میگم:«کاری برای من زمینگیر سراغ داری؟ نمیخوام توی این جنگ بیپایان نظارهگر باشم»
پیام میده: «خونه نشینی برای تو تازگی داره من همیشه از توی خونه شمشیر زدم. اکانتهات رو فعال کن. کانالت توی ایتا رو به روز کن. سلاحت رو بردار. جنگی سختتر از قبل در پیش هست که فقط با سلاح قلم میشه پیروز میدان شد. جنگ روایتها»
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
#سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت یازدهم
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
- پات چطوره؟
- نگم بهتره، یه چیز دیگه بپرس.
- از خانم طاهری چه خبر؟
- فعلا نمیخوام در موردش حرف بزنم. یه چیز دیگه بپرس
- دوست داری در مورد کار جدیدت حرف بزنی؟ کار توی کانالت رو شروع کردی؟
- شروع که آره ولی من نمیتونم تنهایی کار کنم دوست دارم با بقیه در تعامل باشم اینکه فقط یه سری چیز بنویسم و بقیه بخونن مدل کار من نیست. گفتوگو کردن رو دوست دارم
- مدیریت گروه کار سختی هست و گاهی غیرممکن
- نه همون کانال ولی نه تک گویی. مخاطبینم حرفهاشون رو توی ناشناس بفرستن و من توی کانال بازخورد بدم. چیزی شبیه گفتوگو
- نمیدونم خوب از کار در میاد یا نه اما امتحان کردنش ضرری نداره
- به اعضای کانال خودت هم بگو و ناشناس منو بگذار تا اگه سوالی داشتن برای کانال من بفرستن
- چه اسمی میخوای براش بگذاری؟
- «کافه آراز»
- فرقی نمیکنه مجازی یا حقیقی تو دست از سر کافه برنمیداری.
- کافه برای من جایی هست که میتونم آدمها رو از نزدیک ببینم امیدوارم «کافه آراز» هم همینجوری باشه یه کانال که حتی اگه خلوته اما آدما توش باهم حرف بزنن
- «کافه آراز» حالا که بهش فکر میکنم به نظرم ایده جذابیه شاید توی کانالم برات تبلیغ کنم.
- شاید تبلیغ کنی؟ واقعا لطف میکنی. از شوخی کردنت معلومه بهتری؛ دیروز خیلی داغون بودی
- تو نبودی؟ یکباره گفتن آتش بس کردن. مگه رهبری نگفته بود نباید صلح تحمیلی رو قبول کنیم؟
- دختر خوب شما جهاد بهتون واجب نیست چیزی از جبهه و جنگ نمیدونی. آتش بس جزئی از جنگه نه جزئی از صلح. وسط جنگ گاهی آتش بس میکنن. وگرنه دشمنی و جنگ ما با اسراییل ریشهدارتر از اینه که با صلح تموم بشه تموم شدنش با نابودی اسراییل همراهه
- من که هنوز نتونستم هضم کنم وقتی دست بالا رو داری آتش بس یعنی چی. این بود نتیجه اون همه خونی که ریخته شد؟ باور کن هنوزم از درون خالیم
- منم لحظه اولی که شنیدم از درون خالی شدم. یکم طول کشید تا بتونم به یه تحلیل درست برسم. ماهی میونه آب، اقیانوس رو نمیبینه. ما ماهیه توی اقیانوسیم. اگه میخوای بفهمی نتیجه اون همه خون چی شد یه نگاه به کسایی بنداز که بیرون اقیانوس وایسادن و دارن مارو تماشا میکنن. همهی دنیا داره میگه ایران پیروز بود حتی توی خود اسراییل حتی توی خود آمریکا. میدونی این یعنی چی؟ یعنی شکسته شدن هیمنه قلدر منطقه. در ثانی نگو آتش بس بگو تحمیل توقف جنگ به آمریکا بخاطر قدرت ایران و التماس آتش بس از طرف آمریکا. ایران گفته فعلا برو اینو که خوردی برای رُفَقات تعریف کن تا بعد.
- خیلی خوب حرف میزنی آراز خوشبحالشون
- خوشبحال کی؟
- اعضای کانال «کافه آراز» حتما قراره کلی براشون وقت و انرژی بگذاری. لابد بازم اونقدر سرت شلوغ میشه که برای من وقت نداری.
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
🔴دوست دارید در قسمت بعدی داستان حضور داشته باشید؟ 👈حرفهایتان را به صورت متن به صندوق ناشناس «کافه آراز» https://6w9.ir/Harf_9732273 بفرستید تا در قسمت بعدی در دل داستان، «آراز» به پیامهایتان بازخورد بدهد.
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
برای تو مینویسم
#سلاحت_را_زمین_نگذار قسمت یازدهم #ماجراهای_من_و_داداش_آراز - پات چطوره؟ - نگم بهتره، یه چیز دیگه
🔸 #سلاحت_را_زمین_نگذار
قسمت دوازدهم
دست راستش هنوز درد میکرد و نمیتونست عصا رو خوب دست بگیره برای همین همسرم دست انداخت دور کمرش و ازش خواست وزنش رو روی اون بندازه تا بتونه چند قدم باقی مونده تا مبل رو طی کنه. پیشونیش به عرق نشسته بود. از همیشه لاغرتر بود. نشست. جلو رفتم و لیوان شربت آلبالو رو دستش دادم.
- ترش که نیست؟
- نه مطابق سلیقه شما شیرینه
همسرم باید میرفت نگران بود که در نبودش به مشکلی بربخوریم. بهش اطمینان دادم و راهیش کردم.
کنار آراز نشستم و موهای قهوهای مرطوبش رو از روی پیشونیش کنار زدم. لیوان خالی شربتش رو ازش گرفتم
- ممنون. حالم یکم جا اومد
- خدا رو شکر
- چه خبر این مدت من نبودم خوش گذشت؟
- مگه بدون تو خوش هم میگذره؟ سعی کردم خوب بگذره و بد نباشم اما خوش نگذشت
- دلم برای اینجا تنگ شده بود حس میکنم یکساله از این شهر رفتم
- منم بیشتر از هر زمانی مفهوم اینکه زمان نسبی هست رو حس کردم وقایع این چند هفته به اندازه چند سال بود حسابی پیرمون کرد
- پیر؟ اگه منظورت از پیر شدن آگاه شدن و تجربه کسب کردن هست قبول اما اگه منظورت فرسوده شدن باشه باید بگم داری اشتباه میکنی.
- خوبه خدا رو شکر هنوزم بازی با کلمات رو داری. این نشون میده حالت خوبه
- به قول تو حالم خوبه اما خوش نیست.
- چیزی می خوری؟
- نه اشتها ندارم
- برای همین اینقدر لاغر شدی
- از گرمای هوا هست میلم به غذا نمیکشه
- آره تو گفتی و منم باور کردم چه خبر از «کافه آراز مجازی»؟
- یه نوجوون بهم پیام داده سوالایی ازم پرسیده که حتی تحلیلگرها هم نمیتونن قاطع جوابش رو بدن نمیدونم پیش خودش چی فکر کرده چقدر من رو توی ذهنش بالا برده که این سوالها رو پرسیده؟
- مگه چی گفته؟
- بیا نگاه کن این متن پیامش هست
موبایلش رو از دستش گرفتم
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام آقا آراز. آقا سجاد حالشون خوبه؟
چه خبر از آقا رادمهر؟
خودتون بهتر هستین؟
اگه یک وقت مذاکره بشه باید چیکار کنیم؟ من خیلی می ترسم.
جنگ ادامه پیدا میکنه؟ میتونیم اسرائیل و آمریکا رو نابود کنیم؟ ممنون میشم جواب بدین. ❤️
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
- جوابش رو ندادی؟
- نمیدونم چی بهش بگم
- از حالت پرسیده از حال دوستات اینها رو که میتونستی براش بگی
- حال خودم رو که داری میبینی چی بگم که نگرانش نکنم؟ اما راست میگی میتونستم از سجاد بگم که دستش خوب شده و همچنان برای گرفتن جاسوسها توی تکاپو هستند.
- از رادمهر خبر داری؟ این سر و صداها حالش رو دوباره خراب نکرد؟
- بهم زنگ زده بود حالم رو بپرسه شکر خدا خودش بود نه کیوان و نه کامی.
- خب برای بقیه سوالهاش چی؟ چه جوابی میخوای بدی؟
- باورت میشه هر وقت اسم مذاکره میاد تمام بدنم شروع به لرزیدن میکنه من خودمم میترسم اما نه یه ترس فلج کننده اگه سیاستمدارهامون بخوان زمین خوردنشون رو منکر بشن و سینه خیز برن ما باید جلوشون وایسیم باید محکم فریاد بزنیم که ترجیح میدیم بمیریم تا اینکه بخاطر هیچ به میز مذاکره برگردیم. اونم میزی که دشمن تمام گزینههاش رو نه تنها روی میز بلکه در میدان عمل آورده. دیگه از ترس چی میخوایم مذاکره کنیم؟ دیگه برای به بدست آوردن چی میخوایم باهاشون حرف بزنیم. اونها فقط زبان اسلحه رو میفهمن.
- نظر خانم طاهری نسبت به این قضیه چیه، با نظر تو یکیه؟
- چرا یکباره حرف اونو پیش کشیدی؟
- چون حس میکنم حرفش که پیش میاد صدات میلرزه
- میخوای لرزش صدای منو رو بشنوی؟
- نه میخوام مطمئن بشم قلبت هم با صدات میلرزه یا نه
- مگه چشم برزخی داری که قلبم رو ببینی؟
- حرفو عوض نکن
- بذار حرفو عوض کنم. محبت زیادش به من معذبم میکنه و از طرفی از این محبت هم بدم میاد هم خوشم میاد. با قسمت بد اومدنش کاری ندارم چرا خوشم میاد؟ این باعث میشه از خودم بترسم از اینکه نکنه منم نسبت بهش محبتی دارم. اینکه نکنه علی رغم تمام تفاوتهایی که داریم، قلبم درگیرش شده باشه. نکنه مراقبتها و حساسیتهاش به بهبودیم باعث شده باشه محبتش توی قلبم ریشه بزنه. اینکه صدام میلرزه از لرزش قلبم نیست از ترسه
- ببخش ناخواسته اذیتت کردم بیا حرفو عوض کنیم. بیا دوباره درباره پیام این نوجوون حرف بزنیم از ادامه جنگ و از پیروزی. باید بهش جواب بدی میدونی که نوجوونها صبر ندارن نباید اینقدر منتظرش میگذاشتی.
- میخوام براش بنویسم جنگ ما تازه شروع شده و تا خود نابودی اسرائیل ادامه داره تازه اون موقع اول کاره باید برای ظهور امام زمان بجنگیم. حتی بعد از اون هم کار ادامه داره. میخوام براش بنویسم نترس، نسل شما نسل ظهور است اگر برخیزید
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#ماجراهای_من_و_داداش_آراز
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade