💟| #جواب_مسابقه شناخت شهید :
1⃣ مداحیهای مورد علاقه شهید دهقان؟
کجا میخوای بری(محمودکریمی)
کربلای معلی(محمدحسین پویانفر)
🍃 پ.ن:
به گفته خواهر شهید آقا محمدرضا این دو مداحی رو بیشتر گوش و زمزمه میکردند.
2⃣ تاریخ نوشتن وصیتنامه توسط شهید؟
۱۴/شهریور/۹۴
3⃣ شهید دهقان دانشجوی چه رشتهای بود؟
دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری
4⃣ تاریخ اعزام شهید به سوریه؟
١٥ مهرماه سال ١٣٩٤ با عنوان بسيجي تكاور
5⃣ چند مورد از صفات بارز اخلاقی و هیاتهای مورد علاقهی شهید؟
مؤمن، مهربان، دلسوز، خوشاخلاق، خندهرو، شوخ.طبع، متبسم، دست و دلباز، خلوص نيت در انجام وظايف ديني و امور خير، اعتقاد راسخ به اصل نظام جمهوري اسلامي ايران و اصل ولايت فقيه، آگاه و بصير نسبت به امور سياسي جامعه، غيرتمند نسبت به خاندان عصمت و طهارت و همچنين اطرافيان خود، ارادت خاص به شهدا مخصوصاً شهداي مدافع حرم حضرت عقيله بني هاشم سلام الله عليها...
كوهنوردي، پاركور، ورزشهاي هيجاني، موتور سواري
هيأت راية العباس و ريحانة النبي
6⃣ نحوه شهادت شهید؟
دقیقا ساعت یک ربع به 7 شب در عملیات العیس در حومه حلب مورد اصابت گلوله مستقیم توپ 23 قرار میگیرد و از سر و گردن و قسمت چپ بدن او از بین میرود که حتی فرماندهانش میگفتند از بین آن 4 شهید یگان فاتحین نحوه شهادت محمدرضا از همه دلخراشتر بود و آن 3 شهید دیگر با ترکشهای این گلولهای که به محمدرضا خورده بود شهید شدند.
7⃣ شهید دهقان در چندمین اعزام به سوریه به فیض شهادت نائل آمد؟
اولین اعزام
8⃣ اسامی شهدای اربعه؟
شهید محمدرضا دهقان
شهید احمد اعطایی
شهید مسعود عسکری
شهید مصطفی موسوی
9⃣ کلام شهید دهقان در مورد حجاب و چادر؟
یک چادر از حضرت زهرا (س) به خانم ها ارث رسیده است چرا بعضیها لیاقتِ داشتن این ارثیه دختر پیامبر (ص) را ندارند.
0⃣1⃣ محمدرضا چگونه اذن رفتن به سوریه را از پدر و مادر خود گرفت؟
محمدرضا یک ماه قبل از رفتنش ساعت 12 شب پدرش را صدا کرد و در داخل اتاقش برد و خیلی راحت به او گفت که میخواهم به سوریه بروم. پدرش به او گفت مگر تو را به سوریه میبرند فکر نمیکنم که ببرند. محمدرضا گفت که میبرند. چون پدر محمدرضا رزمنده دفاع مقدس بود و جنگ را درک کرده بود خیلی راحت قبول کرد و رضایت داد.
حدود یک سال قبل از شهادت به من گفت: مادر شما فکر کن حضرت زینب بیاید و از شما بپرسد که شما یک جوان رشید و کار آزموده قدح و آموزش دیده دارید و من الان برای دفاع از حرمم به جوان شما نیاز دارم جواب حضرت زینب (س) را چه میدهید؟ این سوال به ظاهر ساده محمدرضا برای یک مادر خیلی سخت است. یادم هست که یکی دو هفته در این باره فکر میکردم که مگر من میتوانم از محمدرضا بگذرم. من برای این جوان که زحمت کشیدهام تا بزرگ شود ولی خوشحالم از اینکه توانستم در این امتحان سربلند بیرون بیایم.
🍃| به زودی اسامی برندگان اعلام میشود 😊
🍃❣| @darozzekr_com
🍃❣| @fatemehbentolhosain
سلام🖐☺️
خب خب...
سریع میریم سراغ اصل مطلب 😁
نوبتی هم باشه؛
نوبت اعلام نتایج مسابقه شناخت شهیده 🎊
💫 از تمام کسانی که در
مسابقه "شناخت شهید" شرکت کردند
و پاسخها رو برای ما ارسال کردند
ممنونیم 🌸😘
🎁 اسامی برندگان مسابقه:
🌸 armankhah313
🌸 | kheirandish |
🌸 Nafas_banoo7
لطفا برندگان برای دریافت هدیهی خود به آیدی زیر پیام بدن👇👇
🔆| @fatemeh_bentol_hosain
🦋 پ.ن:
سه نفر برتر، سوالات رو کامل پاسخ داده بودند👏
ممنون از همراهی همیشگیتون🍃♥️
💌منتظر مسابقههای بعدی ما باشید...😉
🍃💛| @darozzekr_com
🍃💛| @fatemehbentolhosain
💌 #طرح_چله
ذکر و دعا خیلی تاثیر داره
ما خودمون رو با دعا
به خدا و ائمه نزدیک میکنیم
مثلا
با خوندن #دعای_عهد ⛅️
ارتباط بین ما و
امام زمانمون بیشتر میشه
و با هم عهد و پیمان میبندیم
و قول و قرار میذاریم
که یه سری کارها رو انجام بدیم ☘
🕊 ان شاءالله از فردا
چله دعای عهد 📖 رو با هم میخونیم
این چله هم به نیت :
🌸 تعجیل در فرج
🌸 سلامتی امام زمان (عج) و همه
🌸 برآورده شدن همه حاجتها
🕊 برای شرکت تو «چله دعای عهد»
اول نیت کن، بعد
هر روز صبح، یه سر به کانال بزن
👈 ان شالله تا چهل روز، این دعا
رو کانال میره و همه با هم
این دعا رو زمزمه میکنیم ..
🍃 امام صادق(ع) فرمودن:
" هرکس چهلصبحگاه اینعهد رابخواند،
از یاوران قائم ما باشد و حقتعالی بر هر
کلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید
و هزار گناه از او محو سازد." 🌸🍃
[•🍃•] @darozzekr_com
[•💌•] @fatemehbentolhosain
🕊 #چله_دعای_عهد
۱
سلام امام زمانم💕
هر شبـــ🌙ـــ
بـہ روز آمـدنتــــ
فـڪــر مـےڪــنــم
هر صبــ🌤ــح
بـے قــــرارترینم
بـــراے تـــ❤ـــو
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
[•🍃•]
@darozzekr_com
[•💌•] @fatemehbentolhosain
🌸⭐️🌸⭐️🌸
⭐️🌸
🌸
[• #ازخالق_بہمخلوق☎️ •]
«...الَّذِينَ آمَنُوا💕
وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ
أَلَا
بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ❣
🌷سوره مبارکه رعد
🌸آیهٔ ۲۸
ياد عفو و كرم او 😇
مايه اميد و توبه است
ممكن است معناى
✨أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ✨
اين باشد كه...
به واسطه ذكر و يادى📖
كه خدا از شما مىكند
دلهايتان آرام مىگيرد...🙃
يعنى اگر بدانيم
خداوند ما را ياد مىكند
و ما در محضر او هستيم👀😌
دلهايمان آرامش مىيابد...!
[•🍃•] @darozzekr_com
[•💌•] @fatemehbentolhosain
📚 #کتاب_باید_هلو_باشد 🍑
📗 #وریا ✨
🕊 #قسمت_هفتم
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
زندگی باشکوه است؛
ولی قرار نیست راحت هم باشد.
دیوید آلموند
امروز خانم مدیر در سوز و سرمای آبان ماه، یک مدرسه را به صف کرد و خواست نطقی ایراد کند. بعد از بسم الله و از اینجور حرفها، زل زد توی چشم کلی دانشآموز و گفت: «عزیزان من!» راستش از همین ابتدای صحبتش فهمیدم باید کاسهای زیر نیم کاسه باشد. خانم مدیر فقط وقتی اینقدر مهربان می شود و ما را «عزیزان من» صدا میکند که بخواهد پول یا چیزی از ما بگیرد. حتما همین اول پاییز میخواهد چیزی را تعمیر کند، سقفی را ایزوگام کند یا شوفاژی را راه بیندازد و از این جور کارها. فقط نمیدانم خانم مدیر آن همه شهریهای را که گرفته، صرف چه کرده است که همین اول سال کفگیرش به ته دیگ خورده است.
راستش را بخواهید اصلاً حوصله حرفهایش را نداشتم. نه تنها من که همهی بچهها فکر کنم دلشان زیاد با سخنرانی خانم مدیر نبود. این را میشود از خمیازههای دانشآموز کلاس بغلی و پفک خوردن نفر جلوییام قشنگ فهمید.
برای همین بدون اینکه فرصت را از دست بدهم، از توی کولهام کتاب رقص روی لبه را در آوردم. دست کردم بین کتاب و نشانهی کتاب را پیدا کردم و شروع به خواندن کردم. وقتی کتاب رقص روی لبه را میخوانم قلبم مچاله میشود. من همیشه اینطوری به کتابها نگاه میکنم که هر کتابی قرار است زندگی یک از یکی از آدمهای این دنیا را بگوید؛ زندگی واقعیِ واقعی یک نفر. حالا دختر قصه رقص روی لبه را که میبینم مدام با خودم میگویم، هیچ کس حق ندارد کسی را مجبور به مدل خاصی از زندگی کند که خودش اصلاً دوست ندارد. مگر یک آدم چند بار در این دنیا زندگی میکند که بعضیها اینطوری با خودخواهی کامل، افسار زندگی بقیه را توی دست خودشان میگیرند و مدام این وَر و آن وَر می کشند؟ از حضرت آدم تا همین الان نمیتوانی هیچ بشری را مثال بزنی که خدا دو بار فرصت زندگی کردن را به او داده باشد. پس هر کسی دوست دارد و این حق را دارد که تمام تلاشش را بکند که بهترین شکلی که دوست دارد از این فرصت استفاده کند. ولی خیلی از آدمها با خودخواهی تمام این حق را از دست از آدمهای دیگر میگیرند، و این خیلی درد آور است.
درست نمیدانم صحبتهای خانم مدیر چقدر طول کشید؛ ولی فکر کنم باید زمان زیادی بوده باشد که من توانستم بدون پلک زدن پنجاه صفحه از کتاب را بخوانم و اصلاً متوجه حرفهای خانم مدیر هم نشوم. بچه ها صلوات نصف و نیمههای فرستادند و حدس زدم باید سخنرانی حضرت مدیر تمام شده باشد. از پشت سرم شنیدم که کسی پرسید، چی گفت؟ و من که توی باغ نبودم از جلوییام پرسیدم چی گفت؟ و جلویی من هم از جلویی خودش پرسید و همین طور این سوال دست به دست شد تا نفر اول صف. در کلاس ما رسم بر این است که اگر کسی سوالی داشت، باید سوال دست به دست و دهان به دهان شود تا بالاخره جواب خودش را پیدا کند. بعد جواب سوال از همان راهی که سوال آمده دست به دست می چرخد تا به سوال کننده اصلی برسد. از اینکه سوال من به جلوی صفر رسید تا بالاخره جوابش را پیدا کند، مشخص بود که چقدر حرفهای حضرت استاد، مشتاق داشته است. البته همیشه نفر جلویی مجبور است که سراپا گوش باشد، تا یک ملت را از گمراهی آشکار نجات دهد. خلاصه اینکه جواب بالاخره به من رسید: «فقط یک مشت چرت و پرت گفت!» خب، قاعدتاً باید به نفر عقبی همین جواب را می دادم؛ ولی راستش را بخواهید از کتاب توی دستم خجالت کشیدم که چنین چیزی بگویم. بالاخره یک آدم فرهیختهی کتابخوان باید مدل حرف زدن و ادبیاتش با بقیه فرق داشته باشد؛ پس به نفر عقبیام خیلی متشخصانه گفتم : « گویا چیزی مهمی نگفتهاند.» با این حال قشنگ شنیدم که نفر عقبی من به نفر عقبیاش گفت : «هیچی نگفته فقط یک مشت چرت و پرت.» راستش از جوابش زیاد هم شوکه نشدم، فقط شبیه آیکونهای آسفالت شده بلاگفا شدم، همین. و به خودم قبولاندم با یک گل دنیا گلستان نمیشود.
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
[•🌺•] @darozzekr_com
[•📖•] @fatemehbentolhosain
📚 #کتاب_باید_هلو_باشد 🍑
📗 #وریا ✨
🕊 #قسمت_هشتم
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
در همین فرصتی که جواب سوال دهان به دهان میچرخید، همان خانمی که نمیدانم از کجا پیدایش کردهاند و جدیداً به کادر مدرسه اضافه کردهاند و مسئولیت نمیدانم چی چی را بهشت سپردهاند، جلو آمد و پشت تریبون ایستاد. او هم مثل خانم مدیر لبخند گل و گشادی تحویلمان داد. باور کنید الان دیگر مطمئن شدم باید حتماً کاسهای زیر نیم کاسهای باشد. شما هر وقت دیدید در یک مدرسه دخترانه هی مدیر مدرسه و کادر مدرسه لبخند تحویل دادند، باید مطمئن شوید که برایت آشی پختهاند با یک وجب روغن!
هیچی دیگر، کتابم را توی کولهام انداختم و دماغم را توی شال گردن یاسی رنگم چپاندم که مامان برای روز تولدم با دستهای خودش بافته بود و هر وقت خدا به گردن میانداختم فاز بچههای هنری بر میداشتم، و دستهایم را توی جیبهای پالتویی هم کردم تا ببینم این دقیقاً چه هست؟!
خانم لبخند، اولش گفت که شما دختران خوب و گوگولی مگولی آینده این سرزمین و مادران آینده این مرز و بوم هستید و دقیقا این تعارفاتش یک ربع تمام طول کشید تا بلاخره حرف اصلیاش را زد که بچههای عزیز قرار است تا آخر سال با همدیگر روی یک پروژه با کمک هم کار کنیم و دلم میخواهد همه شما در این برنامه با من همکاری کنید. یعنی هر چقدر بیشتر حرف میزد، قلبم بیشتر میتپید تا اینکه بالاخره گفت: «اما این پروژه کذایی چیزی نیست جز حجاب!»
خانم لبخند گفت: « به نظر شما چرا یک زن باید حجاب داشته باشد؟» اگر در قیافه دانشآموزان دقیق میشدی، قشنگ میتوانستی خط صاف شدنشان را ببینی. یعنی محال است که شما بتوانید یک مدرسه دخترانه را فقط در عرض یک ثانیه ساکت ببینید؛ ولی در پایان صحبتهای خانم لبخند همه یک ثانیه که هیچ، دقیقاً یک دقیقه لام تا کام حرف زدند و با چشمهای گشاد شده جلویشان را نگاه کردند. واقعا هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و با این صحبت یختر هم شد.
آشی که برایمان پخته بودند این بود که به بهانه فوق برنامه چادری شویم یا یک چیزی شبیه این. ولی انصافاً اصلا جوانمردانه نبود که در آن سوز و سرما چنین خبری را به ما بدهند. حداقل آن قدر معرفت داشتند که آرام آرام و در چند مرحله این حرکت را میزدند. اصلا یک چیزی بود که خانم مدیر، سخاوتمندانه یک ساعت تمام از وقت کلاسها را گذاشته بود برای این کارا. چقدر منِ بدبخت و همه دوستهای بدبختتر از خودم خوشحال بودیم که حداقل یک ساعت از کلاس خانم هیولا را نمیرویم و به چرندیاتش درباره مجهولات و سینوس و کسینوس و تانژانت و کوفت و زهرمار گوش نمیدهیم؛ ولی زهی خیال باطل. خانم لبخند که قیافههای مات دانشآموزان را دید، این نوید را داد که این فقط کاری پژوهشی است و اصلاً ربطی به فکرهای خطور شده به ذهن ما ندارد و کلی حرفهای امیدوار کننده دیگر. ولی هیچکدام از این حرفها نمیتوانست مرهمی بر جراحت وارد شده به روح ما باشد. در نهایت، خانم لبخند گفت این پروژه کاملاً اختیاری است و هر کسی میتواند به صورت خود جوش از آن استقبال کند. تا این کلمه خودجوش ران نگفت، همه همچنان فقط جلویشان را نگاه میکردند. خانم لبخند این را که گفت صدای خالی شدن نفس حبس شده نفر عقبیام را قشنگ شنیدم چیزی شبیه به هووووووف!
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
[•🌺•] @darozzekr_com
[•📖•] @fatemehbentolhosain
🕊 #چله_دعای_عهد
۲
سلام امام زمانم💕
هر شبـــ🌙ـــ
بـہ روز آمـدنتــــ
فـڪــر مـےڪــنــم
هر صبــ🌤ــح
بـے قــــرارترینم
بـــراے تـــ❤ـــو
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
[•🍃•]
@darozzekr_com
[•💌•] @fatemehbentolhosain
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#مکتب_حاج_قاسم😍
🍃گمان کردم برای بازدید از فروشگاه سپاه آمده،
چرخی زد،
برخی قیمتها را پرسید؛ 🤨
رفت.🚶♂
🍃چند روز بعد فهمیدم آمده بوده برنج بخرد؛ 🍚
پول کافی نداشته! 💸
🍃فرمانده ارشد جنوبشرق کشور ،
فرمانده سپاه منطقه شش ،
فرمانده قرارگاه قدس
و فرمانده لشکر ثارالله بود آنموقع...😔🥀
✍| روایت خاطره
🖼| دفتر کار سردار سلیمانی
🍂💚| @darozzekr_com
🍂💚| @fatemehbentolhosain
#یک_قاچ_کتاب📚
📔آن مرد با باران می آید
در دلِ هیاهوی انقلاب....
ماجرایی از جوانان دیروز
که انقلابی پر شکوه را رقم زدند....✨
کتابی که رهبر انقلاب خوندن اون رو برای ما جوون ها و نوجوون ها لازم دونستن...❣️
بشنویم چند خطی از زبان رهبرمان:👇
بسیار خوب و هنرمندانه و پرجاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماههای آخر مبارزات نشان میدهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همه ی جوانها و نوجوانهای امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسنده ی کتاب باید تقدیر و تشکر شود ان شاءالله.❣️🌸
یک قاچ از کتاب :📖
بوی باران میآید.🌧️
صورتم را به طرف آسمان میگیرم.
چند کبوتر از روی کاجهای وسط میدان پر میکشند و در دل آسمان ابری بالا میروند.🕊️
چشمانم را میبندم. یک قطره باران میچکد روی پیشانیام، یک قطره هم روی گونهام. چشمانم را باز میکنم. سرم را که پایین میآورم، از پشت پردۀ تار و لغزان اشک، میبینم که به جای مجسمۀ شاه که حالا تکهتکه روی زمین افتاده، روی پایۀ سنگی وسط میدان پرچم الله اکبر بالا رفته است🇮🇷❣️
#یک_گاز_کتاب
#نوش_جان
[•✨•] @darozzekr_com
[•🌱•] @fatemehbentolhosain
فرهنگ پیشواز.pdf
534K
📙 فرهنگ پیشواز
چگونهبهاستقبال
🌙 ماهرمضانبرویم؟
🌱ازماهرمضانچگونهبهرهببریم؟
🕊 حتما بخونید
و به دوستانتون پیشنهاد بدید
✨| @darozzekr_com
💌| @fatemehbentolhosain
🕊 #چله_دعای_عهد
۳
سلام امام زمانم💕
هر شبـــ🌙ـــ
بـہ روز آمـدنتــــ
فـڪــر مـےڪــنــم
هر صبــ🌤ــح
بـے قــــرارترینم
بـــراے تـــ❤ـــو
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🍃| @darozzekr_com
💌| @fatemehbentolhosain
📚 #کتاب_باید_هلو_باشد 🍑
📗 #وریا ✨
🕊 #قسمت_نهم
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
اما همه ماجرا به اینجا ختم نشد و خانم لبخند گفت «اما...» امان از همین اما ها و ولی ها. یعنی اگر میخواهی یکی را شکنجه بدهی، یک چیزی بگو و تهش بگو اما.میخواهم بگویم تا این حد این کلمه« اما» در شکنجه دادن روح هر شخصی کارساز است. یک وقت هایی خیال می کنم در آخرت وقتی نوبت حسابرسی شود و کلی از مردم دنیا با پوست های سفید و سرخ و سیاه و زرد، با لهجه ها و زبان های محلی خودشان در صفهای طویل ایستادند و دیگر هیچکس هل نمیزند که برود اول صف؛ وقتی که بالاخره برای اولین بار قرار است معنی عدالت را بفهمیم؛ وقتی من اول صف میرسم و نوبت حسابرسیام می شود، خدا با کت و شلوار اتو کشیده و رسمیاش روی تخت پادشاهیاش می نشیند تا با فرشتگانش به حساب کتاب من رسیدگی کند و وقتی به مجازات و اینجور حرفها رسید، با صدای بلندی که دلش میخواهد حتی اهل جهنم هم بشنوند، میگوید: «هان ای جبرئیل، این دختر را به خاطر لب همیشه خندانش و به خاطر همه تلاشهایی که در دنیا کرده، به بهشت ببرید.» خداست دیگر دلش میخواهد بنده هایش را حتی به بهانه های کوچک به بهشت بفرستد. در آن وقت من خوششان خوشان لبخند پت پهنی تحویل همه می دهم و با ناز برای ملت رنگ پریده در صف، پشت چشم نازک می کنم و برایشان دست تکان می دهم و خیلی با ناز و ادا رهسپار بهشت میشوم؛ اما وقتی دقیقا اولین قدمم را به سوی بهشت بر میدارم، یکهو خدا فریاد می زند «او را به بهشت ببرید اما...» اگر بتوانید چشمهای از حدقه در آمده من را در آن لحظه تصور کنید، معنی حرفهای الانم را میفهمید. منظورم این است که این اما حتی در آخرت هم برای عذاب، چیز خوبی است. به نظرم جهنم جایی است که بعد از هر جمله امیدوار کننده ای یک اما وجود دارد مثلاً این مدلی است :امروز شعله های جهنم را کم کنید. بعد وقتی همه میخواهند یک کوچولو نفس راحت بکشند مسئول جهنم فریاد میزند :اما! یا میگوید: برای امروز دیگر بس است، و باز هم مأمور جهنم فریاد میزند: اما و کلی از این اما های عذاب آور.
خانم بخند جمله اش را این طوری به پایان رساند: «اما اگر هر کس در این پروژه شرکت کند یک نمره ی خیلی خوب از من در کارنامه اش طلب دارد!» یعنی واقعا توی آن مغز قدِ فندوقش چه می گذرد که اینطوری زل زده توی چشم های یک ملت و دارد باز از همان قانون مسخره نمره از ما باج میگیرد؟ از حرفهایش حالم به هم خورد که هر وقت توی این نظام آموزشی مسخره به بن بست می رسند پای نمره را وسط می کشند و خیال میکنند ما بازیچه آنهاییم که هر روز برایمان یک نسخه بپیچد دیگر حواسم نه به حرف های مسخره اش است و نه به بچههای دیگر آرام روی زمین می نشینم. سرمای زمین سلول به سلول به تمام بدن منتقل میشود.
حالم از این کشور به هم میخورد که همه چیزش اجباری است. شال گردنم را دور دماغ یخ زده ام محکم می کنم و به این فکر می کنم که یک روز پرنده می شوم و میزنم به دل آسمان و از این کشور که همه چیزش از سر اجبار است، می روم. می روم به جای دیگر؛ زیر آسمان دیگری که حداقل به خاطر یک مشت نمره زپرتی عقایدشان را به اجبار در ذهن و مغزمان نکنند.
🌀ادامه دارد...
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
[•🌺•] @darozzekr_com
[•📖•] @fatemehbentolhosain
🍃🌸🍃
#الرحیل
سلام 😊
امروز تولد شهید ابراهیم هادی هست🕊
بیاین یه رسم بذاریم
هر سال به مناسبت این روز
یه عهدی با شهید ببندیم...💓
🍃 بهش یه قول بدیم
یه قول مردونه (:
از اون قولایی که
یه روز بچهها تو خاکریزا بهم میدادن🙃
بیاین خوب باشیم...
بنده باشیم...
درست مثل شهدا...🕊
قولت یادت نره🥀
🌸 از یک تا بیست یه عدد انتخاب کن،
بعد بزن رو لینک زیر
ببین چی قراره به شهید هدیه بدی…😉👇
https://digipostal.ir/c9k2oq1
🍃🌸🍃
✨| @darozzekr_com
✨| @fatemehbentolhosain
📚 #کتاب_باید_هلو_باشد 🍑
📗 #وریا ✨
🕊 #قسمت_دهم
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
میگویند به خدایی که محمد(ص) را به حق مبعوث کرد، سخت آزمایش میشوید. چون دانه ای که در غربال ریزند، یا غذایی که در دیگ گذارند، به هم خواهید ریخت، زیر و رو خواهید شد، تا آنکه پایین به بالا و بالا به پایین رود.
نهجالبلاغه، خطبه 16
امروز روز خوبی نبود و خب، از روزی که آن مدلی توی پرَت میزنند نباید انتظار خاصی داشته باشم. همان ظهر به مامان تلفن میکنم که دلم میخواهد کمی پیادهروی کنم و با سرویس مدرسه نمیآیم و ممکن است پیادهرویام طول بکشد؛ پس منتظرم نمانند و خودشان ناهارشان را بخورند.
تمام ظهر را قدم میزنم و فکر میکنم، به حرفهای مسخرهی آن خانم مسخرهتر.
واقعاً در قرن بیست و چندم چرا اجبارمان میکنند که لچک سر کنیم؟ نمیتوانم حرف های خانم لبخند را هضم کنم. فکر میکنم و راه میروم، راه میروم و فکر میکنم. این عادت همیشگیام است؛ هر وقت به بنبست میخورم و هر وقت مغزم اِرور میدهد، باید راه بروم و فکر کنم. فکر کردن آرامم میکند، یا شاید دلم میخواهد آنقدر خیابانها را پیاده گز کنم که خسته شوم، آنقدر خسته که حداقل همهچیز یادم برود. توی خیابان چند جا میایستم و از پاهای جفت شده و کفشهایم عکس میگیرم که شب توی اینستاگرام بگذارم تا سندی باشد بر همهی بی رحمیهایشان. باید نسل های آینده بفهمند که به مادرهایشان چه ظلمهایی که نکردند.دیگر حوصله غرغر کردن خودم را ندارم. بدون اینکه بفهمم، میرسم به آن خیابان شلوغ و پلوغ همیشگی که عاشق کتابفروشیاش هستم. پدر و مادرم دیگر قشنگ برایشان جا افتاده است که اگر هیچ کجای دنیا مرا پیدا نکردند بدون شک میتوانند مرا اینجا پیدا کنند. بدون فوت حتی یک ثانیه و برای اینکه حالم کمی خوب شود، خودم را به رفتن به داخل کتابفروشی دعوت میکنم که هم. کافه است و هم تویش یک وقتهایی اگر خدایی نکرده مراجعه کنندهای باشد، کتاب هم میفروشند. جلوی درش یک تخته سیاه گذاشتهاند و رویش با گچ و با خط خیلی خیلی خوشگلِ نستعلیق نوشتهاند:((اینجا جای دنجی است.))
و واقعا هم جای دنجی است. میروم توی حیاط کتابفروشی که کافهاش کردند. اینجا همه چیز اصیل است.
حوض کوچکی دقیقاً وسط حیاط است که تویش همیشهی خدا چندتا ماهی گلی درشت است. البته یک وقتهایی تویش لاکپشت و اینجور حیوانات هم میاندازد؛ ولی قوت غالب حوض،ماهی است.
یکهو چشمم میخورد به یک قفس پرنده، دفعهی قبل که آمدم اینجا نبود. حتما یکی از مشتریهای کافه هدیه داده است. سراغ قفس میروم و میبینم دوتا فنچ جیک تو جیک هستند. میروم مثلاً نازشان را بخرم که میبینم اصلاً حواسشان به من نیست و زیادی توی خودشان هستند. راستش را بخواهید دلخور میشوم و ترجیح میدهم مزاحمشان نشوم تا به کارشان برسند. البته اگر من هم جای آنها بودم و توی ظهر یکی پیدا میشد و خلوت دونفرهمان را به هم میریخت، شاید کمی بیشتر از این دو طفل معصوم خشانت به خرج میدادم.
🌀ادامه دارد...
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
[•🌺•] @darozzekr_com
[•📖•] @fatemehbentolhosain
🌷 #الرحیل
و این بار چشمان پدر در وجود فرزند چیزی را دیده بود که گویا دیگران از آن محروم بودند.🍃
نامش را ابراهیم نهادند، آری ابراهیم.
مردی که عطر خوبیهایش در جای جای ایران🇮🇷 به مشام میرسد.
در تمام دوران جوانیاش با غرور خود در جنگ بود و هرکاری برای بر زمین زدن آن میکرد.🌴
او مردی بود که دلاوریها و فداکاریهایش همه را به تعجب وا میداشت.🌸
او هم مانند همهی جوانان در دِل❤ آرزوهایی داشت، آرزوی گمنامی که حالا کابوس سلبریتی هاست ..
گمنامی؛
نامی آشنا که در آرزوی یکایک جوانمردان به چشم میخورد و شور و حبّ عجیبی به آنها میبخشد...
و همین گمنامی برای سلبریتیها به حکم چوبهی داریست که همه از آن وحشت داشته و گریزانند.
گویا مادر بیحَرَممان علمداران این خط را از همان روز ازل جدا کرده،
اسم ابراهیم از همان روز اول در لیست شیران مبارز روز و مأنوسان بکاء شب ز غم اهانت به حضرت مادر (س)...
سلام بر تو که
به آرزویت رسیدی ...
سرت بر زانوی بیبیِ بیحرم است 🍃
خوش به سعادتت ابراهیم
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند ...
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند ...
ما مدعیان صف اول بودیم ...
از آخر مجلس شهدا را چیدند ...😔
سلام بر ابراهیم...
🍃| @darozzekr_com
💌| @fatemehbentolhosain
🕊 #چله_دعای_عهد
۴
سلام امام زمانم💕
هر شبـــ🌙ـــ
بـہ روز آمـدنتــــ
فـڪــر مـےڪــنــم
هر صبــ🌤ــح
بـے قــــرارترینم
بـــراے تـــ❤ـــو
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🍃| @darozzekr_com
💌| @fatemehbentolhosain