eitaa logo
نور مه🌙
60 دنبال‌کننده
201 عکس
23 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های روزانه فاطمه رجبی بهشت آباد ✍️ راه ارتباط با من @RaJaBIBE
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃جلوه‌ای از اسم اعظم ✍️فاطمه رجبی بهشت آباد، عضو تحریریه مجتهده امین در دنیای نوشتن، آدم بخواهد از مادر حرف بزند، بیشتر یاد «پروست» می‌افتد. رمانی به مثابه یک نامه بزرگ به مادر. گزیده‌شده و گذرا اما عمیقِ آن را در رمان «جویس» می‌بینیم. وقتی «استیون ددالوس» در خوابگاه مدرسه بی‌تاب شب به‌خیرگفتن‌های مادرش می‌شود و گریه می‌کند. وقتی خاطراتتان را می‌نوشتید، بیشتر از همه از مادر می‌نوشتید. وابستگی و مهر و محبت شما به مادرتان از جنس علاقه «پروست» و «جویس» نبود. از شیرخوردن‌تان نوشتید و جای گرم و نرمتان بر پشت مادر و بعد همه جا دنبال او بودن. یک علاقه تمام‌عیار که وقتی در چهارده سالگی برای پیدا کردن کار به شهر رفتید، همان ساعات اول، اندوهی در شما بیدار شد و در چشمانتان اشک حلقه زد؛ اندوهی به نام دلتنگی برای مادر. روزها را به سختی سر می‌کردید تا برسید به شب که اشک‌ها را در سکوت شب زیر لحاف به یاد مادر رها کنید. بی‌شک اگر سفرها و دفاع از وطن وقتی برایتان می‌گذاشت و می‌خواستید ادامه علاقه خود را به مادرتان لابه‌لای روزنوشت‌های‌تان جاودانه کنید، عمیق‌تر و صمیمی‌تر از او می‌نوشتید و شبیه رمانی می‌شد که شخصیت اصلی‌اش مادر بود. آن موقع نمی‌دانستید این سفر آغاز سفرهایی دیگر است و دوری هر چه بیشتر از مادر. سفرهایی که بر قصه زندگی‌تان اثر گذاشت. وقتی نمی‌توانستید زودتر خودتان را به مادر برسانید و فقط زنگ می‌زدید، او از پشت گوشی شما را می‌بوسید. انگار صدایتان، قاسم را تمام و کمال برایش مجسم می‌کرد و صورت و گردنتان را سفت می‌بوسید. یکی از سفرها، ناخواسته طولانی شده بود. پیش از سفر رفته بودید که بگویید فقط دو شب مأموریت می‌روم، زود بر می‌گردم. ولی قبول نمی‌کرد. بی‌مقدمه گفت «اینقدر نگو امریکا امریکا، من مادرتم! شاید دیگر من را نبینی». قصه نارضایتی مادرها خیلی کش‌دار نیست و زود راضی می‌شوند. لبخندی به لبتان آمد و کف پایش را بوسیدید. بعدها، طبق همان پیش‌بینی خودش که شاید دیگر من را نبینی، او را روی تخت بیمارستان دیدید. سوریه بودید. خودتان را به او رساندید. به همه گفتید بروید، خودم امشب پیش مادر می‌مانم. تا صبح فقط کف پایش را بوسیدید و به صورتتان کشیدید و گریه می‌کردید که ببخش من فرزند خوبی برایت نبودم. هرچند «پروست» در رمان بلند خود هیچ وقت از مرگ مادرش حرفی نزد و در ادبیات جاودانه‌اش کرد، شما نیز بعد از رفتن مادر، به نیابتش به مادر شهدا سر می‌زدید. این گونه مادر را برای خود جاودانه کردید و باز به او وصل شدید. مادر نرفت، همان حوالی خانواده شهدا عطرش را حس می‌کردید. @AFKAREHOWZAVI @fatemehrajabi_beheshtabad
🌱تقدیری به نام دوست داشتن اینکه کسی را زیاد دوست داشته باشند، بخشی از تقدیر آن فرد و جامعه است. شما را دوست داشتند. «اسم‌هایی ‌وجود دارد که وقتی آنها را به یاد می‌آوری، دوست داری طرز نشستنت را درست کنی و انگار داری با همان شکوه و شیفتگی اولیه با آنها صحبت می‌کنی». بعد از نبود پدرشان، به شما نگاه می‌کردند. به شکلی مبهم حس می‌کردند شما که باشید، اوضاع روبه‌راه است. معجزه‌‌ای بودید؛ بیشتر از همه برای دختربچه‌ها ‌و پسربچه‌هایی ‌که بابایی بودند و حالا هیچ کدام پدری نداشتند. خودتان هم خوب می‌دانستید باید بیشتر به اینها سر زد و آغوشتان بوی پدرشان را بدهد و اگر در مجلسی بودید و اتفاقاً دخترکی هم آنجا بود، بی‌اختیار با دیدن شما خاطراتش با پدرش برانگیخته می‌شد و به سمت شما می‌آمد و خودش را توی آغوش‌تان می‌انداخت و آنقدر گریه می‌کرد که خیالش راحت می‌شد اگر پدر نیست، شما هستید. بعد که آرامش می‌کردید، با خودش می‌گفت از این به بعد می‌شود هر وقت خاطره‌‌ای از پدر یادم افتاد، به جای گریه، لبخند بزنم و یاد شما بیفتم و مهربانی و یتیم‌نوازی‌تان؛ هنوز یکی هست که حضورش مثل یک گوشه امن است و آدم را از هرچه اضطراب و دلتنگی است، خالی می‌کند. حاجی! تو چند نفر بودی که خاطر همه آن دختربچه‌ها ‌و پسربچه‌ها ‌با دیدنتان راحت می‌شد؟ مگر می‌شود پدر همه آنان، هم‌رزم شما بوده باشد که بچه‌های‌شان با دیدن شما هوایی می‌شدند و می‌خواستند اشکشان را بر شانه شما بریزند و عقده دل پیش شما باز کنند؟ مردی پرصلابت که هم و غمی جز وطن نداشت، وقت دیدار با فرزندان شهدا، حوصله به خرج می‌داد و یک به یک با همه سلفی می‌گرفت. با اشک می‌آمدند و با لبخندی بدرقه‌شان می‌کردید. اکنون همه آن دختربچه‌ها و پسربچه‌ها نوجوان و جوان شده‌اند، اما همه در ساحت درد هستند. «از دور صدای گریه دختربچه‌‌ای می‌آید. گریه‌‌ای که تمام زوایای خانه را بیدار می‌کند». مگر آدم چند بار یتیم می‌شود! ✍️فاطمه رجبی بهشت آباد @AFKAREHOWZAVI @fatemehrajabi_beheshtabad