eitaa logo
نور مه🌙
58 دنبال‌کننده
206 عکس
23 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های روزانه فاطمه رجبی بهشت آباد ✍️ راه ارتباط با من @RaJaBIBE
مشاهده در ایتا
دانلود
«ان مع العسر یسرا» این قانون هیچ وقت نقض نمی‌شود. داستان را نوشتم و فرستادم. انتظار برای اینکه سرنوشت داستانت در جشنواره چه می‌شود، آدم را کلافه می‌کند. حتی مشخص نکردند چه تاریخی نتایج را اعلام می‌کنند. بیست روز از فرستادن داستان گذشته. ایام فاطمیه است. فردا قرار است روضه داشته باشیم و عهد کردم غذای گرم بدهم. پنج کیلو پیاز را باید سرخ می‌کردم. طول می‌کشد پیازداغ درست کردن. خسته می‌شوم. ساعت یازده و نیم شب است. تلفنم زنگ می‌خورد. دبیر جشنواره است. گفت داستان شما برگزیده جشنواره شد. فقط شنیدن همین خبر می‌توانست خستگی کار کسل‌کننده پیازداغ را فراموش کنم. از عسر به در آمدم و به یسر وارد شدم. چه به موقع خدا انرژی دوباره و مضاعف می‌دهد برای پخت غذای زهرای مرضیه. گفت برای اختتامیه بیا. باز به عسر برگشتم و اینکه چگونه بروم سمنان توی این هوای سرد و کارها و... توکل کردم و رفتم به یسر. خیالم راحت شد که هرچه پیش آید خوش آید. یکی بود می‌گفت عاشق بوی موفقیت تو صبح زودم. منم عاشق بوی موفقیت با طعم پیازداغ فاطمی هستم، اون هم دمدمای نیمه‌شب. هرکس بر خدا توکل کند، او برایش کافی است. طلاق: 3. @fatemehrajabi_beheshtabad
شب یلدا هم رسید و هنوز دنبال سوژه‌ای هستم برای مهدویت. می‌گردم و هیچ سوژه‌ای نه به ذهنم میاد و نه جلوی راهم سبز می‌شود. آخرین باری که خیلی جدی دنبال سوژه بودم، اوایل ماه محرم، برای فراخوان روضه داستان بود، برای حوزه هنری استان قم. روز عاشورا سوژه من را پیدا کرد. اواخر ماه صفر نتایح را اعلام کردند. اول شده بودم. مشغول خواندن کتاب تمدن زایی شیعه هستم از آقای طاهرزاده. لابه‌لای حرفهایش حتما سوژه‌ای یا به چشمم می‌خورد یا توی ذهنم جاگیر می‌شود. من به رنگ‌های خدا امیدوارم☺️ @fatemehrajabi_beheshtabad
اکنون همه در ساحت درد هستیم. ساحتی که نه برای زندگی ساخته شده است و نه برای مرگ. فاطمی
بشریت مدیون توست.
عصرهای شنبه‌ها را دوست دارم. قرار قرائت زیارت جامعه کبیره داریم با همسایه‌ها. می‌خوانیم به یاد امیرالمؤمنین و آن یار غایب از نظر. یکی از همسایه‌ها وقت رفتن گفت خیلی دعات کردم. - برای من؟ چرا؟ چه دعایی؟ - که خانه‌دار شوی، که این خانه را بخری. لبخندی زدم و گفتم همین هفته پیش مشتری آمد خانه را دید. گفت می‌خری. نگران نباش. گفتم ان شاء الله. مادرم هم می‌گوید هیچ کس این خانه را پسند نمی‌کند. دلت قرص. شب سرتو راحت روی بالش بذار. چقدر خوشحال شدم خدا یاد من را توی دل یکی انداخت و دعایم کرد. حرف مادرها همیشه درست است. نه مشتری جدید و نه دو مشتری دیگر، الهی شکر پسند نکردند. من پسند کردم، همان بس است.😉 @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجی، می‌دانی خواب دیده‌ام که اسیر شده‌ام؟ منتظر تعبیرش شوم یا آمدنت؟ من انتقام نمی‌خواهم، برگرد! @fatemehrajabi_beheshtabad
هیچ وقت از صفحه سفید کاغذ نترسیدم. اصلا نمی‌دانستم هستند کسانی که ابتدای نوشتن، از نوشتن وحشت دارند. من ضعف خودم را می‌دانستم. وحشت نبود، ناتوانی در نوشتن بود که از ناآگاهی و نبود مطالعه نشئت می‌گرفت. چیز کمی نبود، مجهز به مهم‌ترین ابزار نوشتن نبودم. خواندم و نوشتم. خواندم و خواندم و نوشتم. خواندم و خواندم و دیدم. خواندم و خواندم و خواندم و دیدم و شنیدم و نوشتم. این اواخر، خسته شده بودم از همان یک ذره نوشتن و پر از شوق خواندن و دیدن و شنیدن شده بودم. استادم می‌گفت مطالعه از طلع می‌آید. از طلوع. طلوع یک ایده نو و گرم. اگر نوشتن را بتوان ده قسم کرد، نه قسمش مطالعه و قسم آخر نوشتن است. حتی در قسم دهم، فقط نوشتن صرف نیست، باز هم مطالعه هست. خدا رحمت کند استاد رضا بابایی را که می‌گفت: «اگر عمری باقی باشد، بیشتر می‌خوانم و کمتر می‌نویسم». بدون مطالعه، نوشتن غیرممکن است. در واقع ما وحشت از کاغذ سفید نداریم، وحشت از اطلاعات کم خودمان داریم. مچ کم دانستنمان، همان‌جا گرفته می‌شود. خوب دیدن و خوب شنیدن و از دل اینها ایده تازه و جدیدی درآوردن، اندیشه نویسنده را غنا می‌بخشد. مثل همینگوی، مثل جلال آل احمد. امروز توانستم از فکر نوشتن داستان کوتاه بیرون بیایم و اولین طرح رمانم را بنویسم. @fatemehrajabi_beheshtabad
یک روز جمکرانی🌸🌸
🍃جلوه‌ای از اسم اعظم ✍️فاطمه رجبی بهشت آباد، عضو تحریریه مجتهده امین در دنیای نوشتن، آدم بخواهد از مادر حرف بزند، بیشتر یاد «پروست» می‌افتد. رمانی به مثابه یک نامه بزرگ به مادر. گزیده‌شده و گذرا اما عمیقِ آن را در رمان «جویس» می‌بینیم. وقتی «استیون ددالوس» در خوابگاه مدرسه بی‌تاب شب به‌خیرگفتن‌های مادرش می‌شود و گریه می‌کند. وقتی خاطراتتان را می‌نوشتید، بیشتر از همه از مادر می‌نوشتید. وابستگی و مهر و محبت شما به مادرتان از جنس علاقه «پروست» و «جویس» نبود. از شیرخوردن‌تان نوشتید و جای گرم و نرمتان بر پشت مادر و بعد همه جا دنبال او بودن. یک علاقه تمام‌عیار که وقتی در چهارده سالگی برای پیدا کردن کار به شهر رفتید، همان ساعات اول، اندوهی در شما بیدار شد و در چشمانتان اشک حلقه زد؛ اندوهی به نام دلتنگی برای مادر. روزها را به سختی سر می‌کردید تا برسید به شب که اشک‌ها را در سکوت شب زیر لحاف به یاد مادر رها کنید. بی‌شک اگر سفرها و دفاع از وطن وقتی برایتان می‌گذاشت و می‌خواستید ادامه علاقه خود را به مادرتان لابه‌لای روزنوشت‌های‌تان جاودانه کنید، عمیق‌تر و صمیمی‌تر از او می‌نوشتید و شبیه رمانی می‌شد که شخصیت اصلی‌اش مادر بود. آن موقع نمی‌دانستید این سفر آغاز سفرهایی دیگر است و دوری هر چه بیشتر از مادر. سفرهایی که بر قصه زندگی‌تان اثر گذاشت. وقتی نمی‌توانستید زودتر خودتان را به مادر برسانید و فقط زنگ می‌زدید، او از پشت گوشی شما را می‌بوسید. انگار صدایتان، قاسم را تمام و کمال برایش مجسم می‌کرد و صورت و گردنتان را سفت می‌بوسید. یکی از سفرها، ناخواسته طولانی شده بود. پیش از سفر رفته بودید که بگویید فقط دو شب مأموریت می‌روم، زود بر می‌گردم. ولی قبول نمی‌کرد. بی‌مقدمه گفت «اینقدر نگو امریکا امریکا، من مادرتم! شاید دیگر من را نبینی». قصه نارضایتی مادرها خیلی کش‌دار نیست و زود راضی می‌شوند. لبخندی به لبتان آمد و کف پایش را بوسیدید. بعدها، طبق همان پیش‌بینی خودش که شاید دیگر من را نبینی، او را روی تخت بیمارستان دیدید. سوریه بودید. خودتان را به او رساندید. به همه گفتید بروید، خودم امشب پیش مادر می‌مانم. تا صبح فقط کف پایش را بوسیدید و به صورتتان کشیدید و گریه می‌کردید که ببخش من فرزند خوبی برایت نبودم. هرچند «پروست» در رمان بلند خود هیچ وقت از مرگ مادرش حرفی نزد و در ادبیات جاودانه‌اش کرد، شما نیز بعد از رفتن مادر، به نیابتش به مادر شهدا سر می‌زدید. این گونه مادر را برای خود جاودانه کردید و باز به او وصل شدید. مادر نرفت، همان حوالی خانواده شهدا عطرش را حس می‌کردید. @AFKAREHOWZAVI @fatemehrajabi_beheshtabad
من فقط عاشق پدر بودم. خیلی هم عاشق بودم. جوری که آسیب دیدم به خاطر همه وقت‌هایی که خانه نبود. به این اندازه عاشق مادر نبودم. فکر می‌کنم در آن سن، مسئله‌ای طبیعی بود. دخترها همیشه بابایی هستند. اما آن‌که مثل کوه پشتم ایستاده بود و تشویق می‌کرد به پیش بروم، مادر بود. برای هر کاری که بوی موفقیت می‌داد، می‌گفت می‌توانی، فقط تلاش کن. سی سال می‌گذرد. مادر همان طور است، پرانرژی و مثبت‌اندیش. دیشب که مطب دکتر رفته بودیم، یکی از مراجعین دکتر، فشارش بالا رفت و نقش زمین شد. دکتر را صدا زدند. دکتر سریع از اتاقش بیرون آمد و حالش را پرسید و زود هم برگشت به اتاقش برای طباطبت بیمار در اتاق که معطل مانده بود. منشی رفت، یک خانم دیگر هم رفت و به آن خانم فشاربالا سر می‌زدند و زود بر می‌گشتند. گفتم مادر همین‌جا بمان، منم سری بزنم. گفت بقیه که رفتند چه کمکی توانستند کنند؟ گفتم هم حالش را می‌پرسم، هم شاید سوژه داستانی پیدا کردم. تا گفتم داستان، اجازه داد که برو، دست خالی بر نمی‌گردی. مادرها همیشه خوی مادری خود را حفظ می‌کنند، بچه‌ها هم شاید قد بکشند، ولی برای مادر همان بچه کوچک است که دوست دارد دستش را بگیرد و شیوه راه رفتن را به او بیاموزد. @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱تقدیری به نام دوست داشتن اینکه کسی را زیاد دوست داشته باشند، بخشی از تقدیر آن فرد و جامعه است. شما را دوست داشتند. «اسم‌هایی ‌وجود دارد که وقتی آنها را به یاد می‌آوری، دوست داری طرز نشستنت را درست کنی و انگار داری با همان شکوه و شیفتگی اولیه با آنها صحبت می‌کنی». بعد از نبود پدرشان، به شما نگاه می‌کردند. به شکلی مبهم حس می‌کردند شما که باشید، اوضاع روبه‌راه است. معجزه‌‌ای بودید؛ بیشتر از همه برای دختربچه‌ها ‌و پسربچه‌هایی ‌که بابایی بودند و حالا هیچ کدام پدری نداشتند. خودتان هم خوب می‌دانستید باید بیشتر به اینها سر زد و آغوشتان بوی پدرشان را بدهد و اگر در مجلسی بودید و اتفاقاً دخترکی هم آنجا بود، بی‌اختیار با دیدن شما خاطراتش با پدرش برانگیخته می‌شد و به سمت شما می‌آمد و خودش را توی آغوش‌تان می‌انداخت و آنقدر گریه می‌کرد که خیالش راحت می‌شد اگر پدر نیست، شما هستید. بعد که آرامش می‌کردید، با خودش می‌گفت از این به بعد می‌شود هر وقت خاطره‌‌ای از پدر یادم افتاد، به جای گریه، لبخند بزنم و یاد شما بیفتم و مهربانی و یتیم‌نوازی‌تان؛ هنوز یکی هست که حضورش مثل یک گوشه امن است و آدم را از هرچه اضطراب و دلتنگی است، خالی می‌کند. حاجی! تو چند نفر بودی که خاطر همه آن دختربچه‌ها ‌و پسربچه‌ها ‌با دیدنتان راحت می‌شد؟ مگر می‌شود پدر همه آنان، هم‌رزم شما بوده باشد که بچه‌های‌شان با دیدن شما هوایی می‌شدند و می‌خواستند اشکشان را بر شانه شما بریزند و عقده دل پیش شما باز کنند؟ مردی پرصلابت که هم و غمی جز وطن نداشت، وقت دیدار با فرزندان شهدا، حوصله به خرج می‌داد و یک به یک با همه سلفی می‌گرفت. با اشک می‌آمدند و با لبخندی بدرقه‌شان می‌کردید. اکنون همه آن دختربچه‌ها و پسربچه‌ها نوجوان و جوان شده‌اند، اما همه در ساحت درد هستند. «از دور صدای گریه دختربچه‌‌ای می‌آید. گریه‌‌ای که تمام زوایای خانه را بیدار می‌کند». مگر آدم چند بار یتیم می‌شود! ✍️فاطمه رجبی بهشت آباد @AFKAREHOWZAVI @fatemehrajabi_beheshtabad
مَثَل یک رفاقت رفاقتت منحصربه‌فرد بود، روزبه‌روز از او لبریز می‌شدی و او نیز هم. بعدها جایی این جمله را به زبان آوردی: «افتخار می‌کنم سرباز حاج قاسمم». حاج قاسم نیز همین را درباره تو تکرار کرد: «سرباز ابومهدی‌ام». آن چیزی که تو را به او پیوند می‌داد، به همان عظمت در ذهن حاج قاسم از تو شکل گرفت: بزرگی، تواضع، شجاعت. می‌گویند رفقا کم باشند، اما تک باشند. تو تک بودی. باصلابت به زبان فارسی مصاحبه کردی و گفتی: «زبان فارسی، زبان انقلاب است و زبان عربی، زبان قرآن. هر دو را باید یاد گرفت». این طرز نگاهتان به وحدت و برادری، معنای نابی بخشیده بود که خودتان را یک ملت بدانید با چند سرزمین: عراق، یمن، سوریه، افغانستان، ایران. فرقی نمی‌کرد این سرزمین زیر توپ و تانک ویران شده باشد یا اینکه تن خوزستان باشد که سیلاب آن را بلعیده بود. هر قدم که حاج قاسم در گِل‌ولای بر می‌داشت، تو نیز پا جا پای او می‌گذاشتی. هر دو لبخند می‌زدید. چون تفریحتان جهاد بود. مثل هم شده بودید: لبخندتان، راه رفتنتان، لباس پوشیدنتان، سفیدی و کوتاهی یک اندازه موی سرتان. این اواخر هم همه از پشت سر شما را با هم اشتباه می‌گرفتند. خاصیت عشق و رفاقت همین است که بعد از مدتی دو نفر را شبیه هم می‌کند، خُلقاً و خَلقاً. وقتی به شادگان رسیدید، مردم ناامید و مستأصل دنبال راه چاره برای مهار سیل بودند. اثری از روستا نبود. بیشتر شبیه رودخانه‌ای بود که از وسط آن جاده‌ای می‌گذشت با چند تپه در گوشه و کنار. حاجی روی یکی از بلندی‌ها ایستاد و با آرامش و اطمینان همیشگی‌اش گفت: «باید مانع از ورود آب به زمین‌ها شویم. نباید بگذاریم آب وارد روستا شود». همین چند جمله کافی بود تا پیر و جوان بارقه‌ای در دلشان بدرخشد و با خود نجوا کنند: «الیس الصبح بقریب؟» مردم جمع شده بودند و عکس و فیلم می‌گرفتند. اصلاً همان موقع بود که این عکس ماندگار شد، یک پرتره محبوب و دوست‌داشتنی یا شاید جهانی. همان عکسی که بعدها نقاشی‌اش را کشیدند؛ اما ماشین شد سنگر و ابرهای خاکستری لجوج آسمان شادگان هم شد آسمانی آبی و صاف با چند تکه ابر سفید و مهربان. روی سقف تویوتا نشسته بودی و حاج قاسم پشت سرت ایستاده بود. انگار اولین بار بود جلوتر از حاجی بودی و حاجی پشت سرت. دستش را روی شانه‌ات گذاشته بود و تو آن را محکم فشرده بودی؛ آن‌قدر محکم که رگ‌های دستت پیدا بود. شاید می‌خواستی در رفاقت مَثَل باشی. به خبرنگار گفتی حاجی تنها کسی است که در کنارش آرامش دارم. نمی‌دانم چرا دوستش دارم، سرش سلامت. خبرنگار گفت سرتان سلامت، نمی‌دانیم برای شما آرزوی شهادت کنیم یا نه. ولی هر دو باید شهید می‌شدید تا به مردانگی و رفاقت مَثَل باشید؛ چون هر دو از یک ملت بودید، از ملت امام حسین، از ملت شهادت. و دقیقاً از همان‌جا که دیگر گلوله رحم نمی‌کند، از همان‌جا که دیگر گلوله اشتباه نمی‌کند، عروجی دیگر را آغاز کردید، در یک زمان، در یک مکان. @fatemehrajabi_beheshtabad