eitaa logo
نور مه🌙
60 دنبال‌کننده
184 عکس
18 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های روزانه فاطمه رجبی بهشت آباد ✍️ راه ارتباط با من @RaJaBIBE
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 مردم در دنیا با اموال سروکار دارند و در آخرت با اعمال. امام هادی علیه‌السلام @fatemehrajabi_beheshtabad
«پردیسان پلیس ندارد و می‌شود گذشته‌ها را زنده کرد.» این حرف من نیست، تابع قانونم. این حرف مسافرهاست. 😅 @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 یا مهدی جان هوای جمعه‌های من پر است از غریبی ات @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 به اولین عشق عاشقیت در پاورقی دو سال پیش در زمان و مکانی دور از تصور همه و در چند قدمی من چشم‌هایت را بستی. هرچند رابطه من و تو همیشه در سکوت راهش را می‌رفت. حالا بهانه شکست این سکوت، خوابی بود که خواهرم دید. توی خواب گفته بودی «من نمی‌دانستم، فاطمه هم هیچ‌وقت حرفی نزد.» دلیل این خواب هم گریه‌های زیاد من بود از سکوتی سی‌واندی‌ساله. خواهرم تنها کسی بود که از رازم خبر داشت. گفته بودم «پدر را زیادی دوست دارم و زیادی بهش فکر می‌کنم ولی خیلی سرشلوغ است و بیشتر وقت‌ها بیرون. از چهار پنج‌سالگی مبتلایش بودم و همه کارهایم را به خاطر او انجام می‌دادم. دوست داشتم فقط او می‌دید. دیدن هیچ‌کس دیگر هم اهمیتی نداشت، حتی مادر. صبح زود که می‌رفت سر کار، تنها بچه‌ای که بیدار بود، من بودم. می‌خواستم صبحانه را با هم زیر درخت شمشاد توی حیاط بخوریم. کفش‌هایش را واکس می‌زدم و در حیاط را برایش باز می‌کردم برای بیرون بردن ماشین.» به خواهرم گفتم «من هیچ جایی ندرخشیدم. بی‌استعداد نیستم، ولی این فکر شلوغ و عاشق، اجازه پیشرفت در هیچ کاری را نمی‌دهد. تازگی‌ها فهمیدم نوشتن همان مطلوبی است که دیر پیدایش کردم؛ می‌توانم ساعت‌های طولانی پشت میز بنشینم، بخوانم و بنویسم و خسته نشوم؛ اما اگر از پدر دل نکَنم و تمام‌وقت به او فکر کنم و ذهنم را مجموع نکنم، اینجا هم شکست‌ می‌خورم.» دو سال پیش که من بستری بودم و قرار بود تو بیایی عیادتم، روز قبلش، خواهرم اینها را سربسته به تو گفت. این‌بار سر تو کمی خلوت‌تر از تمام ایام کودکی‌ام بود و آمدی. تا نزدیکی قم هم آمدی، ولی تصادف کردی و نشد با صدای خودم بعضی حرف‌ها را بشنوی. خواستم بگویم چه خوب که بازنشسته شدی و هفته به هفته نمی‌روی مأموریت و دم دست‌تر شدی. آن سال که برای اولین بار می‌خواستی بروی کربلا و سه روز در مرز بودی و مرز باز نمی‌شد، من بودم که سه روز دعا می‌کردم تا راه باز نشود و برگردی. شاید اگر این‌قدر بیرون از خانه نبودی و بیشتر در دسترسم بودی، این‌همه برای برگشتنت دعا نمی‌کردم. آخر سر هم مرز باز نشد و برگشتی. اوایل ازدواجم که کمی از بار عشقم را به تو کم کردم، توانستی چند بار بروی زیارت؛ ولی دوباره دچارت شدم. انگار نه انگار شوهری دارم و باید بیشتر به فکر زندگی جدید باشم. وقتی پای ظرفشویی می‌ایستادم و ظرف یا سبزی و میوه می‌شستم، توی همان بلوز قرمز قشنگ یا پیراهن حریر سفید که یک زن را زیباتر و خواستنی‌تر می‌کند، من شانه‌هایم می‌لرزید از دوری تو و همسرم سردرد می‌گرفت از این گریه‌ها و بیشتر شب‌ها بدون شام می‌خوابید. هزار کیلومتر بین من و تو فاصله بود و هنوز نتوانسته بودم بگویم بسیار دوستت دارم. یاد کریستین بوبن می‌افتم که می‌گفت «پدرها همچون سایه‌هایی هستند با کمی سروصدا.» شاید اگر از اول، حضورت را در خانه، نه به اندازه حضور تمام‌وقت مادر، کمی بیشتر از یک سایه حس می‌کردم و مأموریت‌های هفتگی‌ات نبود، این میزان از سکوت به سبک فیلم‌های روی اندرسون بین ما شکل نمی‌گرفت. اما اکنون نگاه می‌کنم به دو دنیای بین من و خودت که جغرافیایی ندارد. گاهی از رگ گردن به من نزدیک‌تر می‌شوی و یک رابطه تمام‌عیار پدر و دختری بینمان شکل می‌گیرد و حرف‌هایم با تو تمامی ندارد، گاه که سرشلوغم از خواندن و نوشتن، به وسعت همان هزار کیلومتر دوری‌، فراموشت می‌کنم. مهم این است که همه کارها و مأموریت‌ها و سرشلوغی‌هایت تمام شده و نگاه من به توست و نگاه تو به من و این مرز مشترک دو دنیای بی‌جغرافیای ماست. @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 پارسال همین وقت‌ها بود بی‌تاب حسین علیه‌السلام شده بودم. هنوز مانده بود تا عاشورا و اربعینش. شب به شب گریه‌ام می‌گرفت. تازه یادم افتاد پارسال همین وقت‌ها خوانش کتاب به سفارش مادرم را تمام کرده بودم. قلم احسان حسینی نسب نقص ندارد. پاکیزه است و می‌کشاندت تا خود کربلا. بیست و چند جستار شخصی درجه یک، با زاویه دید دوم شخص، همه را خطاب به مادرش نوشت. جای مادرش رفته بود پیاده‌روی اربعین. نه که مادرش پیر باشد و زمینگیر و هزار دردسر دیگر، نه. مادرش پرستار مادربزرگ بود و امکان رفتن به زیارت میسر نبود. احسان را قسم داد جای او برود. احسان هم جا به‌ جای کتاب می‌گوید به خاطر مادرم آمدم و مهم‌ترین چیزی که در این جاده نیست و جایش خالیست، مادرم است. هر روایت، سرگذشت یکی از زائران از ملیت‌های مختلف است با قصه‌ای نو و دلنشین. تکراری نیستند و توی هیچ داستان و رمانی نخواندمشان. اما قصه حال من تکراری است. از همان‌ها که هنوز نه دستش به ضریح رسیده و نه چشمش به شش‌گوشه روشن شده. ولی این دگرگونی حالم توی سوز زمستان تکراری نیست. از دیروز باز مبتلایش شدم. دلتنگش می‌شوم و مسجد که می‌روم و روضه مقتل را می‌خوانند، بارانی می‌شوم. کتاب را از کتابخانه بیرون می‌آورم. برای حالم خوب است. هوایی ترم می‌کند. شاید اربعین امسال طلبید. «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.» پ. ن: من دیگر به این حرف اعتقادی ندارم که طلبیدن ندارد، کافی است اراده کنی بروی کربلا. پارسال چندین بار اراده کردم و هیچ وصلی صورت نگرفت. امسال از اول پاییز اراده کردم بروم زیارت علی‌ بن موسی الرضا. فقط می‌دانم از اول پاییز درد و مریضی در بدنم ته نشین شده. باید سفارش شده اباعبدالله باشی. @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 مفهومِ تنهای تنها برای آدم‌های مختلف از سرزمین‌های مختلف متفاوت است. برای من، تنهایی وقتی معنا می‌دهد که تو نباشی. از تو دور باشم. تو را نبینم (به نقل از: به سفارش مادرم). دوستت دارم🖤 @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 "نوشتن دیگر از کشتی و جفتک چارکش کمتر نیست، تمرین می‌خواهد." این جمله‌ای از سطرهای آغازین کتاب روزها در راه شاهرخ مسکوب است. زمانی که هنوز به صورت جدی نوشتن این یادداشت‌ها را شروع نکرده بود. وقتی هم دست به قلم برد، نوشتنشان را به عنوان یک ورزش می‌دید که قلمش را ورز می‌دهد و اساسا نوشتن یادداشت، تمرینی است برای دیدن، یاد می‌دهد که آدم چشم‌هایش را باز کند. نوشتن سخت است و تمرین زیاد می‌خواهد. کسی که روزانه دست کم دویست کلمه ننویسد، نویسنده نیست، علاقه‌مند به نویسندگی است. @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 کتاب درباره سرگذشت روایی شهید صابر مهرنژاد است. هفته پیش بخش ادبیات پایداری فرستاده بود برای ویرایش. بخش زیادی از کتاب یادداشت‌های شهید است از حال و هوای سنگرها و زیبایی شب‌ها و نماز شب رزمنده‌ها و صحبت‌هایشان درباره اخلاص و یاد خدا و کی شهید می‌شود و کی می‌ماند. الان که به این قسمت متن رسیدم، خنده‌ام گرفت. بیشتر روزهای پاییز امسالم همراه بود با مریضی. سرمای هفته پیشم هنوز خوب نشده، دیشب باز یک‌باره حالم بد شد و گلودرد شدید گرفتم. آخر سر هم تحمل درد نکردم و به گریه افتادم و باز راهی دکتر شدم. جز گریه برای دوری پدر، آخرین گریه‌ام را برای مشکلات به یاد ندارم. یا بلند می‌شوم و قدمی می‌زنم، یا هم سکوت می‌کنم. وقتی هم سکوت و قدم زدن توفیری ندارد، دنبال راه حلی جدی می‌گردم و حلش می‌کنم. حل هم اگر نشود، می‌گویم تقدیر همین است. فکرش را که می‌کنم، می‌بینم همه این کنش‌های ما در مواجهه با مشکلات، به مثابه همان قلقک دادن است تا مرعوب سختی‌های زندگی نشویم و ازشان رد شویم. @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من همانی هستم که بر من اثر می‌گذارد. ما چند بار توپ شدیم، گل شدیم، فرش شدیم، خانه شدیم، ساعت مچی فلان برند شدیم و یخچال و گاز ست آشپزخانه مان شدیم. @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 دیروز کار ارزیابی و ویرایش شهید صابر مهرنژاد به پایان رسید. شهید مهرنژاد از بچه‌های گردان 17 علی بن ابی‌طالب بود به فرماندهی شهید زین‌الدین. توی بخشی از دست نوشته های شهید، از شهادت مهدی زین‌الدین و عزاداری رزمنده‌ها نوشته بود، با اشعاری جانسوز و بیت‌هایی که خودشان در رثای فرمانده شان سروده بودند. ای کاش نویسنده همه این دست نوشته‌ها را به صورت داستانی می‌نوشت، نه اینکه عین متن را نقل می‌کرد. کتاب را که فرستادم، انتشارات تماس گرفت فردا اکران فیلم مجنون است و حتماً باشم. مثل همیشه باید رایزنی می‌کردم برای حضور محمدحسن. تنهایی نمی‌شد. استثنائا قبول کرد و امروز رفتم برای دیدن فیلم. از آن فیلم‌ها نبود که گره داستانی اش یک بدبختی عظیم اجتماعی باشد و حل نشدنی و تخریب وطن و استرس له ات کند. بدتر بود، جنگ بود و بمباران؛ اما با روایتی متفاوت از حضور مهدی زین‌الدین در جزیره مجنون و عملیات خیبر. فیلم پر از گره و تعلیق بود و آرامش مهدی زین‌الدین در مواجهه با از دست دادن نیروهایش و شکست‌های متوالی. و چه جای خوبی فیلم به پایان رسید. با فتح مجنون و در آغوش گرفتن برادرش مجید. از لحظه‌ای که از جایم بلند شدم برای ترک سالن، همه‌اش مهدی زین‌الدین را کنارم حس می‌کنم. شاید اگر کارگردان، فیلم را با کلیشه‌ شهادت فرمانده به پایان می‌رساند، این‌قدر زنده، حضور فرمانده را حس نمی‌کردم. این یعنی سجاد بابایی نقش خود را عالی بازی کرده و بیننده حس باورپذیری از فیلم دارد. @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 محمدحسن قایق موتوری های توی فیلم را که دید، بین راه گیر داد یک قایق برایش درست کنم. یک قایق اوریگامی با نقش پرچم سه رنگ ایران عزیز. به یاد شهید زین‌الدین🌹 @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 چند بار بهتان گفتم که اشتباه اساسی شما، کم بها دادن به اهمیت چشم است. زبان آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند، ولی چشم‌ها هرگز... 📖مرشد و مارگریتا @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 تقدیر خدا بود که در خانه ارباب تو خَلقا و خُلقا بشوی احمد و حیدر روز جوان مبارک @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 من: العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان، العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان... محمدحسن: صاحب الزمان کیه؟ من: امام زمان که سرود سلام فرمانده رو براش می‌خونید. امامیه که زنده است. محمدحسن: کجاست؟ چرا نمی‌بینیمش؟ من: چون کسی صداش نمی‌زنه و نمی‌خوادش. محمدحسن: پس تو روضه‌ها چیه که دعا می‌خونن؟ من: کمه. خیلی باید دعا کنن. محمدحسن: تو حسینیه‌ها چی؟ من: اونم کمه. هرکی برا خودش دعا و گریه می‌کنه. محمدحسن: پس شیخا چی؟ اونا که بلدن قرآن بخونن. من: اونا هم کم صداش می‌زنن. (شیعیان ما به اندازه آب خوردنی، ما را نمی‌خواهند. اگر بخواهند، دعا می‌کنند و فرج ما می‌رسد.) @fatemehrajabi_beheshtabad