eitaa logo
نور مه🌙
60 دنبال‌کننده
193 عکس
18 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های روزانه فاطمه رجبی بهشت آباد ✍️ راه ارتباط با من @RaJaBIBE
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 مراسم وداع با شهید گمنام🖤🖤 حوزه علمیه آیت الله ایروانی @fatemehrajabi_beheshtabad
🖤 روضه بیش از این نمی‌گویم ولی نجار شهر کاش می‌کوبید یک مسمار کوچک‌تر به در... 🖤 @fatemehrajabi_beheshtabad
کشورم در مرز پاکستان هدف حمله قرار گرفته‌اند و خون‌ پاک‌شان بر خاک پاک‌مان ریخته است. آن‌ها محافظان ما بودند، و نگهبانان سرزمین‌مان. هر کس که ارزش، شکوه و عظمت فداکاری آنان را درنیابد، و به نام‌شان و به یادشان قیام نکند، باید در خود بنگرد ببیند کجای کارش ایراد دارد. بی‌تردید اگر بی‌تفاوتی نابخردانه‌ی جمعی به این حادثه ادامه یابد؛ و خائنان ببینند که مردم و مراجع فکری و فرهنگی‌شان در چنین روزی بی‌صدا و بی‌حسّند، فردا روز بدی خواهد بود برای همگان. چرا که کسی به مرز حمله نمی‌آورد، الّا بیگانه؛ و کسی مرزبان را از سر راه برنمی‌دارد، مگر به قصد شرارت. ماجرای مرز و مرزبان، ماجرای بزرگی است. و کسانی که در مرز می‌شوند، بلامنازع ملت‌ها هستند. و اگر اینگونه نبود، هیچ کس حاضر نمی‌شد در چنان گذرگاه خطرخیزی به نگهبانی برخیزد. هر کس که در مرز می‌ایستد، دلگرم به پشتیبانی و قدرشناسی مرکزنشینان است. نام‌شان بلند و یادشان جاودان. بیایید لااقل یک‌بار نام تک‌تک‌شان را بر زبان برانیم؛ باشد تا خاطرمان معطر شود: ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، . https://ble.ir/ezzatipak
🌙 اولین بار که دیدمش و با اسم و قلمش آشنا شدم، پارسال در جشنواره آل جلال بود. من در بالاترین طبقه تالار وحدت نشسته بودم و او داشت می‌رفت روی سن که به یکی از برندگان بخش روایت جایزه بدهد. امروز بعد از پایان جلسه، روبرویش ایستادم و سلام کردم. دلم نمی‌خواست از این سؤال‌های تکراری که از نویسندگان مطرح می‌پرسند، درخواست کنم. خب لابد تهش می‌گفت بیشتر بخوان، بیشتر بنویس، با فلان کارگاه و استاد ارتباط داشته باش. یاد موراکامی، نویسنده ژاپنی افتادم که می‌گفت «خیلی‌ها از من می‌پرسند چه کنیم قلممان قوی شود؟ من با اینکه می‌دانم جوابم تکراری است، ولی زیاد بخوانید.» همین حرف را هم خودم زیاد به دوستانم می‌گویم. چون تنها راه چاره است. کتاب و فیلم. عجیب گره‌های ذهن و قلم را باز می‌کنند. آن لحظه کمی عقب‌تر رفتم و فقط گفتم: خانم تجار، دوستتان دارم و دلم می‌خواهد بغلتان کنم، همین. اما سرماخورده ام. اصلا این جلسه را محض خاطر شما آمده‌ام که روایت مادرانگی تان را بشنوم. اگر هم نرسیدم بشنوم، خودتان را ببینم. خندید و گفت ول کن سرما را. بیا هم را بغل کنیم. ولی تو کجا من را دیدی و چطور دنبالم می‌کنی؟ گفتم فقط یکبار دیدمتان و بعد از آن کتابتان را دیدم و خواندم. «نام تو مصطفاست». کلمات اند که من و شما را به هم پیوند می‌دهند. «ن، والقلم و ما یسطرون.» @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 قرار بود دیشب من و حسن برویم روضه. توی این دو دهه، جز یک‌بار روضه قسمتم نشد. به دلایلی. بعد از نشست مادرانگی دیشب دویدیم که برسیم به روضه. نه تاکسی بود و نه اسنپ. شهر شلوغ بود و ترافیک سنگین. اتوبوس رسید. می‌دانستم اتوبوس به درد منی که باید یک ساعت سر پا بایستم، نمی‌خورد. ولی در آن لحظه تنها راه چاره بود. میانه مسیر سست شدم و افتادم کف اتوبوس. بوی شیرینی‌هایی که خانم‌ها جلو می‌آوردند و می‌خواستند بخورم، حالم را بد می‌کرد. فکر می‌کردند قندم افتاده. گفتم شیرینی برایم خوب نیست. فقط مواظب حسن باشید. بعد از یک بی‌حالی شدید رسیدیم. به روضه هم رسیدیم. روزیِ من نبود. روزی حسن بود. پرسید: چرا اسمم حسن است؟ گفتم: حسن علیه السلام را خیلی دوست دارم. پسر بزرگ فاطمه زهرا سلام الله علیها بود. دوستش داشت و دلسوزش بود. دوید و انگار از همین سه جمله جوابم بزرگ شده باشد و فهم جدیدی از پسر بزرگ بودن برایش حاصل شده باشد، گفت: پس من می‌روم روضه، تو برو خانه. یک ساعت بعد برگشت با ظرفی از غذا. گفت برای تو آوردم خوب شوی. @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 دو هفته پیش بود رفتم دانشگاه قم، کارگاه داستان داشتم. خوشگل بزک دوزک کرده زیاد بود. یکی بود زیادی توی چشم بود و عجیب یاد بابک می‌افتادم و همین عکسی که روی جلد کتاب است، نه عکس‌های دیگرش که شبیه مدل است. یک ماه است کتاب را جلوی چشمم گذاشته‌ام که تو، هم خوش‌تیپ بودی، هم زیبا. لاکچری ترین شهید هم که بودی و به جای آلمان، سر از سوریه درآوردی. چشمم را از دختر برداشتم. نمی‌خواستم توی ذهنم مفاهیم جابه‌جا شوند و با دیدن هر خوشگلی، وَرِ خوب و بد ذهنم به دعوا و چالش بیفتند که چطور تو تهِ قشنگی بودی و از همه اینها رد شدی و رفتی جایی که دنبالش بودی و اینها دنبال تهِ زیبایی و دیده شدن هستند و به تهش نمی‌رسند. امروز یک دسته نرگس خریدم، هم به یاد پدرم که قدیم‌ترها هر سال توی باغچه خانه‌اش با اولین باران زمستان، دسته‌دسته گوشه باغچه بیرون می‌زدند و حیاط می‌شد پر عطر نرگس، هم به یاد شهید بابک نوری هریس که هروقت نرگس دیدم و عطر خوش به دماغم خورد، یادش بیفتم به زیبایی معنایی زیباتر بخشید. @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 یک هفته نگاه روی جلد میلان کوندرا را تحمل کردم و بار هستی‌اش را خواندم. اینکه چگونه یک اثر ادبی و هنری می‌تواند در زندگی تأثیرگذار باشد، به نظرم یکی از معیارهای ادبیات خوب است؛ اثری که به رویکردهای مختلف می‌پردازد و لایه‌های مختلفی در خود دارد. دقیق مثل حافظ که هر کسی از زاویه متفاوتی می‌تواند آن را بخواند. کوندرا در این رمان پرسش‌هایی مطرح می‌کند: آیا زندگی وزن دارد یا ما به آن وزن می‌دهیم؟ آیا نیتی از پیش، در این عالم وجود دارد یا نه، ما نیتی برای این عالم وضع می‌کنیم؟ این دوگانگی و تردید درباره سبکی و سنگینی هستی را میلان کوندرا، سبکی و سنگینی تحمل‌ناپذیر هستی نام نهاده. هرچند معتقدم اصالت حیات در این پارادوکس هاست. به این فکر کنیم هرکدام از ما چند بار دچار سبکی و سنگینی هستی شدیم؟ شما کجای این طیف قرار دارید؟ پیشنهاد می‌دهم کتاب را حتماً بخوانید. @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 تمام مصیبت انسان در این نکته است که زمان تجربه انسان به صورت دایره نمی‌چرخد؛ بلکه در یک خط مستقیم جلو می‌رود. به همین دلیل انسان نمی‌تواند شاد باشد. دلتنگ توأم... 🖤 @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. درباره‌ی شاید اگر اوضاع اجتماع‌مان عادی بود، تصور این‌که کسی در این سرزمین پیدا شود که از تکه‌تکه شدن شهروندان عادی هلهله کند، امری محال می‌نمود. اما الآن دیگر چنین نیست‌. در صفحه‌ای که دو میلیون ایرانی عضوش هستند، برای قتل عام فرزندان بی‌گناه کشورمان هلهله به راه افتاده و بیش از صدا هزار بار پسندیده شده این شادی شیطانی! وا حیرتا! و شگفت‌تر این‌که این جماعت همانانی هستند که شعار می‌دادند، و مهلک‌تر هم این‌که در میانشان فراوان اهل کلمه و هنر هستند... حال ولی می‌بینیم که کارشان رسیده به جایی که شانه به شانه‌ی ایستاده‌اند و همدوش آنان بر اجساد پاره‌پاره‌ی مردم عادی ایران هلهله و پایکوبی می‌کنند. می‌گویند هلهله می‌کنیم و یک چیزی هم بالایش! بله؛ آن دو میلیون ایرانی همچنان مشتری این صفحه مانده‌اند و کسی ترکش نکرده. اهالی کلمه و هنر که بنا بود با ابزار ادبیات و خلق اثر هنری در اصلاح ملک و ملت بکوشند، پای‌برجایند در آن صفحه و شریک آن شادی... نفرت! بی‌تردید این نفرت است که موتور محرک هر جنایتی است. نفرت کور می‌کند آدمی را و کر! و از همین رهگذر است شخصا به این باور رسیده‌ام که خواستگاه داعش ابدا و یا اعتقاد به شکلی از دینداری یا حکمرانی نیست؛ خواستگاه آنان نفرت است؛ یعنی همین چیزی که ما این سال‌ها از جماعت مخالف شاهدیم. بنابراین، از چنان طیفی نمی‌توان انتظار اصلاح و راهبری مصلحانه‌ی را داشت. اگر داعش توانست، اینان نیز می‌توانند. پیشنهاد: رمان از (نشر ) را بخوانید، و ببینید چگونه تبدیل به جنایت‌کار می‌شود، و چگونه چهره‌ی خود را می‌آراید و نفرت را آرایش می‌کند!
همیشه فکر می‌کردم مشکل از زن بودن است که تنها می‌توانم گریه‌کنِ شهید باشم؛ اما ها یادم دادند: می‌توان زن بود و جوری شهید شد که مردان ملتی دور تابوتت، زنانه اشک بریزند... مشکل از زن بودن نبود، مشکل از مسیری بود که می‌رفتم، جایی که مدال طلایه‌داری اش "شهادت" نبود...! ... @elaa_habib
🌙 مقاومت نجاتم داد مادرم وقت‌هایی که از دست هرکسی یا پدر دلخور بود، نان می‌پخت. نانِ تیریِ جنوبی. قبل از اذان صبح بیدار می‌شد و خمیرش را آماده و زیر درخت‌های شمشماد توی حیاط بساط تنورش را پهن می‌کرد. تنور که روشن می‌شد، مادرم بسم‌الله می‌گفت. این بسم‌الله‌گفتن کمی از یخ دلخوری‌اش را باز می‌کرد. پشت تَوَکِ چوبی می‌نشست و هر چانه را به اندازه یک سینی رویی بزرگ، با تیر چوبی‌اش پهن می‌کرد. وقتی می‌خواست نان را روی تنور بگذارد، اول روی تیر می‌گذاشت، از روی توک بلندش می‌کرد و با یک ضربه ملایم که نان پاره نشود، آن را روی توک ‌برمی‌گرداند و آردهایش را می‌تکاند. بعد روی تاوَهَ که تنورمان باشد، پهنش می‌کرد. من کلاس پنجم بودم و ساکت پشت تاوَهَ می‌نشستم و نان‌ها را زیرورو می‌کردم که نسوزند. به صورت مادرم هم نگاه می‌کردم که گاهی زیر لب با خودش حرف می‌زد. کم‌کم فهمیدم دعواهایی که با بقیه داشته یا جواب‌هایی که نتوانسته آن لحظه به آنها بدهد، حالا توی ذهنش مرور و خشمش را خالی می‌کند. مادرم وقت‌هایی که با پدر حرفش می‌شد، از خانه بیرون نمی‌رفت. مثل امروز ما نبود ساعتی برود پیاده‌روی یا خرید یا با دوستی درد دل کند. خلوتش خمیر و نشستن پشت توک بود. شاید هر لگن خمیر، دویست سیصد نان می‌شد که برای یک یا دو هفته ما کافی بود. اگر سیصد نان هم می‌پخت، سیصد بار نان را روی تیر چوبی‌اش می‌گذاشت و با ضربه‌ای آردها را می‌تکاند. این می‌شد سیصد بار خشم را زمین‌زدن، مقاومت‌کردن و در خانه‌ماندن. وقتی هم از پای تنور بلند می‌شوی، مثل اول صبح نیستی که عصبانی باشی، برعکس، خانه‌ات را مثل روز قبلِ از قهر و دلخوری دوست داری. سال 2015 وقتی هنادی حلوانی با قابلمه پر از مقلوبه رفت بیت‌المقدس و قابلمه را توی سینی برگرداند، همان خشم زیر لبی مادرم را داد زد که خانه‌ام را ترک نمی‌کنم. هنادی دستگیر شد، اما سنتی شد که زن‌ها قابلمه‌های‌شان را به نشانه خشم از صهیون توی سینی برگردانند. هر قابلمه که توی سینی خالی می‌شد، یاد ضربه تیر مادرم روی توک می‌افتادم که چطور در برابر سختی‌های یک زندگی مقاومت می‌کرد و یک‌بار خانه را رها نکرد. حرکت مادرم برایم حماسی بود. او خشمش را زمین می‌زد و من خوشحال می‌شدم با ما و پدر آشتی خواهد کرد و ظهر بوی غذای گرم از خانه بلند می‌شود و همه دور سفره جمع می‌شویم. مادرم مبارزه‌ای با پدر یا کسی دیگر نداشت. فقط چند متر خانه‌اش را که تمام زندگی‌اش بود، دوست داشت و نمی‌خواست با یک دلخوری آن را وانهد. نان برای مادرم نماد مقاومت شد و مقلوبه برای زنان فلسطینی، مبارزه‌ای بیشتر با صهیونیسم. این نبرد زنانه، نبردی بدون بمب و موشک بود برای ماندن در خانه خود. مادرم و هنادی حلوانی اگرچه در دو گوشه‌ از این زمین قرار دارند، اما دستشان توی دست هم است و با نان و غذا یک کار را انجام می‌دهند و به هم متصل می‌شوند. آنها خانه‌شان را دوست دارند. @fatemehrajabi_beheshtabad