🌙
من و حسن باهم میخوانیم و بیشتر تاریخ شفاهی، آن هم شهدایی.
رسیدیم به شاهرخ و شغلش که بزرگ شده و کار میکند. البته در تعریفهای من، هیکل درشت و خشن میشود ورزشکار و کاباره میشود چایخانه. (حسن زور میگوید برای خواندن این کتابها، وگرنه بچه پنج ساله را چه به تاریخ شفاهی).
وقتی رسیدیم به لقمه حلال، آنچه را نباید میپرسید، پرسید: لقمه حلال یعنی چه؟
ما خیلی زیاد با قصههای آقا روباهه و آقا گرگه دمخوریم. داستان بزبز قندی را بسیار خوانده بودیم که گرگ با حیله شنگول و منگول را گول زد و خورد؛ روباه هم به لطایف الحیل پنیر را از منقار کلاغ ربود.
حالا جا انداختن حلال راحت بود. پدرش را مثال زدم، سحر که همه خوابند، سر کار میرود و کسی را هم اذیت نمیکند.
ادبیات معنای حیات را برای ما روشن میکند.
#لقمه_حلال
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
فیلم به سوی طبیعت وحشی، در ستایش ارزش خانواده است.
ما وقتی میبینیم الکس از خواننده زن جدا میشه و زن در تمنای الکس هست؛ وقتی خانم (جان) براش کلاه میبافه و بهش هدیه میده (هرچند به یاد پسر خودش بن) و میگه نمیتونم بغلت کنم و شب قبلش از پسرش بن براش تعریف میکنه و اظهار دلتنگی؛ در پایان که چشمهای پر از اشک آقای فرانز رو میبینیم که بهش پیشنهاد فرزندخواندگی میده و وقتی الکس پیاده میشه، اشک آقای فرانز روی گونهاش چکه میکنه، میفهمیم انسان مدرن چقدر تنهاست و در تمنای بودن در جمع هست. چیزی که هالیوود و دیگر رسانهها با قدرت تمام دارن کتمانش میکنن.
جمله آقای فرانز در پایان فیلم تکاندهنده است. وقتی به الکس گفت پدرم تنها فرزند پدر و مادرش بود، مادرم هم همین طور و من هم تنها فرزند اونها بودم، وقتی من به آخر خط برسم، پدر و مادر و نسل من هم به آخر خط میرسه، جای تأمل داره.
فیلم ریتم کندی داره، اما پيشنهاد میدم ببینید.
#خانواده
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
توی این دوماه تحصیلی، بسیار بسیار بسیار اتفاق افتاد که حس میکردم بیبی قصههای مجیدم.
همینقدر کنشگر و همین اندازه شکسته که چه وضعی خواهم داشت تا پایان راه دراز سالهای تحصیلی.
سن و سالی ندارم، ولی یا من در حال یادآوری به بچهها هستم که با هم خوب باشید و حسن را راه بدهید توی بازی هایتان، یا احضارم میکنند چرا بیرون از کلاس، به مادر فلان بچه گفتی بچهات دست به زن دارد. همینقدر سطحی.
گاهی پشیمانم که به حسن یاد دادم نزند و فقط دست طرف را بگیرد و بگوید نزن (باور کنید این داستانهای مهربانانه به درد هیچ جایی نمیخورد، آن هم توی این دوره😅). زدن برای بعضی جاها خوب است. دست کم من کمتر شبیه بیبی قصههای مجید میشدم.
💣💣💣💣
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
مراسم وداع با شهید گمنام🖤🖤
حوزه علمیه آیت الله ایروانی
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
روضه بیش از این نمیگویم
ولی نجار شهر
کاش میکوبید
یک مسمار کوچکتر
به در... 🖤
#دستخط_دوئل
@fatemehrajabi_beheshtabad
#مرزبانان کشورم #ایران در مرز پاکستان هدف حمله قرار گرفتهاند و خون پاکشان بر خاک پاکمان ریخته است. آنها محافظان ما بودند، و نگهبانان سرزمینمان. هر کس که ارزش، شکوه و عظمت فداکاری آنان را درنیابد، و به نامشان و به یادشان قیام نکند، باید در خود بنگرد ببیند کجای کارش ایراد دارد. بیتردید اگر بیتفاوتی نابخردانهی جمعی به این حادثه ادامه یابد؛ و خائنان ببینند که مردم و مراجع فکری و فرهنگیشان در چنین روزی بیصدا و بیحسّند، فردا روز بدی خواهد بود برای همگان. چرا که کسی به مرز حمله نمیآورد، الّا بیگانه؛ و کسی مرزبان را از سر راه برنمیدارد، مگر به قصد شرارت. ماجرای مرز و مرزبان، ماجرای بزرگی است. و کسانی که در مرز #شهید میشوند، #قهرمانان بلامنازع ملتها هستند. و اگر اینگونه نبود، هیچ کس حاضر نمیشد در چنان گذرگاه خطرخیزی به نگهبانی برخیزد. هر کس که در مرز میایستد، دلگرم به پشتیبانی و قدرشناسی مرکزنشینان است. نامشان بلند و یادشان جاودان.
بیایید لااقل یکبار نام تکتکشان را بر زبان برانیم؛ باشد تا خاطرمان معطر شود:
#مسلم_شجاعیان، #احسان_بابایی، #پوریا_شیخ، #ابوالفضل_شهریاری، #محمدحسن_براهویی، #علیرضا_اکبرمزار، #علی_دشت_پوری، #حسن_بابانیا، #احمد_خمری، #محمد_فیروزنیا، #حمید_رضایی_امین.
#راسک #شهادت_مرزبان #نیروی_انتظامی
#علی_اصغر_عزتی_پاک
https://ble.ir/ezzatipak
🌙
اولین بار که دیدمش و با اسم و قلمش آشنا شدم، پارسال در جشنواره آل جلال بود.
من در بالاترین طبقه تالار وحدت نشسته بودم و او داشت میرفت روی سن که به یکی از برندگان بخش روایت جایزه بدهد.
امروز بعد از پایان جلسه، روبرویش ایستادم و سلام کردم. دلم نمیخواست از این سؤالهای تکراری که از نویسندگان مطرح میپرسند، درخواست کنم. خب لابد تهش میگفت بیشتر بخوان، بیشتر بنویس، با فلان کارگاه و استاد ارتباط داشته باش. یاد موراکامی، نویسنده ژاپنی افتادم که میگفت «خیلیها از من میپرسند چه کنیم قلممان قوی شود؟ من با اینکه میدانم جوابم تکراری است، ولی زیاد بخوانید.»
همین حرف را هم خودم زیاد به دوستانم میگویم. چون تنها راه چاره است. کتاب و فیلم. عجیب گرههای ذهن و قلم را باز میکنند.
آن لحظه کمی عقبتر رفتم و فقط گفتم: خانم تجار، دوستتان دارم و دلم میخواهد بغلتان کنم، همین. اما سرماخورده ام. اصلا این جلسه را محض خاطر شما آمدهام که روایت مادرانگی تان را بشنوم. اگر هم نرسیدم بشنوم، خودتان را ببینم.
خندید و گفت ول کن سرما را. بیا هم را بغل کنیم. ولی تو کجا من را دیدی و چطور دنبالم میکنی؟
گفتم فقط یکبار دیدمتان و بعد از آن کتابتان را دیدم و خواندم. «نام تو مصطفاست». کلمات اند که من و شما را به هم پیوند میدهند.
«ن، والقلم و ما یسطرون.»
#روایت_مادرانگی
#راضیه_تجار
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
قرار بود دیشب من و حسن برویم روضه. توی این دو دهه، جز یکبار روضه قسمتم نشد. به دلایلی.
بعد از نشست مادرانگی دیشب دویدیم که برسیم به روضه. نه تاکسی بود و نه اسنپ. شهر شلوغ بود و ترافیک سنگین.
اتوبوس رسید. میدانستم اتوبوس به درد منی که باید یک ساعت سر پا بایستم، نمیخورد. ولی در آن لحظه تنها راه چاره بود.
میانه مسیر سست شدم و افتادم کف اتوبوس.
بوی شیرینیهایی که خانمها جلو میآوردند و میخواستند بخورم، حالم را بد میکرد. فکر میکردند قندم افتاده.
گفتم شیرینی برایم خوب نیست. فقط مواظب حسن باشید.
بعد از یک بیحالی شدید رسیدیم. به روضه هم رسیدیم. روزیِ من نبود. روزی حسن بود. پرسید: چرا اسمم حسن است؟ گفتم: حسن علیه السلام را خیلی دوست دارم. پسر بزرگ فاطمه زهرا سلام الله علیها بود. دوستش داشت و دلسوزش بود.
دوید و انگار از همین سه جمله جوابم بزرگ شده باشد و فهم جدیدی از پسر بزرگ بودن برایش حاصل شده باشد، گفت: پس من میروم روضه، تو برو خانه.
یک ساعت بعد برگشت با ظرفی از غذا. گفت برای تو آوردم خوب شوی.
#مادرانگی
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
دو هفته پیش بود رفتم دانشگاه قم، کارگاه داستان داشتم. خوشگل بزک دوزک کرده زیاد بود. یکی بود زیادی توی چشم بود و عجیب یاد بابک میافتادم و همین عکسی که روی جلد کتاب است، نه عکسهای دیگرش که شبیه مدل است.
یک ماه است کتاب را جلوی چشمم گذاشتهام که تو، هم خوشتیپ بودی، هم زیبا. لاکچری ترین شهید هم که بودی و به جای آلمان، سر از سوریه درآوردی.
چشمم را از دختر برداشتم. نمیخواستم توی ذهنم مفاهیم جابهجا شوند و با دیدن هر خوشگلی، وَرِ خوب و بد ذهنم به دعوا و چالش بیفتند که چطور تو تهِ قشنگی بودی و از همه اینها رد شدی و رفتی جایی که دنبالش بودی و اینها دنبال تهِ زیبایی و دیده شدن هستند و به تهش نمیرسند.
امروز یک دسته نرگس خریدم، هم به یاد پدرم که قدیمترها هر سال توی باغچه خانهاش با اولین باران زمستان، دستهدسته گوشه باغچه بیرون میزدند و حیاط میشد پر عطر نرگس، هم به یاد شهید بابک نوری هریس که هروقت نرگس دیدم و عطر خوش به دماغم خورد، یادش بیفتم به زیبایی معنایی زیباتر بخشید.
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند
#بابک_نوری_هریس
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
یک هفته نگاه روی جلد میلان کوندرا را تحمل کردم و بار هستیاش را خواندم.
اینکه چگونه یک اثر ادبی و هنری میتواند در زندگی تأثیرگذار باشد،
به نظرم یکی از معیارهای ادبیات خوب است؛ اثری که به رویکردهای مختلف میپردازد و لایههای مختلفی در خود دارد. دقیق مثل حافظ که هر کسی از زاویه متفاوتی میتواند آن را بخواند.
کوندرا در این رمان پرسشهایی مطرح میکند: آیا زندگی وزن دارد یا ما به آن وزن میدهیم؟ آیا نیتی از پیش، در این عالم وجود دارد یا نه، ما نیتی برای این عالم وضع میکنیم؟
این دوگانگی و تردید درباره سبکی و سنگینی هستی را میلان کوندرا، سبکی و سنگینی تحملناپذیر هستی نام نهاده.
هرچند معتقدم اصالت حیات در این پارادوکس هاست. به این فکر کنیم هرکدام از ما چند بار دچار سبکی و سنگینی هستی شدیم؟
شما کجای این طیف قرار دارید؟
پیشنهاد میدهم کتاب را حتماً بخوانید.
#بار_هستی
#میلان_کوندرا
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
تمام مصیبت انسان در این نکته است که زمان تجربه انسان به صورت دایره نمیچرخد؛ بلکه در یک خط مستقیم جلو میرود. به همین دلیل انسان نمیتواند شاد باشد.
دلتنگ توأم... 🖤
#حاج_قاسم
@fatemehrajabi_beheshtabad