و بيمار شدم حضرت امام محمّد باقر ( عليه السلاّم) مقداري آشاميدني در ظرفي كه دستمال بالاي آن بود، به وسيله غلام خود برايم فرستاد و گفت:« اين را بخور كه امام عليه السّلام به من امر فرموده است كه برنگردم تا اين دارو را بياشامي» چون گرفتم و خوردم شربت سردي بود در نهايت خوش طعمي و بوي مشك از آن بلند بود. پس غلام گفت:« حضرت فرمود چون بياشامي به خدمتش بروي. من تعجّب كردم كه گويا از بندي رها شدم برخاستم و به در خانه آن حضرت رفته، رخصت طلبيدم. حضرت فرمود:« صبّح الجسم فادخل؛ بدنت سالم شده داخل شو. گريهكنان داخل شدم و سلام كردم. دست و سرش را بوسيدم. فرمود:« اي محمد، چرا گريه ميكني؟». عرض كردم:« قربانت گردم ميگريم بر غربت و دوري راه از خدمت شما، و كمي توانايي در ماندن در ملازمت شما كه پيوسته به شما بنگرم». فرمود:« امّا كمي قدرت. خداوند تمام شيعيان و دوستان ما را چنين ساخته و بلا به سوي ايشان گردانيد؛ امّا غربت تو، پس مؤمن در اين دنيا در ميان خلق منكوس غريب است، تا از اين دار فنا به رحمت خداوند برود و در بعد مكان به حضرت ابيعبدالله الحسين عليه السّلام تأسّي كن كه در زميني دور از ما در كنار فرات است و امّا آنچه از محبّت قرب و شوق ديدار ما گفتي و بر اين آرزو و توانايي نداري، پس خداوند بر دلت آگاه است و تو را بر اين نيّت پاداش خواهد داد» بعد فرمود:« آيا به زيارت قبر حسين عليه السّلام ميروي؟» گفتم:« بلي با بيم و ترس بسيار.» فرمود: « هر قدر ترس بيشتر است ثوابش بزرگتر است و هر كس در اين سفر خوف بيند از ترس روز قيامت ايمن باشد و با آمرزش از زيارت برگردد.» بعد فرمود:« آن شربت را چگونه يافتي؟»گفتم: گواهي ميدهم كه شما اهل بيت رحمتيد و تو وصي اوصيايي. هنگاميكه غلام شربت را آورد، توانايي نداشتم كه بر پا بايستم و از خودم ناميد بودم و چون آن شربت را نوشيدم چيزي را از آن خوش بوتر و خوشمزهتر و خنكتر نيافتم. غلام گفت: مولايم فرمود بيا؛ گفتم: با اين حال مي روم هر چند جانم برود و چون روانه شدم گويا از بندي رها شدم. پس سپاس خداي را كه شما را براي شيعيان رحمت گردانيده است.» فرمود:« اي محمّد! آن شربت را كه خوردي از خاك قبر حسين عليه السّلام بود و بهتر چيزي است كه من به آن استشفا مينمايم و هيچ چيزي را با آن برابر مكن كه ما به اطفال و زنان خود ميخورانيم و از آن خير بسيار ميبينيم.» عرض كردم:« قربانت گردم: ما برميداريم و طلب شفا از آن ميكنيم.» فرمود:« شخصي آنرا برميدارد و از حائر بيرون ميرود. آن را در چيزي نميپيچد، پس هيچ جن و جانوري و چيزي كه درد و بلائي كه داشته باشد نيست، مگر آنكه آن را استشمام ميكند و بركتش برطرف ميشود و بركتش را ديگران ميبرند و آن تربت كه به آن معالجه ميكنند نبايد چنين باشد و اگر اين علّت كه گفتم نباشد، هر كه آن را به خود بمالد يا از آن بخورد البته در همان ساعت شفا مييابد و نيست آن مگر مانند حجر الاسود كه نخست مانند ياقوتي در نهايت سفيدي بود و هر بيماري و دردناكي خود را بر آن ميماليد در همان ساعت شفا مييافت. و چون صاحب آن دردها و اهل كفر و جاهليّت خود را بر آن ماليدند سياه شد و اثرش كم گرديد.» عرض كردم:« فدايت شوم آن تربت مبارك را من چگونه بردارم؟» فرمود: تو هم مانند ديگران آن تربت را برميداري، ظاهر و گشوده و در ميان خورجين در جاهاي چركين ميافكني پس بركتش ميرود.» گفتم:« راست فرمودي.» فرمود:« قدري از آن به تو ميدهم، چطور ميبري؟» عرض كرد:« در ميان لباس خود ميگذارم.» فرمود:« به همان قراري كه ميكردي برگشتي. نزد ما از آن هر قدر كه ميخواهي بياشام و همراه مبر كه براي تو سالم نميماند.» آن حضرت دو مرتبه از آن به من نوشانيد و ديگر آن درد به من عارض نشد.
كرامات امام حسين (ع)- محمدي
امام حسين عليه السلام
مرحوم حاج شيخ مهدي مازندراني چند جلد كتاب نوشته به نام هاي كوكب درّي، معالي السّبطين، شجره ي طوبي و آثار الحسين. در كتاب آثار الحسين نوشته در مازندران ما يك نفر بود به نام ملّا عبّاس چاوش. او هر سال يك پرچم مي گرفت روي دست و به طرف كربلا مي رفت. يك مشت مردم هم دنبال اين پرچم حسيني به كربلا مي رفتند. او مي گويد: يك سال تصميم گرفتم كربلا نروم، چون يك گرفتاري داشتم. يك عدّه از جوان هاي اطراف آمدند و گفتند: ملّا عبّاس، برويم كربلا. گفتم: من امسال يك گرفتاري دارم، نمي توانم بيايم. گرفتاريش را برطرف كردند. ملا عبّاس پرچم را برداشت و گفت هر كه دارد هوس كربلا خوش باشد. ملا عبّاس چاوش به راه افتاد، جمعيّتي از مردم هم با او راه افتادند. از شهرها گذشتند تا رسيدند نزديكي هاي كربلا و در منزلگاهي منزل كردند. دور هم نشستند سر شب، يك وقت ملّا عبّاس گفت: رفقا، امشب چه شبي است؟ گفتند: شب جمعه. گفت: رفقا، آن چراغ ها را مي بينيد؟ گفتند: آري. گفت: آن ها چراغ هاي گلدسته هاي حرم امام حسين (ع) است. ملا عبّاس چاوش گفت: رفقا، يك منزل بيشتر نمانده، مي دانم خسته و ماند
ه و ناراحتيد، امّا بياييد چون شب جمعه است، اين يك منزل ديگر را هم برويم، شب جمعه يك زيارتي از امام حسين (ع) بكنيم. همراهان قبول كردند و راه افتادند آمدند. آن وقت ها هتل و مسافرخانه نبوده است، كاروانسراهايي بود. آن ها با اسب ها و الاغ ها رفتند داخل يك كاروانسرا، اسب هايشان را بستند و اثاث ها را گذاشتند. ملا عبّاس گفت: تا صبح نشده برويم حرم امام حسين (ع). همه آمدند وارد حرم امام حسين (ع) شدند. جوان ها آمدند دورش را گرفتند و گفتند: ملا عبّاس، آن شب هاي جمعه اي كه ما در مازندران بوديم تو نوحه مي خواندي و ما براي امام حسين (ع) سينه مي زديم، حالا شب جمعه آمديم كربلا توي صحن و حرم امام حسين، چرا نوحه نمي خواني؟ گفت: چشم، امشب هم برايتان نوحه مي خوانم. ملا عبّاس مي گويد: من با خود گفتم مي روم توي حرم امام حسين (ع) زيارت مي خوانم برايشان، بعد مي رويم بالا سر امام حسين (ع) دفترچه ي نوحه ام را باز مي كنم، هر نوحه اي كه آمد همان را مي خوانم. گفت: آمدم بالا سر امام حسين (ع) دفترچه ام را درآوردم باز كردم، ديدم نوحه ي علي اكبر (ع) آمد. نوحه ي علي اكبر خواندم. يك عدّه جوان و سفر اوّل و داخل حرم امام حسين (ع) دل شب جمعه و نوحه ي علي اكبر، چه حالي پيدا كردند. گفت: رفقا بس است، برويم استراحت كنيم. همه را آورد. گفت: همه خسته بوديم، دراز كشيده خوابمان برد. ملا عبّاس مي گويد: در عالم خواب ديدم كسي درِ سرا را مي زند. پا شدم آمدم ببينم كيست. ديدم غلام سياهي است، سلام كرد. به من گفت: ملا عبّاس چاوش شماييد؟ گفتم: بله. گفت: آقا فرمودند به رفقا بگوييد مهيّا بشويد، ما مي خواهيم به ديدن شما بياييم. گفتم: آقا كيست؟ گفت: آقا هماني است كه اين همه راه به عشق و علاقه ي او آمدي. گفتم: امام حسين (ع). گفت: آري. گفتم: امام حسين (ع) مي خواهد بيايد اين جا؟ گفت: آري. گفتم: كجاست؟ ما مي رويم پابوسش. گفت: نه، فرموده من مي آيم. ملا عبّاس مي گويد: آمدم در عالم خواب رفقا را خبر كردم و همه مؤدّب نشستيم. طولي نكشيد درِ سرا باز شد. مثل اين كه خورشيد طلوع كند، آقا ظاهر شد. خواستيم از جا برخيزيم، آقا اشاره كرد بنشينيد، شما خسته ايد، تازه رسيده ايد، راحت باشيد. يك يك احوال ما را پرسيد: فرمود:« ملا عبّاس!» گفتم: بله. فرمود:« مي داني چرا امشب اين جا آمده ام؟» گفتم: نه آقا. فرمود:« سه تا كار داشتم.» گفتم: چيه آقاجان؟ فرمود:« اوّلاً بدان هر كس زاير ما باشد به ديدنش مي رويم. دوم شب هاي جمعه وقتي مازندران هستيد و جلسه داريد يك پير مردي دم در مي نشيند و كفش ها را درست مي كند، سلام مرا به او برسان. سوم آمدم به تو بگويم اگر دو مرتبه شب جمعه به حرم آمدي و خواستي نوحه بخواني نوحه ي علي اكبر نخوان.» گفتم: چرا نخوانم؟ مگر بد خواندم؟ غلط خواندم؟ فرمود:« نه.» گفتم: پس چرا نخوانم؟ صدا زد:« ملّا عبّاس، مگر نمي داني شب هاي جمعه فاطمه (س) به كربلا مي آيد؟
540 داستان از امام حسين عليه السلام- عبا
زيارت عاشورا و دفع عذاب از قبرستان
ثقه امين و صالح حاجي ملا حسن يزدي كه از اخبار و اعيان نجف اشرف است و به ديانت و صلاح، مشهور علما و معروف فقها است نقل كرد از حاجي محمدعلي يزدي و وي را به وثاقت و امانت و فضل و صلاح ستوده است. وي دائماً در تحصيل توشه آخرت و اصلاح حال خود مي كوشيد و شبها در مقبره واقع در خارج يزد كه به مزار جوي هُرهُر معروف است و جماعتي از صلحا و نيكان در آن مدفونند، به سر مي بُرد. وي را همسايه اي بود كه از ايام كودكي با يكديگر آشنايي و معرفت داشتند و با يكديگر به مكتب مي رفتند تا بزرگ شد و عشاري پيشه كرد و بزيست تا اجل حتمي در رسيد و در مقبره اي در مكان قريب به معبد آن عبد صالح مدفون شد و به فاصله كمتر از يكماه در خواب وي آمد با هيئت نيك و حال خوش. اين شخص صالح نزد وي رفت و مسألت كرد از حال او كه مرا به حال تو از آغاز و انجام معرفت كامل و اطلاع تام بود و احتمال خير و صلاح باطن راه نداشت و اعمال تو جز عذاب اقتضاء نمي كرد. بگو تا به كدامين عمل به اين مقام رسيدي و اين مرتبه يافتي. گفت: آري چنان است كه گفتي و من در عذاب سخت و بلاي شديد بودم از آن روز تا روز گذشته، كه زوجه استاد اشرف حدّاد فوت كرد و وي را در اين موضع به خاك سپردند( و اشاره كرد به موضعي كه به تخمين صد زرع از او دورتر بود) و در شب وفات وي حضرت سيدالشهداء(ع) سه مرتبه وي را زيارت كرد و در دفعه سوم بفرمود تا عذاب از اين مقبره برداشته شد و حال ما يكسره از بركت او دگرگون شده ايم و با وسعت عيش و فراغ و رفاهيت قرين شده ايم.»
حاجي محمدعلي مي گويد:« من متحير آن از خواب برخاستم و حداد امام را نميشناختم و محله او را نميدانستم. به بازار حدادها رفتم و به محض حال او برآمدم تا استاد اشرف را يافتم و پرسيدم كه تو را زني بود؟ گفت:« آري ديروز در گذشت و در فلان موضع - و همان مكان را- اسم بُرد- دفن كردم.»
گفتم:« او به زيارت سيدالشهداء(ع
خواب را شنيدم متوجه شدم اين خواب كه درست با نيت من مطابق بوده، در همان شبي واقع شده كه من با اين نيت به زيارت رفته بودم.
روزنه هايي ازعالم غيب-آيت الله سيد محسن
امام رضا عليه السلام
يكي از تجّار در خراسان شب حضرت رضا عليه السلام را در خواب ديد كه به او فرمودند: فردا به دادسرا برو و ده هزار تومان ضمانت كن. از خواب بيدار شد و به فكر فرو رفت، از آنچه در عالم رؤيا ديده بود خيلي تعجّب كرد و حيرت نمود. بار ديگر خوابش برد و همان رؤياي نخستين را براي دومين مرتبه مشاهده كرد. امّا اين بار پرسيد: براي چه كسي ضمانت كنم؟ حضرت رضا عليه السلام فرمودند: به حرم مي روي و برايت ظاهر مي شود. مرد تاجر از خواب پريد و متوجّه شد نزديك سحر است. برخاست وضو گرفت و راهي حرم شد. بعد از نماز صبح و زيارت مرقد مطهّر حضرت ثامن الائمّه عليه السلام در انتظار بود تا رؤيايش تعبير شود و جريان امر برايش آشكار گردد. ساعتي گذشت، هوا روشن شد و آرام آرام طلوع خورشيد را نويد مي داد. كم كم يأس و نااميدي بر دل بازرگان چيره مي شد و از اين كه خوابش تعبير شود مأيوس مي گشت كه ناگهان وضع عجيبي پيش آمد. هنوز حجاب از رخ آفتاب نيفتاده و خورشيد بامدادي چهره نگشوده بود كه ديد زني با ديدگان اشكبار به امام علي بن موسي عليه السلام متوسّل شده و سخت زاري مي كند. او پيوسته گريه مي كرد، از حضرت استمداد مي نمود و ناآرام و پريشان راه نجات مي جست و حاجت مي طلبيد. گويي به مرد تاجر الهام شد كه گمشدة تو اينجا است. قدري جلو رفت از حال آن خانم جويا شد و پرسيد مشكل شما چيست؟! زن جوابي نداد و از افشاء رازش طفره رفت. بازرگان اصرار ورزيد و بار ديگر از وي خواست تا خواسته اش را بگويد و گرفتاري خود را شرح دهد. زن كه صداقت را در كلام و حقيقت را در رخسار آن مرد ديد، پرده از رازش گشود و ماجراي خود را چنين تعريف كرد: « من در اين شهر غريب هستم و آشنائي ندارم، با خواهرم در خانه اي زندگي مي كنم، چندي قبل بين ما و شخصي مشاجره اي رخ داد كه او سخت با ما دشمن شد و به آزار و اذيتمان پرداخت تا آنجا كه مخفيانه در منزل ما ترياك گذاشت و گزارش داد. روزي ناگهان چند مأمور به خانة ما ريختند و به جستجو پرداختند، آن ها ترياك را برداشتند و خواهرم را بازداشت نموده با خود بردند. خواهرم بي گناه زنداني شد و من مضطرب و پريشان نمي دانستم چه كنم، به كي پناه ببرم و چگونه او را از اين دشواري برهانم. يك روز كه ملاقاتش رفته بودم به من گفت: براي نجات از اين بلا و بدبختي بايد به مولايمان امام هشتم عليه السلام متوسّل شد، تو حتماً به حضرت توسّل پيدا كن و دفع اين رنج و گرفتاري را از آن امام رؤف بخواه. من با دلي سوخته و اشكي پيوسته به حرم مطهّر مشرّف شدم، از صميم قلب توسّل پيدا كردم و تمام شب را تا صبح به گريه و زاري پرداختم، و با آن بزرگوار راز و نياز نمودم تا حاجتم را روا سازد، و مرا از غصّه و خواهرم را از زندان نجات بخشد. اين بود داستان اندوهبار من و مشكل خواهرم كه براي رفع آن به اين مكان مقدّس پناه آورده ام و از حضرت استمداد نموده ام. آقا مي داند غير از او هيچ پناه و اميدي نداريم، فقط خودش مي تواند در درگاه الهي شفاعت كند و ما را به لطف خدا از اين محنت خلاص نمايد». مرد تاجر از اين حادثه و شنيدن ماجراي آن زن خيلي تعجّب كرد، او فهميد توسّل وي قبول شده و مورد نظر امام عليه السلام قرار گرفته است، نيز به صدق رؤياي خود پي برد و دانست حضرت رضا عليه السلام به وي مأموريت داده اند كه در حلّ اين مشكل بكوشد. از اين رو احترام خاصّي براي آن زن قائل شد و گفت: با من بيا كه حضرت علي بن موسي عليه السلام كار تو را اصلاح نموده و حاجتت را روا ساخته اند. سپس همراه وي به دادسرا رفت و از وضع خواهرش جويا شد. قاضي گفت: امكان ندارد آن زن از زندان آزاد شود مگر مبلغ ده هزار تومان ضمانت بدهد. مرد بازرگان گويد: « وقتي رأي دادگاه را شنيدم بي درنگ گفتم: حكم آزادي او را امضاء كنيد ده هزار تومان حاضر است من ضمانت مي كنم. قاضي در شگفت ماند و با تعجّب پرسيد: آيا شما او را مي شناسيد؟! گفتم: خير باز حيرت زده سئوال كرد: پس چگونه ضامنش مي شويد؟ چرا مي خواهيد از وي ضمانت كنيد؟! جواب دادم: آنچه گفتم ضامن مي شوم شما دستور آزادي اش را صادر كنيد. آن گاه رو به آن خانم نمود و پرسيد: آيا شما اين آقا را مي شناسيد؟! وي پاسخ داد: نه، هرگز تا امروز ايشان را نديده بودم. قاضي دادگاه كه اين جريان را يك امر عادي نمي ديد و پي برده بود در پس پردة ظاهر رازي نهفته است اصرار نمود تا علّت كارم را بيان كنم و او را از انگيزة اصلي اين اقدام خود آگاه سازم. وي پرسش و كاوش را به حدّي رساند كه مجبور شدم حقيقت ماجرا را شرح دهم. وقتي از رؤياي من مطّلع شد و دانست حضرت رضا عليه السلام در خواب به من دستور داده اند براي آن زن ضمانت كنم سخت منقلب شد و آثار رقّت و تأثّر در چهره اش نمايان گشت. قاضي كه
) رفته بود؟»
گفت:« نه». گفتم:« ذكر مصائب آن جناب ميكرد؟»
گفت:« نه».
گفتم:« مجالس عزاي آن جناب به پا ميكرد»
گفت:« نه».
آنگاه از من پرسيد،« چه ميجويي؟» من خواب را براي او روايت كردم. جواب داد:« آن زن چند روز در اواخر عمر به زيارت عاشورا مواظبت داشت.»
كرامات امام حسين ع –حمدي
امام خامنه اي
زماني كه ضريح مطهر حضرت امام رضا در حال تعويض بود، در خدمت مقام معظّم رهبري به پابوسي امام هشتم مشرف شديم. مقام معظم رهبري براي زيارت در كنار مرقد آن امام همام، مشغول راز و نياز بودند. چون ضريح را برداشته بودند، حضور در كنار قبر، رنگ و بوي ديگري داشت. بعد از پايان راز و نياز حضرت آيت الله خامنه اي، آقاي واعظ طبسي به ايشان عرض كرد، آقازاده ها هم بيايند نزديكتر تا از نزديك امام را زيارت كنند. معظم له فرمودند: پس بقيه چي؟! اين دقت را همواره حضرت آقا دارند. ايشان امتياز ويژه و خاصي را براي فرزندانشان قايل نيستند. در آن روز هم فرمودند: اگر بقيه افراد مي توانند از نزديك قبر امام هشتم را زيارت كنند، فرزندان من هم بيايند. پس از بيان آقا، همه توفيق حضور يافتند. عجب روزي به ياد ماندني بود! بعضي از دل شكستگان، سر از پا نمي شناختند.
مجله آب آيينه آفتاب
امام رضا عليه السلام
حجه الاسلام آقاي مجد، پدر آقاي شيخ مرتضي زاهد(اعلي الله مقامه الشريف) درسفرنامه خود نقل مي كنند كه: آقاي سيد ريحان الله بروجردي ( كشفي ) به حرم مشرف مي شوند و زيارت وداع حضرت رضا (عليه السلام) را مي خوانند. طلبه جواني از همراهان ايشان،كه با آقا نسبت و قرابت داشت در خواب مي بيند كه حضرت رضا (عليه السلام) از ضريح مطهر بيرون آمده و زائرين خود را يک به يک مرخص مي فرمودند تا اين كه به طلبه جوان رسيدند. آنگاه به او فرمودند: بايستي پيش ما باشي. جوان مذكور از خواب بيدار شده و خواب خود را براي آقا سيد ريحان الله نقل مي كند. چيزي نمي گذرد كه سحر مي شود. در سحر حالش به هم مي خورد و صبح در مي گذرد پس از آن جنازه طلبه جوان را با احترام بر مي دارند و در صحن مطهر دفن مي كنند.
روزنه هايي ازعالم غيب-آيت الله سيد محسن
داستان مرحوم معزّي
روزي ايشان فرمودند: من در ايّام طلبگي به مشهد مقدّس رفته بودم و مصادف بود با ماه رجب در صحنهاي اطراف حرم قدم مي زدم و داخل حرم نمي شدم گوشه اي ايستاده بودم و به گنبد و بارگاه امام رضا نگاه مي كردم ناگاه دست مهرباني بر روي شانه هايم قرار گرفت و با لحني آرام فرمود: حاج شيخ حسن چرا وارد حرم نمي شوي؟ نگاه كردم ديدم علّامه طباطبايي است عرض كردم: خجالت مي كشم با اين حالت آشفتگي روحي بر امام رضا وارد شوم من آلوده كجا و حرم مطهّر امام رضا (ع) كجا يك وقت علّامه فرمودند: ( دكتر چرا مطب باز مي كند براي اينكه افراد مريض مراجعه كنند و با پيچيدن نسخه ي او صحّت و سلامتي خود را بدست آورند اين جا هم دارالشّفاي آل محمّد است داخل شو كه امام رضا(ع) طبيب الأطبا است.)
خورشيد اهل دل - سيد جلال رضوي
امام رضا عليه السلام
حجه الاسلام والمسلمين آقاي احمدي اصفهاني فرمود به يك واسطه از حجه الاسلام حاج آقا حسن بهشتي كه به دست منافقين به شهادت رسيد نقل مي كنم كه فرمود من موقع وفات پدرم كنار او بودم وقت وفات ايشان را متوجه بودم و شخص ديگري از وقت دقيق وفات ايشان خبر نداشت مراسم را برگزار كرديم جواني نزد من آمد و گفت تسليت عرض مي كنم پدر شما در فلان شب فلان ساعت از دنيا رفت ديدم دقيقاً ساعت وفات را ودقائق آن را بيان مي كند گفتم از كجا شما متوجه شدي در اين ساعت ودراين دقائق پدرم وفات نمود گفت مشهد رفته بودم درمسافرخانه بودم درعالم خواب ديدم به حرم مشرف شدم دم درحرم ديدم حضرت رضاعليه السلام از حرم بيرون مي رود گفتم آقا من به زيارت شما آمدم كجا مي رويد فرمود مي روم اصفهان آقاي حاج آقا مصطفي بهشتي درحال احتضار است مي خواهم موقع مرگ كنارايشان باشم من ازخواب بيدار شدم وآن ساعت را يادداشت كردم وهمين ساعتي بود كه خدمتتان عرض كردم.
روزنه هايي ازعالم غيب-آيت الله سيد محسن
امام رضا عليه السلام
مرحوم آيه الله آقاي حاج ميرزا عبدالعلي تهراني، كه از اساتيد اخلاق بودند فرمودند: به مشهد مشرف شدم . هر دفعه كه به حرم مي رفتم قصدم اين بود كه به نيت پيامبر و يا ائمه اطهار(عليه السلام) مشرف شوم. يك دفعه به اين نيت به حرم تشرف پيدا كردم كه ثواب زيارت آن براي كساني باشد كه بر من حقي دارند البته هر كس مطابق حقي كه دارد از ثواب اين زيارت ببرد و خودم هم هيچ سهمي از ثواب اين زيارت حتي همين نيت را هم نخواستم. مدتي ازاين جريان گذشت. روزي يكي از دوستان به من گفت: فلان شب در خواب ديدم كه شما روي چهار پايه اي رفته اي و دور و اطراف شما انواع و اقسام اجناس موجود است و عده اي اطراف شما جمع شده اند و شما به هر كسي چيز خاصي مي دهيد. در حالي كه خودتان هم گرسنه و تشنه هستيد؛ وقتي جريان اين
و دوستانش او را براي بيمارستان حركت مي دهند تا دستش را از كتف ببرند، در وسط راه شيخ گفت اي دوستان ممكن است در بيمارستان بميرم، اول مرا به حرم مطهّر حضرت رضا عليه السلام ببريد، او را به حرم مطهر بردند و در گوشه اي از حرم جاي دادند، شيخ گريه و زاري زيادي كرده و به حضرت شكايت مي كند و مي گويد: آيا سزاوار است زائر شما به چنين بلائي مبتلا شود و شما به فريادش نرسيد« و انت الامام الرؤف» و شما امام رؤف و مهربان هستي خصوصاً درباره زوار، پس حالت غشوه اي عارضش مي شود در آن حال حضرت رضا عليه السلام را ملاقات مي كند، آن حضرت دست مبارك بر كتف او تا انگشتانش كشيده و مي فرمايد شفا يافتي، شيخ به خود مي آيد مي بيند دستش هيچ دردي ندارد، دوستان مي آيند او را به بيمارستان ببرند، جريان شفاي خود را به دست آن حضرت به آن ها نمي گويد، چون او نزد جراح نصراني مي برند، جرّاح دستش را معاينه مي كند اثري از آن دانه نمي بيند به احتمال اين كه شايد دست ديگرش باشد آن دست را هم نظر مي كند، مي بيند سالم است. جراح مي گويد: اي شيخ آيا مسيح عليه السلام را ملاقات كردي؟ شيخ مي فرمايد: كسي را كه از مسيح عليه السلام بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس جريان را براي او بيان مي كند.
مانند سگ و گربه لوس مالم رخ خود بر آستان شه طوس
زيرا كه سگ گرسنه و گربه زار از سفرة جود او نگردد مأيوس
داستان امام رضا ع - مير خلف زاده
به بي گناهي زنداني يقين پيدا كرده بود بدون ضمانت، حكم آزادي او را امضاء كرد و مأموري را موظّف نمود تا بي درنگ رأي دادگاه را اجرا كند و فوراً آن خانم را از زندان آزاد نمايد». اين حكايت را مرحوم آية الله آقاي ميلاني اعلي الله مقامه كه از مراجع بزرگ عصر و از فقهاي نامدار جهان تشيع بودند براي علّامة عاليقدر مرحوم حاج شيخ علي نمازي كه از علماي ربّاني و نويسندگان پرتلاش شيعه به شمار مي رفت نقل نمودند و ايشان در كتاب مستدرك سفينة البحار آورده اند. من بارها خدمت هر دو بزرگوار رسيده بودم، خصوصاً با مرحوم آية الله نمازي انسي داشتم و از محضر پر فيضش بهره هاي علمي و معنوي فراواني بردم، خداوند سبحان بر درجات اين دو عالم با اخلاص و عالي مقام بيفزايد و ما را رهرو راهشان قرار دهد.
شاخه گلي از ملكوت – حجازي
امام رضا عليه السلام
يكي از شاگردان شيخ مي گويد: روزي خدمتشان عرضه داشتم كه اگر اجازه دهيد با هم به زيارت حضرت رضا عليه السلام مشرّف شويم؟ فرمودند: « اجازه ام دست خودم نيست!» ابتدا براي حقير اين مطلب قدري سنگين آمد كه چگونه ايشان مي فرمايند: اجازه ام دستم نيست، تا اين كه زماني گذشت، فهميدم كه بنده ( خدا) غير از اراده حقّ رأيي از خود ندارد و كارهايش منوط به اجازه و رضاي اوست. بعد از مدّتي دربارة اخلاص و زيارت آن وجود مبارك صحبت شد، فرمودند: « ما اگر براي خدا مشرّف شويم و جز رضاي خدا چيزي در نظر نباشد، حضرت از اين زاير پذيرايي ديگري خواهد نمود. يكي از سفرها كه بنده مشرّف شدم و جز خدا چيزي منظورم نبود، حضرت رضا عليه السلام چنان عنايتي نمود كه از كثرت محبّتش واله شدم و اگر اين محبّت شكلي داشت، برايت مي گفتم، ولي اگر بخواهي اين محبّت را به عين مشاهده و درك كني، خود را تزكيه و خالص كن تا ببيني بنده چه ديده ام!؟»
كيمياي محبت-ري شهري
امام رضا عليه السلام
مرحوم شيخ صدوق مي فرمايد: مردي از اهالي شهر بلخ با غلام خود به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام حركت نمودند، وقتي كه مشرف شدند وارد حرم مطهر شدند و مشغول زيارت شدند و بعد از فراغ از زيارت مرد بلخي به طرف بالاي سر ضريح مقدس امام رفت و مشغول نماز گرديد و امّا غلام به طرف پائين پاي قبر مبارك رفت و به نماز ايستاد و چون هر دو از نماز فارغ شدند سر به سجده نهادند، هر دو سجده را بسيار طول دادند ولكن مرد بلخي زودتر سر بلند كرد و ديد هنوز غلام در سجده است پس او را صدا زد، غلام فوراً سربرداشت و گفت: لبّيك يا مولاي. مرد بلخي گفت: « اُتريد الحرّيه». يعني آيا ميل داري كه آزاد شوي. غلام گفت: بلي. مرد بلخي گفت: انت حُرُّ لوجه الله تعالي. يعني من تو را در راه خداي تعالي آزاد كردم و از قيد بندگي خود خلاصت كردم و فلان كنيزم را هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد كردم و او را فلان مبلغ از مهر به ازدواج تو درآوردم و خودم نيز ضامن هستم كه آن مهر و صداق را به او برسانم و آن كه فلان ملكم را بر شما زن و شوهر و بر فرزندان شما نسل اندر نسل وقف كردم و اين امام بزرگوار را « اشاره به قبر مقدس علي بن موسي الرضا عليه السلام كرد» بر اين قضيه شاهد و گواه قرار دادم. فبكي الغلام: غلام از شنيدن اين سخن به گريه درآمد و قسم ياد كرد كه اكنون من در سجده بودم همين درخواست ها را از خداي تعالي كردم و از بركت صاحب اين قبر شريف به اين زودي مرا به حاجت و مقصد خود رسانيد.
داستان امام رضا ع - مير خلف زاده
امام رضا عليه السلام
يكي از زوّار حضرت رضا عليه السلام به نام شيخ محمد حسين كه طلبه بوده از عراق به قصد تشرّف به مشهد و زيارت قبر مقدس امام هشتم مسافرت مي كند، پس از ورود به مشهد مقدس دانه اي در انگشت دستش آشكار مي شود و سخت او را ناراحت مي كند، چند نفر از اهل علم او را به بيمارستان مي برند، دكتر جراح نصراني مي گويد: بايد فوراً انگشتش بريده شود وگرنه به بالا سرايت مي كند. جناب شيخ قبول نمي كند و حاضر نمي شود انگشتش را ببرند، طبيب مي گويد: اگر فردا آمدي بايد مچ دست بريده شود، شيخ برمي گردد و درد شدت مي كند، شب تا صبح ناله مي كند فردا به بريدن انگشت راضي مي شود. چون او را به بيمارستان مي برند جراح دست را مي بيند مي گويد بايد از مچ دست بريده شود، شيخ قبول نمي كند و مي گويد: من حاضرم فقط انگشتم بريده شود جراح مي گويد فايده ندارد و اگر الان از بند دست بريده نشود به بالاتر سرايت كرده و فردا بايد از كتف بريده شود. شيخ برمي گردد و درد شدت مي كند به طوري كه صبح به بريدن دست راضي مي شود چون او را نزد جراح مي آورند و دستش را مي بيند، مي گويد: به بالا سرايت كرده و بايد از كتف « شانه » بريده شود و از مچ دست فايده ندارد و اگر امروز از كتف بريده نشود فردا به ساير اعضاء سرايت مي كند و بالاخره به قلب مي رسد و هلاك مي شود. شيخ به بريدن دست از كتف راضي نمي شود و برمي گردد و درد شديدتر شده تا صبح ناله مي كند و حاضر مي شود كه از كتف بريده شود
لعن و سب در نگاه اسلام
https://makarem.ir/main.aspx?lid=0&typeinfo=1&catid=30748&pageindex=0&mid=254254
لعن و سلام;تجلی ولایت و برائت در زیارت عاشورا
https://hawzah.net/fa/Magazine/View/4892/6905/83191/%D9%84%D8%B9%D9%86-%D9%88-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AA%D8%AC%D9%84%DB%8C-%D9%88%D9%84%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%A6%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%88%D8%B1%D8%A7
از موانع تحول روحی:
👈. غرور و یاس
☑️نقش #دین در #تحول خواهی و تحول افرینی . و دین برنامۀ تحول افرین دارد
⬇️تحول یعنی رسیدن به #لذت بیشتر و #منفعت بیشتر و #قدرت بیشتر، یعنی همان #اتصال به منبع قدرت و لذت و منفعت یعنی خدا و گذشتن از #لذت کمتر یعنی #هوای نفس هست.
◀️ دو #مانع برای تحول روحی که عبارت است از
1 .غرور خوبان و
2. یاس بدان.
🔻اولین مانع بیشتر برای آدمهای #خوب پدید میآید.
گاهی برخی از خوبیهای انسان عامل توقف انسان هستند.
کوفیان #خوبانی که متوقف بر خوبیهای خودشان شدند و مغرور.
♾در نظام تربیتی و آموزشی، #تشویق فوری، #مانع بروز خلاقیت و نوآوری در فرزندان میشود.
تشویق یعنی توقف در خوبیها.
🔺دومین مانع که برای آدمهای معمولا به ظاهر بد دیده میشود #یاس هست.
اینکه من آدم نمیشوم و آب ازسرم گذشته، اینها ادبیات آدمهای مایوس از تحول هست در حالی که خدا گاهی #قصاب را با کلیم یکجا جمع میکند.
👥 بینام ونشانها در #کربلا نام و نشان گرفتند ناامید نباش.
برای اینکه خوبان مغرور نشوند نباید روی خوبیها خودشان حساب باز کنند، خوبیهای خودشان را ندید بگیرند، بگویند اینکه چیزی نیست
#منبرک_فاطمی
@fatemi222
ادامه👇👇👇
دو نمونه از ثروتمندان در قرآن
در قرآن دو نمونه از صاحبان ثروت و مکنت مطرح شده؛ یکى حضرت سلیمان علیه السلام و دیگرى قارون که یکى سرمایه و ثروت را از آنِ خدا مىدانست و آن را وسیله وصول به رضوان خدا قرار داد و دیگرى سرمایه را از آنِ خود مىدانست و آن را وسیله عیاشى و زرق و برق دنیا قرار داد.
بینش حضرت سلیمان علیه السلام در مورد سرمایه و مکنت این است:
« هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی أَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ »3 ؛ «این از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمایش کند که آیا شکر او را بجا مىآورم یا کفران مىکنم.» 4
قرآن
حضرت سلیمان هر چه دارد آن را به خدا نسبت مىدهد و خود را فقیر درگاه او مىداند.
ولى سرمایهدار دیگر بنام قارون که ثروتهاى زیادى انباشته وقتى حضرت موسى علیه السلام طبق فرمان خدا از او مطالبه زکات اموالش را مىکند، او با کمال غرور مىگوید:
« إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ »5 ؛ «این ثروت را در سایه دانشى که دارم بدست آوردهام.»
یعنى مدیریت من باعث شده، بنابراین سرمایه از خود من است و هیچکس حقى در آن ندارد. خداوند بر او غضب کرد و فرمود:
« فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ فَمَا كَانَ لَهُ مِن فِئَةٍ یَنصُرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَمَا كَانَ مِنَ المُنتَصِرِینَ»6 ؛ پس ما او و خانهاش را در زمین فرو بردیم و او گروهى نداشت تا او را در برابر عذاب الهى یارى کنند، و خود نیز نمىتوانست خویشتن را یارى دهد.
مترف در قرآن
در قرآن کلمه «مترف» در شکلهاى مختلف آن هشت بار آمده است. مترف از مادهى ترفه (بر وزن لقمه) به معنى فزونى نعمت است که صاحبش را غافل و مغرور و مست کند، به گونهاى که طغیان نماید.
به عنوان مثال در آیه 34 سبأ مىخوانیم:
« وَمَا أَرْسَلْنَا فِی قَرْیَةٍ مِّن نَّذِیرٍ إِلَّا قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُم بِهِ كَافِرُونَ » ؛ ما در هیچ شهر و دیارى پیامبر انذار کنندهاى نفرستادیم مگر اینکه مترفین (مستشدگان از ناز و نعمت) گفتند: ما به آنچه شما فرستاده شدهاید کافر هستیم .
در قرآن این گونه ثروت که موجب مستى و غرور شود و زمینهساز گناهان گردد زشت شمرده شده و صاحبان اینگونه سرمایهها شدیداً مورد هشدار و اخطار خداوند قرار گرفتهاند چنانکه مىخوانیم:
« وَكَم مِّن قَرْیَةٍ أَهْلَكْنَاهَا فَجَاءهَا بَأْسُنَا بَیَاتًا أَوْ هُمْ قَآئِلُونَ » 7
«و چه بسیار از (مردم) شهرها و آبادىهایى را به هلاکت رساندیم که زندگى را با سرمستى و غرور گذرانده بودند، این خانههاى آنها است که (ویران شده) و بعد از آنها جز اندکى کسى در آن سکونت نکرد.»
و در آیه نخست سورهى تکاثر مىخوانیم:
«الهاکم التّکاثُر» ؛ «تفاخر و فزونطلبى شما را سرگرم و غافل ساخت.»
رسول اکرم صلى الله علیه وآله فرمودند:
«التکاثر فى الاموال جمعها من غیر حقها و منعها من حقها و شدها فى الاوعیة»8 ؛ تکاثر در اموال انباشتن ثروتهاى نامشروع و خوددارى از اداى حق آن و اندوختن در خزانهها و صندوقها است