تکلیف بزرگ
💐🍃🌿🌼🍃🌾🌸🍁🌱🌼؛ (اللهم الیک افضت القلوب ) 🌻 برگی از #نهج_البلاغه 🌻 #حکمت حکمت 0️⃣3️⃣ ✅پرهيز
💐🍃🌿🌼🍁🍂🌸🍃🌿💐؛
(اللهم الیک افضت القلوب )
🌻 برگی از #نهج_البلاغه
🌻 #حکمت 1️⃣3️⃣
#قسمت_اول
💌 و درود خدا بر امیرمومنان ،از ايمان پرسيدند، اینطور پاسخ دادند
1️⃣ شناخت پایه های ایمان:
🌼 ايمان بر چهار پايه استوار است،
۱_ صبر
۲_ يقين
۳_عدل
۴_ و جهاد
و اما #صبر نيز بر چهار پايه قرار دارد.
🌼 شوق
🌼 هراس
🌼 زهد
🌼انتظار
🌸 آن كس كه اشتياق بهشت دارد
⬅️شهوتهايش كاستي گيرد،
🌸 و آن كس كه از آتش جهنم مي ترسد
⬅️ از حرام دوري مي گزيند،
🌸و آن كس كه در دنيا زهد مي ورزد،
⬅️مصيبتها را ساده پندارد،
🌸 و آن كس كه مرگ را انتظار مي كشد
⬅️در نيكی ها شتاب مي كند.
#نهج_البلاغه #حکمت31
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#ستاد_نهضت_پیشرفت_بانوان_شهرستان_گناباد
💐🍃🌿🌸🍁🍂🌼🌱🌾💐
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
🔰 #قسمت_اول
نمازخوان شدن! به همین سادگی، به همین خوشمزگی...
✍ گوشه دانشکده مون یه نمازخونه نقلی وجود داره. من رو تا تو دانشکده ول میکردی، میرفتم اون تو!
یا مینشستم یا میخوابیدم یا تکلیف هامو انجام می دادم یا خدایی نکرده نمازی چیزی میخوندم...😅
با دو سه تا از رفقا همیشه با هم بودیم، یکی شون که به معنای واقعی تارک الصلاة بود و یکی شون از اینا که نمازشون ماکزیمم ٢دقیقه طول میکشه😩
خلاصه، از اونجایی که من اکثرا کار و بارام رو میبردم توی نمازخونه انجام میدادم و اونجا هم جای دنج و خلوتی بود، این رفقا هم تا یه حدی عادت کرده بودن بیان تو نمازخونه بشینن و... (البته یادمه اولاش یه ذره اکراه داشتن)
یه نماز جماعت ظهری هم برقرار بود که با حضور حداقلی خواص که نصفشون هم کارکنان بودن سر پا بود!
البته چه میشه کرد، دانشکده هنر بود دیگه!! (آدم رو رعد و برق بگیره، جو هنری نگیره).
امام جماعتش یه عادت خوبی که داشت، این بود که بعد نماز با همه ی کسایی که اونجا بودن دست می داد و می گفت: قبول باشه🤝
یه بار هم با این رفیق تارک الصلاتمون که اونجا نشسته بود دست داده بود، رفیقمون هم حس جالبی بهش دست داده بود😄😎
آره خلاصه، داستان امر به معروف ما از اینجا شروع شد که یه دفعه قبل نماز با این رفیق تارک الصلاتمون نشسته بودیم و حرف می زدیم، بحث پیش اومد؛ بهش گفتم:
+تو بالاخره چیکاره ای؟!
_ با خنده گفت: ببین! من کلا تو فاز آزادیام! تو فیس بوکم نوشتم: آزاد یکتاپرست! (یه چیز تو این مایه ها به انگلیسی...)
+منم تو یه فازی که اصلا به فکرم خطور نمی کرد الان بخوام تاثیری چیزی بذارم، همین طوری دورهمی برگشتم گفتم: یکتا پرست؟! لااقل بپرست!
_ یه دفعه جا خورد و با یه لحن خنده ای گفت: نماز رو می گی؟😅
+منم فقط با یه حرکت کله گفتم: آره.
دیگه هیچ چیز نگفتم. نماز جماعت شروع شد و ایستادم به نماز؛ مثل بقیه، بعد از چند دقیقه یه نفر اومد کنارم وایستاد و گفت: الله اکبر، می شناختمش، همین رفیقم بود که چند دقیقه پیش داشتیم با هم صحبت می کردیم. به همین سادگی، به همین خوشمزگی... نماز خوند 👏
فهرست مباحث تکلیف_بزرگ
https://eitaa.com/fatemi5/2772