eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
486 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
191 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد. شهید #زین_الدين به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
#کتاب فصل سوم کتاب خاطرات برادر جانباز سعید #بلوری از گردان تخریب لشگر۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه وآله شروع شد. بعد از رفتن مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح حاج محمد #صباغیان فعالیت گروه همچنان با قدرت ادامه دارد. محتاج دعای خیر همه بزرگواران هستیم.
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 2️⃣1️⃣ فصل چهارم جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را میدانست، اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد. جعفر اسم بچه سوم را مهری گذاشت و اسم بچه چهارم را مادرم مینا گذاشت. بچه پنجم را جعفر، شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ششم را میترا گذاشت. من هم نه خوب می گفتم و نه بد. دخالتی نمیکردم. وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند، برایم کافی بود. مادرم نام میترا برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت: مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر درآن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا گذاشتید، چه جوابی می دهید؟ . من میخواهم مثل زینب(سلام الله عليها) باشم. میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. برای همین، من نمی توانم حتی از بچگی هایش هم که حرف میزنم به او میترا بگویم. برای من مثل این است که از اول، اسمش زینب بوده است. زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه سر داشتم. در همه سال هایی که در آبادان زندگی کردم. نابابایی ام مثل پدر، و حتی بهتر، به من و بچه هایم رسیدگی میکرد. او مرد مهربان و خدا ترسی بود و من واقعا دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم، بابایم به مادرم می گفت: کبری در خانه شوهرش مجبور است هرچه هست بخورد، اما اینجا که می آید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوت بگیرد. دور خانه های شرکتی، شمشادهای سبز و بلندی بود. بابایم هروقت که به خانه ما می آمد، در میزد و پشت شمشادها قایم می شد. در را که باز می کردیم، می خندید و از پشت شمشادها در می آمد. همیشه پول خرد در جیب هایش داشت و آن ها را مثل نذری به دخترها میداد. بابایم که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حاج_حسین_یکتا هر چقدر به بالای قله‌ #ظهور نزدیڪ میشیم هوا ڪم میشه دیگه به شُشِ هر ڪسی #نمیسازه! بی هوا میخرن، بی هوا می بَرَن، بی هوا میاد! خیلے حواستونُ جمع ڪنید؛ میزان #هواےِنَفسِ #اللهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج 🌿🌿🌿 #صباغیان چه بی هوا هوای رفتن کرد. دلمان هوای روزهای با تو بودن را دارد ای منتظر ظهور بر معبر شهادت دگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
کارهایی را که احساس می کنیم صد در صدش برای خواست خودمان است انجام ندهیم بلکه کارهایی را انجام بدهیم که دست کم #یک-درصد آن #برای_خدا باشد و از خدا بخواهیم بابت همین یک درصد #خالص، بقیه کارهایمان را هم درست کند. شهید دکتر عبدالحميد #دیالمه
#پیام می گفتند سنش به جبهه نمی خورده برا همین هم نرفته! در صورتیکه #صباغیان متولد ۱۳۵۰ بود یعنی اواخر جنگ ۱۷سالش بوده. برا این نرفت به جبهه چون مادرش راضی نبود خیلی مقید بود به کسب رضایت مادر و پدرش هرکاری هم میکرد تا رضایتشون رو جلب کنه هرچند نرفت جبهه تا چهار تا تیر در بکنه ولی شد #سردار_جنگ_نرم. بلد بود چه کاری بکنه تا آخرش شهدا قبولش بکنند
۱۶ تیرماه ۹۶ آخرین زیارت حرم امام رضا علیه السلام در مراسم تقدیر از خادمان اربعین ۹۵ یکسال گذشت از اذن دوباره خدمت اربعین. برات خادمیت خونین مُهر شد حاجی. زیارت قبول. اکنون تمثال تو را از پشت پنجره مدال خادمیت قاب نگاه می کنیم #آمده_ام_ای_شاه_پناهم_بده
۱۶ تیرماه ۹۶ آخرین زیارت حرم امام رضا علیه السلام در مراسم تقدیر از خادمان اربعین ۹۵ یکسال گذشت از اذن دوباره خدمت اربعین. برات خادمیت خونین مُهر شد حاجی. زیارت قبول. اکنون تمثال تو را از پشت پنجره مدال خادمیت قاب نگاه می کنیم #آمده_ام_ای_شاه_پناهم_بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قسمت 3⃣1⃣ فصل چهارم مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابایم داده بود عمل کرد . خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه، جنازه بابایم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد . آن زمان، یعنی سال ۴۷، یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. مادرم بعد از دفن بابایم در نجف، به زیارت ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت. تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود. برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب می خوردم . حال بدی داشتم افسرده شده بودم زینب که یک سالش بود ، یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص ها را خورد . به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند . دکترها معده زینب را شست و شو دادند . یکی دو روز او را بستری کردند . خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد . او پوست و استخوان شده بود هرروز برای ملاقات به بیمارستان میرفتم و نزدیک برگشتن، بالای گهواره اش مینشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم . بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم از دست دادن بابایم عادت کردم . مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه او تفریح و دلخوشی من و بچه هایم بود. بعد از مرگ بابایم، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید . این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش، سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود . هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه مادرم میرفتیم . هرچند وقت یک بار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد. باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود ، سینما داشت بلیط سینمایش ۲ ریال بود. ماهی یکبار می رفتیم بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دخترها هم ردیف عقب می نشستیم و فیلم می دیدیم من همیشه چادر سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم ، پیش من درآوردن چادر گناه بزرگی بود. ادامه دارد...