خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 4️⃣1️⃣
فصل چهارم
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام «بی بی جان» داشت که در منطقه کارمندی شرکت نفت، بٍرٍیم، زندگی می کرد. ما سالی یک بار در ایام عید به خانه آنها می رفتیم و آنها هم در آن ایام یک بار به خانه ما می آمدند و تا سال بعد و عید بعد، رفت و آمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها کفش هایشان را درآوردند، اما بی بی جان به بچه ها گفت:لازم نیست کفش هایتان را دربیاورید. بچه ها هم با تعجب، دوباره کفش هایشان را پا کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم. اولین باری هم که قرار بود آنها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودربایستی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید. تا مدت ها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمیکرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. یک روز به جعفر گفتم: اگر یک میلیون هم به من بدهند، چادرم را درنمی آورم. اگر می بینی قیافه من کسر شان داره من خانه دختر عمه ات نمی آیم. جعفر بعد از این حرف، دیگر به چادر من ایراد نگرفت.
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به من داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه 6 فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد (قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی در ایستگاه 6 ردیف 234 که سه تا اتاق داشت. ما در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. چه عشقی می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم. خودم خواهر و برادر نداشتم. وقتی می دیدم که چهار تا دخترهایم باهم عروسک بازی میکنند، لذت می بردم و به آنها حسودی ام می شد و حسرت میخوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم.
ادامه دارد...
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
#وصیت_شهید
💠خدايا!
اگر مےدانستم بامرگ من يک دختر در دامان حجاب میرود
حاضر بودم هزاران بار بميرم تاهزاران دختر در دامان حجاب بروند
#شهید_برونسی
#هفته_حجاب
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
✍ #وصیت_شهید_حججی_بہ_بانوان
🌸 از همه ے خواهران عزیزم و از همه ے زنان امت رسول اللہ مےخواهم روز بہ روز حجاب خود را تقویت ڪنید ،
🌺 مبادا تار مویـے از شما نظر نامحرمے را بہ خود جلب ڪند ؛ مبادا رنگ و لعابـے بر صورتتان باعث جلب توجہ شود ؛ مبادا چادر را ڪنار بگذارید ...
🌸 همیشه الگوے خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید ؛
🌺 همیشہ این بیت شعر را بہ یاد بیاورید ، آن زمانے ڪہ حضرت رقیہ سلام اللہ خطاب بہ پدرش فرمودند :
👈 « غصہ ے حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوختـہ اما بہ سرم هست هنوز ... »👉
📜 فرازی از وصیتنامہ شهید بی سر مدافع حرم شهید محسن حججی
#سالروزولادتش
#روزحجاب_وعفاف
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
@dararezooyeshahadat
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
.
. #حجاب
#امام_حسین
#شهدا
#صباغیان
دیروز دو بار خاطره مجروحیت حاجی را برای حجاب توی کانال گذاشتیم ولی فقط عکس ارسال و متن پاک شد!!! نیت کردیم دیگر ننويسيم حاجی نمی خواهد.
شب این پیام آمد👇👇👇
#پیام
چهل روز مونده بود به محرم،
کربلا بودم
نزدیک اذان مغرب رو به روی گنبد امام حسین وایسادم، دستمو آوردم بالا.
اون روزا همه آرزوم این بود که همون #نگاه_ارباب به حر و رسول ترک و علی گندابی و... نصیب منم بشه.
#نیت_کردم مثل اونا به احترام ارباب از یکی از #گناهام_بگذرم
گفتم دو ماه محرم و صفر به عشق شما #چادر_سرم_میکنم، کمکم کنید که بتونم.
اون موقع سخترین کار همین بود واسم، منی که عادت کرده بودم به بی حجابی، منی که مارک و نوع و رنگ لباسام و ست کردنشون از هرچیزی واسم مهم تر بود ...
محرم شروع شد به عشق ارباب چادر سرم کردم، به نیت دو ماه، نمیگم اولش راحت بود ولی عشقی که توو وجودم بود تمام سختیارو شیرین میکرد واسم...
یک ماه از روزای عشق بازی من و چادرم و امام حسین گذشت، اینبار واسه اربعین قسمتم شد زیارتشون،خوشحال از عهدی که بسته بودم، میرفتم که به ارباب بگم چهل روز گذشت و من تونستم سر قولم بمونم وقتی رسیدم رو به روی گنبد
بهشون گفتم این چادر هدیه شما بود به من
همه روزا و ماه های زندگیم متعلق به شماس نه فقط محرم و صفر...
بهم لیاقت همراهی بدید .... .
.
توو همون ایام بود که شهیدی با منسب خادمی مهمون ارباب شد #خادم_الحسین #شهید_حاج_محمد_صباغیان
و بعد ها دستگیر و راه نمای من تا شاید پرواز را از او یاد بگیرم و روزی با شهادت احسن الحال شوم...
شهیدی که تا قبل از آن برای امر به معروف و نهی از منکر جانباز این مهم شده بود...و حالا کنار ارباب پدرانه راه را نشانم میدهد و از تمام غفلت هایم بیدارم میکند...
در خواب دیدم که وصیتی با صدای حاجی گوش میدهم و مینویسم،تمام وصیت از چادر گفتن و در آخر این جمله رو تاکید کردن : #یادت_نره_چادر_امانته....
از خواب پریدم و متعجب از اینکه من که چادر سرم میکنم چرا همچین خوابی دیدم
و فهمیدم او برایم خیر کثیر میخواهد و کمال بندگی...
.
نمیدونم چقد موفق بودم توو این زمینه
نمیدونم چقد تونستم اعمالم رو برسونم به حرمت و جایگاه چادرم... ولی تمام دعام اینه که شرمنده این امانت حضرت زهرا نشم...
روز حجاب و عفاف مبارک
#چادر_انتخاب_من_است
.
.
سیاهی اش...
بلند ی اش،
گرمایش
آرامش محض است❣
مشکی بودنش
آبی ترین
آسمان من است.💙 همین که دارمش..
لذت داردونعمت بزرگیست..⛱ زینتم را میگویم چادر
#چادر_من
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
احسنت بر این خادم که صبر کرد لطف ارباب حرف اول باشد نه نوکری او.
🔴 تشرف و بیعت این خواهر بزرگوار را بر پیروی راه حسین بن علی علیه السلام تبریک می گوییم و دعای خیرمان را بدرقه راهش می کنیم با تقدیم شاخه های گل از جنس صلوات.🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💐
@fatholfotooh
rec_۱۸۰۷۱۳_۱۹۴۰۵۲.amr
1.35M
صحبت های حاج حسین #یکتا در مراسم #رونمایی #کتاب #مربعهای_قرمز
خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس
جمعه ۲۲ تیرماه
ماهی یکبار بچه های مدرسه جبل عامل را جمع می کرد می رفتند و زباله های شهر رو جمع آوری میکردند. می گفت: با این کار، هم شهر تمیز میشه هم غرور بچه ها میریزه.
شهید مصطفی #چمران
🍃🍃🍃🍃🍃
ما چه می کنیم تا غرورمان بریزد⁉️
چه کاری که هم نفع شخصی داشته باشد هم منفعت جمعی⁉️
غرور داریم⁉️
خودبینی⁉️
تکبر⁉️
یه فکری به حال خودمان کنیم⬅️ #اهل_عمل_باشیم
امشب شب اول ماه ذی القعده تا شب عید #قربان، چهل روز
#تمرین
💢💠 در هر تمرین از مقدار کم شروع کنیم ولی مستمر💢💠
تا به حال ۲۸ کار عملی را تمرین کردیم عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند از تمرین آخر شروع کنند
#تمرین_اول
استفاده از #عکس_شهدا در محیط های مختلف
#تمرین_دوم
گرفتن #جای_معنوی در مجالس اباعبدالله برای شهدا
#تمرین_سوم
استفاده صحیح از #نان و #اسراف_نکردن
#تمرین_چهارم
#رساندن افراد با وسیله نقلیه
#تمرین_پنجم
#سلام_روزانه_به_اهل_بیت
#تمرین_ششم
#رضایت_خدا_در_کارها
#تمرین_هفتم
بیشتر اوقات #باوضو باشیم.
#تمرین_هشتم
توجه به #وقت_اذان
#تمرین_نهم
توجه به #نماز_اول_وقت
#تمرین_دهم
#نماز_جماعت در هفته #یک_نماز_را_به_جماعت_بخوانیم.
#تمرین_یازدهم
#توجه_به_نمازی که می خوانیم.
#تمرین_دوازدهم
#لبخند_زدن
#تمرین_سیزدهم
#یک_دوست_شهید پیدا کنیم.
#تمرین_چهاردهم
وصیت شهدا#برادرم_نگاهت
#خواهرم_حجابت
#تمرین_پانزدهم
#اسراف نکردن در #آب
#تمرین_شانزدهم
هنگام #اذان هر کجا که هستید #اذان_بگویید
#تمرین_هفدهم
ایام فاطمیه🏴#جای_معنوی به نیت شهدا
#تمرین_هجدهم
هر سفره #هفت_سین یک #ستاره (عکس شهید)
#تمرین_نوزدهم
#۱۴روز_نوروز توسل به #۱۴معصوم
#تمرین_بیستم
#دیدار_خانواده_شهدا
#تمرین_بیست_یکم
#عهد_با_صاحب_الزمان عجل الله فرجه (مانع ظهور نباشیم)
#تمرین_بیست_دوم
#کالای_خارجی_نمی_خريم
#تمرین_بیست_سوم
#ثواب_تلاوت_قرآن_به_شهدا و جای معنوی
#تمرین_بیست_چهارم
#مطالعه_با_تفکر زندگی شهدا
#تمرین_بیست_پنجم
#نیت در کارها رضای خدا
#تمرین_بیست_ششم
#بی_توقع
#تمرین_بیست_هفتم
#دستمال_اشک بر حسین علی
#تمرین_بیست_هشتم
#در_لحظه_زندگی_کردن
#وظیفه_شناسی
#تمرین_بیست_نهم #غرور_ممنوع⛔️
♦️♦️ مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح که یکی از مدیران کانال فتح الفتوح بود برادر جانباز حاج محمد #صباغیان در طراحی این تمرین ها نظر داشتند
ان شاءالله #ادامه_راه برایشان صدقه جاریه باشد.
#اهل_عمل_باشیم
@fatholfotooh
گروه آموزشی راهیان نور را سال ۸۰ راه انداختیم یکی از درس ها آشنایی با هنر در دفاع مقدس بود و حاجی توانست شاخص ترین هنرمند را پیدا کند⬅️ #سعید_جانبزرگی.
زمان کلاس که شد فهمیدیم از حضورش محروم هستیم و چندی بعد به فیض شهادت رسید (۲۲ تیرماه ۸۱). با تشکیل گروه تحقیقاتی فتح الفتوح، حسرت دیدار استاد را در برگ برگ خاطراتش جستجو کردیم و کتاب #طواف_چشم در سال ۸۸ منتشر شد.
شادی روح شهید جانبزرگی صلوات.🌷
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خوابی که دختر شهید دید و هدیهای که چند روز بعد از طرف پدرش آمد
🕊شادی روح شهیدمدافع حرم #محسن_الهی #صلوات
🌸ولادت حضرت معصومه(س)و روز دختر بر #دختران_شهدا مبارک باد
@tafahoseshohada
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
4_6032654705400742190.mp3
6.25M
📢 حاج محمودکریمی- اذن دخول حرم تو یا زینبه
🌺 میلاد حضرت فاطمه معصومه(س)
🌹اینجا معراج شهداست👇
@tafahoseshohada
#شلوار_بسیجی
در چادر فرماندهی گردان،کنار محمد نشسته و صحبت می کردیم. ناگهان یکی از بسیجی های گردان وارد شد و با عصبانیت بدون سلام و احترام گفت: "آقای اسلامی نسب! شلوار من پاره شده. تدارکات می گوید ما شلوار نداریم. وظیفه شماست برای من شلوار تهیه کنید!"
من از این بی ادبی سرخ شده بودم، اما محمد با لبخند 😊گفت:"برادر،شما برو شلوار شخصی ات را بپوش، این شلوار پاره را هم بیاور تا من به شما شلوار بدهم!"👖
متعجبانه به فکر فرو رفتم. چون توی چادر فرماندهی شلوار اضافه نداشتیم.
چند دقیقه بعد بسیجی در حالی که شلوار پاره را در دست داشت، وارد چادر ما شد و شلوار را به سمت محمد گرفت.
محمد بلند شد و گفت: "برادر،شما اینجا منتظر باش!"
رفت پشت پرده ای که میان چادر زده بودیم . من آن سمت پرده را می دیدم؛ محمد شلوار خودش که نو و مرتب بود را درآورد، شلوار پاره بسیجی را به پا کرد. بدون اینکه از پشت پرده بیرون بیاید، شلوار را به سمت بسیجی گرفت و گفت: " بفرما برادر.این هم شلوار!"
بسیجی درحالی که لبخند رضایت روی صورتش نقش بسته بود، بدون اینکه بداند شلوار فرمانده را توی دست دارد ، از چادر فرماندهی خارج شد. بسیجی که رفت، محمد از پشت پرده بیرون آمد و سر جای قبلی اش نشست.
چند دقیقه بعد سر وکله مسئول تدارکات گردان پیدا شد. یاالله گفت و کنار ما نشست. هنوز آرام نگرفته بود که چشمش به جای پارگی و وصله های روی شلوار محمد افتاد.
با تعجب گفت: "آقای اسلامی نسب! چرا اطلاع ندادید برای شما از تدارکات شلوار بیاورم؟"
سریع بلند شد و رفت سمت واحد تدارکات و یک شلوار نو برای محمد آورد و برای کاری از چادر فرماندهی خارج شد.
محمد هم شلوار نو را پوشید و شلوار پاره را تا زده گوشه ای گذاشت.
هنوز ساعتی از رفتن بسیجی نگذشته بود که چهره دوست داشتنی یک بسیجی دیگر در ورودی چادر نقش بست. با شرم گفت: "آقای اسلامی نسب،شلوار من هم پاره است!"
محمد با مهربانی گفت:"برادر، شما هم شلوار شخصی ات را بپوش،این شلوار پاره را بیاور!"
دوباره همان ماجرا تکرار شد. محمد شلوار پاره بسیجی را به پا کرد، بسیجی شلوار نو فرمانده را گرفت.
شادی روح شهید محمد #اسلامی_نسب صلوات.🌷
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
ماهی یکبار بچه های مدرسه جبل عامل را جمع می کرد می رفتند و زباله های شهر رو جمع آوری میکردند. می گ
#تغییر
از دیشب شروع کردم با کسی که از روی غرور و تکبر بهش پیام نميدانم و زنگ نمی زدم تماس گرفتم.
تازه آدم میفهمه که چقدر غرورهای کوچک و بیجا داره
ان شاءالله رهرو راه شهدا باشيم.
#تغيير
برای اینکه غرورم شکسته بشه دستشویی خانه مادرم را شستم تا حالم گرفته بشه
#تغییر
بعضی وقتها از روی غرور فکر میکردم خیلی کارها در شءان من نیست و پيشقدم نمیشدم ولی امروز این بست را شکستم و انجام دادم
خیرات حاج آقا صباغیان
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت5️⃣1️⃣
فصل چهارم
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و دخترهایم لباس های راحتی خانه را می دوخت. برای چهارتا دخترم با یک رنگ، سری دوزی میکرد. بعدها مهری که بزرگترین دخترم بود و سلیقه خوبی داشت، پارچه انتخاب می کردو به سلیقه او، مادربزرگش لباس ها را می دوخت. مادرم خیلی به ما میرسید. هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می امد. او لر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. دلش نمی آمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد.
بابای مهران، پانزده روز یک بار از شرکت نفت حقوق می گرفت، حقوق را دست من می داد و من باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی میدادم.
می گفتم این ها پسراند توی کوچه و خیابان میروند، باید در جیب شان پول باشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند. گاهی پس از یک هفته، خرجی تمام می شد و باید جواب بابای مهران را هم میدادم.
مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود. به مهران که خیلی میرسید. زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود، کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی را بادقت گوش می کرد و لذت می برد. مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود. هروقت مادرم به خانه ما می آمد، زینب دور و برش می چرخید تا خوب حرف های او را گوش کند.
بابای بچه ها از ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می زد و ۵ بعدازظهر برمی گشت.. روزهای پنجشنبه نیم روز بود، ظهر از سرکار برمی گشت. او در باغچه خانه، گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان، سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه می چیدیم و استفاده می کردیم. حیاط خانه ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط میخوابیدیم. تا بعد از به دنیا امدن شهرام، کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان هایش بالای چهل درجه بود. بعدازظهرها آب شط را توی حیاط باز میکردم، زیر در را هم میگرفتم؛ حیاط پر از آب می شد. این آب تا شب توی حیاط بود. بااین روش، زمین سیمانی حیاط خنک می شد.
ادامه دارد...
دل که تنگ شود بوی یوسفش را از سمت معراج برگشتگان تمنا میکند
اینجا معراج زمینی در محفل به معراج رسيدگان آسمان است.
اینجا دل آرام میگیرد
چشمها شسته میشود
راه نفس باز میشود
و دستانت متبرک میشود به تقدس نام اهل بیت علیهم السلام منقوش بر تابوتها
و قصه تابوتها راز غصه کسانی است که روزی در کنار تابوتی نشستند و هیچوقت فاش نمیشود مگر آنکه نوبت نشستن کنار آن یا خوابیدن درون آن برسد
نسأل الله منازل الشهدا
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
گمنامی.mp3
16.13M
مداحی شهدای گمنام به مناسبت ورود شهدا به معراج شهدای تهران
اینجا معراج شهداست
@tafahoseshohada
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
👆به برکت وجودهمین جوانان بودکه حتی یک وجب از خاک کشورمان کم نشد و در برابر تجاوز نظامی دشمن ایستادیم و پیروز شدیم
امروز نیز اعتماد به جوان ها راه حل عبور از مشکلات اقتصادی کشور است
📝سالروزپذیرش قطعنامه۵۹۸ وپایان جنگ تحمیلی
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
#پیام
بعضی ها « #فرمانده_بودن» گویی در خونشان است #صباغیان یکی از آنها بود. نه اینکه فقط عادت به فرمان دادن داشت و بقیه عادت به اطاعت کردن. محمد همواره خودش اولین کسی بود که در میدانِ عمل آستین همت را بالا می زد و بقیه پشت او حرکت می کردند. این گونه بود که ما نه از سر عادت که با جان و دل او را بعنوان فرمانده قبول داشتیم و از او اطاعت می کردیم.
#خداحافظ_فرمانده
#به_امید_دیدار_فرمانده
#پیام
دلم که میگیرد فرقی نمیکند کدام روز از هفته هست
راه میوفتم به سمتی که جاذبه اش دلم را میکشاند،همانجا که برایم بوی کربلا دارد...
آزادگان را تا انتها میروم
تابلو حرم مطهر را میبینم و بعد دو راهی که یکی از تابلوهایش نوشته قطعه شهدا
و بعد هم باب الشهدا...
از همان اول شروع میشود نجوای دل
یک به یک قاب عکس ها و پرچم های ایران و پرچم های مشکی یا حسین
عجب یارانی دارد ارباب
عجب مردانی
جلوتر میروم و میرسم به یادمان گردان ۲۷محمد رسول الله و بعد هم میرسم به مزار پدرترین شهید...
نگاه میکنم به پرچم زرد یا مهدی ادرکنی بالای مزارشان،اول سلام میدهم به پسر زهرا و بعد هم سلام میدهم به شهیدی که عبدالزهراست...
جلوتر میروم
میخوانم شعری را که تمام حسرت و آرزویم است:
بـــــایــــــدگــــــذشتــــن از دنیـــــــــــا بـــــــــه آســــــــــانـــــــی
بـــــایــــــد مهیـــــــــا شــــد از بهـــــــــــــــــرقــــــربــــــــانـــــــی
بـــــاچهــــــره خـــــــــونیــــــــــــــــن، ســــوی #حسیـــــن رفتــــن
زیبـــــــــــــابُــــــــوَد زیـــــــــن ســـــــان، معـــــــراج انســـــانــــی
نام ارباب را به روی مزار که میبینم دلم میلرزد
بغضی که راه گلویم رابسته بود حالا از چشمانم راه فرار پیدا کرده،
عجب حالیست،حال دلتنگی و عجب غمیست درد دوری...
دلم کربلا میخواهد خادم الحسین
شما بگو ، چه شد
تولد حضرت معصومه سلام الله عليها که شد گفتیم حاجی شما احترام دارید. اجدادتان قمی هستند اگر بودی پابوس خانم میرفتیم و ما آمدیم زیارت. دلتنگ روزهای دیگر دهه کرامت بودیم ای سفیر امام رضا علیه السلام .
و حالا پیام ها می آید که هر روز مسافری خستگی جانش را به طراوت روح میبری از تن. همه روزهای هفته کسی به دیدارت آمده، یکی اولین بار، کسی از مضجع حضرت معصومه با هدیه سوره یس در حرم ، دیگری نتوانسته تا پنج شنبه تاب بیاورد و آن نفر دیگر، می گفت تو را دیده است اما اینجا نه، در کربلا
الحمدلله علی کل نعمة