هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 2️⃣1️⃣
فصل چهارم
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را میدانست، اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد. جعفر اسم بچه سوم را مهری گذاشت و اسم بچه چهارم را مادرم مینا گذاشت. بچه پنجم را جعفر، شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ششم را میترا گذاشت. من هم نه خوب می گفتم و نه بد. دخالتی نمیکردم. وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند، برایم کافی بود.
مادرم نام میترا برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت: مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر درآن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا #میترا گذاشتید، چه جوابی می دهید؟
#من_دوست_دارم_اسمم_زینب_باشد. من میخواهم مثل زینب(سلام الله عليها) باشم. میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. برای همین، من نمی توانم حتی از بچگی هایش هم که حرف میزنم به او میترا بگویم. برای من مثل این است که از اول، اسمش زینب بوده است.
زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه سر داشتم. در همه سال هایی که در آبادان زندگی کردم. نابابایی ام مثل پدر، و حتی بهتر، به من و بچه هایم رسیدگی میکرد. او مرد مهربان و خدا ترسی بود و من واقعا دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم، بابایم به مادرم می گفت: کبری در خانه شوهرش مجبور است هرچه هست بخورد، اما اینجا که می آید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوت بگیرد. دور خانه های شرکتی، شمشادهای سبز و بلندی بود. بابایم هروقت که به خانه ما می آمد، در میزد و پشت شمشادها قایم می شد. در را که باز می کردیم، می خندید و از پشت شمشادها در می آمد. همیشه پول خرد در جیب هایش داشت و آن ها را مثل نذری به دخترها میداد.
بابایم که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
ادامه دارد...
#حاج_حسین_یکتا
هر چقدر به بالای قله #ظهور نزدیڪ میشیم
هوا ڪم میشه
دیگه به شُشِ هر ڪسی #نمیسازه!
بی هوا میخرن،
بی هوا می بَرَن،
بی هوا میاد!
خیلے حواستونُ جمع ڪنید؛
میزان #هواےِنَفسِ
#اللهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج
🌿🌿🌿
#صباغیان چه بی هوا هوای رفتن کرد. دلمان هوای روزهای با تو بودن را دارد ای منتظر ظهور بر معبر شهادت
دگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
#پیام
می گفتند سنش به جبهه نمی خورده برا همین هم نرفته!
در صورتیکه #صباغیان متولد ۱۳۵۰ بود یعنی اواخر جنگ ۱۷سالش بوده.
برا این نرفت به جبهه چون مادرش راضی نبود
خیلی مقید بود به کسب رضایت مادر و پدرش
هرکاری هم میکرد تا رضایتشون رو جلب کنه
هرچند نرفت جبهه تا چهار تا تیر در بکنه ولی شد #سردار_جنگ_نرم.
بلد بود چه کاری بکنه تا آخرش شهدا قبولش بکنند
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 3⃣1⃣
فصل چهارم
مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابایم داده بود عمل کرد . خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه، جنازه بابایم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد . آن زمان، یعنی سال ۴۷، یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. مادرم بعد از دفن بابایم در نجف، به زیارت ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت.
تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود. برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب می خوردم . حال بدی داشتم افسرده شده بودم زینب که یک سالش بود ، یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص ها را خورد . به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند . دکترها معده زینب را شست و شو دادند . یکی دو روز او را بستری کردند . خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد .
او پوست و استخوان شده بود
هرروز برای ملاقات به بیمارستان میرفتم و نزدیک برگشتن، بالای گهواره اش مینشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم . بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم از دست دادن بابایم عادت کردم . مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه او تفریح و دلخوشی من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابایم، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید . این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش، سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود . هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه مادرم میرفتیم .
هرچند وقت یک بار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد.
باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود ، سینما داشت بلیط سینمایش ۲ ریال بود.
ماهی یکبار می رفتیم بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دخترها هم ردیف عقب می نشستیم و فیلم می دیدیم من همیشه چادر سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم ، پیش من درآوردن چادر گناه بزرگی بود.
ادامه دارد...
#پیام
ما در ماه رمضان ۱۱ ختم قرآن کردیم و حاجی در همه آنها شریک بود
از زمان رفتنشان تا امروز برايش هر روز یس، زیارت عاشورا میخوانیم.
در مشهد مقدس نایب الزیاره اش خواهیم بود.
#پیام
در ماه رمضان برای پسر شهيدم یک ختم قرآن کردم برای پسر دیگرم #محمد_صباغیان هم یک قرآن. او مثل پسرم هست. بعد از ماه رمضان هم برایش قرآن دیگری ختم کردم.
او هر وقت از نزدیک منزل ما رد می شد برایم خرید می کرد حتی زباله هایم را می برد.
در رفتنش داغی بر دلم گذاشت مثل پسر خودم.
🌿⚫🌿⚫🌿⚫🌿
آقای کاکایی طی تماس با محمد #صباغیان جزییات را مطرح کردند و طی دو هفته همسر ایشان با حضور در گروه تحقیقاتی #فتح_الفتوح برخی مطالب را جمع آوری کردند. آخر کار هدیه ای آوردند ؛ زیرانداز از مکه.
عازم حج شدیم و #برگشتیم.
نزدیک اربعین
حاجی رفت و #برنگشت.
و این روزها همان زیرانداز بر سر مزارر حاجی نقش می گیرد در ندبه های فراق.
... و امروز مستند " #بازگشت"پخش می شود.
حاجی!
آنقدر نماندی تا ثمره اعتمادت را ببینی. یکسال گذشت.
خیرت قبول، باقیات و الصالحات برایت.
شادی روح شهدای تفحص صلوات.🌷
#پیام
#صباغیان اعتقاد داشت در مسجد و پایگاه بسیج هرکاری رو باید انجام داد
نباید خجالت بکشیم برای انجام کار برای خدا یا برای شهدا.
برای همین هم توی مراسمات اگر کسی برای کمک نمی آمد، صفر تا صدش رو خودش انجام میداد هرچند شاید بعدش غرغر میکرد سر ما که چرا نبودید ولی کار رو به بهانه نبودن نیرو زمین نمی گذاشت.
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 4️⃣1️⃣
فصل چهارم
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام «بی بی جان» داشت که در منطقه کارمندی شرکت نفت، بٍرٍیم، زندگی می کرد. ما سالی یک بار در ایام عید به خانه آنها می رفتیم و آنها هم در آن ایام یک بار به خانه ما می آمدند و تا سال بعد و عید بعد، رفت و آمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها کفش هایشان را درآوردند، اما بی بی جان به بچه ها گفت:لازم نیست کفش هایتان را دربیاورید. بچه ها هم با تعجب، دوباره کفش هایشان را پا کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم. اولین باری هم که قرار بود آنها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودربایستی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید. تا مدت ها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمیکرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. یک روز به جعفر گفتم: اگر یک میلیون هم به من بدهند، چادرم را درنمی آورم. اگر می بینی قیافه من کسر شان داره من خانه دختر عمه ات نمی آیم. جعفر بعد از این حرف، دیگر به چادر من ایراد نگرفت.
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به من داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه 6 فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد (قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی در ایستگاه 6 ردیف 234 که سه تا اتاق داشت. ما در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. چه عشقی می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم. خودم خواهر و برادر نداشتم. وقتی می دیدم که چهار تا دخترهایم باهم عروسک بازی میکنند، لذت می بردم و به آنها حسودی ام می شد و حسرت میخوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم.
ادامه دارد...
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
#وصیت_شهید
💠خدايا!
اگر مےدانستم بامرگ من يک دختر در دامان حجاب میرود
حاضر بودم هزاران بار بميرم تاهزاران دختر در دامان حجاب بروند
#شهید_برونسی
#هفته_حجاب
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
✍ #وصیت_شهید_حججی_بہ_بانوان
🌸 از همه ے خواهران عزیزم و از همه ے زنان امت رسول اللہ مےخواهم روز بہ روز حجاب خود را تقویت ڪنید ،
🌺 مبادا تار مویـے از شما نظر نامحرمے را بہ خود جلب ڪند ؛ مبادا رنگ و لعابـے بر صورتتان باعث جلب توجہ شود ؛ مبادا چادر را ڪنار بگذارید ...
🌸 همیشه الگوے خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید ؛
🌺 همیشہ این بیت شعر را بہ یاد بیاورید ، آن زمانے ڪہ حضرت رقیہ سلام اللہ خطاب بہ پدرش فرمودند :
👈 « غصہ ے حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوختـہ اما بہ سرم هست هنوز ... »👉
📜 فرازی از وصیتنامہ شهید بی سر مدافع حرم شهید محسن حججی
#سالروزولادتش
#روزحجاب_وعفاف
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
@dararezooyeshahadat
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
.
. #حجاب
#امام_حسین
#شهدا
#صباغیان
دیروز دو بار خاطره مجروحیت حاجی را برای حجاب توی کانال گذاشتیم ولی فقط عکس ارسال و متن پاک شد!!! نیت کردیم دیگر ننويسيم حاجی نمی خواهد.
شب این پیام آمد👇👇👇
#پیام
چهل روز مونده بود به محرم،
کربلا بودم
نزدیک اذان مغرب رو به روی گنبد امام حسین وایسادم، دستمو آوردم بالا.
اون روزا همه آرزوم این بود که همون #نگاه_ارباب به حر و رسول ترک و علی گندابی و... نصیب منم بشه.
#نیت_کردم مثل اونا به احترام ارباب از یکی از #گناهام_بگذرم
گفتم دو ماه محرم و صفر به عشق شما #چادر_سرم_میکنم، کمکم کنید که بتونم.
اون موقع سخترین کار همین بود واسم، منی که عادت کرده بودم به بی حجابی، منی که مارک و نوع و رنگ لباسام و ست کردنشون از هرچیزی واسم مهم تر بود ...
محرم شروع شد به عشق ارباب چادر سرم کردم، به نیت دو ماه، نمیگم اولش راحت بود ولی عشقی که توو وجودم بود تمام سختیارو شیرین میکرد واسم...
یک ماه از روزای عشق بازی من و چادرم و امام حسین گذشت، اینبار واسه اربعین قسمتم شد زیارتشون،خوشحال از عهدی که بسته بودم، میرفتم که به ارباب بگم چهل روز گذشت و من تونستم سر قولم بمونم وقتی رسیدم رو به روی گنبد
بهشون گفتم این چادر هدیه شما بود به من
همه روزا و ماه های زندگیم متعلق به شماس نه فقط محرم و صفر...
بهم لیاقت همراهی بدید .... .
.
توو همون ایام بود که شهیدی با منسب خادمی مهمون ارباب شد #خادم_الحسین #شهید_حاج_محمد_صباغیان
و بعد ها دستگیر و راه نمای من تا شاید پرواز را از او یاد بگیرم و روزی با شهادت احسن الحال شوم...
شهیدی که تا قبل از آن برای امر به معروف و نهی از منکر جانباز این مهم شده بود...و حالا کنار ارباب پدرانه راه را نشانم میدهد و از تمام غفلت هایم بیدارم میکند...
در خواب دیدم که وصیتی با صدای حاجی گوش میدهم و مینویسم،تمام وصیت از چادر گفتن و در آخر این جمله رو تاکید کردن : #یادت_نره_چادر_امانته....
از خواب پریدم و متعجب از اینکه من که چادر سرم میکنم چرا همچین خوابی دیدم
و فهمیدم او برایم خیر کثیر میخواهد و کمال بندگی...
.
نمیدونم چقد موفق بودم توو این زمینه
نمیدونم چقد تونستم اعمالم رو برسونم به حرمت و جایگاه چادرم... ولی تمام دعام اینه که شرمنده این امانت حضرت زهرا نشم...
روز حجاب و عفاف مبارک
#چادر_انتخاب_من_است
.
.
سیاهی اش...
بلند ی اش،
گرمایش
آرامش محض است❣
مشکی بودنش
آبی ترین
آسمان من است.💙 همین که دارمش..
لذت داردونعمت بزرگیست..⛱ زینتم را میگویم چادر
#چادر_من
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
احسنت بر این خادم که صبر کرد لطف ارباب حرف اول باشد نه نوکری او.
🔴 تشرف و بیعت این خواهر بزرگوار را بر پیروی راه حسین بن علی علیه السلام تبریک می گوییم و دعای خیرمان را بدرقه راهش می کنیم با تقدیم شاخه های گل از جنس صلوات.🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💐
@fatholfotooh
rec_۱۸۰۷۱۳_۱۹۴۰۵۲.amr
1.35M
صحبت های حاج حسین #یکتا در مراسم #رونمایی #کتاب #مربعهای_قرمز
خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس
جمعه ۲۲ تیرماه