هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
خاطرات #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 0️⃣3️⃣
هروقت به تنگ می آمدم، می نشستم و به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه می کردم. خانه ای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت، اتاق هایی که ديوارهای رنگ روغن شده اش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی می درخشید. آشپزخانه ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بذار و بردار می کردم. در کمتر از یک ماه، صدام، زندگی من و بچه هایم را شخم زد.
آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حقشان نکرده بودیم.
بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه رفتن به آبادان را می خوردند. زینب آرام و قرار نداشت، اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار می آمد هیچ وقت تحمل نمی کرد که زندگی اش بیهوده بگذرد.
زینب رفت به کلاس های قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگی مان بود، شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید.
اسم معلم کلاس شان آقای شاهرخی بود. زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی (علیه السلام ) کار می کرد، دخترهای فامیل جعفر ، حجاب درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و دربارهٔ حجاب و نماز با آنها حرف می زد.
مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند.
آنها می دانستند که فعلاً مجبورند در رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند، چیزی یاد بگیرند تا زمان آن قدر برایشان سخت نگذرد.
البته مینا و مهری بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال تر و علاقه مندتر در کلاس ها شرکت می کرد.
شهرام را که نه سال داشت، به دبستان بردم. شهرام با چهار ماه تأخیر سر کلاس رفت. توی دبستان هم شهرام را تحویل نگرفتند و آنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد. همین که همه به آنها جنگ زده می گفتند، برای بچه ها سخت بود، بچه ها از این اسم بدشان می آمد.
خودم هم بدم می آمد، وقتی با این اسم صدایمان می کردند، فکر می کردم که به ما «طاعونی»، «وبایی» میگویند. انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدمهای روی زمین.
هوا حسابی سرد بود و رختخواب نداشتیم، زیر پایمان هم فرش نداشتیم. آذرماه، مهران یک فرش و چند دست رختخواب و پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد. اما مشکل ما با این چیزها حل نمی شد. مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصه من و بچه هایم را می خورد. دخترها حسابی لاغر شده بودند و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی آمد.
یکی از خدمتگزارهای بیمارستان شرکت نفت، به نام آقای مالکی، فامیل خیلی دور جعفر بود.
خانواده مالکی در رامهرمز بودند و او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانواده اش به رامهرمز می آمد.
سه ماه از رفتن ما به رامهرمز میگذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی فهمیدند که تعدادی از دوست هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری، در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول امدادگری مجروحین جنگ هستند. مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد.
آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد، جواب نامه را آورد، سعیده در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیاج به نیروی امدادگر دارد و همینطور خبر داده بود که زهره آغاجری، ترکش خمپاره خورده و مجروح شده است، بعد از رسیدن نامه سعیده حمیدی، مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند؛ بنای گریه و زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند. خودم، مادرم، زینب، شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم.
شرایط زندگی مان هم خیلی سخت بود. مادرم هم که رفتارهای بد و ناپسند فامیل جعفر را میدید، به من می گفت: کبری، تو چهار تا دختر داری، اینجا جای تو نیست.
ادامه دارد...
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔅 اگر پیام شهیدان را بشنویم خوف و حزن از ما دور میشود
🔻 رهبرانقلاب، امشب در مراسم شب خاطرهی دفاع مقدس:
🔸️ در روایت دفاع مقدس، باید روح ایمان، ایثار، دلدادگی و مجاهدت و همچنین پیام شکست ناپذیری ملت ایران که با شوق و ذوق به میدان جنگ میرفتند، متبلور باشد.
🔹️ جنگ البته چیز تلخی است لکن از همین حادثه تلخ، قرآن پیام بهجت و عظمت و نشاط میدهد: وَ يَستَبشِرونَ بِالَّذينَ لَم يَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم أَلّا خَوفٌ عَلَيهِم وَلا هُم يَحزَنون
🔺️ عزیزان من بدانید امروز هم اگر پیام شهیدان به گوش ما برسد از ما خوف و حزن را دور میکند و از آن، پیامِ بهجت و شجاعت و اقدام برای ما به ارمغان خواهد آمد. ۹۷/۷/۴
💻 @Khamenei_ir
سوم مهر برایمان خاطره انگیز بود، مراسم ولیمه حج عمره و عقدمان در مدینه.
به دلیل تقارنش با هفته دفاع مقدس برایمان به یادمانی تر می شد.
سال ۹۵ شادیمان را در لابلای کتاب های شهدا خاطره ساختيم و هدیه هایمان در تورق صفحات یادشان معنا گرفت.
حاجی هر کتابی که دوست داشتم برایم هدیه خرید و برعکس.
عادت زيبايش یادداشتهای حاشیه کتاب بود.
حالا تمام کتاب ها مانده است تا روایت شود در فصل نبودن علمدار روایتگری
چهارم مهر ۷۶ با ماشین عروس همانطوری که گل داشت به سمت گلزار شهدا رفتیم.
تمام گلها بر مزار شهدا گذاشته شد. مسابقه بود هرکسی بیشتر بگذارد البته با خودمان چند نفر از اقوام را هم همراه کرده بودیم، خودش اردو شده بود.
در موسم جدایی، راهی به آسمان هست
در موقع رهایی جایی به آسمان هست
ای دست در دست لاله، دستی به آسمان هست
اين جان جامانده، چشمی به آسمان هست
شهید زین الدين می گفت: در زمان غیبت امام زمان کسی منتظر است که منتظر شهادت باشد.
... و حسین سر بالین تو می نشیند ای به انتظار ایستاده
شهیدانه زندگی کردن بهايش شهیدانه رفتن است
آرزوی شهادت، آرزوی دیدار حسین است
در این ایام پر از یاد شهیدان، آرزوهایت را مرور کن ای عزادار حسین تا تو نیز اهل بشارت شوی
#حسین_میآید
#اگر_تو_راهش_را_بروی
#اهل_عمل_باشیم
نسأل_الله_منازل_الشهداء
شادی روح شهدا صلوات.🌷
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 1️⃣3️⃣
همه با هم تصمیم گرفتیم که به آبادان برگردیم، اما راه آبادان بسته شده بود. قسمتی از جاده آبادان و ماهشهر دست عراقی ها بود، از راه زمینی نمی شد به آبادان رفت.
دو راه برای رفتن به آبادان بود؛ یا از طریق شط و با لنج، یا از هوا و با هلیکوپتر.
وسایلمان را جمع کردیم، هر کدام یک چیزی در دستمان بود.
فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و بخاری و... یک مینی بوس پیدا کردیم. راننده مینی بوس همراه با زن و بچه اش بود.
داستان ما را فهمید و ما را به ماهشهر رساند. در ماهشهر ستادی بود که به آن «ستاد اعزام» میگفتند.
ستاد اعزام به کسانی که می خواستند به آبادان بروند، برگ ورود یا به قول خودشان، برگ عبور می داد.
من به آنجا رفتم و ماجرای مشکلات خانواده ام را گفتم. مسئول ستاد اعزام گفت: خانم... آبادان امنیت ندارد.
فقط نیروهای نظامی در آبادان هستند. همه مردم شهر فرار کرده اند و خانواده ای آنجا زندگی نمی کند.
ستاد اعزام خیلی شلوغ بود. مرتب عده ای می رفتند و عده ای می آمدند. من به مسئول ستاد گفتم: یا به من در ماهشهر یک خانه برای زندگی بدهید یا به من و خانواده ام نامه بدهید که به خانه خودم در شهرم برگردم. مسئول ستاد که هیچ امکاناتی نداشت و نمی توانست جوابگوی من باشد، قبول کرد و نامه عبور به من داد. دیگر به هیچ عنوان حاضر به برگشت به رامهرمز نبودیم، مینا نذر کرده بود که اگر به آبادان برسیم، زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد.
انگار نه انگار که می خواستیم داخل جهنم برویم. آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی، بهشت ما بود؛ حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید؛ بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم.
با اسباب و اثاثیه مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود، از رفتن ما به آبادان باخبر شد. خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد. اما نه او، که هیچ کسی نمی توانست جلوی ما را بگیرد. تعداد زیادی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج بودند، تعدادی از مردهای آبادانی هم که در دستشان گونی و طناب و کارتن بود، می خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند.
برخلاف آنها، ما ہاچرخ خیاطی و فرش و رختخواب و ظرف و ظروف در حال بر گشتن به آبادان بودیم. آنها با حالت تمسخر به مانگاه می کردند.
یکی از آنها به ما گفت: شما اثاثیه تان را به من بدهید، من کلید خانه ام را به شما می دهم، بروید آبادان و اثاثیه ما را بردارید.» بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود. او با عصبانیت اسباب و اثاثیه را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد. ما شش تا زن، با شهرام که تنها مرد کوچک ما زنها بود و آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود، سوار لنج شدیم.
همه مسافرهای لنج، مرد بودند. علی روشنی، پسر همسایه مان در آبادان، همسفر ما در این سفر بود، وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم. اوایل بهمن ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج شده بودیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آن باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم. توی دلم آشوبی بود، اما به رو نمی آوردم. بابای مهران هم قهر کرده و رفته بود. اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می افتاد، من مقصر می شدم.
چهار تا دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی شیطنت می کرد و بین مسافرها می دوید. آنها هم سر به سرش می گذاشتند. شهرام، هم قشنگ و هم خوش سر و زبان بود. او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمیخورد. چندین ساعت در سوز و سرما روی آب بودیم تا بالاخره بعد از سه ماه آوارگی به شهرمان رسیدیم.
ادامه دارد...
سهام خیام، در بهمن سال ۱۳۴۷ در بخش ساحلی شهر هویزه به دنیا آمد.
جنگ شد و شهر هویزه اشغال شد. سهام می دید که وسایل را به یغما میبرند به سمت شان سنگ پرتاب می کند در اعتراض به آنها به بهانه شستن ظرف به جمع مردم پیوسته دوباره به نیروهای عراقی اعتراض کرد و به طرف آنها سنگ پرتاب کرد.
نیروهای مسلح صدام از سنگهایی که با دستان کوچک سهام پرتاب میشد بسیار عصبانی شدند به همین دلیل به سمت او نشانه رفتند و «سهام» 12 ساله پرپر شده در بر لب شط بر زمین افتاد؛ تیر مستقیم به پیشانی سهام خورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی کرد.
در زمان تدفین این دانشآموز شهید چون نمیتوانستند خون سر را بند بیاورند، به ناچار سر سهام را در کیسه نایلونی قرار دادند و او را آماده خاکسپاری کردند.
#سهام_خیام با اسلحه خاص خودش در حد توانش جنگید
اگر کوچک باشی ولی خودت را کوچک نبینی کار بزرگ می توانی انجام دهی.
آقا دوای زخم دلم نوکری توست
#جان_میدهم_بهخاطر_کربوبلای_تو
جان میدهم حسین جان...
حاجی،
به جان حسین و لحظه جان دادنت به راه حسین ما را هم بخواه در کنار حسین و کربلای حسین
چند روزی می شود که پیام می آید و تماس میگیرند، نام شما به عنوان فعال اربعین ثبت شده است...
نام #صباغیان با اربعین همیشه ماند
برای ماندن باید خون داد
باید رفت تا بمانی
رفتنت به سلامت سردار
دستمان را بگیر در راهِ رفتن
#سبک_زندگی
#شهیدحسن_آبشناسان
گاهی حرفمان می شد؛ مثل همه آدمها. قهر هم می کردیم اما هیچ کدام از هیچ چیز کم نمی گذاشتیم. فقط حرف نمی زدیم. یک روز که قهر بودیم، لباس پوشیده بودم بروم مدرسه که حسن آمد. ظهر بود. ناهارش را کشیدم. کنارش نشستم تا غذا بخورد. نمک و فلفل غذایش را هم می زدم. غذایش که تمام شد، وقت گذشته بود. کمی دیرم شده بود. برایش نوشتم: «باید بروم کلاس. من را می بری یا خودم بروم»؟ و گذاشتم روی میز. او هم مداد را برداشت و زیر جمله من نوشت: «من فقط به خاطر بردن تو آمدهام خانه». بعد با هم سوار ماشین شدیم و رفتیم مدرسه؛ بی یک کلمه حرف. وقتی برگشتم، قهر تمام شده بود.
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 2️⃣3️⃣
در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم، دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند.
در ظاهر، سه ماه از آبادان دور بودیم، ولی این مدت برای هم ما مثل چند سال گذشته بود، ظاهر آبادان عوض شده بود ، خیلی از خانه ها خراب شده بودند. در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود.
از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ، هیچ خبری نبود ، آبادان مثل شهر ارواح شده بود.
تنها صدایی که همه جا می شنیدیم صدای خمپاره بود.
ما سوار یک ریو ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم. البته ما خبر نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است. او هم از برگشت ما به شهر خبر نداشت.
وقتی به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانه ما هستند، در خانه باز بود.
شهرام داخل خانه رفت. مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم، مات و متحیر شده بود. باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و کشیدن اسباب به رامهرمز، ما برگشته ایم.
بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید، فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شده ایم.
به رگ غیرت مهران برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیده اند.
ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا همه بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم آنها هم خیلی از ما خجالت کشیدند.
تمام فرش ها واکسی شده بود و رختخواب ها کثیف بود معلوم بود که گروه گروه به خانه می آمدند و بعد از استراحت می رفتند از دور که نگاهشان می کردم برای همه آنها دعا کردم و خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود. خدا می دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم، وگرنه راضی به رفتن رزمنده ها نمی شدیم.
مینا و زینب توی اتاق ها می چرخیدند.
مادرم خیلی از برگشتن به آبادان خوشحال بود، خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت می آمدند، انتظاری غیر از این نبود.
از ذوق و شوق رسیدن به خانه مان، سه روز می شستیم و تمیز می کردیم، آب داشتیم، ولی برق خانه هنوز قطع بود. همه ملافه ها را شستیم ، در و دیوار را تمیز کردیم.
خانه ام دوباره همان خانه همیشگی شد طناب ها هر روز سنگین از ملافه بودند، روی اجاق گاز قابلمه غذا میجوشید و درخت ها و گل ها هر روز از آب سیراب می شدند.
شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی، در خانه خودم سر روی بالشت گذاشتم، انگاری که توی تخت پادشاهی بودم.
یاد خانه امیری و خانه باغی پر از موش، بدنم را می لرزاند. با خودم عهد کردم که دیگر در هیح شرایطی زیر بار منت هیچ کس نروم.
مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند تعدادی از دوستانشان هم آنجا بودند مینا و مهری در اورژانس و بخش، کار می کردند و از زخمی ها مراقبت می کردند.
گاهی شب ها هم که شب کار بودند، خانه نمی آمدند. من نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم. وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند، نمی توانستم بگویم: حق ندارید برای خدا کار کنید. آرزوی همیشه من این بود که بچه هایم متدین و با ایمان باشند؛ و خب، بچه هایم همینطور بودند همین برای من کافی بود.
ادامه دارد...
#روایتگری
امروز خواهران گروه تحقیقاتی فتح الفتوح در جمع دانش آموزان در پایگاه شهید ورمزیار مسجد حضرت یوسف، خاطرات شهیدان سهام خیام، زینب کمایی و جایگاه دبستانی ها را روایت کردند
#اربعین یعنی #حرکت یعنی #دویدن تا #رسیدن
و تو آنقدر مشتاقانه در این حرکت جهانی دویدی که زودتر از موعد اربعین به آخر راه رسیدی.
نام تو همیشه با اربعین خواهد ماند، قربانی اربعین،خادم الحسين، سفیر رضوی، خادم الشهدا
🏴🏴🏴
در پیاده روی اربعین شعر زیر را بخوانید و چند قدم یادی از حاج محمد #صباغیان کنید
#هَله_بیکُم_یا_زُوار_الحُسین
یکی از مراجع بزرگ نجف خواب دیدند که حضرت امام حسین علیه السلام این شعر را
می خوانند برای زوار اربعین. ایشان صبح که از خواب برخواستند همه شعر را به یاد داشته اند
👇👇👇👇👇👇
*تِزورونی اَعاهِـدکُم*
به زیارت من میآیید، با شما عهد میبندم
▪
*تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم*
میدانید که من شفيع شمایم
▪
*أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم*
اسامیتان را ثبت میکنم
▪
*هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید
▪
*وَ حَـگّ چَفِّ الکَفیل و الجود وَ الرّایه*
قسم به دستان ابالفضل و کرامت و پرچم او
▪
*أنا وْ عَبّاسْ وَیّاکُم یَا مَشّایه*
من و عباس با شماییم ای که با پای پیاده به سوی من میآیید
▪
*یا مَن بِعْتو النُفوسْ و جِئتـو شَرّایه*
ای که جانهایتان را به بهای زیارت من به کف گرفتهاید
▪
*عَلَیّ واجِبْ اَوافیکُم یَا وَفّـایه*
بر من واجب است تا به شما وفا کنم، ای وفاداران!
▪
*تواسینی شَعائرْکُم*
عزاداریهایتان به من دلداری میدهد
▪
*تْرَوّینی مَدامِعْـکُم*
و اشکهایتان مرا سیراب میکند
▪
*اَواسیکُم أنَـا وْ جَرْحـی أواسیکُم*
من و زخمهایی که بر تن دارم به شما دلداری میدهیم
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید
▪
*هَلِه یَلْ ما نِسیْتْ و عَلْ وَعِدْ تِحْـضَـرْ*
خوش آمدید ای که وعدهتان را فراموش نکرده و بر سر موعد حاضر میشوید
▪
*إجِیْـتْ و لا یْـهَـمَّـکْ لا بَرِدْ لا حَرّ*
آمدید در حالی که نه گرما برایتان مهم بود و نه سرما
▪
*وَ حَـگ دَمْـعِ العَـقیله و طَبرَه الأکبَر*
قسم به اشک زینب و فرق شکافته اکبر
▪
*اَحَضْـرَکْ و ما أعوفَکْ ساعـه المَحْـشَرْ*
در محشر کنارتان خواهم بود و رهایتان نمیکنم
▪
*عَلَی المَـوعِـدْ اَجی یَمکُم و لا اَبْـعَـدْ و اعوفْ عَنْـکُم*
در وقت دیدار پیشتان میآیم و دور نمیشوم و رهایتان نمیسازم
▪
*مُحامیکُم وَ حَگ حِیدَرْ مُحامیکُم*
پشتیبانتان هستم به حقّ حیدر پشتیبانتان هستم
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید
▪
*یَـا هَـلْـشایِلْ رایه وْ جایْ گاصِدنی*
ای آنکه پرچم به دست قصد دیدار مرا کردهاید
▪
*تِـعْـرُف رایَتَـکْ بی مَن تُذَکِّـرْنی؟*
میدانی که پرچمت مرا به یاد چه کسی میاندازد؟
▪
*بِلـکطَعو چْفوفه وْ صاحْ اِدْرِکْـنی*
به یاد آن دست بریدهای که فریاد زد: مرا دریاب
▪
*صِحِتْ وَیلاه یا اخویه وْ ظَهَرْ مِحْنی*
و با شنیدن آن صدا، آشکارا فریاد زدم که بیبرادر شدم و اندوهم بر من آشکار شد
▪
*کِسَرْ ظَهری سَهَمْ هَجْـرَکْ*
تیر هجرت کمرم را شکست
▪
*نِفَدْ صَبری بَعَدْ عُمـرَکْ*
بعد از شهادتت صبرم به پایان رسید
▪
*اُوَصّیکُمْ عَلَی الرّایِه اُوَصّیکُمْ*
سفارش این پرچم را به شما میکنم
▪
*هَـله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید
▪
*یَا مَنْ گاصِدْ إلَیَّ و دَمْـعِه تِجْـریـهْ*
ای که با چشمان اشکبار قصد زیارت مرا کردهاید
▪
*اَعرُفْ حاجِتَکْ مو داعی تِحْـچیـهِ*
حاجتتان را میدانم، نیازی به گفتن نیست
▪
*وَ حَـگ نَحـْـرِ الرِّضیع اِلـحاجِه اَگضیهِ*
قسم به گلوی شیرخواره، حاجتتان را برآورده میکنم
▪
*یَا زائرْ عاهَدِتْ کِلْ عِلّه اَشْـفیهِ*
زائران من، عهده کردهام که هر بیماری را شفا دهم
▪
*اَخو زینب فَرَحْ بیکُمْ*
برادر زینب به خاطرتان شاد شد
▪
*هَله وْ مَرحَبْ یُنادیکُم*
خوش آمدید صدایتان میزند
▪
*یُحَیّیـکُم اَبو الغیـره یْحَیّیـکُم*
مرد غیرتمند به شما درود میگوید
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید
▪
*زینبْ مَنْ تُشاهِدکُم تِزورونی*
زینب هنگامی که شما را میبیند که زیارتم میکنید، میگوید:
▪
*تُنادیکُم لِوَنْ بِالطَّفّ تحضُرونی!*
کاش در جنگ حاضر میشدید
▪
*ما اَمْـشی یِسْره وْ لا یَسلِبونی*
که مرا به اسیری نمیبردند و مرا غارت نمیکردند
▪
*و لا بسیاطهم غَدَر یْضرِبونی*
با تازیانههای خیانت نمیزدند
▪
*تُنادینی: أنَا الجیره وْ صَد عَنّی أبو الغیره*
صدایم میزند که من در بندم و سرور غیرتمندان از دستم رفت
▪
*اَبَچّیکُم عَلی مْصابه اَبَچّیکُم*
شما را بر این مصیبت میگریانم
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من،خوش آمدید.
*این متن رو برای همه کسانی که میدانید زائر اباعبدالله علیه السلام در اربعین میباشند ارسال کنید*
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📣 راه پیشرفت به روی ما باز است اما راه، پُرپیچوخم است
🔻 رهبرانقلاب، امروز: تصور نکنید راهی که پیش روی ماست یک اتوبان آسفالتهی بیمانع است؛ نه، راه پیشرفت به روی ما باز است اما راه، پُرپیچوخم است. موانعی وجود دارد.
🔹️ دشمن بهطور کامل در مقابل ما فعال است. ما باید در مقابله با موانع، این راه را طی کنیم. این شرایطی دارد:
👈 گام اول برای آنکه بتوانیم راه را طی کنیم، احساس حضور دشمن و وجود دشمن است. تا انسان نداند که دشمن در مقابل اوست برای خود حرز و دفاع و سنگر به وجود نمیآورد. آن روشنفکرِ راحتطلب و ریاکار و منافق که اساس دشمنی آمریکا را انکار میکند و نمیفهمد و نسخهی تسلیم در مقابل آمریکا برای ملت و دولت مینویسد، اگر عامل دشمن نباشد، حداقل مرد میدان پیشرفت کشور نیست.
👈 گام دوم، اعتمادبهنفس و عزم در ایستادگی است. آدمهای بیروحیهی خودکمبینِ فرصتطلب در این میدان هیچ هنری نمیتوانند نشان بدهند؛ اگر مانع برای دیگران درست نکنند، خودشان هم هیچ کاری نمیتوانند بکنند. البته جوانهای ما در همهی این جهات به این بلیه مبتلا نیستند و اعتمادبهنفس و شجاعت دارند.
👈 گام سوم، شناخت حوزه و عرصهی تهاجم است. جنگ ما با دشمن در کجاست؟ این را باید درست تشخیص بدهیم. باید تهدید دشمن را درست فهم کنیم. باید بدانید دشمن از کجا حمله میکند. همهی مردم باید درک درستی از عرصهی نبرد داشته باشند. ۹۷/۷/۱۲
💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📲 ابزار رسانه مانند سلاح شیمیایی عمل میکند
👈 تجهیزات را از بین نمیبرد اما قدرت انسانها را میگیرد
🔻 رهبرانقلاب، امروز: فعلاً دشمن از ابزار رسانه برای اثرگذاری بر افکار عمومی استفاده میکند. ابزار #رسانه، ابزار مهم و اگر دست دشمن باشد، ابزار خطرناکی است.
🔹️ ابزار رسانه را تشبیه میکنند به سلاحهای شیمیایی در جنگ نظامی. #سلاح_شیمیایی را وقتی میزنند، تانک و تجهیزات از بین نمیرود، انسانها از بین میروند و از قدرتِ استفاده از ابزار میافتند. ابزار رسانه هم اینجور است.
🔸️ امروز از تلویزیون، از اینترنت، از شبکههای اجتماعی و #فضای_مجازی علیه افکار عمومی ما استفاده میشود.
🔺️ کسانی که مسئولیت این بخش را دارند به این مطلب درست توجه کنند؛ ما در جلسات حضوری هم تأکید کردیم؛ گفتیم اینها ابزاری نشوند برای اینکه دشمن، راحت، سلاح شیمیایی خود را علیه این مردم به کار ببرد. وظیفهی خود را بدانند و با جدیت عمل کنند. ۹۷/۷/۱۲
💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
970712_بیانات رهبر انقلاب در همایش دهها هزارنفری «خدمت بسیجیان» در ورزشگاه آزادی.mp3
24.47M
🎙بشنوید| صوت سخنرانی امروز رهبرانقلاب در همایش دهها هزارنفری «خدمت بسیجیان» در ورزشگاه آزادی
💻 @Khamenei_ir