خورشید سحر
ای آسمانیان پدرم را ندیده اید
سردار عشق،تاج سرم را ندیده اید؟
آه ای ستاره های شب تار غربتم
خورشید روشن سحرم را ندیده اید؟
دردشت های بی کسی وکوره راه غم
نور امید وراهبرم را ندیده اید؟
گفتند با سرآمده دنبال دخترش
درراه شام ، همسفرم را ندیده اید؟
دل بسته ام به وصل رخش،ساکنان عرش
جان زجان عزیزترم را ندیده اید؟
بال وپرم کبود شده ازستم ، شما
مرهم گذار زخم پرم را ندیده اید؟
وقتی زروی ناقه فتادم، میان دشت
خونابه هایی ازجگرم را ندیده اید؟
ازبس دویده ام به روی خارهای راه
از پا فتاده ام ،پدرم را ندیده اید؟
جزنیمه جان نمانده که تقدیم اوکنم
صاحبدل نکو سیرم را ندیده اید؟
فردا بگو رقیه به محشر «وفایی»
مرثیه خوان شعله ورم را ندیده اید؟
#سیدهاشم_وفایی
شب وروز سوم محرم
دیوان اشعار محمد اسماعیل فضل الهی
صدای زخمی
بزم غمی گرفتم بااشک دیده بابا
درمحفل غم من باسر رسیده بابا
ای سربـریـدۀ من،خوش آمدی پدرجان
بنشین به دیدۀ من، خوش آمدی پدرجان
من لالۀ توهستم سه سالۀ توهستم(2)
یاس سه سالۀ تو گشته به رنگ نیلی
درچشم من نمانده سویی دگرزسیلی
ای نوردیدگانم ، خوش آمدی پدرجان
درمان دردجانم ، خوش آمدی پدرجان
من لالۀ توهستم سه سالۀ توهستم(2)
گرمی زنم صدایت من باصدای زخمی
آتش گرفته جانم اززخم پـای زخمی
ای مرهم دل من، خوش آمدی پدرجان
حلال مشگل من، خوش آمدی پدرجان
من لالۀ توهستم سه سالۀ توهستم(2)
غمگین زهجراکبر دلتنگ اصغـرم من
ازهجرروی زهـرا رنجورومضطرم من
تاکه بری بهشتم، خوش آمدی پدرجان
بااشک خودنوشتم، خوش آمدی پدرجان
من لالۀ توهستم سه سالۀ توهستم(2)
همراه باتن من رخساره ام کبوداست
نماز من سلامش درحالت قعوداست
ای قبله گاه رازم، خوش آمدی پدرجان
ای معنی نمازم، خوش آمدی پدرجان
من لالۀ توهستم سه سالۀ توهستم (2)
من ازلب کبودت بگذاربوسه گیرم
همراه بوسه خواهم ازداغ توبمیرم
ازبهربُردن من ، خوش آمدی پدرجان
بنگربه مُردن من، خوش آمدی پدرجان
من لالۀ توهستم سه سالۀ توهستم(2)
#سیدهاشم_وفایی
ینبی مذهب
ای که تویی حسین را نورعین
رقیه خاتونی وبنت الحسین
سه ساله ومعلم مکتبی
فروغ بخش دیده ی زینبی
تورهرو عقیده وجهادی
تورهنمای رراه اعتقادی
تو بهترین پدیده ی مکتبی
حسین خو و زینبی مذهبی
به بحر عشق وعاشقی گوهری
سفینة النجات را لنگری
طینت توپاکتر از گل بود
نوروجود تو توکل بود
بزرگ عالمی کجا کوچکی
باب حوائجی اگر کودکی
نورتوای شهیدۀ راه عشق
سرزده ازسپیده ی راه عشق
به زخم جان ودل ما مرهمی
باب مراد همه ی عالمی
تورنگ وبو به زمزمه می دهی
که عطر وبوی فاطمه می دهی
سوخته جان ها زشرار غمت
جان همه فدای عمرکمت
گذشته درفراق شب های تو
ندیده کس خنده به لب های تو
سه ساله ای وپُر زجوش وخروش
رنج چهل ساله کشیدی بدوش
چون توکسی داغ صبوری ندید
این همه رنج وداغ دوری ندید
نشد دلت لحظه ای ازغم بری
تاکه شدی به رنگ نیلوفری
هیچ کسی نگفت جرمت چه بود
که شد رخت زضرب سیلی کبود
به نُه فلک شرر زده شیونت
کبود شد زتازیانه تنت
شبی که ماندی عقب ازقافله
پای توشد زخار پرآبله
تو شعله بردیده ی تر می زدی
ناله ی ای پدر پدر می زدی
تو دیده ای جمال نورانیش
تو دیده ای شکسته پیشانیش
توشسته ای به اشک غم نای او
تو داده ای بوسه به لب های او
به وصف تو ای گل مینو سرشت
عشق به روی برگ گل ها نوشت
کجا کسی به غیرتوجان خود
نثار کرده بهر مهمان خود
«وفائیم» ملول وخسته دلم
به یاد ناله ات شکسته دلم
#سیدهاشم_وفایی
خورشید سحر
ای آسمانیان پدرم را ندیده اید
سردار عشق،تاج سرم را ندیده اید؟
آه ای ستاره های شب تار غربتم
خورشید روشن سحرم را ندیده اید؟
دردشت های بی کسی وکوره راه غم
نور امید وراهبرم را ندیده اید؟
گفتند با سرآمده دنبال دخترش
درراه شام ، همسفرم را ندیده اید؟
دل بسته ام به وصل رخش،ساکنان عرش
جان زجان عزیزترم را ندیده اید؟
بال وپرم کبود شده ازستم ، شما
مرهم گذار زخم پرم را ندیده اید؟
وقتی زروی ناقه فتادم، میان دشت
خونابه هایی ازجگرم را ندیده اید؟
ازبس دویده ام به روی خارهای راه
از پا فتاده ام ،پدرم را ندیده اید؟
جزنیمه جان نمانده که تقدیم اوکنم
صاحبدل نکو سیرم را ندیده اید؟
فردا بگو رقیه به محشر «وفایی»
مرثیه خوان شعله ورم را ندیده اید؟
#سیدهاشم_وفایی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
مرا با تو سر گفتوشنود است
یتیمی منِ مظلومه زود است
بگو با دخترت در این دل شب
چرا لبهای تو بابا کبود است
#سیدهاشم_وفایی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
بیا بشنو پدرجان صحبتم را
غم تو بُرده از کف طاقتم را
دوچشم خویش را یک لحظه وا کن
ببین سیلی چه کرده صورتم را
#سیدهاشم_وفایی
#حضرت_رقیه_شهادت
حالا که برگشتی سرت پیکر ندارد
بابا رقیه طاقتی دیگر ندارد
وقتی که با سر آمدی پیداست برمن
بابا که دل از دختر خود بر ندارد
از بس که خورده سنگ وچوب وضرب خنجر
یک جای سالم این سر و حنجر ندارد
سرخی چشمم راببین از ضرب سیلی
حوریه ات سویی به چشم تر ندارد
ای گوشوار عرش بنگر دخترت را
گوشم شده پاره دگر زیور ندارد
از تازیانه با ل های من شکسته
دیگر کبوتر بچه ی تو پر ندارد
زهرا مرا بوسید درصحراکه دشمن
هرگز نگوید دخترت مادر ندارد
دردانه ات را با شهیدان هم سفرکن
تاب جدایی از علی اصغر ندارد
بس کن «وفایی»اضطرابم بیشتر شد
تاب سخن دیگر دل مضطر ندارد
#سیدهاشم_وفایی
#حضرت_رقیه_شهادت
#دوبیتی
مرادشمن به قصد کُشت می زد
به جسم کوچک من مُشت می زد
هرآن گه پایم از ره خسته می شد
مرا با نیزه ای از پُشت می زد
بیا بشنو پدرجان صحبتم را
غم تو بُرده از کف طاقتم را
دوچشم خویش را یک لحظه وا کن
ببین سیلی چه کرده صورتم را
مرا باتو سرگفت وشنود است
یتیمی من مظلومه زود است
بگو با دخترت دراین دل شب
چرا لب های توبابا کبود است
#سیدهاشم_وفایی
#حضرت_قاسم_بن_الحسن_ع_شهادت
سیزده ساله جوانی که گل باغ ولاست
قمر نجمه و شمس الشرف کربوبلاست
نور او نابتر از رنگ عقیق یمنی است
پرورش یافتهی مکتب ناب حسنی است
طینتش نور و لبش کوثر و قدّش طوباست
نوهی حیدر کرار و عزیز زهراست
نور از روی جبینش به فلک میتابد
مهر ایمان و یقینش به فلک میتابد
نوجوانی که به پیران جهان راهبر است
یم ایثار و وفا را صدفی پُرگُهر است
داشت جامی به کف از جام وفا زرینتر
اشتیاقش به شهادت زعسل شیرینتر
نامهی مرد جمل را به روی دست گرفت
سیزده جام عسل را به روی دست گرفت
بغض پنجه به دل و راه گلویش میزد
بس که او بوسه به دستان عمویش میزد
گفت دانی به شما عشق و ارادت دارم
ای عموجان به دلم شوق شهادت دارم
ای کریمی که کرم هست تو را عادت و خو
بامن ای جان عمو حرف نرفتن تو مگو
هردو نذر حرم دوست متاعی کردند
هردو با ناله و گریه چه وداعی کردند
همه دیدند مه چاردهی سر زده است
با نقابی که به رویش زده او آمده است
آمد و جن و ملک را به تماشا انداخت
«کوهِ طوفان زده را یک تنه از پا انداخت»
بس که بر میسره و میمنهی لشگر تاخت
همه را یاد ابرمردِ جمل میانداخت
کوفیان بار دگر حیله و نیرنگ زدند
وای از آن لحظه که بر او همگی سنگ زدند
با همان دست که بر جسم حسن تیر زدند
شبپرستان به تنش نیزه و شمشیر زدند
موج زد لشگر و دیدند دگر قاسم نیست
استخوانی به تمامیِ تنش سالم نیست
عشق میگفت حسین بن علی را، بشتاب
یک صدا گفت عمو قاسم خود را دریاب
باغبان دید گلش پرپر و پامال شده
بسملی روی زمین بیپر و بیبال شده
ای «وفایی» چه بگویم که حسین از آن دشت
با تن او به چه حالی به حرم بر میگشت
#سیدهاشم_وفایی
.
#شب_هفتم_محرم
#حضرت_علی_اصغر
#عطش
مزن توناله ، که درعذابی
چه میشود تو ،کمی بخوابی
دلم زبی تابیت ،تاب ندارد علی
حرم ازامشب دگر، آب ندارد علی
طفل صغیرم برایت بمیرم
سوزد دلم از، تبت علی جان
ترک ترک شد، لبت علی جان
شرر زدی ازغمت، به جان وقلب همه
بخواب آهسته تا، عمو رود علقمه
طفل صغیرم برایت بمیرم
کنار مهدت ، چسان نشینم
الهی مادر، داغت نبینم
رقیه ازحال تو ، حالش خراب است
سکینه درماتمت، دلش کباب است
طفل صغیرم برایت بمیرم
نالیدی ازبس، خاموش گشتی
از تشنه کامی، بیهوش گشتی
اشکی بروی لبت، مادر چکیده
گاهی تلظی کنی، ای نور دیده
طفل صغیرم برایت بمیرم
#سیدهاشم_وفایی✍
👇
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام
ابرمرد جمل
بردر دولت سرایت بس که سائل ریخته
هرطرف پا می گذاری دامنی دل ریخته
هرکسی از جود واحسان تو فیضی برد گفت
بحر رحمت گوهر خود را به ساحل ریخته
مکتب شیعه فضیلت یافته از شور تو
بسکه از لعل لبت شهد فضایل ریخته
ای ابر مرد جمل قربان آن اندیشه ات
رنگ بطلان صلح تو براهل باطل ریخته
وارث تنهایی حیدر شدی ، سردارعشق
بس که در دوروبرت یاران جاهل ریخته
گفت پیغمبر نگرید روز محشر دیده اش
هرکسی اشک ازغمت دراین محافل ریخته
پاره های دل گواهی می دهد که قاتلت
در درون جام تو زهر هلاهل ریخته
تیرهایی که تنت را دوخت برتابوت تو
خون به روی پیکرت چون مرغ بسمل ریخته
چه گذشته برتن تو که حسینت دربقیع
وقت دفن پیکر تو اشک کامل ریخته
توکریم بن کریمی از «وفایی» کن قبول
گرگل اشکی بر این درگاه از دل ریخته
#سیدهاشم_وفایی
https://eitaa.com/fazlll
دیوان اشعار محمد اسماعیل فضل الهی
#حضرت_معصومه_س_ورود_به_شهر_قم
او که آمد همه پروانهی یک شمع شدند
آفتاب آمد و در سایهی او جمع شدند
همه بهر ادب و عرض سلام آمدهاند
به زمین بوسی فرزند امام آمدهاند
مردمان شوکت او را همه در قم دیدند
چقدر گل به ره مقدم او پاشیدند
از زمانی که چو خورشید به ما تافته است
خاک قم از قدم او برکت یافته است
::
گفتم از فلسفهی هجرت او باید گفت
کمی از رنج ره و غربت او باید گفت
تشنهای آمد و بر چشمهی کوثر نرسید
خواهری آمد و بر وصل برادر نرسید
غم هجران به همه آب و گلش بود که رفت
داغ دیدار برادر به دلش بود که رفت
دیدن داغ برای همگان گر سخت است
داغ خواهر ولی از بهر برادر سخت است
این برادر خبر از شوکت خواهر دارد
کی به دل محنتی از غربت خواهر دارد
گر که هر روز و شبِ خویش مرتب گِرید
جای دارد که به مظلومی زینب گرید
زینبی که همه جا محنت و ماتم دیده
زینبی که ز طفولیت خود غم دیده
خواهری که به کنار تن صدچاک افتاد
آتش از آهِ دلش بر همه افلاک افتاد
شامیان غربت اورا همگی میدیدند
جای گل، سنگ به روی سر او پاشیدند
خواهری کز غم هجرانِ برادر جان داد
عمر خود را به غم و درد و الم پایان داد
بس کن از این غم جانسوز «وفایی» خاموش
با ولینعمت خود باش به غم، همآغوش
✍ #سیدهاشم_وفایی
https://eitaa.com/fazlll
دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی