eitaa logo
دیوان فضل
285 دنبال‌کننده
381 عکس
287 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گریه های بی صدا... کیسه های نان وخرما خواب راحت می کنند دستهای پینه دارش استراحت می کنند نخلها از غربت و بغض گلو راحت شدند مردم از دستِ عدالتهای او راحت شدند ای خوارج، بهترین فرصت برای دشمنیست شمع بیت المال را روشن کنید، او رفتنیست درد را با گریه های بی صدا آزار داد با لباس نخ نمایش، کوفه را آزار داد مهربانیِ نگاهش حیف مشکل ساز بود! روی مسکین ها در دارالخلافه باز بود دشمنانش درلباسِ دوست بسیارند و او بندگان کیسه های سرخ دینارند و او ساده گی سفره اش خاری به چشم شهر بود مرتضی با زرق و برق زندگیشان قهر بود نیمه شبها کوچه ها را عطرآگین می کند درعوض، درحقِ او هر خانه نفرین می کند حرص اهل مکر، از بنده نوازی علیست داستان بچه هاشان بی نمازی علیست گام در راهِ فلانی و فلان برداشتند از اذان ها نام او را مغرضان برداشتند جرم سنگینی ست، برلب خنده را برجسته کرد چاه ها دیدند مولا خستگی را خسته کرد جرم سنگینی ست، تیغ ذوالفقاری داشتن زخمها از بدر و خیبر یادگاری داشتن جرم سنگینی ست، از غم کوله باری داشتن مثل پیغمبر عبایِ وصله داری داشتن جرم سنگینی ست، بر تقدیر حق راضی شدن با یتیمان روزهایِ گرم همبازی شدن جرم سنگینی ست، جای زر، مقدر خواستن در دو دنیا خیرخواهیِ برادر خواستن جرم سنگینی ست، در دل عشق زهرا داشتن سالها درسینه داغِ کهنه ای را داشتن هیچ طوفانی حریفِ عزم سکانش نبود تیغ جهلِ ابن ملجم قاتل جانش نبود پشت در آیینه اش را سنگ غافلگیر کرد زخم بازویی امیرمؤمنان را پیر کرد مرگ سی سالست بر او، خنجر از رو می کشد هرچه مولا می کشد، از زخم پهلو می کشد... https://eitaa.com/fazlll
زمین به لرزه درآمد، شکست کنگره‌ها رها شدند خلائق ز بند سیطره‌ها شبی که آتشِ آتشکده فروکش کرد شبی که خاتمه می‌یافت رقص دایره‌ها صدای همهمه‌ی موبدان زرتشتی هنوز مانده به گوش تمام شب پره‌ها شب ولادت فرخنده‌ی بهاری سبز شب وفات زمستان سرد دلهره‌ها دوباره نور و طراوت به خانه‌ها آمد نسیم آمد و وا شد تمام پنجره‌ها جهان به یُمن حضورش، بهشتی از برکات نثار مَقدم پُر خیر و برکتش ستاره‌ها به نگاهی شدند سلمانش منجمانِ مسلمانِ برق چشمانش از انبیاء الهی که رفته تا معراج؟ به غیر از او که ملائک شدند حیرانش مقام بندگی‌اش را کسی نمی‌داند پیمبران اولوالعزم ماتِ ایمانش بساط ذکر سماوات را به هم می‌ریخت نماز نیمه شب و شور صوتِ قرآنش اویس‌های قَرن را ندیده عاشق کرد تبسم لبِ داوودیِ غزل خوانش شفیع روز جزا گشت و حضرت حق داد به دستِ پاک محمد، کلید رضوانش امیر و قافله سالار کاروانِ نجات نثار مقدم پُر خیر و برکتش صلوات مسیح مکه شد و نبض مرده را جان داد به مرگ دخترکان قبیله پایان داد خرافه‌های عرب را اسیر حکمت کرد به جای تیغ جهالت، به عشق میدان داد نمازِ شکرِ سپیدارها چه دیدن داشت! همان شبی که سپیده اذانِ باران داد نبی‌ست پیر خرابات و ساقی‌اش حیدر در ابتدا به علی او شرابِ عرفان داد تبسمش به کسی چون بلال عزت داد مسیر اصلی دین را نشانِ انسان داد چه قدر فاصله‌مان تا بهشت کمتر شد! برات مردم ری را به دست سلمان داد شب تجلیِ مهتابِ روشنِ عرصات نثار مقدم پُر خیر و برکتش صلوات کبوترم نشدم، تا کبوترش باشم دخیل گنبد سبز و مطهرش باشم زمان نداد اجازه، که مشقِ عشق کنم غلام مسئله آموز منبرش باشم چه قدر دیر رسیدم سرِ قرارِ وصال! چه شد؟ نخواست که عمار محضرش باشم! قبول، شیعه‌ی خوبی نبوده‌ام اصلاً نشد که حلقه به گوش برادرش باشم خدا کند که مرا از قلم نیندازد بهشت مستِ مِی جام کوثرش باشم به حال و روز خودم فکر می کنم، انگار قرار بوده که گریانِ دخترش باشم شب گرفتن برگِ زیارتِ عتبات نثار مقدم پُر خیر و برکتش صلوات https://eitaa.com/fazlll دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی
ساقیِ معراج... تيغ ابرويت غزل را در خطر انداخته پیشِ پايت از تغزل بسكه سر انداخته مرد اين ميدانِ جنگِ نابرابر نيستم تيرِ مژگانت ز دستِ دل سپر انداخته بنده ای؟ پروردگاری؟ این شکوهِ لایزال شاعرانت را به اما و اگر انداخته! نامی از ميخانه ها نگذاشت باقی نام تو باده را چشم خمارت از اثر انداخته ساقیِ معراج، عرش گنبد خضرایی ات جبرئيل مست را از بال و پر انداخته کار ديگر از ترنج و دست هم، يوسف گذشت تيغ، سرها را به اظهارنظر انداخته سود بازار نمک انگار چيز ديگری ست! خنده ات رونق ز بازار شكر انداخته عاشق و معشوق ها ازهجر رويت سوختند عشق تان آتش به جانِ خشک و تر انداخته این تنورِ داغ مدح چشمهایت؛ مهربان نان خوبی دامنِ اهل هنر انداخته مهربانیِ نگاهت، ای صبورِ سربه زير دولت شمشير را از زور و زر انداخته تا سبكباریِ دل، چوبِ حراجت را بزن چين زلفت در سرم شوقِ سفر انداخته https://eitaa.com/fazlll دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی مشهد الرضاعلیه السلام
شُکوه تبار... شوریدگیت داده به دل اختیار را با زلف دوست بسته قرار و مدار را آیینه ی تمام نمایِ یل جمل از این سپاه فتنه در آور دمار را ابرو کشیده، حُکم نیام است این نقاب باید مهار کرد کمی ذوالفقار را از انعکاس نام "حسن" کوفه دلخور است فریاد کن دوباره شُکوه تبار را مثل علی چه قدر تو شمشیر می زنی! دنبال کن سوارِ به فکرِ فرار را برخیز جانِ فاطمه! دلگیرتر نکن تصویرِ بی سپاهیِ این شهریار را از نیزه ای که خورده به پهلوت واضح است زرگر تلاش کرده بسنجد عیار را...
ای میوه ی دلم... پا بر زمين نكش، جگرم تير می كشد ای نور ديده، پلک ترم تير می كشد   گفتم عصای پيریِ من می شوی، نشد ياری رسان مرا، كمرم تير می كشد   ای میوه ی دلم چقدر آه می کشی! اين سينه از غمت، پسرم تیر می کشد با خود نگفتی آخر از اين دست و پا زدن قلب شكسته ی پدرم تير می كشد!؟   پهلوی تو چه زود مرا تا مدينه بُرد! زخمی كبود در نظرم تير می كشد من خيزران نخورده لبم درد می كند از بس دهان نوحه گرم تير می كشد   ای پاره ی تنم، چقدر پاره پاره ای! با ديدنت علی جگرم تير می كشد...
آه دلم به آینه زنگار می‌زند پیراهن وصال تنش زار می‌زند عمرم، جوانی‌ام، همه خرج گناه شد این گریه‌ها زیان مرا جار می‌زند دیگر چرا اجل، به خدا که همین فراق عکس مرا به سینه‌ی دیوار می‌زند حالم شبیه حالِ بد مجرمی‌ست که سیلی نخورده دست به اقرار می‌زند چون ورشکسته‌ای شده‌ام که به هستی‌اش چوب حراج از سرِ اجبار می‌زند بر روی من حساب نکن جمعه‌ی ظهور سنگت به سینه، نوکر غم‌خوار می‌زند خون هزار عاشق این شهر پای توست خال لب تو دست به کشتار می‌زند با اینکه رو به قبله شدم، دل‌خوشم هنوز گاهی سری طبیب به بیمار می‌زند شرمنده‌ام نمرده‌ام از رنج روضه‌ها خیلی بد است کارگر از کار می‌زند لعنت به نانجیب مدینه که بی‌هوا سیلی به پابه‌ماه عزادار می‌زند چون روز روشن است از امروز کوچه‌اش فردا سه‌ساله را سر بازار می‌زند پنجاه سال بعد به اسم سه‌شعبه‌ای مسمار را به چشم علمدار می‌زند شاعر:
لشکری آمده تا سهم غنیمت ببرد از تنی غرقه به خون، جامه به غارت ببرد از سراشیبی گودال سرازیر شدند با هم از بختِ بد غائله درگیر شدند بابت جنگ جمل کسب غرامت کردند سر عمامه ی آقام قیامت کردند دست از این پیرهن ارثیه بردار ، سنان مادرش دوخته با زحمت بسیار ، سنان خولی خیر ندیده چه خیالی داری ؟ کوفی چشم دریده چه خیالی داری ؟ خورجین دست گرفتی سرِ گودال چرا؟ مانده ای خیره بر این زخمیِ بد حال چرا ؟ حرمله زیر سر توست بولله ببین پشت خیمه چقدر نیزه فرو رفته زمین ساربان منتظر رفتن لشکر مانده گوشه ای منتظر فرصت بهتر مانده هر کسی سهم نبرده ست بهم می ریزد بی نصیب از تن عریان، به حرم می ریزد
عالم امكان سراسر نور شد شیعه بعد از سال‌ها مسرور شد پور زهرا تاج بر سر می‌نهد بر همه آفاق فرمان می‌دهد حكم تنفیذش رسیده از سما نامه‌ای با مُهر و امضای خدا می‌نشیند بر سریر عدل و داد آخرین فرمانروای ابر و باد پادشاه كشور آیینه‌ها تک‌سوار قصه‌ی آدینه‌ها امپراتور زمین و آسمان حُكمران سرزمین بی‌دلان لشگری دارد بزرگ و بی‌بدیل افسرانش نوح و موسی و خلیل ××× عرشیان و قدسیان فرمان‌برش مردمان مهربان كشورش ساحران مصر مبهوت‌اند و مات از نگاه نافذ و افسون‌گرش عالمان حوزه‌های علم عشق درس‌ها آموختند از محضرش نام‌های شاعران شیعه را ثبت كرده ابتدای دفترش ××× خیمه‌ای سبز و محقر قصر او پایتختش شهر سبز آرزو خادمان بارگاهش اولیاء كاتبان نامه‌هایش اوصیاء یوسف مصری سفیر دولتش پیر كنعان هم وزیر دولتش در حریمش قدسیان هو می‌كشند فطرس و جبریل جارو می‌كشند خیمه‌اش دارالشفای خاكیان قبله‌گاه اصلی افلاكیان عطر سیب و یاس دارد خیمه‌اش گرمی و احساس دارد خیمه‌اش بیرق عباس پیش تخت او تكیه‌گاه لحظه‌های سخت او چادری خاكی درون گنجه‌اش گوشواری سرخ بین پنجه‌اش نیمه‌شب‌ها عقده‌ها وا می‌كند مخفیانه گنجه را وا می‌كند بوسه‌باران می‌شود با شور و شین گوهر انگشتر جدش حسین ✍
علیهاالسلام فرازی از یک 🔹طلوع آیۀ تطهیر🔹 شُکوه خلقت نوری او زبانزد شد در آسمانِ علی زهرۀ محمد شد قلم کشید به تقدیرِ شومِ باورها عزیز قلب پدرها شدند دخترها... زمین از آن تب ظلمت نجات پیدا کرد طلوع آیۀ تطهیر را تماشا کرد صفات قدسیه تقدیم پیشگاهش شد پر فرشته به هر گام فرش راهش شد... خرد به درک حضورش خیال خام کند به احترام مقامش نبی قیام کند قسم به «بضعة مِنّی»، قسم به «اَعطَینا» فراتر از شب قدر است حرمت زهرا... روایت است قیامت، قیامت زهراست رضای حضرت حق در رضایت زهراست... سوار ناقه‌ای از نور می‌رسد مادر به داد این دل رنجور می‌رسد مادر... خدا ‌کند که ببخشد بضاعت ما را چگونه شرح دهد قطره، وصف دریا را حبیبه‌ای‌ست که محبوبۀ خدا باشد یگانه‌ای‌ست که هم‌کفو مرتضی باشد... ملیکه بود، ولی خانه‌ای محقر داشت نبود اهل تَجمُّل، به عشق باور داشت... عفاف، سیرۀ او را به خط ناب نوشت حجابِ فاطمه را برترین حجاب نوشت اگر که فضۀ او خاک را طلا سازد نگاه فاطمه از خاک، فضه‌ها سازد نداشت خواب خوش از غصه‌های همسایه قنوت بسته چه شب‌ها برای همسایه... به مهر مادری‌اش تا ابد دلم گرم است تنور خانۀ زهرا هنوز هم گرم است... 📝 https://eitaa.com/fazlll دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی
تقدیم به این بقیع غریب افتاده گنبدی پُر فروغ خواهد داشت کربلایی شود برای خودش! صحن‌های شلوغ خواهد داشت دل من روشن‌ است، باور کن! زخم دل التیام می‌بیند شیعه‌ی دل‌شکسته در این شهر عزت و احترام می‌بیند جای این شُرطه‌های بی احساس خادمانی رئوف می‌بینیم دستِ مداح‌های با اخلاص لُهوف می‌بینیم هیچ بد کینه‌ی بد اندیشی راه بر زائران نمی‌گیرد شیعه در کوچه‌ی بنی‌هاشم آستین بر دهان نمی‌گیرد برق گلدسته‌ها دم مغرب چه جلال و چه شوکتی دارد! هر رواقی که پای بگذاری فرش تبریز قیمتی دارد هنر دست اصفهانی‌هاست آینه‌کاری ظریف بقیع عطر ناب برنج ایرانی به مشام آید از مُضیف بقیع در تلاقی نور و آیینه حرمی بی مثال می‌بینیم در کنار ضریح ام بنین معجزاتی محال می‌بینیم! بین لبخند و اشک زائرها شور نقاره‌ها شنیدنی‌ست ازدحام فقیرهای غنی دم باب الکریم دیدنی‌ست چشم‌های مدینه مبهوت ِ دسته‌های عظیم سینه‌زنی‌ست عهده‌دار مراسمات حرم آستان مقدس حسنی‌ست قُم به حُکم ادب، سرِ تعظیم بر نمی‌دارد از قدوم بقیع می‌شود آرزوی طُلابش حوزه‌ی باقرالعلوم بقیع روزگار این چنین نمی‌ماند! پیش رو لحظه‌های شیرینی‌ست عصرها، صحن حضرت صادق محفل شاعران آیینی‌ست ✍
یک مرد و زن ، مکمل هم ، در کنار هم آیینه‌وار هر دویشان بی‌ قرار هم معنای اصلیِ لغت "خانواده‌" اند همرازِ عهدِ یک‌دلی و غمگسار هم این زندگی بنا شده بر پایه‌های عشق بی‌اعتنا به ثروت و دار و ندار هم کانون گرم پرورش غنچه‌های یاس پیوندشان وقوع و طلوع بهار هم یک خانه‌ی محقر و یک قطعه‌ی حصیر سرمایه‌های اصلی‌شان اعتبار هم در آسمان عاطفه این ماه و آفتاب چرخیده‌اند تا به ابد در مدار هم عاقد خدا و مهریه آب و سکوت محض آری ؛ شدند هم‌ نفس روزگار هم ✍️ https://eitaa.com/fazlll دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی
ترسم این نیست سفیر تو سر دار رود! ترسم این است رقیه سر بازار رود کوهی از سنگ، سر بام ببینی چه کنم !؟ دخترت را ملأ عام ببینی چه کنم !؟ ترسم این است به دل کینه تلنبار کنند خواهرت را دم دروازه گرفتار کنند راضی‌ام از تن من جامه به غارت ببرند راضی‌ام دختر من را به اسارت ببرند راضی‌ام طعنه به من عالم و آدم بزند راضی‌ام حرمله با تیر به چشمم بزند در عوض، مجلس اغیار نیاید زینب بین انظار به اجبار نیاید زینب من خجالت زده‌ام بابت فردا، ای داد جگرم سوخت! جگر گوشه‌ی زهرا ، ای داد جگرم سوخت جگر گوشه‌ی زهرا! برگرد بابت کشتن تو آمده فتوا، برگرد چه بلاها که سر نامه‌برت آوردند ! یادم آمد چه به روز پدرت آوردند من نوشتم که بیایی، همه تقصیر من است تشنگی پسر فاطمه تقصیر من است مادرت فاطمه گیرم که مرا هم بخشید من خودم را سر آن نامه نخواهم بخشید چه بگویم! که در این بُغض سخن می‌ماند تن عریان تو بی غسل و کفن می‌ماند.. ✍