eitaa logo
فکر شنبه
43 دنبال‌کننده
28 عکس
21 ویدیو
0 فایل
صائب تبریزی: «فکر شنبه» تلخ دارد جمعهٔ اطفال را عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است می‌خوانم و می‌نویسم؛ شنبه زنگ حساب داریم! ادمین: @SafirAD
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 حکایت من و مردِ کلاه رقصان 🔹 حتما برای شما هم پیش آمده که ناخواسته سخنی را بشنوید و حس کنید که مخاطب اول و آخر این سخن شما هستید. یا حادثه‌ای مقابل چشمتان رخ می‌دهد که گویا با شما حرف می‌زند و پیامی دارد. مثلا از بی‌حوصلگی تلویزیون را روشن می‌‌کنید و از قضا می‌بینید برنامه‌ای پخش می‌کند که انگار کارگردان آن را سفارشی برای حال شما ساخته است. همین ماجرا هم برای من پیش آمد. مدتی بود باخودم فکر می‌کردم چقدر سرم شلوغ است و به هیچ کاری نمی‌رسم. کم‌کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم نکند این رفت‌وآمد افکار به یک بیماری مزمن تبدیل شود؛ اما امروز سر کلاس، استاد حرفی زد که من را بهم ریخت و شد درِ نجات. کلامش مثل تیری بود که نشست به قلب سیبل. استاد بدون مقدمه شروع کرد به تعریف کردن داستان «مرد کلاه رقصان!» گفت: شخصی چوب بلندی داشت. سر چوب هم کلاهی گذاشته بود و آن را میان دو کف دست گرفته بود و مانند کسی که می‌خواهد دستانش را گرم کند، آنها را به هم می‌مالید و چوب را تکان می‌داد. جماعت هم به تماشای کلاه رقصانی او صف بسته بودند. در این حال، آب از دماغش سرازیر بود و شلوارش هم آرام آرام داشت از کمر می‌افتاد! رندی این صحنه را دید و جلو آمد و به او گفت: آب دماغ بگیر و شلوار محکم کن! مرد کلاه رقصان که توقع چنین توصیه‌ای را نداشت، در پاسخ گفت: مگر نمی‌بینی! دستم بند است. رند جواب داد: یک لحظه چوب بگذار و آن کار واجب‌تر کن. استاد با لبخند ادامه داد: گاهی اوقات خیال می‌کنیم سرمان شلوغ است و به کارهایمان نمی‌رسیم، در حالی که این طور نیست. اگر این گونه هم باشد باید اولویت‌ها را رعایت کرد. بسیاری از کارهای ما حکایتِ مرد کلاه رقصان است. باید چوب‌ها را بگذاریم و آن کار واجب‌تر کنیم. @fekreshanbe
🔹 نیم دانگ پیونگ یانگ؛ نیم واحد درس 🔹رضا امیر خانی نویسندۀ خوش‌قلم و پرآوازۀ کشور کتابی دارد به نام «نیم دانگ پیونگ یانگ». نویسنده در این کتاب که سفرنامۀ او به کرۀ شمالی است اطلاعات جالبی را دربارۀ این کشور بیان می‌کند. مثلا این که شب‌های کرۀ شمالی تاریک است و در خیابان‌های پیونگ یانگ چراغ‌های کمی دیده می‌شود. او شبی وارد زیرگذر یک خیابان چهل متری می‌شود که فقط چهار لامپ کم نور در آن روشن است به گونه‌ای که آن طرف زیرگذر دیده نمی‌شود. در زیرگذر افرادی را می‌بیند که زیر آن چراغ‌ها نشسته‌اند. از دیدن آن آدم‌ها تعجب می‌کند. معتاد هستند؟ بی‌کاره؟ یا خیابان‌خواب؟ نزدیک می‌شود، دانش‌آموزانی را می‌یابد که دسته دسته زیر لامپ‌ها نشسته‌اند و کتاب‌های درسی مطالعه می‌کنند! 🔹کرۀ شمالی به شدت تحریم است و از همین رو مسئولان آن تلاش می‌کنند با مدیریت مصرف انرژی هزینه‌ها را تا حد امکان کاهش دهند و در نتیجه کشور را سرپا نگه دارند. به نقل امیرخانی در پیونگ یانگ اتومبیل شخصی خیلی کم دیده می‌شود و هر چه هست اتوبوس‌های شهری است و خودروهای اداری. در عوض بیش از حد تصور دوچرخه و رکاب‌زن وجود دارد. 🔹حالا از کرۀ شمالی به ایران برمی‌گردیم. چه می‌بینیم؟ سرمایه‌های ملی که در حال سوختن هستند! هفته گذشته برای شرکت در یک کلاس به دانشگاهی رفتم. چون فصل سرما رسیده بود سیستم گرمایشی را روشن کرده بودند، اما از قضا آن روز هوا گرم بود. استاد وارد کلاس شد و به خاطر گرمای کلاس، در را باز گذاشت. در ادامه، هوای کلاس چنان آزار دهنده شد که دانش‌پژوهان مجبور شدند پنجره‌ها را باز کنند. به استاد که هیات علمی دانشگاه بود گفتم: امکانش هست سیستم گرمایشی را خاموش کنیم؟ استاد گفت: سیستم گرمایشی دانشگاه سراسری است؛ یا باید همه اتاق‌ها روشن باشد و یا همه خاموش! به سقف نگاه کردم و گفتم: به نظر می‌رسد کنترلی باشند؟ استاد که دل پری از این سیستم گرمایش و سرمایشی دانشگاه داشت گفت: این سیستم‌ها را با این که با هزینه گزاف از آلمان خریده‌اند، متاسفانه کنترل ندارند! تازه اگر خراب شوند کسی نمی‌تواند آنها را تعمیر کند. استاد ادامه داد: تابستان هم همین آش است و همین کاسه. گاهی چنان سرد می‌شود که مجبور می‌شویم در اتاق محل‌کار به خودمان پتو بپیچیم و یا پنجره‌ها را باز کنیم! چون سرما و گرمای هر اتاقی را جدا گانه نمی‌توان تنظیم کرد. 🔹این یک نمونه است و قطعا نمونه‌های بی‌شماری برای آن می‌توان یافت. دردمندانه باید اذعان کرد که کشور ما در مصرف انرژی مانند فرد تصادف کرده‌ای است که هر جای آن دست می‌گذاریم جراحت دارد. اثبات یک مدعا نیاز به دلیل دارد؛ اما این امر چنان بدیهی است که بیان آمار چیزی به روشنی آن اضافه نمی‌کند. دیدن هزاران چراغ روشن در مکان‌های عمومی اعم از خیابان‌ها، کوچه‌ها، بوستان‌ها بدون دلیل و توجیه علمی، لوله‌های شکستۀ آب، آبیاری فله‌ای چمن‌ها و سرازیر شدن آب به خیابان، خرابی شیرهای آب و ... به امر عادی تبدیل شده است. به این لیست اضافه کنید خودروهای بی‌کیفیتی که مثل غول سیری ناپذیر روزانه صد میلیون لیتر را سر می‌کشند و دود تولید می‌کنند. 🔹مصارف خانگی نیز وضعیت بهتری ندارند. البته چون نمود بیرونی ندارند کمتر به چشم می‌آیند و کمتر از کمتر دربارۀ آنها نوشته و چاره‌اندیشی می‌شود. این‌که در فضای مجازی می‌بینیم پول برق یک نفر میلیون‌ها تومان است از نوع همین زخم‌هایی است که گاهی رو باز می‌کنند. با این اوصاف دو راه پیش روی قرار دارد: نخست آنکه از سویی اسب‌ها را زین کرد و سه شیفت برای کسب درآمدهای ملی تاخت و از سویی دیگر بی‌مهابا انژری مصرف کرد. راه دوم نیز این است که برای مدیریت سرمایه‌هایی که در حال سوختن هستند آستین بالا زد. راه اول شاید در کوتاه مدت جواب دهد؛ اما اگر ادامه یابد این اسب بالاخره روزی از نفس خواهد افتاد. چرا که سرمایه‌ها نامحدود است و در نهایت زمانی ته می‌کشند. با وجود این راهی جز راه دوم باقی نمی‌ماند. راهی که طی آن اولا ضروری است و ثانیا راحت‌تر به دست می‌آید. حال سوال پیش می‌آید از کجا باید شروع کرد؟ کوتاه: هر کس از خودش و هر جایی که هست. @fekreshanbe
سه سال پیش این یادداشت را برای یکی از خبرگزاری‌های حوزوی نوشتم. هنوز احساس می‌کنم پیام آن داغ داغ است.👇👇
🔹 نکته‌ای از یک دانشجو 🔹 چند سالی است همراه دانشجویان در قالب کاروان راهیان نور به مناطق جنگی می‌روم. این سفرها معمولا سه یا چهار روزه است. در طولِ سفر صندلی‌های انتهای اتوبوس را محلی برای بحث‌های دانشجویی تبدیل می‌کنم. از بحث‌های شیرین ازدواج گرفته تا گفت‌وگوهای سیاسی. گاهی هم صندلی به صندلی کنار دانشجوها می‌نشینم و مقتضای حال نکته ای بیان می‌کنم و تجربه‌ای می‌آموزم. در یکی از سفرها متوجه شدم در میانۀ اتوبوس دانشجویی با ظاهری متفاوت نشسته است. نزدیک‌تر رفتم. هدفن به گوش داشت و پیراهن آستین کوتاه آبی‌رنگی پوشیده بود. موهای بلند و چهرهٔ کشیده‌اش او را از جمع متمایز می‌کرد. دستبندی هم در دست چپش به چشم می‌خورد. خیلی دوست داشتم بدانم در ذهن او چه می گذرد! اصلا نظرش در مورد یک روحانی چیست؟ چه نگاهی به حوزه علمیه دارد؟ آیا نقدی به روحانیت دارد؟ موافق است یا مخالف؟ با حرکت دست از او اجازه گرفتم تا در کنارش بنشینم. سر تکان داد که یعنی بفرما! با آرامی در کنارش نسشتم. در ذهنم فنون برقراری ارتباط را یکی پس از دیگری دوره می‌کردم: شوخی کردن، پیدا کردن یک نقطهٔ مشترک، آشنایی دادن و ... . اوّل باید هدفن را از گوشش جدا می‌کردم تا صدایم را بشنود! با اشاره به او فهماندم دوست دارم بدانم چه آهنگی گوش می‌کند. یک طرف هدفن را به من داد. «جان آقام ...سنه قوربان آقام جان آقام...» کمی گوش دادم. کم‌کم داشت حال و هوایم عوض می‌شد که سرعت‌گیر خیابان هدفن را از گوشمان جدا کرد. فرصت بادآوردهٔ خوبی بود. تا تنور داغ بود باید نان را می‌چسباندم! شباهتی بین خودم و او یافتم و سر صحبت را باز کردم. گفتم که من هم روزی مثل او دانشجو بودم. از خاطرات اوّلین سفرم به مناطق گفتم و از عکس‌هایی که یادگار آن دوران است. ادامه دادم که من هم مثل او موهای بلندی داشتم. کارت ملی‌ام را گواهی بر صداقتم نشانش دادم. او هم گفت دانشجوی مهندسی عمران است و اوّلین بار است که به سفر راهیان نور می‌آید. شکلات تعارف کرد، خوردم. القصه رفیق شدیم. حالا نوبت این بود تا سوالم را از او بپرسم. البته دست به عصا و شمرده. گفتم برادر! اگر بخواهی یک نقد به روحانیت داشته باشی چه می‌گویی؟ ابروهایش را بالا انداخت. انتظار شنیدن این سوال غیر منتظره را نداشت. گفت: «اما آخه حاج آقا ...! می‌دونی ...!» فهمیدم حرفی برای گفتن دارد؛ اما کلامش را قورت داد. شاید به اندازه کافی با هم صمیمی نشده بودیم. به نشانهٔ دوستی و محبت، ضربه‌ای به زانویش زدم و گفتم: «خیالی نیست، راحت باش...!» برای این که فرصتی برای فکرکردن به او داده باشم سوالم را تکرار کردم و گفتم: «هیچ صنف و مجموعه‌ای بی‌اشکال و ایراد نیست. ما هم مستثنی نیستیم. به نظرت عیب ما روحانیان چیه؟» این بار کمی مکث کرد. نگاهش را از من دزدید. لب‌های خشکش را با زبانش تر کرد و گفت: «حاج آقا! فکر می‌کنم روحانیت از بدنهٔ مردم جدا شده است» @fekreshanbe
🔹 من زنده‌ام و آزاد! 🔹 یکی از کتاب‌های خواندنی و پرتیراژ دفاع مقدّس، کتابی است به نام «من زنده‌ام». نویسنده و راوی کتاب هم خانم معصومه آباد است که خاطرات دوران پر فراز و نشیب اسارتش را با قلمی شیوا و روان روی کاغذ آورده. «من زنده‌ام» از جمله کتاب‌هایی است که مقام معظّم رهبری(حفظه‌ اللّه) بر آن تقریظ زده‌اند. حضرت آقا در بخشی از تقریظ خود بر این کتاب نوشته‌اند: «کتاب را با احساس دوگانۀ اندوه و افتخار و گاه از پشت پردۀ اشک خواندم ... این نیز از نوشته‌هایی است که ترجمه‌اش لازم است. به چهار بانوی قهرمان این کتاب، به ویژه نویسندۀ و راوی هنرمند آن سلام می‌فرستم.» اینها تعابیری است که فرد کتاب‌خوان و کتاب‌شناسی مثل مقام معظّم رهبری(حفظه اللّه) در مورد این کتاب دارند. این کتاب ظاهراً تاکنون بالای ۲۰۰ بار تجدید چاپ شده است! نویسنده، در مقدّمۀ کتابش از شهیدی نام می‌برد به نام «محمّد صابری». شهیدی که در زندان‌های بعثی آن قدر از دماغش خون رفت تا در آغوش رفقایش به شهادت رسید. راوی کتاب نقل می‌کند وقتی ایشان به شهادت رسید، کیسۀ انفرادی او را باز کردند و یک وصیّت‌نامۀ کوچک یافتند. وصیّت‌نامه‌ای که کوچک بود؛ امّا دنیایی از حرف داشت. وصیّت‌نامه‌ای که کوچک بود؛ امّا بوی غرور و عزّت می‌داد. یک جمله بیشتر نبود؛ امّا فلسفۀ دفاع مقدّس را از قلب زندان‌های بعثی به عالم مخابره می‌کرد: «اسارت در راه عقیده، عین آزادی است.» @fekreshanbe
🔹برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها! 🔹شنیدم در روستای پدری‌ام حسابی برف باریده است، مثل قدیم‌قدیم‌ها. مثل آن روزهایی که کوچه‌ها پر می‌شد از برف و ما با آن همه برف، پلّه می‌زدیم به پشت‌بام. البتّه الآن گفتن این چیزها، شبیه تعریف‌کردن افسانه است. یادش به‌خیر! پاییز که می‌شد، بچّه‌ها دل توی دلشان نبود و همیشه طرف قبله را می‌پاییدند. چون از بابابزرگ‌ها شنیده بودند: «اگر ابرها از طرف قبله آمدند، بارندگی داریم.» اتفاقاً خیلی از حرفایشان هم، درست از کار در می‌آمد. یک‌پا برای خودشان هواشناس بودند. به اوّلین برفی که روی کوه‌ها می‌نشست، «ابله خبر کن» می‌گفتند. این برف برای بزرگترها یک پیام داشت و کوچکترها یک نوید. برای بزرگترها یعنی که کشاورزی‌ها را جمع کنید، هیزم‌ها را به انباری ببرید و خلاصه عجله کنید که وقت ندارید. برای کوچکترها هم یعنی رسیدن فصل خاطره‌ها. ناگفته نماند وقتی فکر می‌کنم می‌بینم چند تار موی سفید سرم این روزها همان پیام «ابله خبر کن» دارد. تابستان عمرم گذشته و در ماه‌های آخر پاییز هستم؛ بگذریم! صبحِ بعد یک شب برفی، قشنگ‌ترین منظره‌ها رقم می‌خورد. بچّه‌ترها با هزار ذوق و شوق، دست‌کش‌های پشمی که مادربزرگ برایشان بافته بود، به دست می‌کردند و می‌دویدند وسط حیاط. بازی ... بازی ... بازی. هیجانات ابتدایی بچه‌ها که فروکش می‌کرد، نوبت انداختن عکس بود؛ آن هم نه با دوربین! هر کسی یک جای دنج و دست‌نخورده می‌یافت و خودش را رها می‌کرد روی برف. بعد یک قالب نیم‌تنۀ آدم می‌ماند روی برف. همۀ هم یک شکل بود. چه فکلی و چه کچل. تفاخر و منم منم هم نداشت. با این حال، از صد عکس موبایلی ‌امروزی بیشتر مزّه می‌داد. آخر سر هم، خسته که می‌‌شدند، می‌آمدند و تا گردن می‌رفتند زیر کرسی. کمی که می‌گذشت صدا و نالۀ بچه‌ها بلند می‌شد: «نوک انگشتانمان درد می‌کند!» سرما کار خودش را کرده بود. من یکی از نسخه‌های شفابخش قدیمی‌ها را همین جا دیدم. وقتی انگشتانم بعد یک برف‌بازی درد می‌کرد، آب ولرمی آوردند و دستانم را چند دقیقه‌ای داخل آب قرار دادند. مثل آب بر آتش بود و خیلی زود دستانم خوب شد. بعدها خودم چند بار امتحان کردم؛ واقعاً زهر درد را می‌کشید. آن موقع‌ها این همه پیشرفت نبود؛ امّا هر دردی درمان داشت. به‌ خلاف عصر سیمانی که مشکلاتش با آن همه پیشرفت کلاف سر در گم است. حیاط‌های آن زمان هم، جان داشت؛ نبض داشت؛ نفس ‌می‌زد؛ مثل الآن که نبود. تا چشم کار می‌کرد سفیدی بود و سفیدی. انگار خدا یک ملافهٔ سفید اتوخورده کشیده بود روی همۀ دنیا. چشم‌اندازش جان را صیقل می‌داد. نگاه کردن به کلاغ‌ها و گنجشک‌هایی که می‌آمدند و روی برف‌ها راه می‌رفتند و دنبال غذا می‌کشتند، حس و حالی داشت. آسمان بعد برف هم که وصفش جداست. خدا یک رنگ آبی صاف و زلال می‌زد به دل آسمان. تعجب می‌کنم با چه جرئتی به بچه‌های امروزی یاد می‌دهند رنگ آسمان آبی است! در هر حال، آن روزها گذشته و فقط خاطره‌اش مانده. حالا هم چند تار موی سفید روی سرم و اینکه بگویم: برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها! @fekreshanbe
🔹صدای زیر روشویی و چند معمّای بی‌جواب! 🔹وقتی برای نماز صبح بیدار شدم، از داخل روشویی صدایی شنیدم. صدایی شبیه حرکت‌کردن یک سوسک روی کابینت آشپزخانه. صدا به قدری ضعیف بود که اگر سکوت صبحگاهی نبود قطعاً آن را نمی‌شنیدم. با خودم گفتم حتماً از آن سوسک‌های موذی است که چشم ما را دور دیده و در این خلوت و تاریکی شب آمده تا دلی از عزا دربیاورد. تمام اطراف روشویی را ورانداز کردم؛ امّا چیزی به چشمم نیامد. آرام خم شدم و دمپایی را از روی زمین برداشتم. آماده بودم تا با دیدن اوّلین جنبنده، یک دمپایی نثارش کنم. با نوک پا و بااحتیاط، سطل را کنار زدم. خبری نبود. صدای خِرچ‌‌خِرچ لحظه‌ای قطع و با وقفه‌ای اندک، دوباره ازسرگرفته می‌شد. صدا چنان می‌نمود که انگار موجودی از چیزی بالا می‌رود. سراغ لولۀ زیر روشویی رفتم. قلبم تندتند می‌زد به‌طوری که می‌توانستم ضربه‌های آن را روی سینه‌ام حس کنم. با این که هنوز وضو نگرفته بودم، خواب به کلّی از سرم پریده بود. به خلاف انتظار، زیر روشویی هم اثری از موجود زنده نبود! این‌‌بار نفسم را حبس کردم تا هر جور شده منشأ صدا را پیدا کنم. گوش‌هایم را تیز کردم. به‌نظر می‌رسید چیزی داخل چهارچوب آلومینیومیِ در، تکان می‌خورد. اطراف چهارچوب را وارسی کردم. هیچ شکافی دیده نمی‌شد. چراغ‌قوۀ موبایلم را روشن کردم و به پاشنۀ در انداختم و دقیق شدم. سوراخی به اندازۀ ورود و خروج مورچه‌های ریز خانگی، در کنار چهارچوب وجود داشت. چیزی هم شبیه شاخک یا پای سوسک از آن سوراخ بیرون آمده بود و تکان می‌خورد. معلوم بود سعی می‌کند از آنجا بیرون بیاید. تعجبم بیشتر شد. یعنی چیست؟‌ از کجا آمده؟ چگونه داخل سوراخی به این ریزی رفته؟ یعنی پشت این چهارچوب به جایی راه دارد؟ با انگشتم خواستم راهی باز کنم؛ امّا سفت‌تر از آن بود که بتوان با دست کاری کرد. رفتم و از ماشینم که بیرون پارک شده بود یک پیچ‌گوشتی و چکش آوردم و سیمان‌ها را تراشیدم و شکافی به اندازه نیم سانتیمتر کنار چهارچوب ایجاد کردم. حالا می‌توانستم آن موجودی را که نیم ساعت به دنبالش بودم، ببینم: یک سوسکِ باغچۀ سیاه! سوسک باغچه، حشره‌ای بی‌آزار است و به‌ندرت در خانه‌های مسکونی دیده می‌شود. با این حال، اینجا بود؛ داخل چهارچوب. بیچاره تقلا می‌کرد از شکافی که برایش ایجاد کرده بودم بیرون بیاید؛ ولی این شکاف کافی نبود. مجبور شدم گوشهٔ کاشی را بشکنم. وقتی بیرون آمد دو چیز برایم خیلی عجیب بود: وارسی کردم آن شکاف به جایی راه نداشت و تنها راهش همان سوراخ ریزی بود که من ایجاد کرده بودم و دیگر این که قسمتی از بدن سوسک باغچه به خاطر تنگی جا تغییر شکل داده بود! سوسک باغچه را بیرون بردم و در طبیعت رها کردم. معمّای صدای روشویی برایم حل شد؛ امّا معمّاهای دیگری برایم بی‌جواب ماند. چه مدتی این سوسکِ باغچه در این شکاف زندگی می‌کرده در حالی که به جایی راه نداشته است؟! حداقل من از یک سال پیش در این خانه ساکن بودم و اگر این ماجرا روی دیگر داشته باشد، باید قبل از این یک ‌سال باشد. سؤال دیگر این‌که اگر این سوسک باغچه در این مدّت داخل این شکاف بوده از چه چیزی تغذیه می‌کرده و روزی او چگونه می‌رسیده است؟! نمی‌دانم چه حکمتی در این ماجرا بود. شاید خدا خواسته بود با شنیدن این صداها سوسک باغچه را از این جا خارج کنم و به طبیعت برگردانم. نمی‌دانم شاید! @fekreshanbe
🔹در مدرسهٔ لات‌ها 🔹همه در نمازخانه جمع شدیم. قرار بود به مدارس سطح شهر برویم. حدوداً یک اتوبوس بودیم. این اوّلین بار بود که به این شکل به تبلیغ می‌رفتم و کمی استرس داشتم. در میان ما کسانی بودند که سابقۀ تبلیغی زیادی داشتند و به اصطلاح چند پیراهن از بقیّه بیشتر پاره کرده بودند. همه منتظر بودند تا معلوم شود هر کسی باید به کدام مدرسه برود. در این فرصت، طلبه‌ها دسته‌دسته نشسته بودند و از تجربیات تبلیغی خود صحبت می‌کردند. من هم که چیزی برای گفتن نداشتم، فقط گوش می‌دادم. برخی معتقد بودند: «تبلیغ‌اوّلی‌ها نباید کار را از شهرهای بزرگ شروع کنند. خصوصاً شهری مانند کرج که هزار و دو ملّت است و هر جور آدمی و با هر نوع تفّکری در آن پیدا می‌شود. کرج، ایران کوچک است. این شهر، مبلّغ کارکُشته و میدان‌دیده می‌خواهد!» چند لحظه گذشت و مدارس مشخص شد. گفتند: «خودتان با تاکسی یا اتوبوس به مدرسه‌ای که برای شما تعیین شده بروید!» به خیابان آمدم. حس زنبوری را داشتم که کندویش جابه‌جا شده و حالا از کندو بیرون آمده تا ببیند اوضاع از چه قرار است. هیچ شناخت و تصوری از کرج نداشتم. دنبال کسی بودم تا آدرس مدرسه را از او بپرسم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود و حسابی سوز داشت. خیابان خلوت خلوت بود. روبروی حوزه علمیّۀ محل استقرارمان، یک بقّالی بود که چند پله داشت. خودم را به آن طرف خیابان رساندم. همین که قدم در پلۀ دوم بقالی گذاشتم، عبا و قبا هر دو زیر پایم رفت و روی زمین افتادم. دوخت انتهای قبایم پاره و به اندازه جای یک پا گِلی شد. بار اوّل بود که لباس می‌پوشیدم. خدا خدا می‌کردم کسی این صحنه را ندیده باشد. سریع خودم را از زمین کندم و وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است! از مرد بقّالی آدرس مدرسه را جویا شدم. با تعجب از من پرسید: «حاجی مطمئنی می‌خواهی به این مدرسه بری؟! آخه این منطقه، اصلاً منطقۀ خوبی نیست!» کمی توضیح داد. از حرف‌هایش فهمیدم در حاشیۀ شهر قرار دارد و منطقۀ خوشنامی نیست. تازه باید چند تا مسیر عوض کنم تا خودم را به آنجا برسانم. شوری به دلم افتاده بود. در ظاهر آرام بودم؛ امّا در درونم طوفان به پا بود. یک مسیر را با تاکسی رفتم. سر مسیر دوم منتظر تاکسی بودم که یک پراید سفید رنگ جلویم ترمز زد و گفت: «حاجی کجا می‌ری برسونمت؟» اسم منطقه را گفتم. جواب داد: «بیا بالا، تا یه جایی می‌برمت.» جوان لاغر اندام و قد بلندی بود. سر صحبت را باز کرد. گفت اصالتاً اهل نیشابور است و برای کار به این شهر آمده. برق‌کار است و برای اینکه هزینه بنزین ماشین را جور کند، توی مسیر مسافر سوار می‌کند. هنوز بعد سال‌ها فامیلی‌اش را به خاطر دارم. جوان بامحبت و مهربانی بود. آخر مسیر با اصرارِ من، هزار تومان کرایه گرفت و آن را در کیفش گذاشت و گفت: «این هزار تومان را تبرّکی نگه می‌دارم. راستی حاج‌آقا! به این منطقه که می‌ری مراقب خودت باش! پر خلافکاره!» قسمتی از مسیر را باید پیاده می‌رفتم. پرسان‌پرسان خودم را به کوچۀ مدرسه رساندم. سر کوچه چند جوان ایستاده بودند. تیپ و قیافه‌شان مانند لات‌های داخل فیلم‌ها بود. بی‌توجه از مقابلشان عبور کردم. یکی از آنها با صدای بلند داد زد: «حاجییییی مخلصمممم!» سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. آرام سرم را برگردانم و با لبخند برایش دست تکان دادم و گفتم:«مخلصیییم!» از سر کوچه تا مدرسه حدود دویست، سیصد متر بود. در این فاصله، حرف‌های آن بقّال و راننده پراید را مرور می‌کردم. وقتی به مدرسه رسیدم، دانش‌آموزان سر کلاس رفته بودند. خودم را به مدیر مدرسه معرفی کردم و حکم تبلیغی‌ام را تحویلش دادم. دائم به این فکر می‌کردم که چه خواهد شد؟ اگر بچه‌های کلاس مثل همان لات‌های سر کوچه باشند، چطور کلاس را اداره کنم؟ اگر کلاس از دستم رفت چی؟! هر کدام از این احتمالات مثل پتک روی سرم فرود می‌آمد. یک دوست صمیمی داشتم که اهل کرج بود. در آن لحظه به ذهنم رسید که به او نیز زنگ بزنم و نظرش را در مورد این منطقه بپرسم. او نیز آنچه را که در مورد آن منطقه شنیده بودم تایید کرد. 👇👇👇
ترس و اضطراب و استرسم به بالاترین حد رسیده بود. به خودم می‌گفتم: «کاش در قم مانده و عطای این تبلیغ را به لقایش بخشیده بودم!» به هر راه حلّی فکر می‌کردم. به این فکر می‌کردم که چه بهانه‌ای بتراشم که دیگر به این مدرسه نیایم. آیا راه فراری هست؟! یعنی این کشتی شکسته به ساحل آرامش می‌رسد؟ در هر حال، احساس می‌کردم روی صندلی دفتر مدرسه میخکوبم کرده‌اند. پاهایم توان حرکت نداشت. از آنجایی که انسان در لحظات بحرانی به یاد خدا می‌افتد، دلم رفت به سمت قرآن کوچکی که همراهم بود. زمان به سختی می‌گذشت. انگار زندگی را روی دور کند گذاشته بودند. با خودم نجوا می‌کردم: «بالاخره ما به خاطر خدا از قم بیرون زدیم، مگر می‌شود خدا ما رها کند؟» آن روزها قرآن حفظ می‌کردم و با آن مأنوس بودم. قرآن را از جیبم درآوردم و میان دو دست گرفتم و به او گفتم: «می‌دانی که من تو را چقدر دوست دارم! نظر تو دربارۀ این مدرسه و این منطقه چیه؟ یک چیز بگو که دلم آرام شود.» حقیقتاً هم آن قرآن جیبی را دوست داشتم. واقعاً برایم مثل یک رفیق بود. بسم اللّه گفتم و صفحه‌ای را باز کردم. تا چشمم افتاد به صفحهٔ بازشده، یخ کردم. ناامید ناامید شدم. صفحه ۱۹۳ قرآن، آیۀ ۳۷ توبه آمده بود: «إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيَادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا» در این حین، ناظم و مدیر مدرسه در حال هماهنگی بودند تا یکی از کلاس‌ها را برای حضور من آماده کنند. من که توقع آمدن این آیه را نداشتم، در دلم به خدا گفتم: «خدایا! تو دیگه چرا حال ما را می‌گیری؟ نمی‌شد یک آیۀ مهربان‌تری برامون باز بکنی؟!» همین طور که غرق در شِکوه و شکایت بودم، چشمانم را به طرف انتهای صفحه غلطاندم. ناگهان چشمم افتاد به این قسمت آیۀ ۴۰ توبه: «لَا تَحزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا» همان جا خودم را مخاطب این قسمت آیه دانستم. یک آرامش عجیبی ریخت توی دلم. فهمیدم که خدا کار خودش را کرده؛ یعنی خیالت تخت‌تخت. حدود یک هفته در آن مدرسه بودم. یکی از بهترین و شیرین‌ترین تبلیغ‌هایی است که تا به حال داشته‌ام. بچه‌های آن منطقه‌ با اینکه اسمشان بد در رفته بود، بسیار بامرام و داش‌مشتی بودند و تا مدت‌ها بعد با من تماس می‌گرفتند. روزی یکی از آنها زنگ زد و در حالی که خیلی لوتی‌وار صحبت می‌کرد، گفت: «حاجی! یک هفته‌ است توی ترکم. یک هفته است لب به مشروب نزدم. بدنم می‌خواد! چکار کنم دوباره برنگردم؟!» @fekreshanbe
🔹 تک بیتی که تحسین جلسه را برانگیخت! جلسه حال و هوای خاصی دارد. همه شاعران با دست پر آمده‌اند تا سروده‌های خود را نزد مقام معظم رهبری(حفظه اللّه) ارائه کنند. شاعران به ترتیب شعر خود را می‌خوانند و از حاضران به‌به و آفرین می‌گیرند. نوبت به یکی دیگر از شاعران می‌رسد تا آنچه را در چنته دارد رو کند. همه نگاه‌ها به سمت اوست. سکوت همه‌جا را فرا گرفته است. او می‌گوید: «من یک بیت بیشتر به این جلسه نیاورده‌ام!» سکوت محفل با خندهٔ آرام حضار می‌شکند. شاعر ادامه می‌دهد: «تازه یک مصرع آن از حافظ است!» تعجب و خندهٔ حضار بیشتر می شود. اشتیاق شنیدن تک بیت او گوش ها را تیز کرده است. زمان به‌کندی می‌گذرد. حاضران خبر ندارند که تک مصرع او قرار است تحسین همگان را برانگیزد. شاعر نفس عمیقی می‌کشد و می‌خواند: ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد تمام هستی زهرا، نصیب نرجس شد ...صدای تکبیر و صلوات فضای جلسه را پر می‌کند... . ----------- پ.ن: اصل خاطره از شاعر و پیر غلام اهل‌بیت(ع) استاد غلامرضا سازگار(میثم) است که بازنویسی شده است. @fekreshanbe
🔹سهم ما از ویرانی! در قابوس‌نامهٔ عنصرالمعالی آمده است: «آدمی را از چهار چیز ناگزیر بود: اوّل نانی، دوم خلقانی و سوم ویرانی، چهارم جانانی.» این چهار چیز، همانی است که ما آنها را خوراک، پوشاک، مسکن و همسر می‌نامیم. البتّه در این عبارت قابوس‌نامه که اصل آن از ابوسعید ابوالخیر است، نکات عمیق‌تری نهفته است. او از میان تمام خوردنی‌ها با رنگ‌ها و طعم‌های گوناگونشان به قرص نانی و از پوشیدنی‌ها به پوسیده‌ای قناعت کرده است. همچنین با وجود واژه‌هایی مانندِ خانه، کاشانه، آشیانه، بیت، کاخ، مسکن، منزل، چهاردیواری، آلونک، کلمۀ «ویرانی» را برای انتقال معنای مقصود خود برگزیده است. یعنی آدمی هرکه و هرچه و هرکجا باشد، دست‌کم به یک ویرانه نیاز دارد. چیزی که امروز برای چندین میلیون انسان به آرزوی دست نیافتنی تبدیل شده است. حافظ وقتی دستش را از رسیدن به مطلوب و مقصود خود کوتاه دید، حسرتش را با این بیت توصیف کرد: پای ما لَنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نَخیل بیتی که بعدها مَثَل شد و برای هر امری که رسیدن به آن مشکل باشد به کار رفت. امروزه خانه‌دار شدن و یافتن ویرانه‌ای چنان سخت است که این بیت حافظ نیز گویای آن نیست. عرب وقتی می‌خواهد آروزی ناشدنی را نشان دهد، کلمۀ «لیت» به کار می‌برد. مثلاً می‌گوید: «لیتَ الشباب یَعودُ» یعنی ای کاش جوانی برمی‌گشت! بازگشت جوانی، آرزویی است که هیچ‌گاه محقق نمی‌شود. حکایت خانه و خانه‌دارشدن هم چیزی شبیه این است. نمی‌خواهم پیازداغش را زیاد کنم؛ امّا به قول داش‌مشتی‌ها: «هوا چنان پس است که با سزارین هم نمی‌شود خانه‌ زایید؛ چه برسد به مسیر طبیعی!» این‌قدر ناامیدشدن زیبندۀ بندگی نیست؛ لکن چه کنم که حال و روز خیلی از برخاک‌نشستگان، این شعر قیصر امین‌پور است: خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری صندلی‌های خمیده، میزهای صف‌کشیده خنده‌های لب‌پریده، گریه‌های اختیاری عصر جدول‌های خالی، پارک‌های این حوالی پرسه‌های بی‌خیالی، نیمکت‌های خماری رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری عاقبت پرونده‌ام را، با غبار آرزوها خاک خواهد بست روزی؛ باد خواهد برد باری روی میز خالی من، صفحۀ باز حوادث در ستون تسلیت‌ها، نامی از ما یادگاری @fekreshanbe
تیم ملّی ما در برابر تیم انگلیس باخت؛ امّا در تاریخ فوتبال ما خواهند نوشت و آیندگان خواهند گفت: «در آن بازی، یک نفر فرمانده‌وار و مردانه جنگید.» @fekreshanbe
🔹در فضای مجازی دیدم که این جوان را مسخره کرده بودند. برخی نوشته بودند: «شکر چه می‌کنی؟» 🔹یاد این حکایت سعدی در گلستان افتادم: پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد! مدت‌ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی‌الدوام گفتی. پرسیدندش که: «شکر چه می‌گویی؟» گفت: «شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی!» @fekreshanbe
🔹 بنرهای کمی دیده‌ام که مطلب به درد بخوری روی آن نوشته شده باشد. این یکی بد نیست...👌 پدران و مادران بخوانند. @fekreshanbe
🔹 مقام معظم رهبری: با این ستارگان می‌توان راه را پیدا کرد. چقدر این جمله روی این عکس می‌نشیند! روستای پردنجان- فارسان- چهارمحال و بختیاری @fekreshanbe
💬 این عکس، با بسیاری روی سخن دارد: با فطرت‌های بیدار با وجدان‌های مانده در زیر آوار با دنیا با کاخ‌نشینان بی‌آسمان با در راه‌ماندگان با کسانی که دنیا را با عینک دودی می‌بینند با یخ‌بستگان جهل و ستم با قلم‌های در رهن با توئیت‌های در اجاره با گرام‌های رنگارنگی که گرایی ندارند آری! این قاب با همه حرف دارد با مادران با پدران با مسئولان با دانشجویان اصلاً با خرد و کلان با پیر و جوان با ستاره و ماه با گویندگانِ آه با مادرِ منتظر و چشم به راه با گم‌کنندگان راه با قارهٔ به‌ظاهر سبزِ سیاه با صاحبان افق‌های کوتاه با کسانی که ایمانشان بوی غرب می‌دهد با کسانی که گمنامی آزارشان می‌دهد با پشت میزنشینان پای‌تخت مانده با جملهٔ «لطفاً بدون هماهنگی وارد نشوید!» با شورای تدوین کتاب‌های درسی با فرهنگستان که چرا برایش واژه نساخته با دانشگاه که چرا برایش واحد درسی ندارد با سرددبیران که چرا برای شهید «ستون» ندارند با نویسندگان متن‌های تاول‌زده و آبله‌دار تاریخ با من با شما با همه ... . @fekreshanbe
🔹کاهن معبد جینجا طلسمم را شکست انگار ابر و باد و مه و خورشید و فشار زندگی دست‌به‌دست هم داده بودند که من را جدا کنند از چیزی که دوست دارم؛ یعنی از خواندن و نوشتن. البتّه هر روز می‌خوانم و می‌نویسم؛ امّا نه آن چیزی که دلم می‌خواهد. از قضا، فضایی باز شد و رفتم سراغ خواهش‌های دلم. کتابی خریده بودم از وحید یامین‌پور با نام «کاهن معبد جنیجا». یامین‌پور را با مجری‌گری‌های پر سر و صدا و بحث‌برانگیزش می‌شناسند تا نوشته‌هایش. با این حال، او توانسته کتاب‌هایش را خوب از کار درآورد. یادم هست چند سال پیش در جلسۀ نقد کتاب «نخل و نارنج» او شرکت کردم. یکی از استادان ناقد، محمدرضا زائری بود. وی خطاب به یامین‌پور گفت: «شما که این‌قدر خوب می‌نویسید، چرا کار سیاسی می‌کنید و علیه این و آن توئیت می‌زنید؟!» القصّه اینکه به ظاهر یامین‌پور توانسته مخاطبش را راضی کند. این کتاب، داستان سفر اوست به سرزمین چشم‌بادامی‌ها. دربارۀ ژاپنی‌ها در رسانه‌ها حرف و حدیث بسیار است. حتماً شما هم ماجرای تکراری تلفن پاناسونیک روی میز رئیس جمهور آمریکا را شنیده‌اید. علاقه‌مند بودم حالا که خودم نمی‌توانم سرزمین سامورایی‌ها را از نزدیک ببینم، دست‌کم نوشته‌های شخص قابل اعتمادی را دربارۀ این کشور بخوانم. «کاهن معبد جینجا» به من نشان داد که ژاپن هم چاله‌های خودش را دارد. همان چیزی که می‌گوییم آواز دهل از دور خوش است. البتّه قصد ندارم در این فرصت از کاستی‌های ژاپن بنویسم؛ بلکه برعکس، می‌خواهم به نکتۀ جالبی که یامین‌پور گزارش کرده اشاره کنم. او و همراهانش وارد فرودگاه بین‌المللی «اوساکا» می‌شوند؛ امّا هیچ تابلویی به زبان انگلیسی در فرودگاه و اطرافش نمی‌بینند. شک می‌کنند نکند اینجا فرودگاه اصلی اوساکا نباشد! نه اینجا ژاپن است؛ آنان عامدانه حتّی در مکان‌های بین‌المللی و میدان‌های اصلی، جز به ژاپنی نمی‌خوانند و نمی‌نویسند! به قول نویسنده، این شاید به خلاف ادب میزبانی باشد؛ امّا با غرور ملّی سازگارتر است. اکنون این را مقایسه کنید با برخی از هم‌وطنان و هم‌زبانان که دست و پا می‌زنند تا واژگان بیگانه را به‌کار بگیرند. کافی است سری به خیابان‌ اصلی شهر بزنید و به تابلوی بالای مغازه‌ها نگاه کنید. می‌پذیریم که یافتن زبان پاک و عاری از واژگان بیگانه، در دنیای امروز شدنی نیست؛ امّا این همه وادادگی نیز پسندیده نیست؛ آیا در فروشگاه نایس، کالای بهتری می‌فروشند؟ فست‌فودها خوشمزه‌تر از غذای فوری هستند؟ یعنی خورشید سان‌سینی از شهر آفتاب زیباتر است؟ رنگ اسکای از آسمان بیشتر به دل می‌نشیند؟ ممکن است استار از ستاره‌ بیشتر بدرخشد و چشمک بزند؟ شمارهٔ یک، کمتر از نامبر وان است؟ کسی که کت‌وشلوار لوکس می‌پوشد و می‌گوید: «اوکی هستم»، سرحال‌تر از جوان خوش‌پوشی است که می‌گوید: «خوبم»؟ @fekreshanbe
«من خیلی نگران زبان فارسی‌ام؛ خیلی نگرانم. سال‌ها پیش ما در این زمینه کار کردیم؛ اقدام کردیم؛ جمع کردیم کسانی را دور هم بنشینند. من می‌بینم کار درستی در این زمینه انجام نمی‌گیرد و تهاجم به زبان زیاد است.» بیانات رهبر معظّم انقلاب، حضرت آیت‌اللّه خامنه‌ای، در دیدار با اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی، ۱۹ آذر ۱۳۹۲. @fekreshanbe
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نگرانی رهبر انقلاب دربارهٔ زبان فارسی! ✅ این ویدئو را ببینید ... . 🆔 @fekreshanbe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سکتهٔ ناقص حکیم ابوالقاسم فردوسی پس از دو دقیقه حضور در تهران! 💬 این دو پیام (پیام قبلی و این پیام) را به دوستان خود و همهٔ فارسی‌دوستان بفرستید تا گامی در حفظ زبان فارسی برداشته باشیم.💐 ۲۵ اردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی 🆔 @fekreshanbe
🔹 «تئوری پنجرهٔ شکسته» و یک تلنگر! در دهۀ 1980 مسئله‌‌ای ذهن مسئولان شهر نیویورک آمریکا را به خود مشغول کرده بود. آنان به دنبال کشف علت ناهنجاری‌هایی بودند که در مترو اتفاق می‌افتاد. آنان می‌خواستند بدانند ریشۀ خط‌خطی کردن دیوارۀ مترو، زباله ریختن، ادرار کردن، پرداخت نکردن پول بلیت مترو، زورگیری، بدمستی کردن و ... چیست. از همین‌رو، دو جرم‌شناس (کی ویلسون و ال کلینگ) را استخدام کردند تا این موضوع را بررسی کنند. نتیجۀ تحقیق این دو نفر، به یکی از مشهورترین نظریه‌های جرم‌شناسی به نام «تئوری پنجرهٔ شکسته» ختم شد. نظریۀ پنجرهٔ‌ شکسته، نشان دهندۀ میزان جاری اختلال شهری و تأثیر آن بر افزایش رفتارهای ضد اجتماعی و جرم است. آنان دریافتند اگر پنجره‌ای از یک ساختمان شکسته شود و همچنان تعمیر نشده باقی بماند، به‌زودی پنجره‌های دیگر نیز شکسته خواهند شد. پنجرۀ تعمیر نشده، این معنا را منعکس می‌کند که هیچ‌کس نگران و مراقب نیست؛ پس شکستن پنجره‌های بعدی هزینه‌ای نخواهد داشت. مثال‌های دم‌دستی برای تئوری پنجرۀ شکسته کم نیست. رها شدن چند زباله در سر کوچه یا گوشۀ خیابان و جنگل، زباله‌های بعدی را در پی خواهد داشت. اگر شما در اتاق محل کار خود، چند وسیله را رها کنید، دیر یا زود آن اتاق پر از وسائلی خواهد شد که سر جای خود قرار ندارند. حضور زنان بی‌پوشش و بدپوشش در محیط‌های عمومی نیز از مثال‌هایی است که می‌توان برای این مقوله برشمرد. شاید بدیهی‌بودن این مسئله برای برخی قابل هضم نباشد؛ ‌امّا مثال‌های تجربه‌شده بر درستی آن گواهی می‌دهد. در این بین، توجه به این نکته ضروری است که مسئولان و دستگاه‌های مرتبط، فرصت اندکی برای چاره‌اندیشی به این مسئله دارند. اگر در این باره، بهنگام عمل نشود، شکسته شدنِ شیشه‌های بعدی حتمی است؛ همان‌طور که نشانه‌هایی از ترک‌خوردن شیشه‌های دیگری نیز دیده می‌شود. سخن دربارۀ اقدام بهنگام فراوان است؛ ولی همین‌قدر بس که به قول سعدی: سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پر شد نشاید گذشتن به پیل. https://eitaa.com/fekreshanbe
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نابود شدن صائب تبریزی در محفل شاعران خسته! 🆔 @fekreshanbe
🍂 تصویری زیبا از نظم حجاج گرداگرد خانهٔ کعبه در مراسم حج امسال 🔹 این عکس یک چیز کم دارد ... صاحبش را! به امید روزی که تکیه بر کعبه بزند و ندا دهد: ألا یا أهل العالم إنّ جدي الحسین ... یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد ‌🆔 t.me/nahadiransite
🍂 دل بزرگ دل بزرگ داشتن هم، نعمت بزرگی است. اگر دیده باشید، گوشه‌وکنار روزبازارها چرخ‌وفلک‌های کوچکی وجود دارد. معمولاً به چشم کسانی می‌آیند که بچه داشته باشند؛ البتّه این بچه‌ها هستند که این چرخ‌وفلک‌ها را توی چشم پدر و مادرها می‌کنند. امروز از کنار یکی از اینها گذشتم. بچه‌ام گیر سه‌پیچ داد که باید منم سوار شوم. هزینه‌اش پنج دقیقه ده هزار تومان بود. صاحب چرخ‌وفلک پیرمرد شیرین و دوست‌داشتنی‌ای بود که فارسی را به لهجۀ ترکی صحبت می‌کرد. شما را نمی‌دانم، امّا برای من، فارسی با لهجۀ ترکی نمکین است. ریش‌هایش سفید شده بود. مثل پدربزرگ‌ها بچه‌ها را سوار و پیاده می‌کرد. پول نقد همراه نداشتم. به پیرمرد گفتم: «پدر جان! کارت‌خوان دارید؟» با مهربانی و با همان لهجۀ دل‌نشین گفت: «الان حواسم به بچه‌هاست که نیفتند؛ یک‌کاریش می‌کنیم؛ اگر پول هم نداشتی، مهم نیست؛ گذشت می‌کنم! تا حالا خیلی گذشت کرده‌ام!» این را گفت و مشغول چرخاندن شد. به خودم گفتم: دل بزرگ داشتن هم نعمت بزرگی است؛ خیلی‌ها هستند از یک ارزن هم نمی‌گذرند! دیروز در اخبار دیدم تیتر زده بودند: قتل به خاطر جای پارک! 🆔 @fekreshanbe