🍂 تصویری زیبا از نظم حجاج گرداگرد خانهٔ کعبه در مراسم حج امسال
🔹 این عکس یک چیز کم دارد ... صاحبش را! به امید روزی که تکیه بر کعبه بزند و ندا دهد: ألا یا أهل العالم إنّ جدي الحسین ...
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد
#جمعه
#امام_زمان
🆔 t.me/nahadiransite
🍂 دل بزرگ
دل بزرگ داشتن هم، نعمت بزرگی است. اگر دیده باشید، گوشهوکنار روزبازارها چرخوفلکهای کوچکی وجود دارد. معمولاً به چشم کسانی میآیند که بچه داشته باشند؛ البتّه این بچهها هستند که این چرخوفلکها را توی چشم پدر و مادرها میکنند.
امروز از کنار یکی از اینها گذشتم. بچهام گیر سهپیچ داد که باید منم سوار شوم. هزینهاش پنج دقیقه ده هزار تومان بود. صاحب چرخوفلک پیرمرد شیرین و دوستداشتنیای بود که فارسی را به لهجۀ ترکی صحبت میکرد. شما را نمیدانم، امّا برای من، فارسی با لهجۀ ترکی نمکین است. ریشهایش سفید شده بود. مثل پدربزرگها بچهها را سوار و پیاده میکرد.
پول نقد همراه نداشتم. به پیرمرد گفتم: «پدر جان! کارتخوان دارید؟» با مهربانی و با همان لهجۀ دلنشین گفت: «الان حواسم به بچههاست که نیفتند؛ یککاریش میکنیم؛ اگر پول هم نداشتی، مهم نیست؛ گذشت میکنم! تا حالا خیلی گذشت کردهام!» این را گفت و مشغول چرخاندن شد.
به خودم گفتم: دل بزرگ داشتن هم نعمت بزرگی است؛ خیلیها هستند از یک ارزن هم نمیگذرند! دیروز در اخبار دیدم تیتر زده بودند: قتل به خاطر جای پارک!
🆔 @fekreshanbe
🔹 قورباغه را قورت دادم!
نمیدانم چند سال پیش بود که کتاب «قورباغه را قورت بده» را دیدم. شاید برای نخستین بار، نام این کتاب را زمانی که پیشدانشگاهی بودم از مشاور مدرسه شنیدم؛ نمیدانم! در هر حال، بعدها بارها و بارها در کتابفروشیها چشمم به این کتاب افتاد؛ امّا نه دستم به سمتش رفت، نه دلم.
چند وقت پیش که داشتم وسایل برادرم را جابهجا میکردم، لابهلای آنها این کتاب را دیدم. حس کردم این کتاب، ول کنم نیست و باید هر جوری شده آن را بخوانم. آن را برداشتم و تصمیم گرفتم از این خورۀ درونی خلاص شوم؛ البته اعتراف میکنم شاید اگر مفت نبود، حالا حالاها سراغش نمیرفتم.
در چند ساعت کتاب را تمام کردم. سنگینترین حسی که پس از خواندن کتاب داشتم، حسرت بود. محمدحسین شهریار، غزلی دارد با عنوان «حالا چرا؟» شاید همۀ ابیات این شعر را همگان نشنیده باشند؛ امّا بیشک این مصرعش به گوش همه آشناست: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» به غلیظی شهریار نه، امّا بدجوری «حالا چرا» به خودم گفتم. حال کسی را داشتم که از قطار جا مانده است!
در این کتاب، ۲۱ روشِ واقعاً کاربردی برای غلبه به تنبلی و انجام دادن کار در کوتاهترین زمان بیان شده است. راحتتان کنم؛ «قورباغه» مهمترین کار زندگی شماست و در عین حال، کاری است که شما به هر دلیلی از آن فراری هستید و بخواه نخواه باید آن را انجام دهید. خودمانی آن میشود: «آش کشک خالته، بخوری پاته نخوری پاته!» پس این قورباغه را بخور و خودت را راحت کن!
قصد ندارم در این نوشتار، خلاصۀ این کتاب را بیان کنم؛ امّا روح این کتاب به قول نویسندهاش این است: «توانایی تمرکز بر روی مهمترین وظیفه، برای انجام دادن آن به بهترین نحو و به پایان رساندن تمام و کمال آن، کلید موفقیت چشمگیر، کامیابی، احترام، مقام و خوشبختی در زندگی است».
🆔 @fekreshanbe
🔹 ۶۴۱۰ روز در حسرت ۵ دقیقه آفتاب!
🔹«روز ۲۶ مرداد فرارسید و اوّلین گروه اسیران ایرانی از مرز گذشتند و بهوسیلهٔ دکتر حبیبی معاون اوّل رئیسجمهور مورد استقبال قرار گرفتند. من در بین آنان نبودم و حتّی خبری هم که گویای این باشد که امروز و یا فردا خواهم رفت، نبود. روزانه ۴ تا ۵ هزار اسیر بین دو کشور ردّ و بدل میشد. پس از ۲۰ روز، ۸۰ هزار اسیر تبادل شدند؛ ولی هنوز از اسم من خبری نبود! مرتّب به نگهبانها و سروان ثابت میگفتم: پس کی قرار است من بروم و آنها اظهار بیاطّلاعی میکردند. دو کشور اعلان کردند که تمام اسیران آزاد شدهاند و اسیر دیگری وجود ندارد. در این چند روز لحظه به لحظه برای برگشت به کشور و بودن در کنار خانوادهام ثانیهشماری میکردم؛ ولی این خبر تمام ذهنیّت و دلخوشیام را از من گرفت!»
این جملات، سکانسی از یک فیلم درام نیست. بلکه بخشی از خاطرات آزادهٔ سرافراز، خلبان شهید حسین لشکری است. او با دیگر اسرای در بند رژیم عراق یک تفاوت خاص داشت. او هم اوّلین بود و هم آخرین! او اوّلین خلبان اسیر در دوران دفاع مقدّس است و هم او آخرین کسی است که بعد از ۱۸ سال اسارت، قدم به خاک میهن ایران اسلامی گذاشت. همین نیز سبب شد مقام معظم رهبری، لقب «سیّد الأسرا» را به ایشان بدهد.
حتماً شنیدهاید که جذب و استخدام خلبانان شرایط ویژهای دارد؛ تناسب اندام، چشم و گوش سالم، روح و روانی خالی از عیب و حتّی دندانهایی سالم. خلبان قصّهٔ ما وقتی که از خانه خارج شد، جوان ۲۸ ساله بود و هنگامی که برگشت پیرمردی ۴۷ ساله شده بود با ۷۰ درصد جانبازی. به قول خودش، آخرین بار در حالی بچهٔ چهارماههاش را از بغلش جدا کرد که دندان در نیاورده بود؛ امّا بعد ۱۸ سال زمانی او را در آغوش کشید که دانشجوی سال اوّل دندانپزشکی بود.
میگویند: شنیدن هرگز جای دیدن را نمیگیرد؛ امّا از صحبتهای او میشود فهمید که در این ۶۴۱۰ روز اسارت بر او چه گذشته است. روزی خبرنگاری از او پرسید: «بهترین عیدی که در این ۱۸ سال اسارت گرفتید، چه بود؟» در پاسخ گفت: «یک نصفه لیوان آب یخ! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقیِ نگهبان، یک لیوان آب یخ خورد؛ میخواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد؛ من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم! این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب!»
امّا سؤال: او چگونه در این سالهای سخت و طاقتفرسا تسلیم دشمن نشد و سر ذلّت فرود نیاورد؟ چرا پناهندگی نگرفت و همانجا نماند؟ چرا با اینکه بارها و بارها از او خواسته شده بود تا علیه کشورش زبان به شکوه و شکایت باز کند و در مقابل راحتی و آسایش را به تن بخرد، قبول نکرد؟ رمز این ایستادگی چیست؟
وقتی همین سؤالها را از خود او پرسیدند، پاسخی داد که کارگشای بسیاری از گرفتاریها و رنجهای ماست. جواب از زبان خودش شنیدنی است: «اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی مهمترین عامل مقاومت آنها در مقابل فشارهای روحی، روانی و جسمی بعثیها بود. ما وقتی به اسارت دشمن درآمدیم با تأسی به سیرهٔ اهلبیت(علیهم السلام) و بهخصوص حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام)، تمسّک به دین و اهداف آن و بررسی و تفکّر در آن، خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم.»
پاسخی که خلبان شهید حسین لشکری به این سؤالات داد، در حقیقت ترجمهٔ بسیاری از روایات اهلبیت(ع) است که وظیفهٔ ما را در سختیها و مشکلات بیان میکند.
امام رضا(ع) فرمود: «إِذَا نَزَلَتْ بِكُمْ شَدِيدَةٌ فَاسْتَعِينُوا بِنَا عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»؛ هرگاه برای شما پیشامد سختی روی داد بهوسیلهٔ ما از خداوند یاری بجویید.
🆔 @fekreshanbe
🍂 ظاهراً ته جهنم!
چند وقت پیش، برای تبلیغ به یکی از مراکز آموزشی رفتم. سر میز ناهار تلاش کردم با یکی از کادریها همکلام شوم. اوّلش راه نمیداد و به قول رزمیکاران، گاردش بسته بود. البتّه اصولاً نظامیها در ارتباطگیری کمی سرد هستند. از یگان خدمتیاش پرسیدم. به شوخی و با خندهٔ نرمی گفت: «یگان جهنّمیان!» بعد خندهاش را دزدید و گفت: «از اعضای یگان موزیک هستم.» بعد اینطور ادامه داد که اسلام از بیخ و بن، روی خوش به موسیقی نشان نداده است!
چهرهاش جوان نشان میداد؛ اما ۴۷ ساله بود. مدرک کارشناسی ارشد هنر، گرایش موسیقی داشت. در میانۀ حرفهایش خاطرهای تعریف کرد که برایم خیلی جالب بود و درسآموز. خاطرهای که شنیدنش برای اهل تبلیغ، خالی از لطف نیست. درسش هم این است که مبلّغ وقتی به جایی دعوت میشود باید پیش از منبر، مخاطبش را بشناسد. افزون بر این، شرایط را بسنجد و مقتضای حال سخن بگوید.
گفت: یک وقتی سی چهل نفر از بچههای یگان موزیک را در حسینه جمع کردند. حاج آقایی را هم دعوت کرده بودند تا برای ما سخنرانی کند. از قضا این روحانی، موضوع بحثش را موسیقی قرار داد. حالا خبر نداشت که همۀ ما از کادریهای یگان موسیقی هستیم. هرچه آیه و روایت و استدلال در مذمّت موسیقی بود رگباری ریخت روی سرمان. همۀ ما نیز، چسبیده بودیم به زمین و با هر آیه و روایتی که میشنیدیم، سرخ و سفید میشدیم.
پس از تمام شدن سخنرانی از منبر پایین آمد و در کنار ما نشست و پرسید: «راستی شما کجا هستید؟» یعنی در کدام یگان خدمت میکنید؟ ما که آن همه روایت دربارهٔ موسیقی شنیده بودیم، گفتیم: «با این چیزی که شما امروز برایمان بیان کردید، ظاهراً ته جهنم!»
#خاطرات_تبلیغ
🆔 @fekreshanbe
🔹 خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن! (۱)
آزادهای را به مناسبت سالروز بازگشت اسراء به مرکز آموزشی دعوت کرده بودند تا از اسارت بگوید؛ از خاطراتش؛ از روزهای دور از خانه و خانواده و آنچه بر او و همرزمانش گذشته است. هنگام ورود به حسینیه خیلی گرم با اطرافیانش احوالپرسی میکرد و حس و حال خوبی به آنان انتقال میداد. حدوداً ۵۵ ساله به نظر میرسید. تمام موهای سر و صورتش سفید شده بود؛ حتّی ابروهایش همرنگ موی سرش شده بود. میشد تازیانههای اسارت را در چینهای صورتش دید. مجری، ایشان را بعد از انجام تشریفات ابتدایی روی سن دعوت کرد. در معرّفی ایشان نیز گفت که دکترای دانشگاهی دارد و در کسوت معلّمی سالیانی است در آموزش و پرورش تدریس دارد.
با خودم گفتم با این همه تجربه حتماً کارش را خوب بلد است. خصوصاً اینکه پشت میز ننشست و مانند مجریان کارکُشته میکروفن را به دست گرفت. این را نیز اشاره کنم که در کلاسهای آموزش روایتگری به راویان میآموزند پشت میز ننشینند و دائم موقعیّت خود را روی صحنه تغییر دهند. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتیم؛ چون برنامه به دلایلی کمی دیر شروع شده بود و سربازان طبق برنامهای که از پیش برای آنان پیشبینی شده بود، باید در کلاس دیگری شرکت میکردند. ریاست محترم عقیدتی از مسئولان خواست تا نیم ساعت به وقت مهمان برنامه اضافه کنند.
خیلی نگذشت که نظرم بهکلّی دربارۀ انتخاب مهمان مراسم عوض شد. با اینکه به دیوار تکیه داده بودم، دعا دعا میکردم این جلسه به پایان برسد. در چهره و چشمان سربازان یک «تو را به جان مادرت زودتر تمام کن!» دیده میشد. حتماً میپرسید: چرا؟
مخاطب از کسی که چند سال در اسارت بوده، انتظار شنیدن چه چیزی دارد؟ آیا غیر از این است که دوست دارد او از خاطرات اسارت بگوید؟ با این حال، ایشان بیشتر مطالبی که میگفت تناسبی با مراسم و کار و تخصّص ایشان نداشت. برای اینکه من را متهم به قضاوت اشتباه نکنید، یکی دوتا از کارهای ایشان را بیان میکنم. برای نمونه همان ابتدای مراسم از سربازان پرسید که چند نفرشان آیةالکرسی را حفظ هستند. بعد چند نفرشان را روی سن آورد تا بخوانند! یا مثلاً در وسطهای جلسه چند سرباز را بالای جایگاه کشاند تا حمد و سوره بخوانند!
(ادامه دارد ...)
#خاطرات_تبلیغ
🆔 @fekreshanbe
🔹 خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن! (۲)
از این هم که بگذریم، هر خاطرهای را که آغاز میکرد، به سرانجام نمیرساند؛ بهطوری که ریاست محترم عقیدتی بعد از هر خاطره به من نگاه میکرد و با اشاره میپرسید: «چی شد؟!» شبیه کاری که برخی سخنرانان انجام میدهند؛ چه پرانتزهایی که داخل سخنرانی باز میکنند و هرگز نمیببندند!
سربازها روحیات خاصی دارند؛ مثلاً در ابتدای مراسمات بلند صلوات میفرستند و اگر جلسهای باب میل آنان نباشد و یا نپسندیده باشند، با صلوات نفرستادن و یا صلوات آرام اعتراض خود را نشان میدهند. کار به جایی رسیده بود که صلواتها نامنظّم و کمرمق شده بود.
حدود یک ساعتی از آغاز مراسم گذشته بود. تقریباً چیزی از این مراسم دستم را نگرفته بود تا اینکه ایشان خاطرهای بیان کرد که خودش یک تجربۀ تبلیغی است. راستش خیلی به دلم نشست. ایشان گفت: روزی من را به عنوان سخنران به جایی دعوت کرده بودند. سخنرانیام کمی طول کشید. در حال صحبت بودم که از انتهای مجلس نوشتهای برایم آوردند. آن را باز کردم. رویش نوشته شده بود: «خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن!»
#خاطرات_تبلیغ
🆔 @fekreshanbe
🔹استاد عشق
«آیا لزومی داشت آقای معزّالسلطنه به دو بچۀ کوچک در یک مملکت غریب، آن هم در وسط جنگ جهانی اوّل گرسنگی بدهد؟!»
جریان این جمله چیست؟ الان توضیح میدهم. فرصتی شد تا کتاب «استاد عشق» را بخوانم. کتاب دربارۀ زندگی پرفسور سیّدمحمود حسابی است که به قلم فرزند ایشان ایرج حسابی نوشته شده است. سرگذشت دکتر حسابی را هر چیزی فکر میکردم جز آن چیزی که در این کتاب منعکس شده است. داستان کودکی استاد واقعاً عجیب و خلاف انتظار است.
نویسنده نقل میکند هرگاه پدرش (پرفسور حسابی) بیمار میشد و تب میکرد، جملۀ ابتدایی متن را به صدایی محزون تکرار میکرد. آنچه در این کتاب نقل شده است در حقیقت داستان پرماجرایی است که در دل این جمله نهفته است. «معزّالسلطنه» پدر پرفسور حسابی است. او از طرف دولت ایران مسئول قنسول در شامات (سوریه و لبنان کنونی) میشود؛ از همینرو به همراه خانوادهاش بیروت سفر میکند. معزّالسلطنه پس از مدت کوتاهی برای به دست آوردن پست و مال بیشتر به ایران برمیگردد و همسر و دو فرزندش را در دیار غربت تنها میگذارد. از اینجا به بعد داستان غمانگیز زندگی سیّدمحمود حسابی و برادر و مادرش آغاز میشود. معزّالسلطنه در ایران دوباره ازواج میکند و همین نیز بعدها مشکلاتی را ایجاد میکند که سختیهای دوری از وطن را برای استاد دو چندان میکند.
از گفتههای نویسنده پیداست که مادرِ استاد، زنی فهمیده، قانع و فداکار بوده است. او به دلیل سکته زمینگیر میشود و با وجود فقر کمرشکن، مهمترین دغدغهاش را تحصیل فرزندانش قرار میدهد. او در برههای مجبور میشود دو پارۀ تنش را به مدرسۀ کشیشهای فرانسوی بیروت بفرستد. این مدرسه به دو شرط آنان را قبول میکند: آموزههای مذهبی مسیحی برای آنان اجباری باشد و شبانهروز در مدرسه بمانند!
دکتر حسابی این مدرسه را اینگونه توصیف میکند: «... اولین چیزی که ما را زهره ترک کرد، قیافههای جدی و عموماً استخوانی، خشن، اخمو با لباسهای درازشان بود که همه سیاه بود ... .»
نکتهای دیگر که در زندگی پرفسور حسابی موج میزند، ایمان استوار اوست. در هرجای خاطرات او میتوان یاد خدا را دید. برای نمونه، دربارۀ شبهای مدرسۀ کشیشها میگوید: «هر شب، وقتی که من و برادرم روی تختخوابهای خودمان میخوابیدیم، سرمان را از زیر لحاف بههم میچسباندیم و دعاهای ”أمّن یجیب“ و ”ناد علي“ میخواندیم ... .»
پرفسور حسابی در رشتههای مختلف تحصیل کرد و در نهایت گمشدۀ خود را در فیزیک یافت. او این افتخار را داشت که شاگرد انیشتین باشد. سختکوشی، مهربانی، فداکاری، پشتکار، ایمان و ... از ویژگیهای دکتر حسابی است؛ امّا آن چیزی که او را به ایران بازگرداند، وطن دوستی بود. او در اینبارۀ میگوید: «با خودم گفتم آیا وظیفۀ من است که در خارج بمانم و دستم را در سفرۀ خارجیها بگذارم؟ ... من باید به کشور خودم برگردم. دستم را به سفرۀ خودمان بگذارم و جوانان کشورم را دریابم.»
او بیتی از سعدی را سر لوحۀ کار خود قرار داده بود. این بیت را بعدها بر سردر خانۀ خود در تجریش نصب کرد:
به جان زندهدلان سعدیا که ملک وجود/ نیرزد آنکه دلی را از خود بیازاری
🆔 @fekreshanbe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چند بار دیدم و هر بار گریه کردم ...
شهيدان بر شهادت خنده کردند
به عطر خود بهاران زنده کردند
به زير لب بگفتا لاله اين حرف
شهيدان لاله را شرمنده کردند
واقعاً باید گفت: شهیدان مردانگی را معنا کردند ... .
🆔 @fekreshanbe
🔹استقبال از مسئولیّت در دژبانی
🔹شش و نیم صبح خودم را به دژبانی رساندم. آفتاب هنوز بالا نیامده بود و سردی هوای زمستان به استخوان مینشست. ظاهراً همه چیز برای استقبال از سربازان جدید آماده بود. جناب سرگرد، بیسیم به دست در کنار یک صندلی که روی آن بلندگو قرار داشت، ایستاده بود. مردی است خوشاخلاق، مهربان و در عین حال جدّی. دائم پشت بیسیم صدا میزد: «قادر یک ... قادر دو ...» و نکاتی را گوشزد میکرد. یکی از سربازانِ دژبانی که بساط اسفند را فراهم کرده بود، تا چشمش به من افتاد، با خنده و پز گفت: «حاج آقا! میبینی چه اسفندی دود کردهام؟! تمام منطقه را دود برداشته!» حرفش را با «دمت گرم» تصدیق کردم.
پارکینگ پر بود از خانوادههایی که سربازشان را آورده بودند تا به قول خودشان راهی خدمت کنند. حس و حال عجیب و غریبی در دژبانی حاکم بود. برخی مادران با وسواس، چندبار کوله پسرشان را بررسی میکردند. پدرها هم خیلی خونسرد آخرین توصیهها را یادآور میشدند. مادری را دیدم که فرزندش را بغل کرد و رویش را بوسید. بعد چند قدم او را همراهی کرد و دوباره محکم او را به آغوشش کشید. اینبار بغضش ترکید و با گریه و صدای بریده بریده گفت: «مامان جان! مراقب خودت باش!»
من هم در آن شلوغی، چشمانم را به هر طرف میچرخاندم و به هر کسی که میدیدم سلام و خوشآمد میگفتم. در این حال، پسری با کاپشن مشکی به آرامی از کنارمان رد شد. کفش کتانی پوشیده بود و شلوار لی به پا داشت. تازه پشت لبش سبز شده بود. سرک کشیدم ببینم همراه او کیست. بیست متر پایینتر خانمی میانسال را دیدم که با نگاهی نگران، قدمهای این پسر را بدرقه میکند. حدس زدم مادر این پسر است. سریع دویدم و دست پسر را گرفتم و پیش او بردم. گفتم: «مادر! این گلپسر شماست؟» در حالی که به پهنای صورت اشکل میریخت، نفسی کشید و با حزن غمانگیزی گفت: «بله حاج آقا!» لهجهاش نشان میداد کُرد زبان است.
گفتم: «مادر! نگران نباش! جای او پیش ما خوب است.» بعد به او اطمینان خاطر دادم که مراقب فرزندش هستیم. چند قدم آنورتر مردی لاغر با موهای جوگندمی نرم نرم به من نزدیک شد و با لهجۀ کردی تشکر کرد: «ممنونتانیم حاج آقا!» فهمیدم پدر این جوان است. گریۀ مادر با شنیدن صدای آن مرد بیشتر شد و ملتمسانه به من گفت: «حاج آقا یک بچهٔ معلول در خانه دارم و این پسرم سالم است ... تحویل شما ... به شما سپردمش!» بلافاصله گفتم: «به خدا بسپاریدش» بعد با خداحافظی از آنها دور شدم و به خودم گفتم: «خدایا خودت رحم کن ... چه مسئولیّت سنگینی داریم ... .»
#خاطرات_تبلیغ
🆔 @fekreshanbe
1_9815205939.mp3
11.15M
📤 #پیشنهاد_دانلود #قطعه_صوتی
🎤 حجت الاسلام #استادمیرزامحمدی
🔊 فراز هایی از مناجات شعبانیه
🆔 @fekreshanbe
سوگیری شناختی و در سوگ حقیقتها
یک پنیر خامهای از یخچال برداشتم و جلوی فروشنده گذاشتم و در حالی که کارت بانکیام را به او میدادم، گفتم: «آقا این چند؟» سری تکان داد و آهی کشید و گفت: «این را کجای دلمان بگذاریم؟!» گفتم: «متوجه منظورتان نشدم!» گفت: «صدیقی را میگویم، شش هزار ...» فهمیدم دل پری دارد. چند دقیقه کارتم را در دستش گرو نگه داشته بود و یکبند هرچه گله و غر داشت روی سرم هوار کرد.
جوابهایی برای حرفهایش داشتم؛ اما فقط به چشمانش زل زدم و با خندهٔ سردی همراهیاش کردم. میدانستم هر حرفی بزنم فایدهای ندارد و هرچه بگویم حکایت از قضا سرکنگبین صفرا فزود است.
گریزی نیست که بخش قابل توجهی از جامعهٔ ایرانی نسبت به طلبهها دچار #سوگیری_شناختی شده است.
سوگیری، تمایل به یک طرف مسئله است بدون بررسی درستی یا نادرستی آن. سوگیری غالباً ناآگاهانه در داوری شخص اثر میگذارد و به سوءتفاهم منجر میشود. سوگیری میتواند اتاق فرمان کنشها و گرایشهای انسان را به دست گیرد. از اینرو، نباید قدرت آن را دستکم گرفت.
در ماجرای درمانگاه قم برای برخی این سؤال پیش آمده بود که چرا با اینکه زنان باحجابی در صحنه حضور داشتند، اما از طلبه حمایت نکردند. فراتر از این، بعد از پخش شدن فیلم درمانگاه نیز شاهد بودیم افرادی که بهظاهر در دایرهٔ جامعهٔ ایمانی و انقلابی تعریف میشوند، بدون کمترین بررسی و قبل از روشن شدن ابعاد ماجرا در طرف بدش ایستادند. این جهتگیری عجولانه با سوگیری شناختی کاملاً قابل توجیه است.
گفتنی است سوگیریهایی از این دست، یکشبه ایجاد نمیشوند؛ بلکه گاهی استقرار آنها سالیانی طول میکشد. روی تلخ قصه اینجاست که این سوگیریها در غفلت متولیان حوزه و روحانیت شکل گرفته است؛ چرا که باید علاج واقعه پیش از وقوع میکردند و بسترهای زایش سوگیری را مدیریت میکردند.
واکنشهای بهنگام، صحیح و صریح به اخبار و رویدادهایی که پای یک طلبه در میان است، نقش بسزایی در مهندسی افکار دارد، چیزی که جای خالی آن به روشنی حس میشود.
🆔 @fekreshanbe
🔹 نگرانی از مرگ، نقطهٔ مشترک انسانها!
🔹 انسانها از دیرباز از مرگ ترس داشتهاند. طیفی که به هیچ دین و آیین الهی پایبند نیستند، مرگ را مُهری پایانی میدانند بر زندگیشان. دنیا برای این دسته، حکم ایستگاه آخر را دارد که بعدش هیچ چیزی نیست. پایانی که پس از آن نیستی مطلق است. آنان روی چیزی قمار کردهاند که سراسر باخت است. حال این طیف دم مرگ، حال کسی است که عقربهٔ شانسش در دایرهٔ دوّار روی گزینهٔ پوچ ایستاده! مرگ در زندگی این گروه، نقش مرد قلچماقی را بازی میکند که آنان را کشانکشان از تمام داشتههاشان جدا میکند. آنان روزگاری برای رسیدن به دنیا نفسنفس زدهاند و حالا باید سوار قطار مرگ شوند و همه چیز را بگذارند و بگذرند. حق هم دارند برای از دست دادن اندوختههایشان اشک فراق بریزند و زانوی غم بغل کنند؛ چون مرگ این عروس هزار دامادی را که با رنگ و نیرنگ به دست آوردهاند، قرار است به عقد دیگری درآورد!
دل در این پیرزن عشوهگر دهر مبند
کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است
در مقابل این طیف، گروهی قرار دارند که بند باورهایشان را به دین گره زدهاند. آنان پارچهٔ سفید تسلیم را در برابر اسلام بالا بردهاند و به روشنی میدانند در ورای این زندگی، حیاتی دیگر قرار دارد؛ اما این دسته نیز، نگرانیای از جنس خودشان دارند. اینان دلآشوب هستند؛ چون این سؤالات را پیش روی خود میبینند: آیا سر سالم به قبر میبرم؟ میگویند ابلیس، ایمان انسان را در دم جان دادن میدزدد؛ اگر همهٔ کِشتههایم بر باد رفت چه؟! ممکن است صندوق اعمالم را از این گردنه به سلامت عبور دهم؟ یعنی میتوانم لحظهٔ مرگ با ایمان از دنیا بروم و شهادتین را به زبان جاری کنم؟!
گفتنی است اسلام به نیازها و سؤالات و خواستههای درونی انسانها واقف بوده و اساساً از کنار این نگرانیهای درونی بیتفاوت عبور نکرده و آنها را بیپاسخ نگذاشته است. اگر بشر در درون خویش نیاز به عبادت را یافته، دین نیز معبودی شایسته را برایش ترسیم کرده است. اگر انسانها خواهان کمالجویی و کامیابی بودهاند، تابلوی راهنشان نیز برای آنان نیز نصب شده است.
با این مقدمه، پاسخ به نگرانی طیف دوم را میتوان در روایت زیر یافت؛ روایتی که در منابع معتبر حدیثی شیعه از امام صادق(ع) نقل شده است:
«ملکالموت گفت: در شرق و غرب زمین، اهل خانهٔ گلى و پشمىای نیست، مگر اینکه هر روز پنج مرتبه به آنان نظر میکنم.» در ادامهٔ روایت آمده است که پیامبر خدا(ص) فرمود: «ملکالموت به آنان در وقتهاى نماز نظر میکند؛ اگر از کسانی باشد که بر نماز اوّل وقت مواظبت مىکند، (هنگام مرگ) شهادتین را بر او تلقین مىکند، و ابلیس را (در آن هنگام که میخواهد ایمان را از او بگیرد) دور میکند.»
#یادداشت
🆔 @fekreshanbe
⚪️ نقدی بر موضع اخیر زیدآبادی؛
☑️ مهارت تولید نفرت
🖋مجتبی عادلپور، نویسنده حوزوی
✔️نگاهم به نوشته احمد زیدآبادی درباره حد ترخص افتاد و چشمانم هماندم گرد شد. بیاختیار به مهارت سوژهیابی این بشر آفرین گفتم! تولید نفرت از یک مفهوم خنثی و یا حتی مثبت، هنر میخواهد.
✔️کاری که زیدآبادی کرده و میکند همین است: ایجاد گسل و به دنبال آن آشوب در ذهن مخاطب و قرار دادن رقیب در سیبل حملات.
✔️معنا و مفهوم خودمانی حد ترخص یعنی حفظ حد و مرزها و دست نینداختن به رخصتها. با این وصف، هر چیزی حد ترخصی دارد؛ حتی دشمنیها و کینهها.
✔️وقتی محمود افغان به ایران حمله کرد، یکی از اقوام خود به نام مگسخان را حاکم شیراز قرار داد. او قصد داشت قبر حافظ را خراب کند. دیگران او را از این کار نهی کردند. در نهایت تفألی به دیوان حافظ زد. این بیت آمد:
ای مگس! عرصه سیمرغ نه جولانگه تو است
عِرض خود میبری و زحمت ما میداری
➕مطالعه یادداشت در «وبگاه فکرت»
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
🔹 دندان سفید مگسخان!
در حالت خواب و بیداری بودم که نگاهم به نوشتهٔ احمد زیدآبادی دربارهٔ حد ترخص افتاد و چشمانم هماندم گرد شد. بیاختیار به مهارت سوژهیابی این بشر آفرین گفتم! در عجبم این سوژهها چطور به ذهن این جماعت خطور میکند. تولید نفرت از یک مفهوم خنثی و یا حتی مثبت، هنر میخواهد؛ گاهی فکر میکنم خود شیطان این سوژهها را به آنها وحی میکند! راستش را بخواهید هیچچیز مثل این احتمال وجدانم را قانع نمیکند. او میگوید نصب تابلوهای حد ترخص در اطراف شهرها و روستاها، کشاندن امور حاشیهای به متن است و پشت این قضایا ریاکاری معطوف به سوءاستفاده نهفته است. در اینباره سه نکته عرض میکنم؛ یکی دربارهٔ مهارت کاریاش، یکی محتوای حرفش و نیز توصیهای به خودش.
زیدآبادی روزنامهنگار است و خاک راه خبر را خورده. ویژگی امثال او این است که نسبت به اطرافشان بیتفاوت نیستند؛ میبینند، میشنوند، بو میکشند و ... . ابراهیم بن مالک اشتر در فیلم مختار در هنگام آموزش نیروهایش گفتوگوی جالبی داشت: «گردان ضربت از همهچیزش اسلحه میسازد؛ حتی از شال کمرش، دستار سرش و یا افسار خرش!» توجه به همه ظرفیتها کاری است که خبرنگار کارکشتهای مانند او خوب آموخته. در حقیقت برای او و امثالش حد ترخصی برای انتخاب سوژه وجود ندارد؛ سوژه قابلیت ضربه زدن به طرف مقابل را داشته باشد، حالا هرچه میخواهد باشد. این همان دندان سفید این جماعت است؛ یعنی جزئینگری در کشف و پرداخت سوژهها.
تابلوهای حد ترخص با فاصلهای مشخص در حاشیهٔ هر شهر و روستا نصب میشوند. حالا فرض کنید شخصی شبانه یکی از این تابلوهای سبز را مخفیانه جابهجا کرده و در میدان اصلی شهر نصب کند. مردم چه واکنشی نشان میدهند؟ عابران چه قضاوتی دربارهٔ مسئولان شهر میکنند؟ کاری که زیدآبادی کرده و میکند موبهمو همین است. ایجاد گسل و به دنبال آن آشوب در ذهن مخاطب و قرار دادن رقیب در سیبل حملات. او به رقیبش این برچسب را میزند که حاشیهها را به متن میکشاند، این در حالی است که خود او خداوندگار این کار است. کسی که تابلوهای حد ترخص را به میدان خبر آورده خود اوست! روزانه هزاران نفر از کنار تابلوهای حد ترخص عبور میکنند و گاه هم زیر سایهٔ آن چترتی میزنند؛ اما اندکی هم به نوشتهٔ روی تابلو چشم نمیاندازند. با این نگاه، سوءاستفاده، عملی است که بنان و بیان زیدآبادی انجام داده، نه فکر و دست نصاب تابلو! القصه اینکه او، متولیان کار را متهم به ریا میکند؛ در حالی که خودش با غرض و مرض در تنور حاشیه میدمد.
معنا و مفهوم خودمانی حد ترخص یعنی حفظ حد و مرزها و دست نینداختن به رخصتها. با این وصف، هر چیزی حد ترخصی دارد؛ حتی دشمنیها و کینهها.
اندازه نگهدار که اندازه نکوست
هم لایق دشمن است و هم لایق دوست
وقتی محمود افغان به ایران حمله کرد، یکی از اقوام خود به نام مگسخان را حاکم شیراز قرار داد. او قصد داشت قبر حافظ را خراب کند. دیگران او را از این کار نهی کردند. در نهایت تفألی به دیوان حافظ زد. این بیت آمد:
اى مگس! عرصهٔ سیمرغ نه جولانگه تو است
عِرض خود میبرى و زحمت ما میدارى
🔹 تاج سلامتی!
در یادداشت دوست عزیزی جملهای دیدم که خیلی به دلم نشست. نوشته بود این جمله منسوب است به بقراط: «سلامتی تاجی است بر سر افراد سالم که فقط بیماران آن را میبینند!»
از امیر کلام، علی(ع) نیز نقل شده: «دو نعمت قدرشان مجهول است؛ سلامتی و امنیّت».
🍃 همین، قدر بدانیم ... .
🆔 @fekreshanbe
🍃 خادم و سیّد محرومان بود،
به سعادت و شهادت هم آراسته شد!
#خادم_جمهور
🆔 @fekreshanbe
💬 از بس یکجا بند نبود، یکی به شوخی میپرسید: رئیسی کجاست؟!
دیگری پاسخ میداد: الان یا الان؟!
#خادم_جمهور
🆔 @fekreshanbe
سر صحبت را با سرباز نگهبان پاسدارخانه باز کردم. اسمش علیاصغر است. سربازی است بلندبالا، درشتاستخوان و البته مهربان. به دستهای زمخت و پینهبستهاش میخورد دهقانزاده باشد. از چند ماه قبل میشناسمش. زمانی که در یگان پاسدار بود، برای نماز مغرب اذان میگفت. به دیوار تکیه داده بود و دستهایش را انداخته بود روی بند اسلحهاش. با همان لهجۀ بیشیله و پیلۀ روستاییاش گفت: «حاج آقا، حالمان گرفته شد!» با این جمله ذهنم ناخودآگاه رفت سمت تومُخیهای پادگان.
اوّلش فکردم فرماندهاش حالش را گرفته؛ احتمالاً پست اضافهای به او داده و یا مرخصیاش را لغو کرده. کمی جابهجا شدم و با اشارهٔ چشم و دست گفتم: «چی شده؟!» گفت: «کشتنشون!» بعد کمی تأمل کرد و لبهایش را بالا انداخت و ادامه داد: «مگه میشه هلیکوپتر خودش سقوط کنه؟! حاجی شک نکن زدنش!»
تازه فهمیدم رئیسجمهور را میگوید. خودم را مشتاق نشان دادم که یعنی دوست دارم حرفهایت را بشنوم. میگفت رئیسجمهور صادقانه کار میکرد و با مردم بود. از سخنرانیهای آقای رئیسی در قزوین گفت و ارادتش به او. در نگاه اوّل، قیافهاش غلطانداز بود. نمیخورد اینهمه سینهچاک رئیسجمهور باشد. سرش را پایین انداخت و مکث کوتاهی کرد و گفت: «حاج آقا من برای دو نفر گریه کردم؛ یکی حاج قاسم و یکی آقای رئیسی ... واقعاً حیف شد!»
صحبتم را با علیاصغر ادامه دادم. از جایی به بعد صدایش بوی بغض میداد. سرش را پایین انداخته بود و با نوک پوتینش موزاییکها را میکاوید. آهی کشید و گفت: «حاجی! تا به حال مشهد نرفتهام. وقتی حقوق سربازیام را گرفتم مادرم را فرستادم قم و مشهد. مادرم مشکل اعصاب دارد ...!» از من خواهش کرد اگر پادگان اردویی برگذار کرد او را نیز راهی کنیم.
از او خداحافظی کردم و در را به این فکر میکردم که آقای رئیسی چه داشت که اینقدر در دل اقشار پایین جامعه جا باز کرد. عادت ندارم از آدمها شخصیتهای دستنیافتنی بسازم. بهنظرم ویژگی ایشان این بود که خودش بود و برای کسی فیلم بازی نکرد. صادقانه اندیشید و صادقانه رفتار کرد.
#خاطرات_تبلیغ
🆔 @fekreshanbe
رأی امروز بیاندیشهٔ فردا
فوتسالیستها در بین خودشان قانونی دارند که میگوید وقتی وارد میدان شدی کم نگذار، شوت بزن، دفاع بکن، پاس بده، بدو، نفس بزن ... خلاصه سنگ تمام بگذار؛ اما این را فراموش نکن که این فقط یک بازی است و ارزش نامردی و ناجوانمردی و خیلی چیزهای دیگر را ندارد. قصّهٔ انتخابات هم کم و بیش همین است و ارزش #بیاخلاقی ندارد. در سیرهٔ امام علی(ع) میتوان گواه روشنی برای این مطلب یافت.
خلیفهٔ دوم در روزهای پایانی زندگیاش شورایی شش نفره برای انتخاب خلیفهٔ بعدی ترتیب داد. عثمان که یکی از اعضای این شورا بود گفت در صورتی به علی(ع) رأی خواهد داد که او به کتاب خدا و سیرهٔ شیخین (ابوبکر و عمر) عمل کند. حضرت این شرط را نپذیرفت و همین نیز باعث شد که خلافت از دست امام خارج شود و به عثمان برسد. حضرت میتوانست شرط عثمان را در ظاهر بپذیرید و فرمان خلافت را به دست گیرد و بعد به شیوهٔ پیامبر(ص) و خودش عمل کند؛ اما به این کار تن نداد؛ چون در نگاه امام، هدف وسیله را توجیه نمیکند؛ چون رسیدن به خلافت به هر بها و بهانهای نمیارزد.
بر همین اساس نیز، وقتی به حکومت رسید فرمود: «اگر نبود حضور آن جمعيت و تمام شدن حجّت با وجود يار و ياور و اگر نبود كه خداوند از دانايان پيمان گرفته است كه بر سيرى ستمگر و گرسنگى ستمديده رضايت ندهند، هر آينه مهار شتر خلافت را بر شانهاش میانداختم.» جان روش و منش حضرت این است کار باید برای خدا باشد وگرنه مهار شتر خلافت بدون آنها ارزشی ندارد.
این روزها تنور انتخابات داغ داغ است. همه دوست دارند کاندیدای خودشان را راهی پاستور کنند؛ چه این طرفی و چه آن طرفی. البته همهٔ افراد به یک اندازه تب و تاب انتخاباتی ندارند. یکی در همین حد که رأیش را به صندوق بیندازد و دیگری هم خودش را به آب و آتش میزند تا چند نفر را همراه کند. آنهایی هم که از بیخ انتخابات را قبول ندارند، در ایجاد این هیاهو بیسهم نیستند.
در این میان، حال همهٔ طیفها قابل درک است جز یک گروه. این طیف کسانی هستند که به هر دروغ و دونگی متوسل میشوند تا چهار رأی از سبد رقیب کم کنند یا چهار رأی به صندوق کاندیدایشان بیفزایند. در حقیقت این گروه شیری میدوشند که برای خودشان نیست. اینان از پیامد کاری که انجام میدهند، بیخبرند. در روایت آمده: «#شرورترین مردم كسى است كه آخرتش را به دنيايش بفروشد و بدتر از او كسى است كه آخرت خود را براى دنياى ديگران بفروشد.»
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بیاندیشهٔ فردا خوش است
🆔 @fekreshanbe
دیدم پشت وانتی نوشته: «ما از اوناش نیستیم که پشت ماشینمون چیزی بنویسیم!» یاد مناظرههای انتخاباتی افتادم. طرف رگباری دروغ میگوید، تهمت میزند، افترا میبندد، برچسب میچسباند و ... در آخر هم ادعا میکند: «ما از اوناش نیستیم که اخلاق انتخابات را رعایت نکنیم!»
🆔 @fekreshanbe
شب پنجم محرم بود. پس از نماز، مراسم شروع شد. از دو گردانی که برای نماز بودند، فقط به اندازهٔ یک گروهان برای هیئت و سینهزنی ماندند.
بعد از مراسم توی ذهنم گذشت: یعنی جلسهٔ خوبی بود؟
در همین فکر بودم که سربازی جلو آمد و گفت: «حاج آقا! اولینباری بود که به هیئت میآمدم. چه حس خوبی داشت. کلّی گریه کردم.»
#خاطرات_تبلیغ
🆔 @fekreshanbe
🔹خاطرات اسنپی ۱
چند سالی بود روزی دوازده سیزده ساعت با لپتاپ کار میکردم؛ از کار پژوهشی و تدریس آنلاین گرفته تا ویراستاری؛ اما راستش از این کار، پول یک آبدوغ خیار هم درنمیآمد. بگینگی لپتاپم به صدا درآمده بود که فلانی اگر به فکر من نیستی، لااقل به فکر چشمانت باش! بیراه هم نمیگفت. گاهی چشمانم چنان میسوختند که احساس میکردم داخلشان یک مشت شن و نمک ریختهاند. حتی این اواخر مجبور شدم دسترنج یک ماهم را بدهم و عینک بلوکات بخرم. هرچند عینک هم افاقه نکرد. شده بودند دو کاسهٔ خون. هیپوتالاموس مغزم عین ماشینی که چراغ چکش روشن شده باشد، دائم هشدار صادر میکرد: «داداش! به خودت رحم کن؛ الانه که گیماور بشی!» سر شب که میشد کرکرهٔ پلکهایم مثل شلواری که کشش خراب شده باشد، بیاختیار پایین میآمد. بقیهٔ اعضای بدنم هم وضعیت بهتری نداشتند. ستون فقراتم شده بود مثل ماشینهای تصادفی و چپکرده که باید میرفتند شاسیکشی! مثل شتر داستانهای لیلی و مجنون راه میرفتم. بماند که توی خواب با کسانی که نیمفاصلهٔ کلمات را رعایت نمیکردند، مدام سرشاخ میشدم.
قبل اینکه ادامهٔ خاطره را بنویسم، بگذار پرانتزی باز کنم و یک ماجرای خیلی کوچولو نقل کنم. چند مدت پیش به یکی از اساتید اهل قلمم که حق زیادی برگردنم دارد، زنگ زدم و گفتم: «فلانی خودت خبر داری که خرج سواره است و درآمد پیاده. قصد دارم روی نویسندگی سرمایهگذاری کنم. این راه نان دارد یا نه؟» این استادم صاحب نام و نشان است. اصلاً روزنامه دارد و سردبیر است. گفت: «اگر دنبال نانی، زنبیلت را اینجا نگذار! به فکر نان باش که خربزه آب است!» بدون سانسور بنویسم؛ حتی دوبار با تأکید گفت: «در این مملکت، بدبختتر و بیچارهتر و ممفلوکتر از نویسنده وجود ندارد!»
آن موقع انگار طلسم شده بودم. به جای اینکه توصیهٔ استاد را آویزهٔ گوش کنم، فرستادمش به بخش بایگانی قشر خاکستری مغزم. لذا شد همانی که اول خاطره نوشتم.
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه نگیر
هر آنچه مشفق ناصحت گویدت بپذیر
القصه اینکه از نویسندگی آبی برایم گرم نشد. این شد که وسوسه شدم برم سراغ ناوگان خدوم اسنپ!
ادامه دارد ...
#خاطرات_اسنپی
🆔 @fekreshanbe