💢 شهید حسن باقری
برگی از زندگی معجزه انقلاب :
نزدیک ظهر بود . از شناسایی بر می گشتیم . از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم . آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد . حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن . صبر کردم تا نمازش تمام شد . گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمین شخصیه ، شاید راضی نباشه . »
خرمشهر داشت سقوط می کرد . جلسه ی فرمانده هان با بنی صدر بود . بچه های سپاه باید گزارش می دادند . دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تک و توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت . یکی از فرماندهای ارتش می گفت « هرکی ندونه ، فکر می کنه از نیروهای دشمنه . » حتی بنی صدر هم گفت :
« آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت .
🌹🌹🌹🌹🌹
#دوشنبه_های_شهدایی
#شهید_دفاع_مقدس
#شهید_حسن_باقری
#جشنواره_فرهنگی_هنری_سیمرغ
🖼@festivalfqom