درخت، منتظر ساعتِ بهار شدن
و غرق ثانیه های شکوفه بار شدن
درخت، دست به جیب ایستاده آخر فصل
کنار جاده در اندیشه ی سوار شدن...
و او شبیه به یک کارمند غمگین است
درست لحظه ی از کار برکنار شدن
گرفته زیر بغل، برگه های باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن
درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافر گردونه ی بهار شدن؟
درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکر پر غبار شدن
و گفت: پنجرگی... آه دوره ی سختی ست
بدون ِ پلک زدن، چشم انتظار شدن
و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبه ی مزار شدن
درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن
...ولی درخت ندانست قسمتش این بود
برایِ یک زن ِ آوازه خوان، سه تار شدن
#محمد_سعید_میرزائی
از کتاب الواح صلح
#شعر
#شعر_اجتماعی
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
از چراگاه های اصلان کوه اسب های اصيل را بردند
گرگ ها نيمه شب به قريه زدند ماه بانوی ايل را بردند
زيرِ مِينای سرخ موهايش اشک ريزان دو چشم زيبايش
لرزش شانه های رعنايش... دختر جبرئيل را بردند
خشک شد قريه خشک سالی شد روستا از درخت خالی شد
گويی از کوچه باغ های بهشت چشمه ی سلسبيل را بردند
هيچ کس عاشق کسی نشده ست بعد از آن روز گویی از اين کوه
همه ی دختران زيبا و پسرانِ «نجيب» را برند
::
اسمي از ماه بانوی ده نيست... مردم اما به ياد می آرند
که سوارانِ خان به قريه زدند اسب های اصيل را بردند
پ.ن: مِینا، روسری حریر بزرگی است که زنان بختیاری به سر می کنند. مِینای سرخ را عروس های بختیاری در شب عروسی به سر می کنند.
#پانته_آ_صفائی
#از_ماه_تا_ماهی
#شعر_اعتراض
#شعر_اجتماعی
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده سه شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیــره شد به من و من به آینـــه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذره بین به تماشای من گرفت
آنگـاه آتش از دل هیـــزم شــروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تابـــی مــزارع گنـدم شــروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنـــای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم... شروع شد
#فاضل_نظری
#شعر_اجتماعی
#شعر_آئینی
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاری است پیکاری سِتُرگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
و آنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست
و آن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
#فریدون_مشیری
#شعر_اجتماعی
پ.ن: کلیپ خوانش این شعر توسط مرحوم مشیری در نت موجود است.
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
خرما نتوان خوردن از این خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن از این پشم که رشتیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما کشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
دنیا که در او مرد خدا گل نسرشتهست
نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیف است دریغا که در صلح بهشتیم
چون مرغ بر این کنگره تا کی بتوان خواند
یک روز نگه کن که بر این کنگره خشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم
سعدی! مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
#سعدی
#شعر_اجتماعی
@feyzefeyz 👈فیضِ فیض