می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده، تصویر ویرانتری بود
مردی که در خواب هایش، همواره یک باغ می سوخت
وان سوی کابوس هایش، خورشید نیلوفری بود
وقتی که سنگ بزرگی، بر قلب آیینه می زد
می گفت: خود را شکستم کان خود نه من دیگری بود
می گفت با خود کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک؟
ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه بود و بری بود
افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش
زیبا و رنگین و روشن، تصویر خوش باوری بود
طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد
زیباترین آرزویش یک قصه انگشتری بود
افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه تا صبح
مانند نارنج جادو، آبستن صد پری بود
دردا که دیری است دیگر شور سحرخیزی اش نیست
آن چشم هایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود
دردا که دیری است دیگر، زنگ کدورت گرفته است
آیینه ای کز صباحت صد صبح روشنگری بود
اکنون به زردی نشسته است از جرم تخدیر و تدخین
انگشت هایی که روزی مثل قلم جوهری بود
#حسین_منزوی
#شعر
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
این شال و هویج و باز چشم تر توست
آماج هزار سنگ ما پیکر توست
چه ساده فریب خوردی آدم برفی
امسال کلاه چه کسی بر سر توست!؟
#رحیمی_رامهرمزی
#شعر
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
درخت، منتظر ساعتِ بهار شدن
و غرق ثانیه های شکوفه بار شدن
درخت، دست به جیب ایستاده آخر فصل
کنار جاده در اندیشه ی سوار شدن...
و او شبیه به یک کارمند غمگین است
درست لحظه ی از کار برکنار شدن
گرفته زیر بغل، برگه های باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن
درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافر گردونه ی بهار شدن؟
درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکر پر غبار شدن
و گفت: پنجرگی... آه دوره ی سختی ست
بدون ِ پلک زدن، چشم انتظار شدن
و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبه ی مزار شدن
درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن
...ولی درخت ندانست قسمتش این بود
برایِ یک زن ِ آوازه خوان، سه تار شدن
#محمد_سعید_میرزائی
از کتاب الواح صلح
#شعر
#شعر_اجتماعی
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام.
#قیصر_امین_پور
#شعر_عاشقانه
#شعر_نو
#شعر
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz