eitaa logo
فیضِ فیض
112 دنبال‌کننده
272 عکس
22 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قطار می رود  تو می روی  تمام ایستگاه می رود  و من چقدر ساده ام  که سالهای سال  در انتظار تو  کنار این قطار ایستاده ام  و همچنان  به نرده های ایستگاهِ رفته  تکیه داده ام.                                   فیضِ فیض👇👇👇 @feyzefeyz
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است آری! افطار رطب در رمضان مستحب است روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟ نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ که دمادم لب من بر لب بنت العنب است منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبوَد شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است گفتمش ای بت من! بوسه بده جان بستان گفت: رو کاین سخن تو، نه به شرط ادب است عشق آن است که از روی حقیقت باشد هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است گر "صبوحی" به وصال رخ جانان جان داد سودن چهره به خاک سر کویش سبب است پ.ن: یکی از لطافت های جالب توجه شعر، استتار "رمضان" و "اذان" در ترکیب "افطارم از آن" در بیت اول است. فیضِ فیض👇👇👇 @feyzefeyz
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌ کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد چه می‌کنی‌؟ اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد… رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌ که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد خدا کند که‌… نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد @feyzefeyz  👈👈فیضِ فیض
کمی رهایی و باران:   ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌  ‌ [نگاه و لبخندش] [ خجالتش ]  [ ذوقش]  [ چهره‌ی خوش‌آیندش] [دویدنش] چون خون در رگم؛ به وقت حیات [شنیدنش] در لحن بی همانندش دلم به دیدن‌ [رقصیدنش] عطش‌کده‌ای‌ست هزاره‌هاست که بر آتش است اسفندش بعید نیست _ که او خود الهه‌ای ازلی‌ست_ اگر که دست خدایان نیافریدندش اگر عتاب کند پس خوشا عتاب از او اگر نواخت مرا پنجه‌ی هنرمندش نشسته ام به همین فکر های سلسله‌وار تنیده با روحم زلف ِ سخت پیوندش در این زمانه‌‌ی بی‌خود به من بگو خود را کجا بیندازم از فراز [لبخندش]؟! هنوز اول دیوانگی‌ست، می ترسم منی که هیچ رهایی ندارم از بندش @feyzefeyz  👈👈فیضِ فیض
زن جوان غزلی با ردیف «آمد» بود که بر صحیفهٔ تقدیر من مسوّد بود زنی که مثل غزل‌های عاشقانهٔ من به حسن مطلع و حسن طلب زبان‌زد بود مرا ز قید زمان و مکان رها می‌کرد اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم میان آمده و رفتگان سرآمد بود زنی که آمدنش مثل «آ»ی آمدنش رهایی نفس از حبس‌های ممتد بود به جملهٔ دل من، مسند الیه، «آن زن» و «است» رابطه و « باشکوه» مسند بود زن جوان نه همین فرصت جوانی من که از جوانی من رخصت مجدّد بود میان جامهٔ عریانی از تکلّف خود خلوص منتزع و خلسهٔ مجرد بود دو چشم داشت – دو«سبز آبی» بلاتکلیف که بر دو راهی«دریا چمن» مردّد بود به خنده گفت: ولی هیچ خوب، مطلق نیست! زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود @feyzefeyz  👈👈فیضِ فیض
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود … و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود پلنگ من – دل مغرورم – پرید و پنجه به خالی زد که عشق – ماه بلند من – ورای دست رسیدن بود گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظهٔ دیدارت شروع وسوسه‌ ای در من به نام دیدن و چیدن بود من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من فریبکار دغل‌ پیشه بهانه‌ اش نشنیدن بود چه سرنوشت غم‌ انگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود @feyzefeyz  👈👈فیضِ فیض
🔴 یک شعر و دو استقبال شعر اول را سروده است: تو به من خندیدی و نمی­‌دانستی من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم. باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب‌­آلود به من کرد نگاه سیب دندان‌­زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سال­هاست که در گوش من آرام آرام خش­ خش گام تو تکرار­کنان می­‌دهد آزارم و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؟ بعدها جواب حمید مصدق را اینطور داده است: من به تو خندیدم چون که می­‌دانستم تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی‌دانستی باغبان باغچۀ همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خندۀ خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو! چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریۀ تلخ تو را و من رفتم و هنوز سال­هاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرارکنان می‌دهد آزارم و من اندیشه­‌کنان غرق در این پندارم که چه می‌شد اگر باغچۀ خانه ما سیب نداشت؟ و از آنها جالب­تر جوابیۀ یک شاعر به اسم بعد از سال­ها به این دو شاعر است: دخترک خندید و پسرک ماتش برد! که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده. باغبان از پی او تند دوید به خیالش می‌خواست حرمت باغچه و دختر کم‌سالش را از پسر پس گیرد! غضب‌آلود به او غیظی کرد! این وسط من بودم سیب دندان­زده‌ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق و لب و دندان ِ تشنۀ کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت: «او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید!» پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: «مطمئناً که پشیمان شده بر می‌گردد!» سال­هاست که پوسیده­‌ام آرام آرام­! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم همه اندیشه­‌کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت. @feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
حتی میان این همه زیبای بندری بانوی خوب قشم! تو یک چیز دیگری اینجا همیشه منظره بر عکس قصه‌هاست دریا پر از مسافر و ساحل پر از پری از چشم من تکی تو، ولی خوش قیافه‌اند  این دختران سبزه هم از چشم خواهری حس می‌کنم دوباره تو را، یا من آن ورم یا اینکه تو گذشته‌ای از آب و این وری بین من و جزیره گرمی که شهر توست مانند خواب از سر امواج می‌پری تا پلک می‌زنم به هم از راه می‌رسی تا پلک می‌زنی به هم از حال می‌بری خالت سیاه تر شده بر روی گونه‌هات ماهت قشنگ تر شده در قاب روسری من «یا لطیف» گفتم و با من نسیم گفت ـ با دیدن شکوه تو ـ «الله اکبر»ی در پای تو مگر صدف از خاک بر نخاست بیخود نگفته‌ام به تو بانو! که محشری اشعار من اگر تو بخوانی شنیدنی است زیبای من بخوان! همه را که تو از بری @feyzefeyz  👈👈فیضِ فیض