eitaa logo
فیضِ فیض
98 دنبال‌کننده
249 عکس
20 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 بخشی از شعر "کسی که مثل هیچ کس نیست" من خواب ديده ام که کسی می‌آيد من خواب يک ستاره ی قرمز ديده‌ام و پلک چشمم هی می‌پرد و کفشهايم هی جفت می‌شوند و کور شوم اگر دروغ بگويم من خواب آن ستاره ی قرمز را وقتي که خواب نبودم ديده ام کسی می‌آيد کسی می‌آيد کسی ديگر کسی بهتر کسی که مثل هيچکس نيست، مثل پدر نيست، مثل انسی نيست، مثل يحيی نيست، مثل مادر نيست و مثل آن کسی است که بايد باشد و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است و صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر و از برادر سيدجواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشيده است نمی‌ترسد و از خود سيدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمی‌ترسد و اسمش آنچنانکه مادر در اول نماز و در آخر نماز صدايش می‌کند يا قاضی القضات است يا حاجت الحاجات است و می‌تواند تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را با چشمهای بسته بخواند و می‌تواند حتی هزار را بی آنکه کم بياورد از روی بيست ميليون بردارد و می‌تواند از مغازه ی سيدجواد، هرچه که لازم دارد، جنس نسيه بگيرد و می‌تواند کاری کند که لامپ "الله" که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود دوباره روی آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود آخ .... چقدر روشنی خوبست چقدر روشنی خوبست و من چقدر دلم می خواهد که يحيی يک چارچرخه داشته باشد و يک چراغ زنبوری و من چقدر دلم می‌ خواهد که روی چارچرخه ی يحيی ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم و دور ميدان محمديه بچرخم آخ ..... چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست چقدر روی پشت بام خوابيدن خوبست چقدر باغ ملی رفتن خوبست چقدر سينمای فردين خوبست و من چقدر از همه ی چيزهای خوب خوشم می‌آيد و من چقدر دلم می خواهد که گيس دختر سيد جواد را بکشم. مرحومه پ.ن: برای خواندن ادامه شعر و تحلیلی درباره آن می توانید به اینجا مراجعه کنید: http://rezanooshmand.blogfa.com/post/807 @feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
🔴 یک شعر و دو استقبال شعر اول را سروده است: تو به من خندیدی و نمی­‌دانستی من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم. باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب‌­آلود به من کرد نگاه سیب دندان‌­زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سال­هاست که در گوش من آرام آرام خش­ خش گام تو تکرار­کنان می­‌دهد آزارم و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؟ بعدها جواب حمید مصدق را اینطور داده است: من به تو خندیدم چون که می­‌دانستم تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی‌دانستی باغبان باغچۀ همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خندۀ خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو! چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریۀ تلخ تو را و من رفتم و هنوز سال­هاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرارکنان می‌دهد آزارم و من اندیشه­‌کنان غرق در این پندارم که چه می‌شد اگر باغچۀ خانه ما سیب نداشت؟ و از آنها جالب­تر جوابیۀ یک شاعر به اسم بعد از سال­ها به این دو شاعر است: دخترک خندید و پسرک ماتش برد! که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده. باغبان از پی او تند دوید به خیالش می‌خواست حرمت باغچه و دختر کم‌سالش را از پسر پس گیرد! غضب‌آلود به او غیظی کرد! این وسط من بودم سیب دندان­زده‌ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق و لب و دندان ِ تشنۀ کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت: «او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید!» پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: «مطمئناً که پشیمان شده بر می‌گردد!» سال­هاست که پوسیده­‌ام آرام آرام­! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم همه اندیشه­‌کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت. @feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض