#آن_مرد_با_باران_می_آید
با صدای خفه ای می گویم :( نه خیر! یواشکی اومدم.)سعید به طرفم خم
می شود :پس جیگر شیر پیدا کردی ؟
دوباره با احتیاط می گویم :نه خیر و از اینکه سعید اصلا نگران سرباز ها و شنیده شدن صدایش نیست ، لجم می گیرد.
دستش را به طرفم دراز می کند :پاشو بابا! چاییدی روی زمین. و دستم را می کشد با ترس بلند می شوم .
_نترس رفتن ته کوچه .... امشب ی خبر هایی هست ..... خیلی شلوغ تر از هر شبه .
بلند که می شوم ، تازه سرمای زمین می دود توی تنم و لرزم می گیرد. دستم را دور بدنم حلقه می کنم و به سعید نگاه می کنم که دوباره دارد کوچه را دید
می زند . بر می گردد به طرفم و می پرسد هان !؟ نگفتی..... چی شده که طلسمو شکستی و اومدی بالا؟
یاد بهروز دوباره دلشوره را به جانم می اندازد:
_بهروز هنوز نیومده خونه ........ همه نگرانشیم . بابامو کارد بزنی ، خونش در نمی یاد.
سعید سرش را می خاراند و کمی فکر می کند :
@fhhdhgdd
پارت7
#آن_مرد_با_باران_می_آید
صدای برخورد چکمه هایشان روی آسفالت کوچه، دلهره ام را صد برابر میکند. انگار دنبال کسی هستند. صدای پاها که کاملا دور می شود، کم کم جرات می کنم سرم را بلند کنم. ناگهان روی پشت بام خانه ی اوس حیدر، چشمم به سایه ای می افتد. سعید است که ری توجه به سرباز ها روی لبه ی پشت بام خم شده و کوچه را دید می زند.
عجب دل نترسی دارد. انگار نه انگار سرباز ها توی کوچه هستند. به طرف دیوار کوتاه بین بام هایمان می روم و آرام صدایش می کنم. بعد از چند بار صدا کردن ، تازه متوجه ام می شود. تا مرا می بیند ، همه صورتش می شود یک لبخند بزرگ :
_به ببین کی اینجاست ! بالاخره اجازه پیدا کردی تشریف فرما بشی بالا؟
@fhhdhgdd
پارت6
#آن_مرد_با_باران_می_آید
انگار از چشم هایم دلخوری ام را می فهمد که ادامه می دهد:
_یعنی تو ، یاسر ، پسر حاج آقا رسولی دو نمی شناسی ؟
یعنی نمی دونی با بچه های مسجد حجت ، تو کار پخش علامیه و دیوار نویسی
هستن؟
ترس و وحشت زبانم را مثل یک تکه چوب کرده:
.خب اینا چه ربطی به بهروز ما داره ؟
سعید دستش را در هوا تکان می دهد :
.رو بابا ! یا واقعا خنگی ، یا خودتو به خنگی زدی !
حالا دیگر بجای سرما داغی عرق می نشیند روی تنم :
.یعنی می خوای بگی داداش منم با یاسر اینا.....
سعید سری تکان می دهد ونگاه عاقل اندر سفیهی به من می کند ، اه کشان میگوید
بهزاد جون !..... ی کم دل و جرات رو از داداشت یاد بگیر . این قدر از بابات
نترس. اون وقت به قول بابام ، پس فردا که پیروز شدیم ، خجالت و رو سیاهیش
بهت می مونه ها! از ما گفتن بود .......
@fhhdhgdd
پارت8
#آن_مرد_با_باران_می_آید
آهان ! دم غروبی دیدمش ......داشت با یاسر اینا می رفت.....
همان طور خیره نگاهش می کنم:
کجا می رفت؟
سعید طوری نگاهم می کند که انگار از سوالم تعجب کرده:
یعنی تو نمی دونی؟
از این که سعید برادرم را بیش تر از من خبر دارد ، حرصم در می آید:
_بگو ماهم بدونیم دیگه .......
سعید، سری تکان می دهد و تا می آید چیزی بگویید ، صدای چند تیر هوایی دیگر ، از انتهای کوچه بلند می شود
جون بکن بگو دیگه ! .....داداشم کجا رفته ؟
سعید می آید جلو و در تاریکی شب زل می زند به چشم هایم:
بابات پشت بوم اومدن رو قدغن کرده . دیگه مخت رو که تعطیل نکرده که ! ......
@fhhdhgdd
پارت9
رفتی کلاس اول
این شعر را عوض کن:
آن مرد تا نیاید.....
باران نخواهد آمد .......
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🗣
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!📲
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنن🤲🏻
••🌱••
-میگفت:
هرکسیروزی ³ مرتبه
خطاببهحضرتمهدی 'ﷻ' بگه ↓
﴿بابیانتَوامےیااباصالحالمهدی﴾
حضرتیجورخاصےبراشدعامیکنن :)
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
❥
#امام_زمان
#آن_مرد_با_باران_می_آید
می دوم به طرف در پشت بام . سعید صدایم می کند . اما دیکر جوابش را نمی
دهم. نور زرد پله ها چشم هایم را می زند وگرما می پیچد توی تنم . تند و سبک
از پله ها سرازیر می شوم.
حالا بابا هم رفته توی حیاط و دارد سیگار می کشد. می روم توی اتاق. بهناز
گوشه ای نشسته و زانوهایش را بغل گرفته و گوله گوله اشک می ریزد. وقتی
بهناز این تو مظلوم می شود و می نشیند یک گوشه ، خیلی دلم برایش می سوزد
از این که بیش تر وقت ها سر به سرش نی گذارم و صدایش را در می آورم عذاب وجدان می گیرم.
آرام می گویم :(پشت بوم بودم.)
بهناز هیچ حرفی نمی زند . حتی تکان هم نمی خورد . روی دو پا می نشینم و با
صدای خفه ای می گویم :( می دونی سعید چی بهم گفت؟)
شانه بالا می اندازد و پلک می زند . با هیجان می گویم : (می گفت بهروز با پسر
حاج آقا رسولی و بچه های مسجد حجت ، میرن دیوار نویسی و پخش علامیه !
@fhhdhgdd
پارت10
✍🏻| #نویسنده_نوشت
🌴| #با_من_بیا
🗒| #سفرنامه
آب سوز شدهاند همه.😳
از شدت گرما روزی چهل لیوان آب میخوریم تا بتوانیم راه برویم...
البته بعضی بیشتر، چند استکان هم چایی به امید اینکه کمی از عطش کم کند.
خب حالا حساب کنید اگر کسی لیوان دنبال خودش نیاورده باشد، چهل و چند لیوان استفاده میکند؛ لیوان یکبار مصرف!!!
البته که من همان استکان های کوچک و لیوانهای زنجیر شده به شیر آب را دوست دارم.
اما خواهشاً که نه، حتما با خودتان یک لیوان بیاورید، روزی چهل لیوان صرفهجویی میشود، خاک عراق هم پر از یکبار مصرف نمیشود.
این پیام میشود در همه گروهها برود اگر شما همت کنید.
#امام_حسین
#اربعین
#کربلا
#من_از_حسینم
● @saheleroman ○
https://harfeto.timefriend.net/16623711852699
ناشناسمون دخترا هرکی حرف دلش رو بزنه 😘☺