فلسفهعیدغدیر؟🧐🌿 :
18 ذی الحجه عید غدیر خم؛ روز جانشینی صریح «علی بن ابی طالب»
در مقام امامت پس از «محمد ص»
پیامبر مسلمان جشن گرفته می شود .
یادگاری ... !
شب عید و شلوغیاش😍😃
خلاصه عیدتون مبارک باشه 🌿
اجرتون با مولا علی (ع)😌❤️
سلاممم و نوررررر عیدتوننن مبارک😍
لیلبلیلیلبببیببلبیی مبارکههههه
#جوگیر😂
سیدااا همگی بپرین پیوی شماره کارت بگیرین عیدی رو واسمون واریز کنین 😌😂
هدایت شده از اَبوتُراب .
20.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویش_دختران_یاس آغاز میکند😌🌸
اولین پویش مون به مناسبت عید غدیر در شهر شاهرود اجرا شد😍✨
به مجمع دختران یاس بپیوندید :
در پیام رسان بله :
https://ble.ir/gool_yass3131
در پیام رسان آیگپ :
https://iGap.net/gool_yass313
اینستاگرام :
https://instagram.com/gool_yass313?igshid=YmMyMTA2M2Y=
پیام رسان ایتا :
https://eitaa.com/joinchat/4250140854C7618a6ca18
پیام رسان سروش :
http://splus.ir/gool_yass313
پیام رسان روبیکا :
https://rubika.ir/gool_yass313
متشکرم از رفقای گلمون که پا به پای هم تونستیم این پویش و به بهترین نحو اجرا کنیم😌❤️
#عید_غدیر
#غدیر
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ74
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_74
#جلد_4
••اسرا••
آهی کشیدم و گفتم:
_عملا کارای ما تاثیر نداره اونا تصمیم خودشونو گرفتن ما نمیتونیم دخالت کنیم.
آقا محمد که انگار خیلی با من موافق بود گفت:
_دقیقا !
عطیه چشم غره ای به محمد رفت و دوباره نگاهش رو به من داد:
_یعنی تو نگران نیستی؟ پسرت داره به عنوان سرباز میره اونجا،تازه عروست به عنوان امدادگر...
_میدونم چه حالی داری منم حالم بشدت بده ولی خب بیا قبول کنیم سرباز بودن دوران ما تموم شده...
عطیه بغض کرد و گفت:
_تروخدا اسرا بیا یکاری کنیم دست از اینکارا بردارن فردا پسفردا اعزام میشن بعد ماهمین طور دست روی دست گذاشتیم...اینا تازه عروسی گرفتن !
_عطیه تو اینجوری نبودی!
نگاهم رو به آقا محمد که با حسرت به من و عطیه نگاه میکرد انداختم که عطیه گفت:
_من چجوری نبودم.
نگاهم روی آقا محمد ثابت موند .
آقا محمد موضوع رو فهمید و از جا بلند شد:
_میرم زنگ بزنم به ارسلان
بعد از رفتن محمد دوباره نگاهم رو به عطیه دادم:
_تو خودت جونت در میرفت برای اینکارا
تو خودت چقدر سختی کشیدی توی این راه؟
اصلا پدر و مادرت چقدر مخالفت داشتن که تو وارد کار پردردسری بشی؟ ولی تو چیکار کردی؟ تو وارد یه همچین کاری داشتی چون دوسش داشتی اونم بعد از اینکه محمد وارد زندگیت شد تصمیم گرفتی با شریک زندگیت یه کار داشته باشی... تو قبلا درمورد کارِت چه فکرهایی میکردی الان چه فکرهایی میکنی؟ ببین میدونم بچه هامونن ولی انگار تقدیریه که خودشون برای خودشون رقم میزنن
سرش رو پایین انداخت:
_اگه اونا نباشن میمیرم...
_میدونم چی میگی عطیه میدونم...
همونطور که بلند میشد رفت به طرف آشپزخونه که صدای تلفن بلند شد،ترجیح دادم با این حال خراب عطیه خودم بردارم.
گوشی رو برداشتم :
_الو؟
_الو سلام زندایی ؟
_سلام زینب جان .
_مامانم کجاست؟
_تو آشپزخونه
_حالش چطوره؟
نفس سنگینی کشیدم و گفتم:
_خراب...
_بهش بگین من و امیر داریم میایم اونجا
_خوش اومدین عزیزم بیاین
_اگه کاری ندارین من قطع کنم چون پشت فرمونم.
_مگه امیرحسین نیست؟
_نه من دارم میرم دنبالش تا باهم بیایم خونه ی مامان
_خب پس حله فقط بیاین خونه ی ما اینجا یکم...
نفس سنگینی کشید و پرسید:
_جو غم داره؟
سکوت کردم که ادامه داد:
_باشه زندایی قربونت خداحافظ
_خداحافظ
شاید با دیدن زینب غافلگیر بشه پس بهتره کلا به عطیه نگم.
به آشپزخونه رفتم ؛ عطیه درحال قرص خوردن سرش رو جسبیده بود .
_عطیه من ناهار درست کنم به رسول و بچه ها بگم خونه رو مرتب کنم بریم خونه ی ما؟
_نمیدونم...
_فاز غم برندار دیگه...یه باشه بگو خیالمو راحت کن
_باشه،خوبه؟
لبخندی برای روحیش زدم و با همون لحن همیشگیم گفتم:
_عالیه
برای اینکه ناراحتم نکنه لبخند بی جونی زد ولی فقط این لبخند از روی اجبار بود.
بعد از اینکه ناهار رو درست کردم یواشکی به زینب زنگ زدم نگاهی به عطیه انداختم،خداروشکر سرگرم برنامه های تلوزیون بود و اصلا حواسش بهم نبود بعد از چند تا تک بوق بلاخره جواب داد:
_جانم مامان؟
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نويسنده:ارباب قلم @roomanzibaee